. . .

در دست اقدام داستان تنها بیننده| نویسنده دمیورژ

تالار داستان / داستان کوتاه
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. معمایی
نام اثر:تنها بیننده
نام نویسنده: نویسنده دمیورژ
ژانر: معمایی، ترسناک، عاشقانه
خلاصه: ژینوس دختر باهوشی که نابغه حل معماهای جنایی بود، این‌بار برای حل مسئله به خانه دوست‌اش نقل مکان می‌کند و با دوست پسر جدید او آشنا می‌شود. خانه‌ای که برای آتنه و دوست پسرش بوی وحشت می‌دهد در کمال تعجب برای ژینوس کاملاً عادی به نظر می‌رسد تا اینکه تمام رازها آشکار می‌شود... این بار چه کسی متهم است؟ جنازه‌ای که ظاهرا زنده بود یا زندگانی که در اصل مُرده بودند؟


مقدمه:

هیچ چیز زنده‌تر از باورهایمان نیست
باورهایی که در طول زندگی برایمان مسیر می‌سازند
گمان می‌کنیم زندگی شاید همین مسیری باشد که می‌رویم
درست همین کاری است که ما می‌کنیم
ما گمان می‌کنیم باورهایمان حقیقی هستند
به آنها ایمان داریم
به آنها جان می‌دهیم
غیر زنده را زنده
و زنده را می‌کشیم
با همین باورهایمان...
و تنها چیز جاویدان و زنده ما باورهایمان است
بقیه تمثیلی از دل باورهاست
مگر نه تنها معشوقه زنده من؟
مگر نه دوستان مُرده من؟
حال کدام یک از شماها را باور کنم؟
سخن نویسنده: امیدوارم از داستان جدید ترسناکم خوشتون بیاد... گفتم ترسناک خالی مزه نمیده کمی معما قاطیش کنم و تو این معما شما باید به همه چیزایی که میگم شک کنین. دوست دارم قبل اینکه همه چیز رو بگم خودتون بفهمین ولی شک دارم اینطور باشه. خلاصه که... بزن بریم
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,366
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
موهایم را شانه می‌زدم و به انعکاس چهره بی روحم در پنجره اتاق، خیره بودم. موهای بلند و سیاهم از لایه دندانه شانه، پایین می‌ریختند. تنم به قدری یخ زده بود که به زنده بودنم شک داشتم. می‌لرزیدم و با همان لرزش خفیف شانه را محکم‌تر در میان موهایم فرو می‌بردم. زندگی به شکل وحشتناکی در روحم چنگ می‌زد و هربار که روحم را از تنم بیرون می‌کشید، دوباره آن را به تن نیمه جانم باز می‌گرداند.
دوباره به چهره‌ام خیره شدم که تصویری تار در پشت سرم ظاهر شد. آهسته گردنم را چرخاندم اما چیزی پشت سرم نبود. دوباره به پنجره خیره شدم. این بار تصویر چاقوی خونینی را دیدم که در گلویم گیر کرده و آهسته آن را قطع می‌کند. شانه از دستم افتاد و با تمام توان از روی صندلی چوبی بلند شدم و سمت گوشی رفتم. می‌دانستم اتاق خالیست... می‌دانستم آن تصاویر توهمی بیش نیستند... می‌دانستم
- تو چی رو می‌دونی؟
لغزش دستی سرد روی گلویم را احساس می‌کردم و تنم منقبض شده بود. دستم را دور گلویم بردم و آن سرما از بین رفت. شماره‌ای که در ذهن داشتم رو سریع گرفتم.
- باید بیای اینجا
- سلام. چیزی شده؟
- لطفاً بیا
- باشه ولی الان نمی‌تونم شب میام.
گوشی را در دست فشردم و نخواستم بیش از این غیرطبیعی برخورد کنم. قبل از اینکه چیزی بگویم تماس قطع شد. اتاق نیمه تاریکم را رها کردم و پاهای لختم را روی سرامیک سرد به حرکت در آوردم. جدیداً احساس می‌کنم چیزی پشت سرم حرکت می‌کند... کنارم ایستاده و می‌خندد اما نه آن خنده معصومانه بلکه پوزخند می‌زند.
پذیرایی مسلطیلی و بلند گویی تمام نمی‌شود. مبل‌های سلطنتی صاف ایستاده و سایه خودشان را بی رحمانه روی افکار دیوار کشیده‌اند. مدام کشیده شدن پایی را می‌شنوم. تنم خیس از ع×ر×ق شده و لباسم به شکمم چسبیده. می‌ایستم. برای بار هزارم برمی‌گردم و چیزی جز تاریکی پشتم نیست.
- کی هستی؟ چی می‌خوای؟
سکوت در گوش‌هایم صدا می‌داد. روزهایم به همین شکل عبور می‌کردند. تصاویری محو در چشمانم زنگ می‌زد و گاهی شخصی را احساس می‌کردم که در جایی از خانه قدم می‌زند. شیشه‌ها بیخود می‌شکستند و هیچ دلیل درستی نداشتم. خسته شده بودم بیش از حد خسته شده بودم.
موهایم محکم کشیده شد و صدای خنده بلندی موهای تنم را سیخ کرد. با قدرت تنم سمت تاریکی حمام کشیده می‌شد. دستم را به فرش چسباندم اما فایده‌ای نداشت.
- کمک کمک. خواهش می‌کنم
تاریکی سریع از نظرم گم می‌شد. موهایم را چنان می‌کشید که از شدت درد فریادم هوا را پاره کرده بود.
***
- جاده بدون آسفالت همیشه رو مخه. واقعاً خونه آتنه کجا بود؟ آخرین بار کِی اومدم پیشش؟
پایم را روی ترمز کوبیدم و موهای سرخ افتاده روی صورتم را کنار کشیدم. با وجود کوتاه بودن‌اش هنوز مقابل صورتم رژه می‌رفت. منی که به هیچ گوشواره‌ای علاقه نداشتم با پسرانه زدن موهایم بیشتر شبیه پسرهای دوجنسه می‌شدم. شیشه ماشین را پایین دادم تا هوای تازه وارد ماشین شود.
چندین پرونده روی دوشم سنگینی می‌کند و برای هیچ‌کدام پاسخ قانع کننده‌ای نیست. حداقل ترجیح می‌دادم بعد اداره به خانه بروم و در وان بخوابم. گوشی را خاموش کنم و بخوابم فقط بخوابم. اکنون کجا بودم؟ در روستایی عجیب و غریب و بسیار سرد. هوایی که نه می‌توان در آن نفس کشید نه می‌توان خفه ماند. مشخص نبود این گردوغبار چسبیده به هوا دیگر برای چیست. با غلظت شدید این هوای خاکی حتی نمی‌دانستم کدام سمتی بروم. اینجا حیوان بود که آدم باشد؟ تصور اینکه از ماشین خارج شوم و پیاده خانه‌اش را پیدا کنم برایم محال است به خصوص با کفش‌های پاشنه‌دار سفیدم. هرچند امروز همه چیز از بن و ریشه اشتباه بود. مثلاً چرا باید برای محل کار کفش پاشنه‌دار سفید بپوشم؟
- خانم مشکلی دارین؟
سرم را از روی فرمان برداشتم و به پسری جوان و زیبا خیره شدم. نه موهایش و نه حتی لباس‌اش اصلاً خاکی نشده بود. احتمالاً گردو خاک هوا تنها با من مشکل داشت. دوست داشتم دستم را روی پوست سفیدش بکشم به نظر نرم می‌آمد. اما هنوز آدم بودم نه خر.
- بله. نمی‌دونم چطوری برم خونه آتنه.
- می‌شناسمش
- واقعاً؟ خب البته اینجا روستاس شهر نیست. پس می‌تونین کمکم کنین؟
پسر لبخندی زد و دست‌اش را لایه موهای نقره‌ای رنگش فرد برد.
- چی به من میرسه؟
- چی می‌خوای؟
- شوخی کردم.
چرخید و در جلو رو باز کرد و راحت‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم به صندلی تکیه داده به رو به رو خیره شد. نکند می‌خواست مرا به آدرس اشتباهی ببرد و دیگر تمام؟ اما اسحله داشتم. نیاز بود نگران باشم؟ شاید تعدادشان زیاد باشد...
- خب کجا بریم؟
- مستقیم فعلاً
با اینکه هنگام رانندگی به خصوص در چنین هوایی باید تنها جاده را تماشا می‌کردم و فرمان را سفت می‌چسبیدم اما نمی‌توانستم از چهره او غافل باشم. البته نه به خاطر جذابیتی که به نظرم داشت بلکه نود درصد افکار افراد در حرکت‌هایشان پخش شده . باید می‌فهمیدم چرا و چگونه انقدر راحت به من کمک کرد؟ خب فعلاً تنها دست‌اش را روی پایش گذاشته و آن یکی دست‌اش روی پیشانی‌اش رژه می‌رود. نگاهش خیره به جاده و دندانش مشغول بازی با لب... به نظر کمی بی قرار می‌رسید و کم حوصله. شاید برای رساندن من به خانه خودش بی قرار بود.
- خب؟ می‌خوای کمی از خودت حرف بزنی؟
- فکر کردم قرار فقط آدرس بدم. می‌خوای باهام لاس بزنی؟
لاس؟ شاید او هم فرضیه‌باف جالبی بود. احتمالاً از نگاه‌هایم چنین برداشت کرده که سریع قلبم را دو دستی در جیب‌اش گذاشته‌ام و اکنون منتظر قدم او هستم. پلیس فرانسه را بیش از حد دست کم گرفته و این مضحک‌ترین دیالوگی بود که در چنین شب خسته کننده‌ای می‌توانستم بشنوم.
- پس تو دیکشنری شما حرف زدن میشه لاس ؟ ممنون که مطلعم کردی
پاسخی نداد. فضای ماشین به شکل عجیبی ترسناک بود یا شاید همه جا. هوای کاملاً تاریک و جاده خرابی که ماشین را چپ و راست می‌کرد. صدای وحشتناک باد و اخم وحشتناک‌تر پسر غریبه. اما مسئه اصلی این بود که نمی‌دانستم کجا می‌روم.
- پلیسی؟
- باهام لاس نزن
ابروانش را بالا انداخت و ریز خندید. اما همان خنده ریز ترسم را ریخت و احساس خنک شدن را به من القا کرد.
- بپیچ چپ. خانم باکلاسی مثل تو چرا توی این روستاس؟
- چون مجبوره. زندگیه دیگه. همون خونس؟
- آره. من همینجا پیاده میشم.
دستم را سمت قفل در بردم و با سرعت حرکت کردم که نتواند جایی برود. متعجب بود! برای چه نباشد؟ همه کارهای من غیرطبیعی است البته برای اشخاصی که از افکار درون ذهنم خبری ندارند. حتی نمی‌دانم این خانه واقعاً برای آتنه است یا نه.
- باید مطمئن شم من رو جای بدی نیاوردی.
- همه جای اینجا بده. ولی خونه دوستته
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
***
ژینوس
پشت در ایستاده بودم و مشتم را محکم به در می‌کوبیدم. موهای خیسم به صورتم چسبیده بود و لباسم وزن باران را با خود حمل می‌کرد. بی حوصله، با لگد به در کوبیدم که در باز شد. خانه در تاریکی پخش شده بود. در را پشت سرم بستم و آهسته جلو رفتم. پاهای خیسم را روی زمین می‌کشیدم و به دقت ، اطراف را بررسی می‌کردم. صدای خش خش رادیو و نفس نفس زدن به گوش می‌رسید. مبل‌های سلطنتی سایه وحشی خود را روی دیوار انداخته بودند. تلوزیون خاموش بود اما احساس می‌کردم کسی از سیاهی صفحه تلوزیون، تماشایم می‌کند. گردنم را به پشت سرم چرخاندم. پرده‌ها دستشان را تکان می‌دادند و در خانه که مطمئن بودم بسته‌ام، باز بود.
با قدم‌های محکم و تند، سمت در رفتم و آن را با صدای بسیار بلندی، کوبیدم. کلید برق را مدام بالا و پایین می‌کردم اما تاریکی همچنان دندان در گلوی خانه فرو برده و رهایش نمی‌کرد.
- آتنه؟ کجایی دختر؟
چاقو را از جیب شلوار لی‌م بیرون کشیدم و در دستم سفت گرفتم. رو به جلو، سمت پله‌ها حرکت می‌کردم. روی دیوارها آیینه‌کاری شده بود و احساس می‌کردم سایه‌‌ای در آیینه، سر می‌خورد. در همه کابینت‌ها باز بود و درخششی را درون تیرگیشان می‌دیدم. با یک دست ع×ر×ق کرده‌ام، چاقو را سفت چسبیدم و با دست دیگر، میله سرد پله را گرفتم. صدای خورد شدن کمر پله، زیر پاهای بـر×ه×ن×ه‌ام، حواسم را پرت می‌کرد. دوباره فریاد کشیدم.
- آتنه؟ آتنه؟
راهروی باریک و کج، بوی خاک می‌داد. کاغذ دیواری‌های نم و قهوه‌ای رنگ، اینجا را دلگیرتر و قدیمی‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم، نشان می‌دادند. پشت در اتاق ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و دستگیره را سریع پایین کشیدم و در قیژ قیژ کنان، باز شد. کاغذی محکم روی صورتم کوبیده شد که سریع آن را کنار کشیدم. پنجره باز بود و در کمد، مدام باز و بسته می‌شد. کاغذها در هوا می‌چرخیدند و انگار نیرویی آنها را می‌رقصاند.
- آتنه؟
وارد اتاق شدم و سمت کمد بزرگی که نصف اتاق را گرفته بود، حرکت کردم. لباس‌ها را کنار کشیدم و سرم را داخل بردم که دستی سرد، دستم را عقب کشید. چنان سریع برگشتم که سرم به کمد برخورد و میان تپه‌ای از لباس‌ها افتادم. آتنه، با لباس سرتاسر سفید و بلند و موهای سیاهی که روی صورتش افتاده بود، خواهر جن شمرده می‌شد. دستم را روی سینه‌ام که با وحشت بالا و پایین می‌شد، گذاشتم. چاقو را از زمین برداشته و خودم را بلند کردم.
- دیوونه‌ای یهو ظاهر میشی؟
- خوب نیستم ژینوس اصلاً خوب نیستم.
تن لرزانش را در آغوشم انداخت. کمرش را در دستم گرفتم و موهایش را نوازش دادم.
- خیله خب آروم باش. درستش می‌کنیم.
***
آتنه، مشغول درست کردن قهوه بود و من پشت میز غذاخوری نشسته بودم و خودکار را به لبم می‌کوبیدم و به کاغذ سفید و خالی مقابلم، نگاه می‌کردم. آتنه با همان حالت مضطرب و پریشان، لیوان‌ها را روی میز گذاشت که چند قطره از قهوه سیاه، روی میز ریخت. خواست جمعش کند که دوست پسرش، دو دست آتنه را گرفت و گفت:
- بیا بشینم عزیزم.
آتنه کنار آن پسر نشست و من داشتم به این فکر می‌کردم چه زمانی دوست پسر قبلی را رها کرده و با این پسر آشنا شده؟ پسر قد بلند و قوی هیکلی که می‌توانست من و آتنه را باهم در آغوشش جا بدهد. تیشرت آبی و شلوار جین سیاه پوشیده بود و آتنه با شانه پهن و کشیده دوست پسرش، تکیه داده بود.
- معرفی نمی‌کنی؟
- راکان دوست پسرم و ژینوس دوست صمیمی من از دوران دبیرستان.
راکان لبخند محو و اجباری‌ای زد و دستش را جلو کشید اما من با او دست ندادم. با غریبه‌ها و یا کسانی که به آنها مشکوک بودم، رفتار خوبی نداشتم. اخم کردم و دوباره به آتنه خیره شدم. این رفتارم باعث شد راکان هم روی سرد و حقیقی خود را نشان دهد. آتنه آنقدر حالش بد بود و در خود فرو رفته بود که نمی‌دانست ما چه کار می‌کنیم. زیر چشمانش کبود شده و لب‌هایش سفید و بی رنگ بود. لاغر مردنی به نظر می‌رسید و دیگر هیچ سر زندگی‌ای در او نمی‌دیدم. نگران، دست آتنه را که روی میز رها شده بود، گرفتم و لبخند گرمی زدم.
- نگران هیچی نباش. خب من آمادم که شروع کنیم.
آتنه سرش را از روی شانه راکان برداشت و درحالی‌که نگاهش را به پشت سر من، جایی که آیینه‌های دیواری قرار داشتند، دوخت.
- اولین بار وقتی توی حموم بودم شروع شد. هی راکان صدام می‌زد ولی وقتی رفتم بیرون، دیدم اصلاً راکان خونه نیست. بعد از اون هم مدام صدای راکان میاد و اون میاد بغلم کنه اما می‌بینم که راکان نیست. تلوزیون خود به خود روشن میشه و درها باز و بسته میشن. نمی‌فهمم اصلاً هیچی نمی‌فهمم.
به خط خرچنگ قورباغه‌ایم که سخنانش را نوشته بودم، خیره شدم و فهمیدم همه چیز مربوط به راکان است. تعجبی ندارد که از اول به او بدبین بودم. هیکلی بودن و چشم آبی بودن، ملاک خوبی برای مهربانی با او نبود. لب‌هایم را لیس زدم که جوری که انگار با اشها بخواهم غذایی را شروع به خوردن کنم.
- قبل از آشنایی با راکان این اتفاق می‌افتاد؟
آتنه گیج شد. مردد سرش را سمت راکان که حال با حالت خشمگینی نگاهم می‌کرد، چرخاند.
- خب... نه.
- دوست پسر قبلیت چی شد؟
راکان لیوان را روی میز کوبید و فریاد کشید.
- میشه انقدر از دوست پسر قبلش حرف نزنی؟ اونم جلوی من!
رگ‌های سبز دستش، برجسته شده بود و فکش منقبض. سفیدی صورتش رو به سرخی می‌رفت. عصبی، موهای طلاییش را به عقب راند. خیلی ریلکس، خودکار را در دستم چرخاندم و درحالی‌که به ورق خیره بودم، گفتم:
- نمیشه. خب؟ بگو آتنه.
آتنه که انگار بیش از حد معذب شده بود و در فضای خفقان آوری قرار داشت، دستی به گردنش کشید و باز سعی نکرد نگاهش را از روی میز ، بردارد.
- خب اممم ما باهم کنار نیومدیم و اون ترکم کرد.
با خودکار روی میز ضرب گرفتم و با بی حالتی تمام، نگاهم را به دورتادور خانه، شلیک کردم. مبل‌های سلطنتی چوبی که به شکل دایره چیده شده بودند و تلوزیون دیواری. دقیقاً سمت راست تلوزیون، نزدیک به پله، دیوار آیینه‌کاری شده بود و در کنار پله، دری چوبی و کوچک رو به انباری باز می‌شد. گرامافون و رادیو ، نزدیک پنجره‌ای که سمت چپ در خروجی بود، قرار داشت. آشپزخانه مقابل پذیرایی بود و فقط برای میز غذاخوری چهار نفره جا داشت و کابینت‌های طرح چوب و تیره هم فضا را کوچک‌تر نشان می‌داد. طبقه بالا هم دو اتاق خواب و یک حمام و دست‌شویی قرار داشت.
- چرا از این خونه نمیرین؟
آتنه با بغض، پوزخندی زد و گفت:
- خونه قبلیمون بدتر بود. گفتیم بیایم اینجا شاید درست بشه.
راکان که به نظر بی حوصله شده بود، از پشت میز بلند شد و سمت یخچال رفت.
- خیله خب. من یک هفته اینجا می‌مونم و باهم حلش می‌کنیم. تو اتاق مهمون میمونم.
- مرخصی گرفتی؟
آتنه با ذوق سوالش را پرسید و من فقط سرم را آهسته تکان دادم. دفتر و خودکار را از روی میز برداشتم و بلند شدم. رو به راکان که سرش را درون یخچال فرو برده بود، کردم و گفتم:
- تو نظرت درباره این پسری که شبیهته چیه؟
- به نظرم آتنه توهم می‌زنه. ممکن نیست من باشم و بعد نباشم. رسماً میگه بغلم کرد خوابید ولی دید اصلاً نیستم که بخواد بغلم کنه.
باید بیشتر از همه او را زیر نظر می‌گرفتم. کسی که معشوقه خود را متوهم می‌خواند و نسبت به این قضایا بی اهمیت است درحالی‌که می‌بیند آتنه از وحشت به چه روزی افتاده. حتی باید با آتنه صحبت می‌کردم تا بفهمم برای چه با همچین شخصی وارد رابطه شده است. به ساعت مچیم که چهار بامداد را نشان می‌داد، نیم نگاهی انداختم و سمت اتاق رفتم تا کمی استراحت کنم.
تفنگ و چاقو را روی میز کرمی کنار تخت گذاشتم. در اتاق را قفل کردم و با در آوردن لباسم و پوشیدن لباس خواب سفید و نازکم، روی تخت دراز کشیدم. موهایم روی بالشت پخش بود و نگاهم خیره به پنجره. شاخه‌های نازک درخت، به پنجره کوبیده می‌شد و خواب دورتر از آن به نظر می‌رسید که دست چشمانم به دامانش برسد. سرم را در بالشت فرو کردم و ساعت‌ها از این پهلو به آن پهلو شدم.
- ژینوس؟ یک لحظه میای؟
چشمانم را که به شدت می‌سوختند، باز کردم و از روی تخت بلند شدم. لباس دکمه‌دار سیاهم را پوشیدم و بدون بستن دکمه‌هایش، سمت در رفتم و قفل را باز کردم. خمیازه بلندی کشیدم و درحالی‌که به در تکیه داده بودم، بی حوصله منتظر ماندم ببینم راکان چه می‌خوهد.
- چیه؟
- باید یک چیز مهمی درباره آتنه بهت بگم.
- بگو
- اینجا آتنه می‌شنوه.
تفنگم را از روی میز برداشتم و در جیب شلوارم گذاشتم. نگاه راکان روی تفنگ مکث کرد و پوزخندی زد.
- بهم اعتماد نداری؟
در اتاق را بستم و وارد راهرو شدم.
- نه ندارم.
از خانه خارج شدیم و من مطمئن بودم آتنه که در اتاقش خواب بود، نمی‌توانست صدای صحبت کردن ما در طبقه پایین را بشنود. راکان داشت یک کاری می‌کرد و من هم می‌خواستم دستش را رو کنم پس در اتاقم روی تخت، نمی‌خوابیدم. در دهان خطر می‌افتادم و با دندان‌های تیز، گلاویز می‌شدم. باد سوزناکی به صورتم چنگ انداخت. تاب با دستان باد تکان می‌خورد و صدای زنجیرش، سکوت را در هم می‌شکست. به دیوار آجری تکیه دادم و راکان مقابلم قرار گرفت. هردو دستش در جیب بود و صورتش را نزدیک‌تر می‌آورد. دهانه تفنگ را روی شکمش گذاشتم و تکیه‌ام را از دیوار گرفتم.
- خب؟
- خب اون‌طرف که پر از درخت و چمن هست رو می‌بینی؟
سرم را چرخاندم تا سمت راست را ببینم.
- خب؟
دوباره صورتم را برگرداندم اما راکان مقابلم نبود.
- راکان؟
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین