. . .

مذهبی داستان حضرت یوسف(ع)

تالار داستان‌های پیامبران و امامان

ایرما

مدیر تالار دین و مذهب
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ناظر
نام هنری
مسیحا
آزمایشی
ناظر+رمانیکی‌خوان
مدیر
تالار دین و مذهب
شناسه کاربر
5244
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
246
پسندها
475
امتیازها
318
محل سکونت
سرزمین هیچکسان

  • #1
شمعون به یاد پدر بود. او به ریش پدر که خیسِ اشک شده بود و چهره شکسته و ناله هایش فکر می کرد.

ـ [چنین نیست] بلکه نفس های شما کاری [نادرست] را در نظرتان آراسته است. پس [صبر من] صبری نیکوست [و بدون بی تابی باید صبر کنم] امید است خدا همه آنان [سه نفر] را به من [باز] گرداند که او دانا و حکیم است.

این را یعقوب در جواب پسران گفته بود. وقتی آن ها سر به زیر گرفته، قصه دزدی بنیامین را تعریف کرده بودند، پدر گریسته بود.

انگار کنعان وسعت گذشته را نداشت و هوای آن بر سینه پسران اسراییل سنگینی می کرد. انگار این بار آزوقه زودتر تمام شده بود. وضع پدر هم نگران کننده بود. کار یعقوب، گریه و نیایش بود. هیچ کس نمی دانست چه کار کند و چگونه پدر را آرام کند. بالاخره تصمیم گرفتند نزد پدر بروند. رفتند و پدر را گریان دیدند. این بار با هم به پدر گفتند: «به خدا تو آن قدر از یوسف یاد می کنی [و به یاد او اشک می ریزی] تا از دنیا بروی یا بیمار شوی.»

کاش نمی گفتند. یعقوب تک تک فرزندان را نگاه کرد. نگاه یعقوب آن ها را آزرد. فرزندان سر به زیر افکندند، مانند دفعه های پیش. او آهی کشید و گفت: «من شکایت پریشانی و اندوه دل را فقط به خدایم می گویم، و از [لطف] خداوند چیزی می دانم که شما نمی دانید.»

ـ دیگر چاره ای نیست. باید رفت.

ـ کجا؟

ـ هر جا به جز کنعان.

ـ گمان می کردیم با پنهان کردن یوسف، او را از یاد می برد. غافل از آن که به هر کدام از ما نگاه می کند، به یاد یوسف می افتد.

ـ آزوقه ها نیز تمام شده.

ـ ما که دیگر چیزی برای مبادله نداریم.

ـ در سفرهای قبل هم، آزوقه ای که گرفتیم، بسیار بیش تر از کالای مان بود.

ـ این بار هم شاید عزیز... .

ـ شاید یهودا نظر عزیز را تغییر داده یا دست کم او را نرم تر کرده.

پسران یعقوب آن چه داشتند، بار کردند و برای خداحافظی نزد پدر رفتند. پدر نامه ای به دست شمعون داد و گفت: «ای پسران من بروید دنبال یوسف و برادرش و از رحمت [و لطف] خداوند مایوس نباشید که به جز مردمان کافر کسی از رحمت خدا مایوس نمی شود.»

این سخن را به گونه ای گفت که پسران همگی با هم چشم گفتند، ولی چگونه؟ نمی شد به پدر با این حال و وضع گفت: «یوسف، پس از پنجاه سال... !»

دوباره کاروان، صدای زنگوله شتران، راه مصر، آفتاب داغ، یأس و سراب. برادران هر کدام گذشته را مرور می کردند: یوسف، یعقوب، چاه، کاروان، فروش یوسف، مصر، عزیز مصر، بنیامین، یعقوب، پیمانه شاهی، محاصره سربازان، یهودا، کنعان و ... .

ـ پس چرا نمی رسیم؟

ـ چه راه درازی!

ـ پس این خشک سالی کی به پایان می رسد؟



هرچه به دروازه های مصر نزدیک تر می شدند، نگرانی فرزندان یعقوب بیش تر می شد. یساکار به لاوی گفت: «اگر عزیز مصر بخواهد طبقِ حساب دیگران به ما آزوقه دهد، چیزی نصیب مان نمی شود.»

لاوی پاسخ داد: «بعید می دانم.»

روبین گفت: «خوش بین نباش. بنیامین را فراموش کرده اید. ما برادران اوییم.»

با دیدن عزیز، دوباره امید به قلب های بنی اسراییل بازگشت. عزیز مثل همیشه با رویی گشاده از آن ها استقبال کرد. خوش آمد گفت و حال پدرشان را جویا شد و احوال تک تک آن ها را پرسید و آن ها پاسخ گفتند: «خاندان مان گرفتار قحطی شدند. متأسفانه از شدت گرفتاری و سختی زندگی نتوانسته ایم کالای چشم گیری تهیه کنیم و کالای ناچیزی آورده ایم، تنها امیدمان به لطف و بزرگواری توست و امیدواریم تو کرم فرموده و به بضاعت ناچیز ما نگاه نکنی و پیمانه ما را کامل کنی. عزیزا! امید ما را به نومیدی بَدَل مکن و همان طور که امیدواریم، پیمانه ما را کامل گردان و به ما احسان فرما که خداوند بزرگ، احسان کنندگان را پاداشی نیکو دهد.»

چین به پیشانی عزیز افتاد. عزیز به چهره برادران نگاه کرد. انگار بسیار پیرتر از سفر پیش شده بودند. او به گوشه ای از سالن خیره شد و مدتی گذشت.

ـ عزیز به چه فکر می کند؟

ـ انگار عزیز با خود سخن می گوید؟

ـ مگر ما چیز بدی گفتیم.

سرانجام شمعون قدم پیش گذاشت و دست هایش را به سوی عزیز دراز کرد: «نامه ای است از پدرمان. او بهترین سلام ها را ... .»

عزیز نامه را از دست شمعون گرفت و بوسید و بر دیده گذاشت. سپس گشود و مقابل صورت گرفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. این نامه ای است به عزیز دادگستر مصر و کسی که پیمانه را در معامله کامل دهد، از طرف یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل الرحمان.»

کسی اشک های عزیز را از پشت نامه نمی دید.

«... ای عزیز بدان ما خاندانی هستیم که پیوسته بلا و آزمایش از جانب خدا به سوی ما شتابان بوده تا ما را در وسعت و سختی بیازماید.»

کسی لرزش دست ها و صدای تپش قلب عزیز را نمی شنید.

«... مصیبت های پی در پی رسیده. پسری داشتم که نامش یوسف بود. دل خوشی ام او بود. از من خواستند او را همراه ایشان برای بازی به صحرا بفرستم. صبح همراه شان رفتم و بدرقه شان کردم و شام ، گریه کنان پیش من آمدند و پیراهنش را به خونی دروغین رنگین کرده و اظهار داشتند گرگ او را خورده است. از فراقش گریه ها کردم. او برادری داشت که من دلم به وی خوش بود. گفتند تو از ایشان خواسته ای، وی را همراه خود به مصر بیاورند، ولی چون بازگشتند او را با خود نیاورده و اظهار کردند پیمانه ویژه شاه را ربوده. پشتم از این فاجعه خم شد و مصیبتم بزرگ شد. اکنون بر ما منّت گذار و او را آزاد کن.»

ناگهان عزیز گریست. همه به هم نگاه کردند و به عزیز خیره شدند.

ـ مگر پدر چه نوشته بود که عزیز ناراحت شد.

عزیز سر برداشت.

لاوی بی اختیار گفت: «چه قدر قیافه اش آشناست.»

چشم های یوسف خیس شده بود. او به برادران گفت: «ایا می دانید با یوسف و برادرش چه کردید؟»

ده برادر لرزیدند.

ـ با یوسف و بنیامین چه کردیم؟

ـ چه شد که او ناگهان نام یوسف را برد!

ـ او زیاد از احوال پدر جویا می شد!

ـ و گاه از شنیدن مصیبت های پدر حالش دگرگون می شد!

ـ آن پذیرایی گرم!

ـ پدر گفت: «بروید دنبال یوسف و برادرش بنیامین و از لطف خدا مایوس نشوید.»

در چهره عزیز که دقت کردند، چهره ای آشنا در ذهن شان جان گرفت.

ـ یعنی... .

ـ شاید... .

ـ حتماً... .

ـ گمان نکنم، ولی ... .

برادران هر یک در افکار خود غوطه ور بودند و به چهره عزیز مصر خیره شده بودند.

ـ بپرسیم؟

ـ اگر او خود باشد.

ـ غیر ممکن است، سال ها... .

ـ ولی ... .

سرانجام پرسیدند: «ایا تو همان یوسفی؟»

انگار عزیز مصر منتظر این پرسش بود. او بی درنگ گفت: «آری من یوسفم و این هم برادر من است که [تحت لطف و عنایت خدا قرار گرفته و] خدا بر ما منّت نهاده است.»

یوسف قصه غیبت خود را گفت. او از چاه و از کاروان، از این که عزیز مصر او را خرید، از کاخ، از حیله زلیخا، از آرزوی زندان، از خواب فرعون، از رهایی از زندان و از عزیزی مصر گفت.

برادران با چشم های گشاد، پیشانی های خیسِ ع×ر×ق و دست ها و لب هایی که از شوق یا شرم می لرزید، به حرف های برادر کوچک ترشان گوش دادند. یوسف که قصه غیبت خود را گفت، همگی سر به زیر افکندند: «خدا تو را بر ما برتری داده و ما خطاکاریم.»

یوسف لبخندی زد و گفت: « شما را سرزنش نمی کنم. از جانب من آسوده خاطر باشید. شما را عفو کرده و گذشته ها را نادیده می گیرم و از خدا می خواهم که از گناه شما درگذرد، زیرا او مهربان ترین مهربانان است.»

برادران به هم نگاه کردند و لبخندی کم رنگ بر لبان شان نشست، ولی خیلی زود، لبخند از لب های شان محو شد. چهره پدر بود که کم کم در ذهن پسران جان می گرفت. وقتی یوسف را بدرقه کرد، وقتی پیراهن خون آلود یوسف را مقابل چشمانش گرفتند، وقتی گریه کرد، ضجه زد، نالید و شنید بنیامین دزدی کرده و وقتی نابینا شد.

ـ و از لطف خداوند چیزی می دانم که شما نمی دانید.

و ناگهان شنیدند: «پیراهن مرا ببرید و روی صورت پدرم بیندازید که بینا می شود و [آن گاه] شما با خاندان تان همگی پیش من ایید.»

این همه خوشی! پسران یعقوب حتی فرصت پاسخ گویی و ابراز احساسات هم نداشتند. یساکار آن قدر آهسته که فقط خود شنید، گفت: «پیراهن تو... سرورم؟»

و یوسف ادامه داد: «پیراهن مرا باید آن کسی برای پدر ببرد که بار اول برد.»

سکوت کاخ را فراگرفت. بالاخره یهودا گفت: «من بودم که پیراهن آغشته به خون را برای او بردم و به او گفتم گرگ یوسف را خورد.»

یوسف گفت: «پس تو پیراهن را ببر و همان گونه که غمگینش ساختی، خرسندش کن و به وی مژده بده که یوسف زنده است.»

یهودا پیراهن را گرفت و با سر و پای بـر×ه×ن×ه بیرون دوید و به دنبال او برادران دویدند.



ـ عموست، یهودا.

این را یکی از برادرزادگان گفته بود و به دنبال آن فرزندان و همسر یهودا جلو دویده بودند. یهودا خود را از شتر به زیر انداخته و بی توجه به عیال و اولادش، به سوی منزل پدر دویده بود. چیزی در میان دست هایش بود. در را گشود: «پدر... پدر.»

پدر سلام گفته بود و او باز متوجه نشده بود: «پدر... پیراهن... یوسف.»

و پیراهن را به سوی پدر انداخته بود. پیراهن روی صورت یعقوب نشسته بود. یعقوب نفسی عمیق کشیده و پیراهن را به صورت فشرده بود و هنگامی که پیراهن را روی قلبش گذاشته بود، همه سیاهی چشم های یعقوب را دیده بودند. لب های یهودا لرزیده بود. چشم هایش تار شده بود. به سوی پدر دویده بود و خود را در آغوش او انداخته بود و زار زده بود. یعقوب پسر را نوازش کرده بود: «مگر من به شما نگفتم که از [لطف و عنایات] خدا چیزها می دانم که شما نمی دانید؟»



کاروان کنعان از راه رسید. حضرت یعقوب (ع) مقابل یوسف بود و دور تا دور آن ها، سران، وزیران، اشراف و گروهی از مردم مصر ایستاده بودند.

کاروان نزدیک شد و یعقوب، یوسف را دید که با لباسی فاخر جلوی سران و بزرگان مصر، بر اسبی نشسته و چشم به او دوخته است. لب گزید. صدای تپش قلبش هر لحظه بلندتر می شد. دست ها را بر پای کوفت. کاروان نزدیک تر شد.

سردار به چهره عزیز نگاه کرد. انگار مجسمه شده بود. یعقوب تاب نیاورد، از مرکب پایین آمد و به طرف یوسف دوید و یوسف تکان نخورد. انگار نمی توانست حرکت بکند. ناگهان پدر و پسر، پیامبر و پیامبر، یعقوب و یوسف، در آغوش هم گریستند.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین