بازدیدهای مهمان دارای محدودیت می‌باشند.
. . .

متروکه داستان توبه فریب | پوررضا آبی‌بیگلو کاربر رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
بسم الله الرحمن الرحیم

نام داستان کوتاه: داستان کوتاه توبه فریب
نویسنده: پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن رمانیک
ژانر: تراژدی، عاشقانه
زاویه دید: سوم شخص
بافت: ادبی
خلاصه:
مردی که در چند عمر نخستینش شرارت‌های بسیار می‌کرد، اکنون چاقو غلاف کرده و دیگر پِی جنگ و ستیز نمی‌رود. توبه کرده بود از آنچه که خدا حرامش دانسته پرهیز کند.
از آنانی که برایش نیست دوستی کند و نظری به کسی نداشته باشد! صفا و صمیمیتش را نوش رفقای بامرامش می‌کرد و گویی از این تغییر بسیار خوشحال بود.
تغییری که در شخصیت و صفاتش ایجاد شده بود، بر زندگی همیشه پر هیجانش هم اثری بزرگ گذاشت، زندگی سعادتمندش از همان زمان شروع شد، از وقتی که کسی وارد ذهنش و از آن خارج نشد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
888
پسندها
7,393
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
t4vp_screenshot_666.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست تگ برای داستان داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست تگ برای داستان کوتاه

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #2
مقدمه:
آن توله گرگِ توبه‌گر، توبه شکست!
گویی سزایش مرگ بود... .

توبه کرده بود که دست به قمه و چاقو نبرد. دعوا نکند، ننوشد و هر روز به محلی برای گلاویزی نرود.
خدایش را قسم داده بود! مادر پیرش هم شاهد قسم و توبه‌هایش بود.
از همان روزی که به آرامش رسیده بود، دست به سلاح نبرده بود و قمه‌کشی نکرده بود. دنیایش آن‌چنان تغییر کرده بود که اگر بلد بود، نماز هم می‌خواند! آن‌قدر می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند، تا قضای همه‌ی رکعات 38 سال را یک‌دفعه همراه فرشته‌ی همراهش به خدا بفرستد و ثابت کند که واقعاً تبدیل به یک انسان شده است.
آنقدر بی‌معرفت نبود که دوستانش را فراموش کند. زمان‌هایی که می‌دانست قرار نیست کار خاصی بکنند، وارد پاتوق قدیمی و همیشگی‌شان می‌شد و همراه دوستان ته‌خطش، چای می‌نوشید و به تیکه‌هایی که نثارش می‌کردند می‌خندید.
اوایل که توبه کرده بود، دیگر کسی سمت و سویش نمی‌رفت؛ اما رفته‌رفته دانستند این روی این مرد، بهتر از خصالی‌ است که در گذشته داشت.
برای خودش شغلی هم دست و پا کرده بود؛ جوشکاری را از همان ابتدا دوست داشت. همیشه سر و کارش با آهن بود و در ابتدا که تحت‌تاثیر فیلم‌ها قرار گرفته بود، می‌خواست دکان آهنگری بزند؛ اما متوجه شد دکان آهنگری همان مُد قدیمی جوشکاری است که اندکی پیشرفت کرده و نامش را هم تغییر داده‌اند.
برای مردم درهای آهنی طرح‌دار و ساده درست می‌کرد. برای پله‌های خانه‌ها و... نرده‌های گوناگون جوش می‌زد. برای خود آبرو جمع کرده بود و بسیار هم راضی به نظر می‌رسید.
اواخر بهمن ماه بود. برف و باران بود که روی زمین‌ها و خیابان‌ها می‌بارید. کلاه پشمین روسی‌ قهوه‌ای رنگش را که از پدرش به ارث برده بود، با دقت روی سرش نشاند و شال‌گردن بلند مشکی رنگش را که مادرش برایش بافته بود، سفت دور سر و گردنش پیچاند.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #3
کُتِ بلند و گشادش را که داخلش پر بود از قطعه‌های ریز و درشت آهن، روی شانه‌های پهنش انداخت و با یک نگاه دیگر به آینه، رضایت خود را بابت تیپ و لباس‌اش با لبخندی تائید کرد و به سوی در چوبی اتاقش رفت.
گلویش را همان پشت در صاف کرد. پس از آن‌که شلوار پارچه‌ای تقریباٌ گشادش را بالا کشید، آهسته در را باز کرد. راه‌روی شش‌ متری که مادرش آن‌جا را به گلخانه تبدیل کرده بود، پر بود از کفش‌های زنانه و رنگارنگ که نشان می‌داد مادر گرام باز هم مهمان دارد.
سری از روی کلافگی تکان داد و با حرص، بقیه هیکل خود را از اتاق بیرون کشید. در را آهسته پشت سرش بست و خوشنود از این‌که مادرش متوجه رفتن او نشده، لنگ‌های درازش را وادار کرد تا به سوی در آهنی زیبایی که خودش روی آن کلی سلیقه به خرج داده بود بروند، و هر طور که شده از منزل خارجش کنند.
همچنان که زیر ل**ب زمزمه‌وار غر می‌زد، پوتین‌های کهنه‌اش را از جاکفشی برداشت و نیم‌خیز شد و در را بی‌سر و صدا باز کرد.
برف‌های سفیدرنگ به لطف دستان از سنگ‌ سفت‌ترش و بیل چوبی، روی هم انباشته شده بودند. راه را از در خانه به در حیاط باز کرده بود. از خانه به طور کلی خارج شد و نفس حبس شده‌اش را با شدت بیرون دمید.
- خدایا کرمت رو شکر! شب که نمی‌ذاری بخوابم. صبحشم از کله سحر به جای خروس، زن و بچه میاری بالا سرم؟ نمی‌دونم این‌ها خودشون کار و زندگی ندارن؟ ننه‌ی من یه تعارف الکی بکنه همه‌تون لشکر می‌کشین خرابه‌ی ما؟ بابا تعارف اومد نیومد داره! یه‌بار لطف کنین رد کنین تا من به این ضرب‌المثل اطمینان پیدا کنم. الکی که نگفتن...!
با صدای کوبیده شدن در حیاط، رنگ از رخسار برنزه‌اش پرید و گمان کرد الان است که قلبش بایستد. چرا حالا؟ چرا باید اکنون در را می‌کوفتند؟
صدای مادرش که داد می‌زد دارد می‌آید، از داخل راه‌رو آمد. تا چادرش را به سر کند، پسرش وقت داشت که خود را جایی پنهان کند.
با ترس به این‌سو و آن‌سو نگاه کرد. چشمش به انباری گوشه‌ی حیاط که درش نیمه‌باز بود و برف تا نصف در آمده بود خورد. نفس حبس کرد و با تمام تلاش، خود را با سرعت و بی‌سر و صدا به انباری رساند. بدون این‌که در را باز کند، با هر کوششی هم که بود، خود را جمع و جور کرد و از در نیمه‌باز وارد انباری شد.
صدای راه رفتن پاهایی که برف زیرشان را له می‌کردند؛ به او فهماند که مادرش به سوی در حیاط می‌رود. گوش تیز کرد و سعی کرد آرام نفس بکشد. در باز شد و صدای مادرش آمد که داشت با کسی احوال‌پرسی می‌کرد.
- سلام دخترم! خوبی؟ مادر خوبن؟ به بابا سلام برسون. کاری شده اومدی؟ اسباب‌کشی کردین یا هنوز وسایلتون تو خونه قَبلی‌ست؟
پسرش از حرص در انباری می‌ترکید و فکر می‌کرد آیا این همه پرحرفی لازم است؟ پاسخی که طرف مقابل داد روحش را از تنش جدا کرد.
- خیلی ممنونم! مادرم هم سلام رسوندن. آره به خدا مجبور بودم مزاحم‌تون بشم. تازه اسباب‌کشی کردیم، لولای در حیاط از جا در اومده و شکسته. بابام گفت بیام ازتون یه چندتا وسایل اگه داشتین بگیرم ببرم.
و جواب مادرش دیگر جانی در بدن پسر باقی نگذاشت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #4
- اِی وای! یعنی آقا رستم براتون خونه‌ی ضرب‌دیده انداخته؟ نچ‌نچ! توروخدا نگاه! دخترم وایسا پسرم مهراب رو صدا کنم؛ آخه اون جوشکاره، بلده جوش بزنه... .
و در ادامه با صدای بلند رو به خانه فریاد کشید:
- مهراب، مهراب پاشو لنگ ظهره! بیا حیاط کارِت دارم.
مهراب با کف دست محکم بر سرش کوبید که به لطف کلاه پشمینش، از ضربه مغزی شدن، جان سالم به در برد.
زمزمه کرد:
- بابای طرف خونه‌ای به غیر مال ما نمی‌شناخت یعنی؟ ای خدا...!
و دوباره به صدای مادرش که هر لحظه توفنده‌تر و پرخاشگونه‌تر صدایش می‌زد گوش کرد. امیدوار بود ناامید شود و به آن شخص بگوید که برود و بعداً بیاید. گویی آرزویش را خدا شنید و همان دقیقه مستجاب شد!
صدای مادرش را شنید که شرمنده می‌گفت:
- شرمنده دخترم، انگار خونه نیست. اومد، می‌فرستم در خونه‌تون.
و با خداحافظی مختصری بالاخره رفتند پِی کارشان؛ اما غرهای مادرش را می‌شنید که می‌گفت:
- نمی‌فهمه که! نمی‌فهمه. نمی‌دونم بچه‌هاش قراره بهش بگن بابابزرگ یا بابا. پیر شده زن نمی‌خواد. پسره‌ی عنق، اسم زن و زندگی میاد در میره. وایسا یکی رو جور کنم برات کَفِت بِبُره!
دوباره اسم زن که آمد، به قول مادرش خواست که زودتر از صحنه در برود. نمی‌دانست که چرا به تشکیل زندگی علاقه نداشت. همیشه به مادرش تکرار کرده بود که تا آخر عمر بیخ ریشش است و جایی نمی‌رود، اما هر باره با توپ و تشر او مواجه می‌شد.
از لای در دید که چادرش را روی ساعدش انداخته و وارد خانه شد و در را هم محکم بست.
نفسی آسوده کشید. کلاهش را با انگشت اشاره کمی عقب برد و پیشانی‌اش را آزاد گذاشت. همان‌طور که وارد شده بود، خارج شد و نرم‌نرمک و پاورچین به سوی در حیاط رفت. در آهنی را که آن را هم خودش ساخته بود، آهسته باز کرد و تن خود را بیرون کشید. اکنون در کوچه بود. با خیال آسوده نفسی کشید و چرخید تا در را ببندد، اما همان که قیافه برزخی مادر را دید، هینی بلند کشید و در را با شدت زیاد کوبید.
لبخندی به روی لبانش پدید آمد. همان که صدای داد مادر را شنید، لبخندش تبدیل به قهقهه‌ای نعره‌مانند شد.
- بالاخره که میای خونه! آش پختم واسه‌ت پسر گلم.
اشتباه نکنید! این یک کلمه محبت‌آمیز نبود، بلکه تهدیدی خطرناک بود که مهراب را به هچل می‌انداخت. شانه‌ای بالا انداخت و دوباره با صدای بلند خندید. همیشه خنده‌ی بلند او به همسایگان می‌فهماند که مهراب از خواب بیدار شده و دارد به سوی محل کارش می‌رود. چندین دختر همسایه هم که احساس می‌کردند به او حسی دارند، هر صبح زود منتظر بودند که صدای خنده‌ی مردانه‌اش را که در کوچه اِکو می‌شد، بشنوند و دم پنجره بدوند و چهره‌ی ساده اما مردانه و پرجذبه‌اش را ببینند.
گویی از وقتی که توبه کرده بود، دختران محل هم به او روی خوش نشان می‌دادند.
از میان برف‌ها و آب‌های گل‌آلود داخل جوب‌ها گذشت تا به جوشکاری رسید. یا علی گفت و کرکره‌ی سنگین مغازه‌اش را باز کرد.
به درِ بزرگی که سفارش صاحب یک مغازه بود، نگاه کرد. کار آن را تمام کرده بود و قرار بود نرده‌هایی برای روی جوب‌های بلند و مرتفع درست کند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #5
داخل مغازه آن‌قدر شلوغ بود که نمی‌شد کار بزرگی را انجام داد. کُتش را در آورد و شالگردن را از زیر پیراهن به دور کمرش بست تا دیسک کمرش عود نکند. میله‌های فلزی را که رنگ کرده بود، بیرون برد و وسط کوچه انداخت. کوچه به اندازه‌ی یک خیابان عرض داشت، به همین دلیل می‌توانست به خوبی آن‌جا کارش را بدون مزاحمتی انجام دهد.
زمانی که از خانه بیرون زده بود، ساعت نه و نیم بود و اکنون سه ساعت از آن زمان می‌گذرد. دماغ سرخ‌ شده‌اش را که پی‌درپی بالا می‌کشید، با کف دست گرفت و چند دقیقه‌ای آن‌طور ماند تا بی‌حسی دماغش از بین برود و گرم شود. آن‌سوی کوچه مقابل دکانش نشسته بود و همان‌طور که چمباتمه زده بود و سیگار پک می‌زد، به سلام و احوال‌پرسی‌های رهگذران‌ هم پاسخ می‌داد.
از کف زمین آسفالت شده چشم برداشت و به ته کوچه دوخت. همان زمان دختری ناشناس به کوچه پیچید. چشمانش را ریز کرد و پک عمیقی از سیگار کشید. سر دختر پایین بود و با سرعت و عجله‌ای زیاد سعی داشت خود را از متلک‌های پسران جلوی سوپرمارکت خلاص کند. با این‌که از جلوی سوپر مارکت گذشت، اما مزاحمان پی‌اش را گرفتند. به دنبالش راه‌ می‌آمدند و با خنده و شوخی حرف به او می‌چسباندند. مهراب با خود اندیشید که این دخترک خجالتی در این منطقه از شهر چه می‌کند؟ شاید تازه به این محل آمده‌اند. دخترهای این محل آن‌قدر نترس هستند که مقابل الوات می‌ایستند و سینه ستبر می‌کنند و لگدی نثار صورت‌شان می‌کنند؛ اما این دخترک نحیف و لاغر حتی نمی‌توانست سرش را هم بلند کند. حرکاتش نشان می‌داد که ترسیده است. شال سیاه رنگش را جلو کشید و موی سیاه حالت‌دارش را داخل برد. دست به جیب کاپشن سرمه‌ای‌اش کرد و با سرعتی بیشتر دوید. مهراب نفسی عمیق کشید. کلافه سیگار را روی زمین انداخت و با پایش له کرد. بلند شد و شلوارش را بالا کشید. کلاهش را هم کمی بالا برد و پیشانی براقش را به نمایش گذاشت.
- هوی...! دارین چه غلطی می‌کنید؟
دختر بالاخره سرش را بالا آورد و با آن چشمان درشت و گربه‌ای‌اش، به مهراب که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. گویی که از این حرف مهراب انگیزه گرفته باشد، سویش دوید و پشت سرش ایستاد. یکی از پسران داخل اکیپ با نعره و خنده گفت:
- بروبچ انگار آق مهراب می‌خواد توبه بشکونه. بشکن بشکنه... بشکن!
و با خنده و شوخی چند تیکه درشت هم نثار مهراب کردند. هرچند رنگ پیشانی مهراب نشان می‌داد بسیار عصبانی است، اما با نفس عمیقی که کشید، سعی کرد خشم خود را فرو بگیرد. دست مشت شده‌اش را باز کرد و نفس عمیق دیگری کشید. سرش را به عقب چرخاند و دختر کوچکی را دید که رو به موت بود؛ چشمان درشت زیبایش را به چشمان کوچک و قهوه‌ای کمرنگ مهراب دوخته است.
کمی دیگر نگاهش کرد و گفت:
- برو دیگه، برو خونه‌تون! چرا وایستادی؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #6
دخترک با لکنت پاسخ داد:
- اما شما... .
- اما من چی؟ بودنت این‌جا کاری می‌کنه که کتک نخورم؟ دِ برو دیگه دختر...!
دخترک نگاهی به جمع روبه‌رو و چهره‌ی گرفته‌ی مهراب انداخت. زیر ل**ب چیزی زمزمه کرد و با سرعت زیادی به سوی کوچه دوید و با چرخیدنش به کوچه‌ی دیگر، از چشم ناپدید شد. مهراب سری کج کرد و نفس حبس شده‌اش را به بیرون دمید. بالاخره به سوی آن جمع اشرار که هر لحظه حرفی را می‌گفتند و می‌خندیدند چرخید و آهسته گفت:
- بی‌خیال قضیه، برین سر زندگی‌تون!
شیطان‌ترین عضو گروه که سواد نام داشت، از پشت داد زد:
- قرار بود یکی‌مون با اون دختره زندگی کنه، پروندیش.
و با ابرو به پسر خجالتی خوش چهره‌ای که در جلوی جمع ایستاده بود و سرش خم بود اشاره کرد. اخم مهراب در هم رفت. دستش را دور دهانش کشید و با صدای کنترل‌شده‌ای گفت:
- احمق! می‌خوای عیال‌وار بشی چطور اجازه دادی رفیقات مزاحم کسی که دوستش داری بشن؟ غیرت مِیرَت یُوخ؟ (غیرت میرت نداری؟)
همان لحظه پسر خجالتی سرش را بلند کرد و خصمانه گفت:
- من هرطور که بخوام با زن زندگیم رفتار می‌کنم.
مهراب اخمش را بیشتر کشید و خواست دهن باز کند که با «لا اله الّا الله» غلیظی صورتش را از آن‌ها برگرداند و وارد مغازه شد. صدای زمزمه‎‌ی بین آن‌ها را هم شنید که می‌گفتند:
- بهتره بی‌خیال بشیم. ضرب دستش رو نکشیدین! یدونه به کمرتون بزنه روده‌تون از دماغتون می‌زنه بیرون.
- آره، قبلاًها که به جای تسبیح چاقو می‌بست به دستش هرکی یه نگاه چپ می‌نداخت بیخ‌تابیخ می‌برید. بهزاد، تو هم جمع و جور کن با ننه بابات برین خواستگاری. چند روزه ما زبون تو شدیم هی به دختره نخ می‌دیم.
دوباره خشم مهراب بازگشت. خواست برود و دک و پوزه‌شان را به خاک بمالد. از مغازه خارج شد ولی وقتی دید که دارند به سوی مغازه سوپر مارکت می‌روند، از خیر شر درست کردن گذشت. کتش را از روی میخ بلندی که عنوان رخت‌آویز داشت، برداشت و روی شانه‌هایش انداخت. نرده‌ها را با یک دست گرفت و از مغازه بیرون رفت. یادش آمد که قرار است لولای در خانه‌ای را هم جوش بزند، پس برگشت و ترانس جوش را به بغل زد و از جوشکاری خارج شد. با دست آزاد به زحمت کرکره را پایین کشید و بدون زدن قفل، ترانس را به دست آزادش سپرد و به سمت خانه رفت. صبحانه که به جای شکم خود، قسمت معده‌ی زنان همسایه شده بود. توان جمع کرده بود و با سرعتی تمام می‌رفت که هرچه زودتر به خانه برسد و چیزی کوفت کند.
راه مغازه تا خانه ده دقیقه بود. به همین دلیل وسط راه ایستاد و سیگاری را روشن کرد و همان‌طور که روی لبانش گذاشته بود، دوباره به راه افتاد. از کوچه‌ها گذشت و به هر که از راه می‌رسید، سلام می‌داد. مقابل در خانه ایستاد. سیگارش را بیرون تف کرد و با پا لِهش کرد. نرده‌ها را به پایش تکیه داد و ترانس را زیر بغلش زد. دسته‌کلیدی از جیب پالتویش بیرون آورد و به دنبال کلید خانه گشت. خواست در خانه را باز کند که همان موقع یکی از پشت، در را باز کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #7
متعجب به چشمان گربه‌ای درشت دخترک که مبهوت مقابلش ایستاده بود، نگاه کرد. گویی که در آن همه سیاهی غرق شده باشد، صدای معنی‌دار مادرش او را از خیال بیرون کشید. خجالت‌زده سری پایین انداخت و سلامی داد. دخترک نیز با سر پایین افتاده پاسخی داد و از خانه بیرون آمد. مادر مهراب لبخندی به ل**ب داشت و با نگاه معنی‌داری به خجالت پسرش چشم دوخته بود. همان لحظه گفت:
- عه مهراب پسرم اومدی؟ چه خوب موقع رسیدی قربونت برم.
به دخترک اشاره کرد و ادامه داد:
- روشنک خانوم همسایه جدیده. صبحی اومد گفت اون چیزو بده لولای در رو جوش بزنیم. منم گفتم پسرم خودش جوشکاره خودش میاد جوش می‌زنه.
و به ترانس دستش نگاهی انداخت و گفت:
- این چیز که دستته، برو در خونه آقا شیخی رو هم جوش بزن مادر به فدات.
مهراب نیم نگاهی به روشنک انداخت و زمزمه کرد:
- چشم.
مادرش لبخندی از سر رضایت زد و سر تکان داد و رو به روشنک گفت:
- روشنک تو جلوتر برو خونه‌تون رو به مهراب نشون بده! مهراب مادر تو هم زود برگرد نهار آش داریم.
و فوری در را کوبید. مهراب از کار مادرش خنده‌اش گرفته بود، اما با یک سرفه تصنعی آن را از بین برد. مادر پیش خود چه فکر می‌کرد؟ به روشنک که همان‌جا سر به زیر ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
- جلوتر برو خونه رو نشون بده دختر خوب!
روشنک فوری چرخید و به آن‌طرف کوچه رفت. مهراب نیز پشت سرش آهسته و آرام قدم بر می‌داشت.
- خیلی دوره؟
روشنک چرخید و بدون نگاه کردن به او پرسید:
- کجا؟
- خونه‌تون رو میگم.
- نه، سه تا کوچه پایین‌تره.
مهراب سری تکان داد. نگاهی به نرده‌های دستش انداخت و گفت:
- میگم... من باید این نرده‌ها رو بدم به برنجی حاجی قائم. شیش کوچه اون‌طرف‌تره ولی از یه میان‌بر بریم زودتر می‌رسیم. اول این رو بدم من؟
روشنک سری برای تائید تکان داد. مهراب بار دیگر پرسید:
- تو کدوم کوچه‌این؟
- کوچه شهید رضائی.
دیگر پس از آن حرفی زده نشد. مهراب که درون کوچه‌ای دیگر چرخید، روشنک را که داشت از راهی دیگر می‌رفت متوجه خودش کرد و این‌بار روشنک بود که پشت سر مهراب راه می‌رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

حیدر

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
157
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-17
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
15
پسندها
538
امتیازها
163

  • #8
دو کوچه آن‌ورتر، چشمش که به مغازه بسته‌ی برنج فروشی افتاد، آه از نهادش برخاست. مقابل در بسته شده ایستاد و عاجزانه به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد. دعا می‌کرد که همین حالا حاجی قائم سر برسد و نرده‌ها را بگیرد، اما به طور حتم هرگز در این وقت نمی‌آمد. زیرا وقت نهار بود و همه به خانه‌هایشان رفته بودند.
مهراب ناچار نرده‌ها را به درِ شیشه‌ای برنج فروشی تکیه داد و بار دیگر با نگاه کوتاه، ترانس را از این دست به آن دست داد و از روی جوب بزرگ به آن‌سو پرید.
روشنک کمی آن‌طرف‌تر سر به زیر ایستاده بود و منتظر مهراب بود تا حرکت کنند.
مهراب گوشی‌اش را بیرون آورد و شماره حاجی قائم را گرفت. پس از سه بوق پاسخ داد. مهراب گفت که نرده‌ها را آورده و مقابل مغازه‌اش گذاشته و بعداً اگر گذرش به آن‌طر‌ف‌ها افتاد باهم حساب و کتاب می‌کنند.
پس از چند دقیقه تلفن را قطع کرد و داخل جیب پالتوی گشادش انداخت.
هر دو دستش به خاطر سرمای زیاد بیرون سرخ و بی‌حس شده بودند. مهراب که ناچار بود ترانس را با دست نگه‌ دارد دست دیگرش را وارد جیب پالتویش کرد تا کمی گرم شود.
بار دیگر بدون نگاه کردن به روشنک، به راه افتاد.
روشنک پشت سرش قدم برمی‌داشت. مهراب پیش خودش فکر کرد که علاوه بر چشم‌های درشت گربه‌ مانند آن دختر، راه رفتن و طرز حرکاتش هم همچون گربه‌های ملوس و زیبایی است که به تازگی در فضای مجازی عکس‌هایشان پخش شده است.
با این اندیشه لبخندی زد. سرش را کاملاً بالا آورد و خواست نفسی عمیق بکشد که ناگهان با دیدن کسی ایستاد.
نفس در سینه‌اش حبس شد و قلبش تند زد. اخمی بزرگ مهمان چهره‌ی مردانه‌اش کرد و با ترش‌رویی رو به روشنک برگرداند و گفت:
- بیا کنار من راه برو!
روشنک هم با دیدن آن شخص ترسیده بود.
چهره‌اش نشان می‌داد که از شیطان‌صفت‌های روزگار است. قدی متوسط و کوتاه‌تر از مهراب داشت، اما هیکل توپر و ورزشکاری‌اش جلب توجه می‌کرد. چشمان کوچک قهوه‌ای رنگش توسط ابروهای پرپشت بالا رفته‌اش، بر چهره‌ی شرورانه‌اش شیطنتی بامزه بخشیده بود.
دست‌های سفیدش را داخل جیب شلوارش کرده و به دیوار کوچه تکیه داد بود.
شلوار چسبان کتانش با لباس لی پاره پوره‌اش هم‌رنگ بود و از دور چراغ سفید می‌داد. آن مرد با دیدن مهراب، ابرویی بالا انداخت و شالگردن سفیدش را که شل بسته بود، از دور گردنش باز کرد و با لبخندی منتظر مهراب ایستاد.
مهراب که از روشنک مطمئن شده بود به راه افتاد. چندمتری با آن مرد فاصله داشتند پس مهراب جایز دانست که حرفی را به روشنک بزند.
- وقتی از کنارش رد شدیم حتی به کفش‌هاش هم نگاه ننداز! حالیته؟
روشنک سرش را پایین انداخت و تندتند تکانش داد.
هرچقدر نزدیک آن مرد می‌شدند چهره‌ی مهراب هم خشمگین‌تر و گرفته‌تر می‌شد. روشنک به گفته مهراب کارش را درست انجام داده بود و حتی سعی هم نمی‌کرد چشمانش از محوطه‌ی جلوی پایش بالاتر برود. نزدیک‌تر که شدند، مهراب با همان وضعیت سرش را بالا آورد و به روبه‌رویش خیره شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین