. . .

متروکه داستان باید می‌زیستم| سوما غفاری

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
-2-_g8dd.jpeg


نام داستان: باید می‌زیستم
نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: اجتماعی، تراژدی، تخیلی
خلاصه‌: درهای آزمایشگاه گشوده می‌شوند و درهای زندگی بسته! یک نفر با صدای بلندی فریاد می‌زند: فرصت زندگی تمام شده است! می‌توانی دنیا را ترک کنی! چشمانش گشوده می‌شوند و خود را در محیطی متفاوت می‌بیند. پل پشت سرش که او را به زندگی متصل می‌کرد، خراب می‌شود، آن هم درحالی که با بهت در ذهن می‌گوید: این‌قدر بود؟ آزمایشم به پایان رسید؟ اما من که هنوز زندگی نکرده بودم!

سخن نویسنده: توی یه مکالمه‌ی عادی روزانه‌ با دوستم بودم، که در جواب حرفی که زد، گفتم کاش میشد چنین آدمایی رو از زندگی بیرون کرد و گفت برین دیگه، وقتتون تموم شده. همون لحظه بود که ایده ی چنین داستانی به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم بنویسمش. تصمیم گرفتم با مضمون "زندگی"، این داستان رو شروع کنم. چند روز بعدش که اولین پارت رو نوشتم، اون موقع همه چیز برعکس تصورم شد. برام جالبه الان که این داستان رو تایپ میکنم، خودم اوضاع نامیزونی رو میگذرونم و ناامیدم. با این حال، این داستان قراره پخش کننده‌ی امید به قلب هاتون باشه. امیدوارم که بتونید ازش لذت ببرید و قدر لحظه هاتون رو بدونید. امیدوارم در پایان این داستان، نه تنها خودم، بلکه هممون دیگه لبخند بزنیم! بلکه اوضاع هممون بهتر بشه!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #11
"وقتی آزمایشتون تموم می‌شه و به این‌جا برمی‌گردید، اون موقع ما پرونده‌ی شما رو در بخش‌های نگهداری اسناد آزمایشگاه جا به جا می‌کنیم. از نمونه‌ی درحال آزمایش، تبدیل میشید به نمونه‌ی آزمایش شده! و وقتی برمی‌گردید، به دلیل جدا شدن از سیستم‌ها و توهمات، برای مدت کوتاهی دچار فراموشی میشید. اما همه چیز کم کم براتون تداعی میشه و خاطرات زندگیتون رو به یاد میارید. این‌جاست که میریم سراغ تست کردن نتایج آزمایش روی شما! یعنی شما با طی کردن مراحلی، به ما در مورد تجربیات زندگیتون میگید و کارکنان ما گفته‌های شما رو ثبت می‌کنن. وقتی این روند تکمیل شه، ازتون یه سؤال خیلی خیلی مهم می‌پرسیم که پاسخ شما، می‌تونه اهداف آزمایش ما رو تعیین کنه. می‌تونه ما رو وادار به اتمام آزمایش زندگی و یا حتی ادامه دادنش بکنه!"
اخم‌های نورمن در هم فرو می‌روند. یعنی باز هم باید مورد آزمایش و پرسش و پاسخ قرار گیرد؟ این ماجرا تا چه زمانی ادامه خواهد داشت؟ کی می‌تواند درون یک اتاق بخوابد و دیگر هیچ‌گاه از آن اتاق بیرون نرود؟
آهی می‌کشد. پس مرگ آن‌قدرها هم که تصور می‌کرد آرام و بی‌دردسر نبود! گمان می‌کرد اگر این خواب ابدی را تجربه کند، آن‌گاه درون دنیایی دیگر، درون اتاقی می‌نشیند و دیگر مجبور نمی‌شود با چیزی سر و کله بزند. گمان می‌کرد درون اتاق هر چیزی که بخواهد را برایش فراهم می‌کنند و می‌گویند حق نداری خم به ابرویت بیاوری! ولی مرگ قرار بود آسان باشد! قرار بود پایان دردسرهای زندگی‌ و بارهای سنگین روی شانه‌هایش باشد!
او با مرگ وارد دنیایی دیگر شد، اما نه آن دنیایی که خودش انتظارش را می‌کشید!
ارشد روی سن چند قدم عقب‌تر می‌رود و لبخندزنان، نگاهش را میان حضار می‌چرخاند. "خب، حرف زدن من تا این‌جا کافیه. حالا نوبت سؤال‌های شماست. بعد توضیحات من، قطعاً چندتا سؤال توی ذهنتون ایجاد شده که برای فهمیدن جوابشون به هر دری سر می‌زنید."
و باز یک خنده‌ی دیگر از ارشد! چرا باید مدام به شوخی‌های بی‌مزه‌ی خود بخندد؟
زنی از میان حضار دستش را بالا می‌برد و نگاه نورمن را به سوی خود می‌کشد. چند ردیف جلوتر نشسته است و موهای کوتاه و سیاهش قابل تماشا هستند، اما چهره‌اش نه. ارشد با اشاره به زن، به او اجازه‌ی پرسیدن سؤالش را می‌دهد.
"یعنی میگید تمام زندگی‌ای که ما فکر می‌کردیم واقعیه، در واقع به دست شما ساخته شده بود؟ چرا ما هنگام شروع آزمایش این مکان رو به یاد نمی‌آوردیم؟ ما قبلاً اين‌جا بودیم، مگه نه؟"
ارشد سری تکان می‌دهد. همه‌ی نگاه‌ها به دهان او دوخته شده‌اند تا پاسخ را بشنوند. چندین جفت چشم گرد شده و چندین جفت گوش کنجکاو! بیچاره دهان ارشد! حتماً زیر فشار نگاه‌ها احساس معذبی می‌کند.
"بله، شما قبل از شروع آزمایشتون، مدتی رو اين‌جا سپری کردید و برای آزمایش آماده شدید. ولی وقتی به درون کپسولتون منتقل شدید، حافظه و خاطرات شما از این مکان، ازتون گرفته شد! به همین خاطر، شما به عنوان یک نوزاد و بدون هیچ درکی از اطرافتون، توی زندگیتون به دنیا اومدید."
دندان‌هایش را خشمگین روی هم می‌فشرد. چطور امکان داشت قبلاً این‌جا بوده باشد؟ چه بی‌پروا مقابلشان ایستاده‌اند و از اين‌که حافظه‌تان را از شما گرفتیم سخن می‌گویند! پوزخندی در دل می‌زند و انگشتانش را به سوی هم خمیده می‌کند. حرف‌های ارشد هیچ در کتش فرو نمی‌روند. ممکن است همه‌شان را سر هم کرده باشد و این‌جا همان ایستگاه پایانی نباشد؟ نمی‌تواند دنیای بی‌نهایتش را این‌جا سپری کند.
ارشد به شخص دیگری اشاره می‌کند و صدایی که از کنارش برمی‌خیزد، موجب می‌شود سر بچرخاند. جانسون درحالی که بلوزش را که اندک بالا رفته، پایین می‌کشد، یک تای ابرویش را بالا می‌دهد.
"نگهبانی که من رو از کپسولم بیرون کشید، خودش رو نود و هفت معرفی کرد. شما هم که میگید ارشد صداتون بزنیم. یعنی این‌جا هیچ کسی اسم نداره؟"
لبخندی کنج لب ارشد می‌نشیند. تا لبه‌ی سن جلوتر می‌آید. هم برای او و هم برای نورمن، سخت است که ببینند میان این همهمه، تنها دغدغه‌ی جانسون اسم کارکنان است!
"نمونه‌ی شماره‌ی سه میلیون و پونصد و چهل هزار و هشتاد و دو...."
چشمان جانسون گرد می‌شوند و سریع سرش را پایین می‌اندازد. سویشرتش را روی دستانش گرفته. سریع آن را میان دستانش جا به جا کرده، به شماره‌ی روی سویشرتش نگاه می‌کند. سه میلیون و پونصد و چهل هزار و هشتاد و دو! شگفتی‌ای در چشمان جانسون برق می‌زنند. یعنی ممکن است ارشد شماره‌ی تمامی افراد حاضر را بداند و حفظ باشد؟ دلش می‌خواهد جواب این سؤال را بداند، زیرا فکر می‌کند دانستن و شناختن همه‌ی افراد، یک چیز فوق‌العاده است.
سرش را دوباره به سمت ارشد بالا می‌برد.
"اسم‌هایی مثل جنیفر، برونو، میلاد و الکس، آهایلا، کائورا و آرژان؛ همگی عنوان‌های شما هستن، یه چیز دنیوی! ما اين‌جا از اسم استفاده نمی‌کنیم."
و بقیه‌ی مدت زمان کنفرانس به پاسخ دادن به سؤالات سپری می‌شود. همگی تک تک چیزهای مختلف می‌پرسند و ارشد، با شوخی‌های بی‌مزه‌اش همه را جوابگو می‌شود. بقیه‌ی تایم کنفرانس حوصله سر بر است.
نورمن فکر نمی‌کند راجع به این دنیای ناشناخته که هنوز سعی دارد در ذهن خود بگنجاندش، سوالی داشته باشد.
***
جانسون ایول گویان خود را روی مبل‌ پرت می‌کند. "اوه، پسر! چقدر راحته!" پاهایش را روی دسته‌ی مبل گذاشته، کوسن سفید مبل را میان بازوهایش می‌گیرد.
نورمن کنارش روی مبل تک نفره می‌نشیند و به پشتی تکیه می‌دهد. دستش را روی دسته‌ی مبل می‌کشد. جنس مخمل آن، رنگ طوسی‌اش را زیباتر نشان می‌دهد و به اندازه‌ای که جانسون گفت، راحت و نرم هستند.
جانسون سرش را روی دسته‌ی دیگر مبل می‌گذارد و نگاهش را بالا می‌آورد. با نورمن چشم در چشم می‌شوند و لبخند جانسون، به پهنای صورتش کش می‌آید.
"هی پیرمرد، نظرت چیه یکی از این مبل‌ها رو ببریم به اتاقمون؟ یا این طوسی‌ها، یا اون سفیدها."
با سر به آن سوی اتاق اشاره می‌کند و نگاه نورمن نیز در پی رد اشاره‌اش می‌رود. طبق گفته‌ی ارشد، این سالن که درست در کنار سالن کنفرانس قرار دارد، محل تفریح نمونه‌ها است. گفت کسانی که بخواهند، می‌توانند بیایند این‌جا و مدتی را به استراحت و نشستن و بگو و بخند کردن بگذرانند.
البته که سیل عظیمی از حضار داخل کنفرانس، بلافاصله این‌جا ریختند! این سر و صدای داخل سالن تفریح، سرش را درد می‌آورد.
چشم از جمعیتی که سمت چپ اتاق روی مبل‌های سفید نشسته‌اند و صحبت می‌کنند، می‌گیرد و به جانسون چشم غره‌ای می‌رود.
"این توی اتاق ما جا نمی‌شه."
جانسون بلند می‌شود و می‌نشیند. گلایه‌ی ریزی با صدای بلند و معترضش می‌کند.
"آره! لعنتیا خیلی اتاق کوچیکی بهمون دادن."
آهی می‌کشد و به جلو خم می‌شود. دستش را به سوی ظرف شکلاتی که روی میز برایشان دست تکان می‌دهد، می‌برد.
"وای خدا! این‌ها مورد علاقمن!" سریع پاکت شکلات را با خش خش می‌گشاید و شکلات تیره را یک‌جا درون دهانش می‌اندازد. طعم تلخ شکلات که در دهانش آب می‌شود، لبانش را به سمت داخل جمع می‌کند و پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد. یک طعم بهشت گونه را تجربه می‌کند!
نورمن با پایش روی زمین ضرب گرفته است. چین کوچکی میان ابروهایش جا می‌گیرد.
"نمی‌دونستم این‌قدر پر انرژی‌ای. دو روز پیش که اومدم، روی تخت درحال جون دادن بودی!"
جانسون می‌خندد و پاکت شکلات را درون جیب سویشرت می‌چپاند. چشمانش را در حدقه می‌چرخاند.
"فکر نمی‌کنم جون دادن برای کسایی توی موقعیت ما، کلمه‌ی درستی باشه."
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین