. . .

متروکه داستان باید می‌زیستم| سوما غفاری

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
-2-_g8dd.jpeg


نام داستان: باید می‌زیستم
نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: اجتماعی، تراژدی، تخیلی
خلاصه‌: درهای آزمایشگاه گشوده می‌شوند و درهای زندگی بسته! یک نفر با صدای بلندی فریاد می‌زند: فرصت زندگی تمام شده است! می‌توانی دنیا را ترک کنی! چشمانش گشوده می‌شوند و خود را در محیطی متفاوت می‌بیند. پل پشت سرش که او را به زندگی متصل می‌کرد، خراب می‌شود، آن هم درحالی که با بهت در ذهن می‌گوید: این‌قدر بود؟ آزمایشم به پایان رسید؟ اما من که هنوز زندگی نکرده بودم!

سخن نویسنده: توی یه مکالمه‌ی عادی روزانه‌ با دوستم بودم، که در جواب حرفی که زد، گفتم کاش میشد چنین آدمایی رو از زندگی بیرون کرد و گفت برین دیگه، وقتتون تموم شده. همون لحظه بود که ایده ی چنین داستانی به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم بنویسمش. تصمیم گرفتم با مضمون "زندگی"، این داستان رو شروع کنم. چند روز بعدش که اولین پارت رو نوشتم، اون موقع همه چیز برعکس تصورم شد. برام جالبه الان که این داستان رو تایپ میکنم، خودم اوضاع نامیزونی رو میگذرونم و ناامیدم. با این حال، این داستان قراره پخش کننده‌ی امید به قلب هاتون باشه. امیدوارم که بتونید ازش لذت ببرید و قدر لحظه هاتون رو بدونید. امیدوارم در پایان این داستان، نه تنها خودم، بلکه هممون دیگه لبخند بزنیم! بلکه اوضاع هممون بهتر بشه!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,362
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #3
مقدمه:
برخی می‌گویند؛
بگذار بگذرد و برود
ارزشی ندارد!
چه غم، چه خوشی،
مگر همه‌شان گذرا نیستند؟
پس بگذار بروند
تنها مرگ حقیقتی تلخ و یادگاری ماندگار است!
برخی دیگر می‌گویند؛
به آن سفت بچسب
با ارزش است!
هر لحظه را غنیمت بشمر
نگذار از دست برود
خوشی و غم
زیبایی و زشتی
هر کدام مانند تلخی و شیرینی قهوه هستند!
نگذار از دست برود
با ارزش است!
و هر دو، زندگی را می‌گویند
اما به راستی که؛ زندگی خود کدام است؟ بی‌ارزش، یا با ارزش؟
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #4
فصل اول: ترک کردن

گرامافون می‌چرخد و می‌چرخد. معلوم نیست برای رسیدن به چه هدفی آن‌گونه تند تند می‌دود و چرا ناله می‌کند؟ چرا فریاد می‌زند؟ می‌خواهد چه خبر خوشی را به گوش عالمین برساند؟ البته، شاید هم از درد می‌گریزد و شاید از درد است ناله‌اش!
پیرمرد، روی صندلی چوبی خود لم داده، به موسیقی بی‌کلام گوش سپرده است. صدای جیر جیر جلو و عقب شدن صندلی، سعی دارد بر موسيقی غلبه کند.
اما هیچ کدام نمی‌توانند توجه مرد را به خود بکشند. آخر او، می‌خواهد بیشتر از همه، از رایحه‌ی گل‌های بنفشه‌ی چیده شده روی میز لذت ببرد. لبخندزنان، به سوی میز سر می‌چرخاند.
بنفشه‌ی زیبا، و دو کتاب چیده شده کنار گلدان، که یادش رفته است آنان را بخواند. باید به اِیپریل بگوید تا بیاید و هم گل‌ها را از تشنگی نجات دهد، هم گرامافون را از سلطه‌ی گرد و غبار دربیاورد.
آهی می‌کشد، که همان لحظه تقه‌ای به در می‌خورد. دستگیره پایین می‌آید و در باز می‌شود. ایپریل، درحالی که لبخند دلنشینش را روی لبش یدک می‌کشد، پا به داخل می‌گذارد.
افسوس که کفش‌هایش، پایش را از لذت تماس یافتن با فرش نرم و دستباف روی زمین، محروم می‌کنند. به سوی صندلی سمت چپ اتاق می‌رود. نشستن روی تخت یک نفره‌ی روبه روی صندلی، اقدام بعدی‌اش است.
دستانش را دو طرفش روی تخت می‌گذارد و نگاهی اجمالی به پیرامون می‌اندازد. مثل همیشه، صدای موسیقی کلاسیک، بدجور به دلش می‌نشیند. نفس عمیقی می‌کشد و هوای تازه‌ای را که از پنجره‌ی باز اتاق به داخل می‌آید و مهمانشان می‌شود، درون ریه‌هایش می‌کشد.
سپس به سوی پیرمرد سر می‌چرخاند.
صدای مهرْبانش، عجیب خسته است!
"بابا؟ بابا، من میرم بیرون. ممکنه یکم دیر برگردم. تو شامت رو بخور، باشه؟"
مرد پیر، عصایش را در دستش می‌فشرد و آرام، سری تکان می‌دهد. لبخند لبان ایپریل عمیق‌تر می‌شود و دستش به جلو دراز. زانوی پدرش را نوازش می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد.
" ممنون که پدرم بودی."
مرد، کنجکاو و نگران نگاهی به دخترش می‌اندازد. ماهیچه‌هایش کند حرکت می‌کنند و ذهنش، کندتر! شاید به زور چشمان کوچکش را باز نگاه داشته است و تصویر تاری از موهای کوتاه قهوه‌ای و چشمان دختر سیاه‌پوست و زیبای مقابلش را مشاهده می‌کند.
"چرا این رو میگی؟"
ایپریل می‌خندد.
"بی‌دلیل."
سپس بلند می‌شود و درحالی که گرامافون را خاموش می‌کند، صدای رسا و کنجکاوش در محیط طنین می‌اندازد.
"پس کاری نداری بابا؟ من میرم."
مرد، آب دهانش را قورت می‌دهد. انگشتانش محکم‌تر دور عصا می‌پیچند و برای لحظه‌ای نگاه از دخترش می‌گیرد. چشمانش به سوی گرامافون تغییر مسیر می‌دهند. نور خورشید به سمت رنگ طلایی‌اش هجوم می‌آورد و موجب درخشیدنش می‌شود. یک علامت سؤال بزرگ در ذهنش تشکیل می‌یابد. اگر بگوید، یک نفر پاک‌کن برداشته و نوشته‌های ذهنش را پاک کرده است، دورغ نمی‌شود. گویا نوار مغزش می‌ایستد و دستگاه خاموش می‌گردد! بیب بیب! آن صدا، صدای تهی است.
مرد، سرش را به سمت دخترش می‌چرخاند. ایپریل؟ او چرا در اتاقش حضور دارد؟ نگاهش را سر تا پای او می‌چرخاند و دیدن بلوز و شلوار تنش، کنجکاوی‌اش را برمی‌انگیزد. می‌داند ایپریل این لباس‌ها را تنها موقع بیرون رفتن می‌پوشد.
هر چه با نگاه موشکافانه و کنجکاوش، برانداز می‌کند، به نتیجه‌ای نمی‌رسد. سر انجام، افکار سردرگمش را بر زبان می‌ریزد. حرفش، تیری در قلب ایپریل فرو می‌برد.
"عزیزم، تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ چیزی خواسته بودی؟"
ایپریل دستی به بینی‌اش کشیده، پس از بالا کشیدن آب بینی‌اش، دستانش را در جیب شلوار لی‌اش می‌گذارد. جدی و نگران پاسخ می‌دهد. فکرش هزار جا است و نگاهش، قفل شده در چهره‌ی سیاه‌پوست و سردرگم پدرش.
"بابا، هر موقع ساعت به صدا دراومد، داروهای قلب و آلزایمرت رو بخور، باشه؟ سعی می‌کنم به آقای پرینگتون بگم تا بهت سر بزنه. شاید وقتی برگشتم، بتونیم به اون مسافرت آسیای شرقی که از سال‌ها پیش آرزوش رو داشتیم، بریم."
نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند توده‌ی سنگین گلویش را ویران کند. آن توده، زمین گلویش را بی‌اجازه تصاحب کرده! زبانی روی لبان رنگ پریده‌اش می‌کشد.
" خداحافظ، و مراقب خودت باش."
می‌چرخد، می‌رود، دورتر می‌شود، گام‌هایش جلوتر می‌روند. اما آخر، نگاه پیرمرد روی دخترش مانده. هیچ نمی‌فهمد علت این‌جا آمدن و یکهو رفتن ایپریل چه بود؟
چشمان سردرگمش، ایپریل را بدرقه می‌کنند.
در با صدای آرامی بسته می‌شود و ایپریل می‌رود، لیکن شادی‌هایش را رها کرده است! می‌رود، ولی در واقع، از آغوش یک مشکل، به آغوش غم انگیز مشکلی دیگر پناه می‌برد.
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #5
زنگ در ترانه‌ای می‌خواند و سکوت خانه را در هم می‌شکند. گام‌های مرد، از هال بزرگ و مجلل عبور می‌کنند، تا به راهروی انتهای هال برسند و در را بگشایند. مرد، دقایقی را صرف صحبت با آقای پرینگتون می‌کند.
آقای پرینگتون، می‌گوید به درخواست ایپریل آمده تا ساعاتی را آن‌جا بماند و پس از به خواب رفتن مرد، با خیال راحت به خانه‌اش بازگردد.
پیرمرد، با نگاهی ناراضی به او چشم می‌دوزد. سعی دارد از طریق نگاهش بگوید که حضور آقای پرینگتون را نمی‌خواهد. بی‌تفاوتی نگاهش و طفره رفتن‌هایش از سؤالات آقای پرینگتون، نظیر «شام خورده‌ای؟» یا «داروهایت را نزدت داری؟»، آشکار می‌کنند آقای پرینگتون را به چشم یک مزاحم می‌بیند. شاید از او خوشش نمی‌آید! در آن خیابان، تمام همسایه‌های اطراف می‌دانند پیرمرد، خلق و خوی خوبی ندارد.
می‌دانند برای همه اخم و تخم می‌کند، جز برای دخترش. او را یک منزوی خودخواه می‌شناسند!
شاید از سر همین، تلاش می‌کند کمک آقای پرینگتون را پس بزند. وگرنه آقای پرینگتون جوان که که مرد بدی نیست! مهرْیانی او زبانزد شده است. دوستی دیرینه‌ای با ایپریل دارد.
با وجود خلق و خوی خوبش، باز هم موفق به متقاعد کردن پیرمرد، برای ورود به خانه نمی‌شود. مرد، با گفتن "من خوبم، خودم از پس خودم برمی‌آیم"، در را به روی آقای پرینگتون بیچاره می‌بندد.
آه آسوده‌ای می‌کشد و دوباره به سوی اتاق خوابش راهی می‌شود. دلش می‌خواهد باز هم چشمانش را بسته، اندکی با خوابیدن به خود استراحت دهد. نیاز دارد به رؤیاها و تاریکی پشت پلک‌هایش پناه ببرد.
***
رینگ رینگ... رینگ رینگ...
صدای آزار‌ دهنده‌ای است! در گوشش ترانه نه، بلکه نفرینی سخت می‌خواند!
آه کشان، چشمانش را باز می‌کند و نگاهی از میان پلک‌های خواب آلودش، که هنوز راضی به گسسته شدن پیوندشان نیستند، به سقف اتاقش می‌اندازد. لوستر سفیدی که زیر نقاب تاریکی مانده، چشم انداز نگاهش می‌شود.
هیچ نمی‌داند ساعت چند است! نیمه شب را گذشته، یا نه؟
تنها چیزی که به یاد دارد، رفتن ایپریل به بیرون و سپس این است که بدون شام خوردن، به تخت خواب آمد. اشتهایی برای میل کردن چیزی نداشت.
با دوباره زنگ خوردن تلفن، هوفی می‌کشد و پاهایش را که درد پیری امانشان را بریده است، تکان می‌دهد. از تخت پایین می‌آید و به سوی میز آن سوی اتاقش می‌رود.
درحالی که عصایش را آرام و استوار روی زمین می‌زند، گام‌هایش را یکی پس از دیگری بالا می‌برد و به سوی میز می‌رود. کنار میز تلفن چوبی و کمد دار، می‌ایستد. دلش می‌خواهد روی صندلی کنار میز بنشیند و خود را از دردسر سر پا ایستادن خلاص کند، ولی درعین حال هم فکر نشستن و بلند شدن، خم شدن زانوهایش او را منصرف می‌کند.
تلفن را برمی‌دارد و روی گوشش می‌گذارد. انتظار شنیدن صدای ایپریل را دارد. بی‌شک باز زنگ زده تا بگوید شب را پیش دوستانش می‌گذراند! جوان است دیگر! دهه‌ی بیست سالگی اش را طی می‌کند. بیشتر میل به خوش گذرانی دارد، تا به خانه و خانواده.
لبخند دلنشینی می‌زند و لب برمی‌چیند.
"الو؟"
سکوتی در پس پاسخش سخن می‌گوید. چراغ کوچک کنار میز تلفن را روشن می‌کند، تا دید بهتری برایش فراهم شود. تماشای دیوار تاریک، خوف بر انگیز است! پس از پیچیدن نور زرد چراغ در بخشی از اتاق، نگاهش را به سوی ساعت کوچک می‌چرخاند، ساعتی که با قرار گرفتن روی رو میزی سفید و گل گلی، حس ایام جوانی و قدیم را برایش زنده می‌کنند.
همان لحظه که صدای زنی جوان در گوشش طنین می‌اندازد، ناگهان یک چیز مهم برایش تداعی می‌شود.
چشمانش گرد می‌شوند و بهت زده، خیره به دیوار گچی می‌ماند. یک سؤال! تنها یک سؤال قلمرو ذهنش را به تصرف خود درآورده. سؤالی که هر چقدر می‌کوشد، پاسخش را به یاد نمی‌آورد؛ این‌که مگر در ماه آوریل گذشته، تولد سی و چهار سالگی ایپریل را جشن نگرفتند؟ یادش می‌آید درست به همین خاطر نامش را ایپریل نهاد که در آوریل به دنیا آمد! آری؛ سی و چهار سالگی! دخترش دهه‌ی بیست را سال‌هاست که پشت سر گذاشته!
صدای زن غریبه، برایش لالایی می‌خواند، اما بس لالایی غم انگیز و دهشتناکی است. دلش می‌خواهد داد بزند و بگوید خفه شو، با این لالایی که هیچ کس به خواب نمی‌رود!
اما زبانش بند آمده. یک خیاط ماهر، نخ و سوزن به دست گرفته و لبانش را به هم دوخته.
زلزله‌ای تنش را سخت می‌لرزاند و کولاکی از سرما، او را در آغوش می‌گیرد. بی‌شک، سردی دستانش به خاطر همان کولاک هستند!
نمی‌تواند شنیده‌هایش را باور کند.
صدای دستپاچه و نگران زن در گو‌شش می‌پیچد:
"الو؟ الو؟ آقا صدام رو می‌شنوین؟"
می‌شنود، اما نمی‌تواند پاسخی دهد. آن صدا، در دوردست‌ترین نقطه‌ی ذهنش اکو می‌شود، اما آن‌قدر دور است که چون یک خواب می‌ماند!
تلفن، از دست لرزانش سُر می‌خورد و سیم تلفن کش می‌آید.
دستش می‌لرزد. نمی‌تواند حرکتی کند.
خدایا! امکان نداشت! آخر چگونه می‌توانست حرف‌های یک غریبه را باور کند؟
چشمانش را با درد می‌بندد. اگر حقیقت داشته باشند چه؟ یعنی آن‌وقت... آن‌وقت...؟
نه‌، نه! امکان ندارد!
دست روی قلبش می‌گذارد؛ قلبی که احساس می‌کند با میخی سوراخش می‌کنند. ناگهان قلبش تیر می‌کشد و دردی عجیب به سمتش حمله‌ور می‌شود.
چهره‌اش عاجزانه در هم فرو می‌رود و پیراهنش را در چنگ می‌گیرد. کاش می‌توانست همان لحظه سینه‌اش را بدرد و قلبش را خارج کند. آن را به دیوار بکوبد و بگوید بس است دیگر! خسته شده‌ام! بگوید دیگر نیازی به بودنت ندارم.
آه و ناله‌های خفیفی می‌کند. باز حمله‌ی قلبی می‌گذراند. او سال‌های زیادی است که با مشکل قلبی سر و کله می‌زند.
دردش شدیدتر می‌شود. روی زمین به زانو درمی‌آید و دست دیگرش را محکم روی لبه‌ی میز می‌گذارد. یعنی چیزی که حدسش را می‌زند، اتفاق می‌افتد؟ مرگ؟ آه! کاش جور دیگری بود! کاش می‌توانست قبل از ترک دنیا، از صحت آن خبر مطمئن شود. آخر هنوز که هنوز است در باورش نمی‌گنجد!
فرشته‌ی مرگ، چه سخت برایش دست تکان می‌دهد و می‌گوید زهی خیال باطل! به تو اجازه‌ی در رفتن نمی‌دهم.
مرد، دندان‌هایش را روی هم می‌ساید. کاش می‌توانست مقاومت کند و فرشته‌ی مرگ را به یک دوئل فرا خواند، ولی حیف که اندیشه‌ی دست بکش، تو دیگر چیزی برای جنگیدن نداری، به دیواره‌های ذهنش مشت می‌زند.
آری، برای چه باید بجنگد؟ اگر آن خبر حقیقت داشته باشد... آن‌گاه...
لبخند تلخی روی لبش می‌نشیند. او دیگر چیزی ندارد! انگشتان سردش از لبه‌ی میز سُر می‌خورند و درحالی که سر روی زمین می‌گذارد، فرشته‌ی مرگ به سویش می‌آید، تا او را در آغوش کشد. آغوشی از جنس خواب ابدی و سرمای مطلق! آغوشی بس سوزناک و غمناک!
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #6
فصل دوم: فراموشی

صداهای بوق در گوشش می‌پیچند و تا ذهنش نفوذ می‌کنند. بس رسا هستند! بس آزاردهنده! یک نفر فریاد می‌زند؛ صدایش کلفت و بم است. شاید یک مرد باشد! نمی‌داند؛ آخر صدا را قدری از دوردست می‌شنود، که گمان می‌کند شاید او روی قله‌ی یک کوه ایستاده و الباقی در دامنه‌ی کوه هستند.
مرد، دوباره فریاد می‌زند و حرفش را تکرار می‌کند:
"آزمایش تموم شد. کپسول رو باز می‌کنیم."
یک نفر اطاعت می‌کند و دوباره صدای نازک بوق مانند، محیط را در بر می‌گیرد. بوی کلر و ضدعفونی کننده مشامش را قلقلک می‌دهند. احساس کرختی بدنش را زیر سلطه‌ی خود درآورده و ماهیچه‌هایش، چنان در برابر آن کرختی سر خم کرده‌اند، که گویا هیچ متعلق به بدن او نیستند! باید آنان را به خاطر این نافرمانی مجازات کند!
دوباره صدای بلند مردی در گوشش می‌سراید. جدیت و قاطعیت آن صدا، ناخودآگاه مو به تنش سیخ می‌کند.
"هوای کپسول رو کاهش بدید، دما رو بیارید زیر صفر. باید به هوشش بیاریم."
و باز هم اطاعت! به نظر هیچ کس روی حرف آن مرد، حرف نمی‌زند. یعنی او سر دسته است؟
و ناگهان نفس در سینه‌اش حبس می‌شود! شش‌هایش باز و بسته می‌شوند، ولیکن به سختی! نگهبانی سرسخت و مقاوم جلوی دروازه‌ی ریه‌هایش ایستاده و تنها ورود عده‌ای را مجاز می‌داند. باید آن نگهبان را اخراج کند! آخر شش‌هایش باید با مهمان‌نوازی، تمام هوا را درون خانه‌ی خود جای دهند. بی‌شک برای همه جا وجود دارد.
با این اندیشه، علیه آن نگهبان به مبارزه برمی‌خیزد. عاجزانه، تند تند از راه دهانش نفس می‌کشد و سعی می‌کند دروازه‌ی شش‌های اسفنجی خود را باز نگاه دارد.
پلک‌هایش از هم دور می‌شوند و دیدگانش را می‌گشایند. یعنی چشم‌ها نیز قصد دارند به مبارزه‌ی شش‌ها بپیوندند؟ بی‌شک بدون توان بینایی خود، نمی‌تواند کاری از کار پیش ببرد.
اطرافش را می‌پاید، ولی همه جا سفید است. یک بخار سفید، جلوی دیدش را گرفته. بو می‌کشد. یک بوی آشناست. همان بوی کلر نیست؟
دستانش بالا می‌آیند و روبه جلو سفری را آغاز می‌کنند، اما شیشه‌ای سد راه آنان می‌شود. لمس شیشه، سر انگشتانش را می‌لرزاند. آن سردی، شوکه‌اش می‌کند.
و دوباره نفس نفس! احساس خفگی امانش را بریده. گویا یک نفر گلویش را می‌فشرد و نمی‌گذارد از هوای خدادادی بهره ببرد. چشمانش گرد شده‌اند و سرمای طاقت‌فرسایی سراسر پوست عريانش را نوازش می‌کند. او از آن نوازش بی‌رحمانه و آزار دهنده ناخشنود است، پس چگونه باید جلویش را بگیرد؟ چگونه باید از آن وضعیت خلاص شود؟
چشمانش خمار می‌شوند و پلک‌هایش می‌خواهند دوباره به هم پیوند بخورند. برای بار آخر، نفس در سینه‌اش حبس می‌شود و می‌تواند بی‌حس شدن انگشتان پاهایش را احساس کند.
یک تلاش! فقط باید یک تلاشی انجام دهد. اراده‌اش را جمع می‌کند و دستانش را کمی از شیشه فاصله می‌دهد. دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و به شیشه می‌کوبد. یک بار، دو بار و وقتی بار سوم نیز دستانش سرمای شیشه را لمس می‌کنند، آن‌گاه شنیدن حرف مرد حس خشنودی را به قلبش راه می‌دهد. نور امید، قلب یخ زنده‌اش را گرم می‌کند.
"همه چیز رو به حالت نرمال برگردونید. نمونه به هو‌ش اومده."
صدای بوق دیگری روی اعصابش راه می‌رود. دیگر آن بوق‌ها دارند زیادی می‌شوند! آخر آن همه بوق به خاطر چیست؟
همه‌ی این افکار از ذهنش می‌پرند، وقتی که صدای مهیبی توجهش را به سوی خود می‌کشد و شیشه‌ آرام آرام شروع می‌کند به باز شدن.
چشمانش متعجب و بهت زده، از میان آن بخار، به تماشای پدیده‌ی مقابلش می‌نشینند.
چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ سردرگم و انگشت به دهان مانده. کاش یک نفر، فقط یک نفر به او توضیح دهد ماجرا از چه قرار است. با یک توضیح منطقی، می‌تواند درک بهتری از محیط داشته باشد و بداند چرا سعی داشتند او را با بی‌هوازی و سرما بکشند. نکند سر از لانه‌ی قاتلین درآورده؟
اکنون، شیشه کاملاً کنار کشیده شده است و بخار دارد از او می‌گریزد. درحالی که تند تند پلک می‌زند تا دیدش را بهتر کند، نفس عمیقی نیز می‌کشد، تا هوا را کنترل کند. به نظر آن نگهبان سرسخت شکست خورده و سینه‌اش را ترک کرده. شش‌هایش مهمان‌نوازتر شده‌اند! می‌تواند مقدار زیادی از هوا را به درون بکشد.
دستانش را مشت می‌کند و سر انگشتانش را به کف دستش می‌مالد. آن سرما به جانش نفوذ کرده و بس موجب لرزیدنش می‌شود!
یک قدم به جلو برمی‌دارد تا از آن جای تنگ و استوانه شکل بیرون رود. دیواره‌های سفید دورش را پشت سر می‌گذارد.
هوای بیرون گرم‌تر به نظر می‌رسد. شاید آن گرما، دارد او را وسوسه می‌کند؛ مانند شیطانی که آدم را به گناه وسوسه کرد.
از سکوی مقابلش که دو پله دارد، پایین می‌رود و اکنون، بخار دورش کاملاً پراکنده شده. با تعجب، مقابل یک مرد کوتاه‌قد می‌ایستد. متأسفانه از پشت ماسک سفید و عینک پلاستیکی چشمان مرد که او را یاد عینک شنا می‌اندازد، نمی‌تواند چهره‌ی او را ببیند. چینی کوچک میان ابروانش پدیدار می‌شود. لازمه‌ی پوشاندن چهره چیست؟
همین که مرد به قصد سخن لب می‌گشاید، از صدایش می‌فهمد او بود که تمامی این مدت دستورات را صادر می‌کرد. برخلاف چندی پیش، صدایش صمیمانه و محترمانه است.
"نمونه‌ی شماره‌ی صد میلیون و دویست و بیست هزار و پونصد و هفتاد و شش، شما آزمایش زندگی رو به اتمام رسوندید. بازگشتتون به آزمایشگاه زندگی رو خوش‌آمد میگم."
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #7
با چشمانی گرد شده و زبانی گره خورده، به چهره‌ی پنهان مرد می‌نگرد. درست شنیده بود؟ آزمایشگاه زندگی؟ دستانش را تند تند باز و بسته می‌کند و به قصد زدن حرفی، لبانش را اندکی از هم فاصله می‌دهد.
گویی کلمات به او پشت کرده‌اند! گویی زبانش توان کشیدن ناز کلمات را ندارد!
غافل از این‌که چه باید بگوید، محکم لبانش را به هم می‌فشرد و سرش را پایین می‌اندازد. سرما، به پوستش سیلی می‌زند و ماهیچه‌هایش را منقبض می‌کند. نفس را در سینه‌اش حبس می‌کند و از گوشه‌ی چشم به راست و چپ چشم می‌اندازد.
دیوارهای بلند و خاکستری یک سالن مستطیل شکل طویل، آنان را احاطه کرده. جلوی دیوارها، کپسول‌هایی استوانه شکل کنار هم چیده شده‌اند!
آب دهانش را مردد قورت می‌دهد.
می‌بیند، ولی چگونه باید آن کپسول‌های تا سقف کشیده‌ شده‌ را باور کند؟ می‌بیند، ولی چگونه باید زنان و مردان محبوس در آن کپسول‌ها را باور کند؟ همه‌شان بیهوش به نظر می‌رسند!
خدایا! او بی‌شک وسط لانه‌ی قاتلین ایستاده است و احتمالاً قرار است همینک او را بکشند و زندگی‌اش را از او بگیرند. نکند آزمایشگاه زندگی نیز اسم فرقه‌ی فوق سری‌شان باشد؟
اخم‌هایش در هم فرو می‌رود و چین کوچکی کنار چشمانش ایجاد می‌شود. دستانش را محکم فشرده، سرش را بالا می‌گیرد. اين‌بار دیگر خبری از مداوا کردن با کلمات نیست! سخت و خشمگین، لبانش را از هم فاصله می‌دهد و با زورگویی، کلمات را روی زبانش جاری می‌کند. می‌خواهد به آنان نشان دهد قدرت دست کیست!
"هی، این‌جا چخبره؟ من حوصله‌ی بازی ندارما! بهم بگید جریان چیه؟"
در انتظار دریافت پاسخی، چشمان آتشینش را در چهره‌ی مرد می‌دوزد، درحالی که سینه‌اش تند تند جلو و عقب می‌شود.
مرد تک خنده‌ای صدادار می‌کند.
"خشمگین شدین! این واکنشیه که اغلب انسان‌ها بعد از اتمام آزمایششون نشون میدن. گرچه عده‌ای همه چیز رو بی‌دردسر می‌پذیرن و عده‌ای اندوهگین می‌شن، ولی این‌جا گاهی خشم رو هم مشاهده می‌کنیم."
حرفش به پایان می‌رسد، ولی درخشش چشمانش نشان می‌دهند که همچنان لبخند به لب دارد. علی‌رغم درست یا نادرست بودن این حدس، پیرمرد تنها با ابروانی به هم گره خورده و نگاهی کنجکاو، به ادامه‌ی سخنان او گوش می‌دهد.
"باهام بیاین لطفاً." دستش را به سمت چپ دراز می‌کند و دست دیگرش را روی شانه‌ی پیرمرد می‌گذارد. "از این طرف."
پیرمرد، رد اشاره‌ را دنبال می‌کند و با این‌که هیچ خوش ندارد به حرف های یک غریبه عمل کند، اما چقدر احتمال دارد که در صورت مخالفتش، یک اسلحه سرش را نشانه بگیرد؟ یا یک چاقو شکمش را بشکافد؟
نفسش را آرام و از راه بینی، بیرون می‌دهد و نگاهی میان مرد و جایی که اشاره می‌کند، می‌چرخاند. مرد از او می‌خواهد به انتهای اتاق و به سوی آن میز بزرگ سفید رنگ برود. یعنی نزد چند نفر دیگر که همگی لباس سفید ایزوله پوشیده‌اند و ماسک‌هایی آبی رنگ بر صورت نهاده‌اند! اگر آن‌جا برود، می‌تواند با قاتلان بیشتری سر و کله بزند؟ دیدن آن مردان که پشت میزها و مانیتورها نشسته‌اند و کارهایی احتمالاً خبیثانه انجام می‌دهند، هیچ به مزاجش خوش نمی‌آید.
با این حال، سر پایین می‌اندازد و با مرد همقدم می‌شود. چند قدم جلوتر می‌روند و تمام مدت، او به زمین خاکستری سنگی خیره شده است. افکارش، چنان به جان هم افتاده‌اند که تماشای جنگ آنان در ذهنش، شانه‌هایش را خمیده می‌کند.
وقتی به نزد مردان دیگر می‌رسند، به درخواست مرد کناری‌اش، روی صندلی‌هایی کنار میز می‌نشیند. مرد، سر بلند می‌کند و با دست، به در بسته‌ی کنار اتاق اشاره می‌کند.
"یکی از اون پتوهای نجات رو بیارین این‌جا."
یک نفر، به سرعت اطاعت می‌کند و گام‌های تند و بلندش را به سوی در می‌پیماید. از انباری اتاق، یک پتوی نجات می‌آورد و سمت نقره‌ای آن را دور بدن پیرمرد می‌پیچد. پیرمرد به خاطر تماس گرما با بدنش، چشمانش را لحظه‌ای باز و بسته می‌کند و به سرعت اتحاد میان ابروانش از بین می‌رود. گوشه‌ی لبانش اندک بالا رفته، لبخند ریز خرسندی به لب می‌نشاند.
پتو را بیشتر دور خود می‌پیچد و اجازه می‌دهد گرما تمام سلول‌های تنش را محاصره کند.
مرد مقابل، خیره به او لبخند می‌زند و می‌فهمد اکنون بهتر می‌تواند با او صحبت کند. خودش نیز روی صندلی مقابل می‌نشیند و آرنج دستانش را روی زانوهای بازش می‌گذارد. به جلو خم می‌شود، تا بهتر بتواند چهره‌ی پیرمرد را ببیند. صدای آرام و لحن صمیمی‌اش، عجیب قادر به متقاعد کردن پیرمرد می‌شود.
"الان حالت بهتره، نه؟ بهم بگو، اسمت رو به یاد داری؟"
پیرمرد، نگران و ترسیده، به مرد نگاه می‌کند. چشمانش گرد شده، نفس در سینه‌اش حبس شده است. گویا نورون‌های مغزش به تازگی از خواب بیدار شده‌اند و قصد فعالیت دارند! باید از آنان شکایت کند! آه! به خاطر آنان همینک نمی‌تواند پاسخ مرد را دهد. اما به راستی که اسمش چیست؟
دلش می‌خواهد به مغزش مشت بزند و بگوید «زود باش، اسمم را به من بگو»، اما نمی‌تواند! با خم کردن انگشتانش، لبه‌ی پتو را داخل دستانش محبوس می‌کند و نگاه سرخ و گشاد شده‌اش، همچنان چهره‌ی مرد را تماشا می‌کند. نفس‌های آرام اما نامنظمی می‌کشد و در یکی از آن بازدم‌ها، صدایی آرام و خفه بیرون می‌آید.
"من... من یادم نیست."
مرد سری به طرفین تکان می‌دهد.
"اشکالی نداره، این فراموشی فقط یکی از جوانب اتمام آزمایشه. به خاطر ترک دنیای ذهن و ورود به واقعیت، چنین اتفاقی براتون می‌افته. اگرچه بعضی جزئیات زندگیت رو هنوز به یاد داری، اما به مرور، همه رو به یاد میاری و خاطراتت تکمیل می‌شن. اما تا اون موقع..."
به صندلی تکیه می‌دهد و نفس عمیقی می‌کشد. صدایش جدی‌تر می‌شود، اما همچنان احترامی درون خود دارد که قلب پیرمرد را نوازش می‌کند.
" اسم دنیویت نورمِن فلِگِل هستش و در سن 67 سالگی، آزمایش زندگی رو به پایان رسوندی. روز هفدهم اوت سال 2022، بر اثر یک سکته‌ی قلبی دنیای ذهن رو ترک کردی و به این‌جا برگشتی."
نورمن، لبانش را به طرف داخل، روی هم می‌فشرد. نورمن! پس اسمش این است! چگونه ممکن است این را فراموش کند؟ گرچه چیز دیگری هم که به یاد ندارد. پوزخند نامحسوسی در دل می‌زند و مجدد سرش را بالا می‌گیرد. یک تای ابرویش بالا می‌رود.
" برگشتم؟ یعنی من قبلاً هم این‌جا بودم؟"
"بله، بودی."
نورمن، سرگشته و حیران از تمامی این اتفاقات، سری به طرفین تکان می‌دهد.
"اما هیچ کدومش رو به یاد ندارم. همه‌ی این‌ها برام خیلی عجیب و غریبن. اصلاً این‌جا کجاست؟ این آزمایش و دنیای ذهن که میگید، چیه؟"
و هزاران هزار سؤال دیگر دارد! افکارش به هر گوشه‌ای از ذهن کوچکش مشت می‌کوبند و او را به جنون می‌رسانند. چشمانش سردرگمی را فریاد می‌زنند و اگر دوباره لب باز کند، بی‌شک سؤالات بیشتری را به خورد گوش‌های مرد می‌دهد. مرد، ضربه‌ای آرام به شانه‌ی نورمن می‌زند.
"خودت رو اذیت نکن، نورمن. همه چیز رو می‌فهمی. خیلی زود قراره یه کنفرانس اطلاعاتی برگزار بشه و بهتون همه چی رو توضیح میدیم، تا اون موقع، بذار بچه‌ها به اتاقت راهنماییت کنن."
نورمن، ناچار از دریافت اطلاعاتی، شانه‌هایش را پایین می‌اندازد. چاره‌ای جز دست روی دست گذاشتن ندارد! مثل اين‌که برای فهمیدن چیزی باید دست به دامان ذهنش بزند.
"می‌تونم اسمت رو بدونم؟"
مرد دستش را از روی شانه‌ی نورمن برمی‌دارد.
"میتونی پنجاه و دو صدام کنی."
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #8
در سفید کشویی، کنار کشیده می‌شود و نمایی از درون اتاق در مقابل دیدگانش هویدا می‌گردد. نورمن، نگاه کنجکاوش را از روبه رو گرفته، به سوی نگهبان کنارش می‌چرخاند.
نگهبان نیم نگاهی به او می‌اندازد و یک تای ابروی بور و باریکش را بالا می‌دهد.
"پس منتظر چی هستی؟ برو داخل."
صدای جدی و لحن دستوری‌اش، چینی روی ابروهای نورمن می‌نشاند. چشمش هیچ آن مرد را نگرفت! دلش می‌خواهد مشتی به چهره‌ی نگهبان بزند و یا روی لباس یک تکه و چسبانش، چای بریزد. البته رنگ سرمه‌ای و تیره‌ی لباسش، احتمالاً نگذارد لکه‌ی چای دیده شود، اما به یقین ماهیچه‌های شکمش را می‌سوزاند و آنان را به رنگ قرمز درمی‌آورد.
چشمانش را با غیظ باز و بسته کرده، نگاهش را از نگهبان می‌گیرد. درحالی که پایش را از روی زمین بلند می‌کند تا به جلو گام بردارد، صدای نگهبان گوش‌هایش را نوازش می‌کند.
"تختت رو پیدا کن، روش یه جفت لباس تمیز هستش، بردار بپوش."
ترجیح می‌دهد پاسخ دادن را به عهده‌ی سکوت بسپرد. وقتی از در عبور می‌کند و پایش را درون اتاقی با اندازه‌های متوسط می‌گذارد، در دوباره بسته می‌شود. لحظه‌ای صدای کشیده شدن آن درون گوشش طنین می‌اندازد و لحظه‌ای دیگر، دوباره سکوت روی کار می‌آید.
اندکی سرش را به عقب چرخانده، صفحه‌ی نمایش کوچک روی در را که نوشته‌های آبی رنگ آن، قفل بودنش را بیان می‌کنند، از نظر می‌گذراند. سپس، چشمانش شروع می‌کنند به گشت و گزاری در جای جایِ اتاق.
تخت‌های فلزی دو طبقه‌ در دو طرف اتاق، بلافاصله پشت در، از ورودش استقبال می‌کنند. گرم یا سرد بودن آن استقبال، جای بحث دارد! اما بی‌شک، باید از دست سه نفر دیگری که در گوشه به گوشه‌ی اتاق پراکنده‌اند، دلخور شود.
چنان سرشان مشغول به کار خودشان است، که انگار نه انگار او وارد اتاق شده است. استقبال گرم پیشکش، هیچ به خود زحمت بلند کردن سرشان را نمی‌دهند!
نفس عمیقی کشیده، درحالی که چین ریزی میان ابروانش می‌نشیند، صورتش چروک‌تر می‌شود. ابتدا نگاهش به سمت زنی سیاه‌پوست که روی طبقه‌ی دوم تخت سمت راست نشسته است، سُر می‌خورد. موهای فِر و قهوه‌ای زن دور و بر شانه‌ها و صورتش پراکنده شده‌اند، درست مانند جنگلی مملو از گیاه و بوته!
زن، دستانش را روی صورتش گذاشته و چهره‌اش زیر آوار انگشتانش پوشانده شده.
یعنی خواب است؟
بیخیال او، به سمت چپ سر می‌چرخاند و با دیدن صحنه‌ای که به نگاهش خوش‌آمد می‌گوید، ابروهایش از تعجب بالا می‌پرند. یک پسر جوان، روی طبقه‌ی دوم تخت نشسته و به سرتخت سفید پشت سرش تکیه داده.
یک پایش از زانو خم شده، پای دیگرش آویزان از لبه‌ی تخت مانده است.
نگاهش را در سر تا پای پسر می‌چرخاند. چیزی که کنجکاوی‌اش را برمی‌انگیزد، حال زار پسرک و ظاهر آشفته‌اش است. یعنی می‌تواند موهای قهوه‌ای به هم ریخته، شانه‌های خمیده‌ و چشمان خمار او را ببیند و بگوید حالش خوب است؟ این‌که نفس نفس می‌زند و مدام ماسک نبولایزر را روی دهانش گذاشته، آن را استنشاق می‌کند، خود‌ سندی برای اثبات خرابی حالش است. با آن صحنه، دیگر چه جای حدس و گمان؟
لرزه‌ی خفیفی دلش را تکان می‌دهد و اتحاد میان ابروانش از بین می‌رود. آخر حواسش پرت پسرک است! یعنی چه بلایی سرش آمده؟
آهی در دل می‌کشد چشم از او هم می‌گیرد. به نظر راجع به استقبال نشدن ازش زود قضاوت کرد!
زیرا نگاه مردی میانسال از انتهای اتاق که رویش ثابت مانده، نشان می‌دهد که پس کسی است که به او توجه کند. مرد، کتاب دستش را می‌بندد و به چشمان نورمن، اجازه‌ی تماشای جلد قهوه‌ای و قطور کتاب را می‌دهد. کتاب را روی میز پشت سرش گذاشتن و برخاستن از روی نیمکت دو طرفه‌ی انتهای اتاق، همزمان می‌شود با لب گشودنش و پیچیدن صدای بلندش در گوش‌های نورمن.
"اوه! بچه‌ها این‌جا رو! ورودی جدید داریم."
به نظر کسی نمی‌خواهد به خود زحمت توجه به حرفش را دهد. زن، تکانی نمی‌خورد و پسرک، بار دیگر ماسک اکسیژن را روی دهانش می‌گذارد و نفس عمیقی می‌کشد. مرد، گام‌های بلندی را تا رسیدن به نورمن می‌پیماید و وقتی به او می‌رسد، دستش را روی شانه‌ی او می‌گذارد. لبخندش و صدای دوستانه‌اش موفق به ربودن نگاه نورمن می‌شود.
"خوش اومدی دوست من. اسمت چیه؟"
لبان نورمن می‌لرزند و نگاه مرددی به سر تا پای مرد می‌اندازد. نمی‌فهمد او کیست. او و دو نفر دیگر هم اتاقی‌اش هستند؟ انگشتانش را دور پتوی نجات می‌فشرد و آهسته لب بر‌می‌چیند.
"نورمن فلگل."
"منم درِیک هستم." به سمت چپ می‌چرخد و با دستش به پسرک اشاره می‌کند. "اون جانسونه." به سمت راست تغییر جهت داده، اين‌بار دستش زن را اشاره می‌گیرد. "اونم آدِلیتا هستش. اهل اسپانیا بوده."
برخلاف دریک، مرد نمی‌خندد و ترجیح می‌دهد تک خنده‌ی او را نادیده بگیرد. دریک، با مشاهده‌ی لبان روی هم قرار گرفته‌ی نورمن، خنده‌اش را قورت می‌دهد و گلویش را صاف می‌کند. اندیشه‌ی این‌که کنش نابجایی از خودش نشان داد یا نه، زیر گوشش زمزمه می‌کند و او را به فکر وامی‌دارد. ترجیحاً بیخیال افکارش شده، به نیمکت سفید پشت سرش اشاره می‌کند.
"می‌خوای بشینیم نورمن؟"
نورمن، پیش از پاسخ دادن به او، اطرافش را از نظر می‌گذراند. اتاق ساده‌ای است! تنها انتهای اتاق از حجم انبوه لوازمی مانند آن نیمکت و یک تلویزیون کوچک و پوسترها پر شده.
تخت پایین آدِلیتا را که می‌بیند، می‌فهمد چه پاسخی باید به دریک دهد. با نگاه به او، لبخند ریزی می‌زند و می‌گوید:
"بذار لباس بپوشم و بعدش باشه."
دریک، سری تکان می‌دهد و به قصد گام برداشتن در جهت مخالف نورمن، به عقب می‌چرخد. نورمن نیز، به سوی تخت خود می‌رود و یک جفت لباس روی آن را برمی‌دارد. حال که فهمیده تختش کدام است، وسوسه‌ی خوابیدن و استراحت کردن عجیب به وجودش هجوم آورده!
لباس‌ به دست، به سمت انتهای اتاق می‌رود و دریک به او می‌گوید که می‌تواند در حمام سمت چپ اتاق لباس عوض کند. بدین گونه، نورمن راهی حمام می‌شود.
***
لباس‌ها تمیز و آراسته، متشکل از یک بلوز و شلوار، به همراه یک سویشرت گرم و ضخیم هستند. نورمن نگاهی به خود در آینه‌ی حمام می‌اندازد.
موهای سفیدش را با انگشتانش به پشت پیشانی‌اش هدایت کرده، زیپ سویشرتش را بالا می‌کشد. هر چند از لباس‌ها خوشش آمده و به نظرش او را جوان‌تر نشان می‌دهند، اما شماره‌ی دوخته شده روی سینه‌ی سمت راست سویشرت، ابروانش را در هم فرو می‌برد.
«صد میلیون و دویست و بیست هزار و پونصد و هفتاد و شش»
این همان شماره‌ای است که پنجاه و دو او را با آن خطاب قرار داد. با بیرون هدایت کردن نفس محبوس در سینه‌اش، پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد. دستانش، دور لبه‌ی روشویی گرد می‌شوند و سرش را پایین می‌افکند.
می‌تواند صدای تپش قلبش را که ناگهان اوج گرفته، در گوش‌هایش بشنود. دستانش چرا می‌لرزند؟ گوش‌هایش چرا داغ کرده و قرمز شده‌اند؟
سینه‌اش، آرام اما عمیق جلو و عقب هدایت می‌شود و دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد. دلش می‌خواهد این شماره را پاره کند و در سطل آشغال بیندازد. دیدن آن موجب تشکیل سؤالات بی‌پاسخی در ذهنش می‌شود.
مگر او اسم ندارد؟ مگر نگفتند اسمش نورمن است؟ پس لازمه‌ی این شماره چیست؟
همه چیز خیلی مجهول است! نمی‌داند کجاست و چه بلایی سرش آمده. هیچ چیز از خودش به یاد ندارد! آخر مگر ممکن است ذهنش به کاغذ سفیدی که همه‌ی نوشته‌هایش پاک شده‌اند، مانند باشد؟
هوفی می‌کشد و سعی می‌کند خود را آرام کند. می‌داند با خشمگین شدن نمی‌تواند کاری از کار پیش ببرد. اما شاید بتواند برخی از سؤالاتش را از هم‌اتاقی‌های عزیزش بپرسد.
با تکیه بر این فکر، به سوی در می‌رود و از حمام خارج می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #9
از مقابل تلویزیون و کمد کوچک کنار در حمام عبور می‌کند و جلوتر می‌رود. دریک سر جای قبلی‌اش نشسته و لبخندزنان نورمن را تماشا می‌کند. مشخص است که می‌خواهد یک ارتباط صمیمی میان خودشان و او ایجاد کند. اما چیزی که مشخص نیست، این است که موفق می‌شود یا نه!
نورمن، روی صندلی نیمکت، کنار دریک می‌نشیند به میز تکیه می‌دهد. از آن‌جا، تمام محیط اتاق در یک نگاه دیده می‌شود. از نظر نورمن، اتاق ساده و کوچکی‌ست. صدای دریک، موجب تغییر جهت دادن چشمانش می‌شود.
"می‌خواستم چیزی بیارم بخوری، ولی اون‌ها غذامون رو برامون میارن، پس... شرمنده دوست من."
نورمن به لبخند شرمنده‌ و محترم او نگاهی اجمالی می‌اندازد و سری به معنای فهمیدن تکان می‌دهد. نگاهش را دوباره روبه جلو می‌گیرد و گمان می‌کند به خاطر پاسخ ندادنش، سکوت حاکم محیط می‌شود، اما اشتباه می‌کند. صدای نفس نفس زدن جانسون مانند زمزمه‌ای در گوشش می‌پیچد. وقتی نورمن با کنجکاوی سرش را بالا می‌برد، روی تخت دراز کشیدن و همچنان ماسک اکسیژن به صورت داشتن جانسون را می‌بیند. یک تای ابرویش بالا می‌رود و چین و چروک گوشه‌ی چشمانش بیشتر می‌شوند.
"مشکل اون چیه؟"
با سر به جانسون اشاره می‌کند و دریک در پی اشاره‌ی او، به جانسون چشم می‌دوزد. اما حال جانسون خراب‌تر از آن است که بخواهد سنگینی نگاه آن دو را روی خود احساس کند. به نظر دارد در خواب عمیقی فرو می‌رود، آخر پلک‌هایش مانند دو معشوق دور افتاده، به سوی یک‌دیگر می‌دوند.
"دو سه دقیقه قبل تو آوردنش. انگار حین به هوش آوردنش، هوای کپسولش رو بیش از حد کاهش داده بودن و این موجب شده حالا یکم تنفسش دچار اختلال بشه. ولی گفتن چیزیش نیست و خیلی زود حالش درست می‌شه."
دریک با اتمام حرفش به میز تکیه می‌دهد. نورمن، دستانش را در هم فرو می‌برد و درحالی که آنان را به هم می‌مالد، سرش را پایین می‌افکند. بیرون رفتن نفسش از سینه، موجب عقب آمدن سینه‌اش می‌شود. زبانش را روی لبانش می‌کشد و تند تند پلک می‌زند. سعی می‌کند هنگام زدن آن حرف، صدایش نلرزند. سعی می‌کند لحن مذکورش را حفظ کند، اما دریک در صدای آرام و خفه‌اش، خونسردی چند لحظه پیش را نمی‌بیند.
"جوون به نظر می‌رسه. یعنی... تو اون س... سن مرده؟"
دریک نفس عمیقی می‌کشد و اندکی سر جایش جا به جا می‌شود. صدای متأسفش، که درعین حال لحنی بیخیال را نیز همراه دارد، گوش‌های نورمن را نوازش می‌کند
"آره، خیلی حیف شده. مشخصه که توی این اتاق، فقط تو بیشتر از هممون آزمایش رو انجام دادی."
نورمن نگاهش را میان همه‌شان می‌چرخاند. حق با دریک است! سن او بیشتر از آن سه تا به نظر می‌آمد. با یک نگاه به سر تا پایش، جانسون را جوانی در دهه‌ی بیست زندگی‌اش حدس می‌زد. دریک و آدلیتا نیز... شاید در دهه‌ی سی ام زندگی‌شان! او پیرتر از بقیه است.
اما چه فایده؟ مگر همه‌شان همینک در یک اتاق نیستند؟ مگر سرانجام همه‌شان یکسان نشده؟
بازدم عمیقی بیرون می‌دهد و دستانش را به نشانه‌ی سؤالی، مطابق حرفش تکان می‌دهد. همچنان سرش پایین است! شاید سنگینی سؤالات بی‌پاسخی که در ذهنش جا خوش کرده‌اند و سنگینی احساساتی که قلبش را به سوی خود می‌کشند، مانع بلند کردن سرش می‌شوند!
" اما این آزمایش که میگی چیه؟ من هنوز هیچی نمی‌دونم."
ابروهایش در هم فرو می‌روند و اخم پررنگی چهره‌اش را زینت می‌دهد. چقدر خودش از آن زینتی بدش می‌آید! چقدر از این شرایط بدش می‌آید!
دریک تک خنده‌ی آرامی می‌کند و به نورمن می‌نگرد. صدای محترمش، سعی می‌کند صمیمانه به نظر برسد و به نورمن نشان دهد که موقعیتش را درک می‌کند. شاید می‌خواهد همدردی کند!
"منم اوایل که اومدم، همين‌قدر سردرگم بودم. اما الان دو ماهه که این‌جام و خیلی چیزها یاد گرفتم. مثلاً می‌دونم که این آزمایش، یه آزمایش زندگیه که توش نمونه‌هایی مثل ما رو وارد کپسول‌ها می‌کنن و موجب می‌شن وارد یه دنیای ذهنی به اسم زندگی بشیم و توش زندگی کنیم، تا روزی که تعیین کنن آزمایشمون تموم شده و ما رو به این آزمایشگاه برگردونن."
نورمن ناگهان صاف می‌نشیند و سرش را به سوی دریک می‌چرخاند. چشمانش گرد شده‌اند و گویی مغزش فقط روی شنیده‌هایش تمرکز کرده است، که نمی‌تواند پیام لازمه را به ماهیچه‌هایش صادر کند و انگشتان نورمن را از هم جدا کند. انگشتانش را محکم در هم می‌فشرد و سعی می‌کند از اجزای چهره‌ی دریک، بر جدی بودنش پی ببرد.
با وجود لبخند لبانش که بس مایه‌ی کلافگی نورمن است، این کار اندکی سخت می‌شود. اما حداقل چشمان دریک فریاد می‌زنند که او شوخی نمی‌کند. اندکی عقب می‌رود و از دریک فاصله می‌گیرد. می‌داند اگر لب باز کند، افکار و سؤالات بی‌پایانش از هم پیشی می‌گیرند و روی زبانش می‌ریزند، اما باز هم لب برمی‌چیند.
"تو چی داری میگی؟ دنیای ذهن؟ یعنی همه‌ی زندگی ما... هیچ کدوم واقعی نبودن؟ فضا... کهکشان‌ها... چیزهایی که بهشون باور داشتیم و دنیامون، دروغ بودن؟"
دریک می‌خندد و دستش را به جلو دراز می‌کند. صدای لرزان و حرف‌های بریده‌ی نورمن برایش قابل درک هستند. مطمئن است قلب نورمن اکنون چقدر سریع‌تر می‌تپد و دستانش احتمالاً یخ کرده باشند. ولی وضعیت نورمن از این حدسیات وخیم‌تر است!
چشمان گردش را در چهره‌ی دریک می‌چرخاند و انگشتانش که محکم دور لبه‌ی نیمکت گرد شده‌اند، چنان می‌لرزند که گویا دچار زلزله شده‌اند. آب دهانش را به سختی از گلویش عبور می‌دهد و سعی می‌کند نفس‌های منظمی بکشد، اما سخت است. ذهنش چنان آشفته و تکه تکه شده، که نمی‌داند به چه چیزی بیندیشد و چگونه بدنش را هدایت کند.
او در زندگی‌اش بابت همه‌ی باورهایش اطمینان داشت و حال، پذیرش این حقیقت که باورهایش اشتباه بوده‌اند، قابل انجام نیست. احساس می‌کند چکشی برداشته‌اند و شیشه‌ی وجودش را تکه تکه کرده‌اند! آخر چگونه امکان داشت تمامی زندگی‌اش دروغ باشد؟
شنیدن حرف دریک که سؤالاتش را تأیید می‌کند، بیش از پیش موجب جنونش می‌شود. دریک خیره در چشمان نورمن، اندکی جلوتر می‌آید.
"می‌دونم قبول کردنش سخته، اما سعی کن آروم باشی. همه‌ی اون چیزها دروغ نبودن، فقط توی ذهن ما بودن، همین. و دوست من، این‌جا رو می‌بینی؟"
با دستش به اطراف اشاره می‌کند و به تبعیت از حرکاتش، نگاه نورمن چرخی در اطراف می‌زند. دیوارهای خاکستری اتاق و لوازم فلزی یا سفید را می‌نگرد.
"این واقعیته!"
***
هوفی می‌کشد و روی تخت، به سمت راست می‌چرخد. نور چراغ‌خواب اندکی محیط را روشن نگاه می‌دارد و در برابر تاریکی مقاومت می‌کند. دستانش را روی بالش، زیر سرش می‌گذارد.
در دیدرسش، دریک قرار می‌گیرد که روی تخت مقابل خر و پف می‌کند. پتوی نازک از رویش کنار افتاده، تنش مورد اثابت سرما قرار گرفته است. خب، نیازی به یک مادر دلسوز یا معشوقی مهربان دارد، تا بیاید و پتو را روی دریک بکشد.
باز هم می‌چرخد و روی کمر دراز می‌کشد. اين‌بار طبقه‌ی دوم تخت را مشاهده و خوابیدن آدلیتا روی آن را تجسم می‌کند. چشمانش را می‌بندد.
نگهبانان شام را به اتاقشان آورده بودند، اما او آن‌قدر میان افکار ذهنش غرق شده و از اما و اگرهای ذهنش تغذیه کرده بود، که اشتهایی برایش نمانده بود. از سرِ شب، دارد به سخنان دریک می‌اندیشد، آن هم درحالی که دریک و جانسون قبل از خواب بگو و بخندی کرده، آدلیتا نیز مقداری شام خورده و خوابیده بود.
چگونه باید با این آدم‌ها کنار بیاید؟ چگونه باید وجود این آزمایشگاه را بپذیرد؟
آهی کشیده، پتو را تا روی گردنش بالا می‌آورد. کاش همه چیز با سکته‌ی قلبی‌ای که گذراند، تمام می‌شد. کاش زندگی همان‌جا پایان می‌یافت!
***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,974
امتیازها
411

  • #10
فصل سوم: کنفرانس در سالن گردهمایی

سالن گردهمایی مملو از افراد است. یک جمعیت تعجب برانگیز آن داخل شکل گرفته. نورمن آرام در را می‌گشاید و به داخل می‌آید. کمرش خمیده است، اما سرش را بالا گرفته.
آب دهانش را مردد قورت می‌دهد و نگاهی در اطراف می‌چرخاند. چقدر آدم! همه‌شان متفاوت به نظر می‌رسند.
موهای سیاه یکی را مشاهده می‌کند و چشمان خاکستری دیگری را! قد کوتاه برخی صید نگاه صیادش می‌شوند و رنگ پوست‌های متفاوتی را می‌بیند. سیاه، سرخ، سفید... آن‌ لحظه، شاید دارد تمامی نژادهای دنیا را در یک قاب مشاهده می‌کند.
او به عمرش، این همه جمعیت را در کنار هم ندیده بود! خب، مگر در فیلم‌های اکشن که بسیاری آدم برای مبارزه برمی‌خیزند و در انتها نیز، عده‌ای می‌میرند و عده‌ای در جشن پیروزی، ابراز شادی می‌کنند.
چهره‌اش در هم فرو رفت و به دنبال یک صندلی خالی گشت. فکر نمی‌کرد جای خالی مانده باشد، آخر همه‌ی آن صندلی‌های سیاه، پر به نظر می‌رسیدند. سکوت، پا بر جا بود. مگر نباید با وجود آن همه جمعیت، اکنون سالن زیر آوار زمزمه‌ها و همهمه می‌ماند؟
از میان مردم، دستی بالا می‌رود و صدایی قیام می‌کند. "هی، پیرمرد!"
نگاهش را می‌چرخاند. جانسون است که به صندلی خالی کنارش اشاره می‌کند و او را فرا می‌خواند. به سویش پا تند می‌کند.
وقتی کنار جانسون جای می‌گیرد، صدای او را کنار گوشش احساس می‌کند.
"حالا حالاهاست که شروع کنن. یکی اومد گفت یه مردی قراره بیاد سخنرانی کنه، که ما می‌تونیم ارشد صداش بزنیم."
سرش را به سوی او می‌چرخاند. لبخند جانسون، چهره‌اش را زیباتر نشان می‌دهد. مرگ او در چنین سن کمی، دلش را می‌آزارد. کنجکاو است بداند چرا مرده، اما می‌داند همینک زمان درست پرسیدن چنین سؤالی نیست. درعین حال، می‌داند زمان درستش هيچ‌گاه فرا نمی‌رسد. آخر خوش ندارد او را به یک گپ دوستانه دعوت کند و بخواهد از او راجع به زندگی دنیوی‌اش بپرسد.
"بهتری؟" نورمن یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. به نظر بسنده کردن به همین یک سؤال، کافی است.
جانسون لبخندزنان، سری برای تأیید تکان می‌دهد. در طی چند ثانیه، چراغ‌های روی سن انتهای سالن، روشن می‌شوند و مردی روی سن پا می‌گذارد. لباسش متفاوت است! از آن‌جا نمی‌تواند خوب مشاهده کند، ولی پالتوی بلند سیاهی را در تن مرد می‌بیند. یک‌دست سیاه پوشیده و تنها سنجاق سینه‌ی روی لباس مرد، تضادی در سیاهی ایجاد می‌کند.
یادش بخیر! او هم در جوانی چنین پالتوهای بلند و شیکی بر تن می‌کرد. حال، یک سویشرت به دستش داده‌اند و می‌خواهند به آن بسنده کند. چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و به سخنان مرد مو سفید، که وسط سن می‌ایستد، گوش فرا می‌دهد.
"به کنفرانس اطلاعاتی خوش اومدید. خب، من می‌خوام از حواشی این‌که این کنفرانس چی هستش، عبور کنم. به هرحال، دستیارانم قبل از من این حواشی رو براتون توضیح دادن و من مطمئنم شما توان این رو دارید که برای چند ثانیه، اون اطلاعات رو تو ذهنتون نگه دارید. خب دست مریزاد، ما که حافظمون مثل ماهی‌ها عمل نمی‌کنه!"
خنده‌ی لبان مرد همه را می‌خنداند. مرد که به گمانش همان ارشد است، انگشتانش را در هم فرو می‌برد و چشمانش را میان جمعیت می‌چرخاند. خنده‌اش به لبخندی بند آمده است. در لبه‌ی سن می‌ایستد.
"همه‌ی شماها، جزو نمونه‌هایی هستید که به تازگی آزمایش زندگی رو تموم کردید و اومدید به این آزمایشگاه. اولاً بهتون خوش آمد میگم و دوماً، می‌دونم می‌خواید بفهمید این آزمایشگاه کجاست!"
دستانش را باز می‌کند و به سراسر سالن اشاره می‌کند، که هدفش همان اشاره به همه جای آزمایشگاه است.
"این‌جا، همه‌ی جهانیه که شما توی زندگیتون، به عنوان دنیا و سیاره‌ها و فضا و... می‌شناختید. ما دنیای اصلی رو، این دنیا می‌دونیم و شما دنیای اصلی رو، دنیای ذهنتون، یا همون دنیایی که ما برای این آزمایش به‌وجود آوردیم. اما بذارید از اول براتون توضیح بدم."
انگشتان نورمن دور دسته‌ی صندلی مشت می‌شوند. قلبش وحشیانه می‌تپد و جاری شدن ع×ر×ق سردی روی گردنش و تیره‌ی کمرش را احساس می‌کند. به پشتی صندلی تکیه می‌دهد. برای ادامه‌ی حرف‌های ارشد، نگران است. می‌تواند آن حرف‌ها را بپذیرد؟ هنوز در پذیرش سخنان دریک سختی می‌کشد! آهی می‌کشد. دلشوره‌‌ای وجودش را بی‌قرار می‌کند.
"نزدیک چهار میلیارد سال پیش، ما آدم‌ها رو جمع‌آوری کردیم و اون‌ها رو توی شماره‌ها دسته‌بندی کردیم. از شماره‌ی یک، تا هفت میلیارد. البته این عدد، متغییره! چون آزمایش‌های ما هنوز که هنوزه، تموم نشدن و ادامه دارن. ولی طی این سال‌ها، ما با استفاده از ایجاد توهماتی در مغز شما، شما رو وارد یک دنیای ذهن کردیم."
ارشد، نفسی تازه و لبانش را تر می‌کند. انگشت اشاره‌اش به سوی سرش دراز می‌شود.
"می‌دونید، مغز و ذهن، هر دو خیلی سریع گول می‌خورن. اگه شما بتونید با تغییر پیام‌های وارده به سیستم عصبی، جهت انتقال معنا و مفهوم رو به مغز، تغییر بدید، اون موقع ذهن هم گول می‌خوره و چیزی که دریافت می‌کنه رو می‌پذیره. بذارید این‌طوری توضیح بدم... که.... یه لیوان آب یخ رو تجسم کنید. بهش دست می‌زنید. می‌دونم، می‌دونم، احتمالاً لرز به تنتون می‌افته با تجسمش."
تک خنده‌ای کوتاه می‌کند.
"ولی موضوع اینه که اگه بتونیم عملکرد گیرنده‌های حسی شما رو توی دستتون، توی نوک انگشت‌هاتون و در سراسر بدنتون، عوض کنیم، اگه بتونیم اون گیرنده‌ها رو به انتقال پیامی حاوی محتوای «این لیوان گرمه»، وادار کنیم، اون موقع مغز واقعاً باور می‌کنه که داره به یه لیوان گرم دست می‌زنه. اون موقع، حتی ذهن هم گول می‌خوره، ذهنی که در دنیای شما بی‌کران و وسیع تلقی می‌شه، اما برای ما، چیزی نیست جز یک ویژگی انسان، که می‌شه با علم زیر سؤال بردش!"
نورمن کلافه دستی به ريش سفیدش می‌کشد. این وضعیت داشت رفته رفته بدتر می‌شد. برایش سخت است تمام زندگی‌اش باورهایش را سبک سنگین کند و سپس، متوجه شود هیچ کدام از آن باورها واقعیت نداشته‌اند! سخت است یک شبه، تمام هستی‌اش زیر و رو شود! نفسش را در سینه حبس می‌کند و مجدد روی صندلی جا به جا می‌شود. هیچ احساس راحتی ندارد. سر می‌چرخاند و نیم نگاهی به جانسون می‌اندازد.
چشمان گرد و از کاسه بیرون زده‌ی او را می‌بیند، اما مطمئن است برای جانسون پذیرش این ماجرا آسان‌تر است. آخر جانسون سنی ندارد! عقاید یک جوان را راحت‌تر می‌توان دستکاری و زیر و رو کرد. هوفی می‌کشد. اما عقاید خودش؟ چگونه باور کند که آموخته‌های اجدادش به او درست نیستند و دنیای بی‌کرانشان، دروغی بیش نیست؟
"ما همین کار رو برای شما تکرار کردیم. توهماتی در ذهنتون به وجود آوردیم و کاری کردیم که باور کنید این توهمات، واقعی هستن! در واقع، گازی که درون کپسول‌هاتون پخش میشه و سیستم‌هایی که به کپسول‌ها متصلن، موجب این توهمات میشن و مغز شما رو در جهتی که ما بخوایم، گول می‌زنن. برای همینه که به دنیای شما میگیم... دنیای ذهن! هر موقع نوبت آزمایشتون فرا برسه، بیهوش میشید و وارد کپسول میشید. توی این توهمات، شما به عنوان یک نوزاد به دنیا میاید و بزرگ میشید. کودکی، نوجوانی، بزرگسالی و پیری! عمری می‌گذرونید، شاد میشید، غمگین میشید و تجربیات جدیدی به دست میارید، اما وقتی آزمایش تموم بشه، اون موقع است که سیستم‌ها رو خاموش می‌کنیم. سن واقعیتون هم، بر اساس سن دنیوی شما، در هنگام مرگ تعیین می‌کنیم."
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین