نام داستان: باید میزیستم
نویسنده: سوما غفاری
ژانر: اجتماعی، تراژدی، تخیلی
خلاصه: درهای آزمایشگاه گشوده میشوند و درهای زندگی بسته! یک نفر با صدای بلندی فریاد میزند: فرصت زندگی تمام شده است! میتوانی دنیا را ترک کنی! چشمانش گشوده میشوند و خود را در محیطی متفاوت میبیند. پل پشت سرش که او را به زندگی متصل میکرد، خراب میشود، آن هم درحالی که با بهت در ذهن میگوید: اینقدر بود؟ آزمایشم به پایان رسید؟ اما من که هنوز زندگی نکرده بودم!
سخن نویسنده: توی یه مکالمهی عادی روزانه با دوستم بودم، که در جواب حرفی که زد، گفتم کاش میشد چنین آدمایی رو از زندگی بیرون کرد و گفت برین دیگه، وقتتون تموم شده. همون لحظه بود که ایده ی چنین داستانی به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم بنویسمش. تصمیم گرفتم با مضمون "زندگی"، این داستان رو شروع کنم. چند روز بعدش که اولین پارت رو نوشتم، اون موقع همه چیز برعکس تصورم شد. برام جالبه الان که این داستان رو تایپ میکنم، خودم اوضاع نامیزونی رو میگذرونم و ناامیدم. با این حال، این داستان قراره پخش کنندهی امید به قلب هاتون باشه. امیدوارم که بتونید ازش لذت ببرید و قدر لحظه هاتون رو بدونید. امیدوارم در پایان این داستان، نه تنها خودم، بلکه هممون دیگه لبخند بزنیم! بلکه اوضاع هممون بهتر بشه!
آخرین ویرایش: