بیستم بهمن ماه سال هزار و سیصد و نود و نه
به رسم هر روزه از کنار خانواده برخواست و به سمت اتاق قدم برداشت. امروز هم دیر میرسید آنقدر که بچهها جلویش را میگرفتند و بر سر و تنش میکوفتند.
با صدای جیغ بلند بالای بچه سوم تک خندهای زد و پیراهن مخصوصش را پوشید. صدای کدبانوی خانه که میگفت خواهرتان را ول کنید، دلگرمی خاصی داشت.
شکم را کمی داخل داد و قفل کمربند را تنگتر از همیشه بست. مقابل آیینه قدی کنار چوب لباسی ایستاد و جنگل کاشته شده بر سرش را با نوک انگشتان اندکی مرتب کرد. میدانست زمان گذاشتن روی موهای صاف، فایدهای ندارد. با راه رفتن هم به هم میریزند چه رسد به هوای آشفتهی امروز و دیروز خوزستان.
از اتاق که بیرون رفت با دیدن سه بچهای که همدیگر را کتک میزدند و مادری که بالای سرشان حرص میخورد، لبخند دیگری زد و بیتوجه به پسر ارشد که زیر پای دوقلوهایش در حال خندیدن بود، به سمت در خانه رفت. فاصلهای بین اتاقشان تا در خانه نبود، شاید کمتر از ده قدم. همین که در را باز کرد، دخترکش جیغ کشید؛ از روی دو برادرش پایین پرید و به پای پدر چسبید.
پوفی کشید و دخترک مو فرفریاش را بغل زد و در آغوش گرفت. یک ربع طول کشید تا نفسهایش منظم شود و به خواب برود و در تمام طول این مدت که زلزلهی خانه میخوابید، دو برادر، ساکت، در کناری بودند و مادر از کنار ستون آشپزخانه به همسرش نگاه میکرد.
وقتی که سنگینی نگاه همسرش را حس کرد، نیم چرخ آرامی زد و با لبخند آرامی به دخترکش اشاره زد و با حرکت لبها گفت:
- خوابیده.
بعد به سمت دومین اتاق خانه حرکت کرد و آرام دخترکش را روی رختخوابش گذاشت. انگشتان گیر کرده در میان موهایش را که در آورد، نقی زد و گوشه چشمش را باز کرد که فوراً پشتش را ماساژ داد تا دوباره به خواب رفت.
بلند شد و این بار بسیار آرامتر از بار قبل به سمت در خانه رفت و بازش کرد و باز هم مثل هر روز روندی عادی را در پیش گرفت و زندگی همیشه روی دور تکرار بود تنها گاهی روی خط نوسان میرفت؛ یا بالا یا پایین.
ماسک زده برای درب شیشه و دودیِ خانه دستی تکان داد و از در خارج شد. میدانست حتماً پشت در کسی برای دست تکان دادن میایستد اگر هم کسی نمیایستاد، خداحافظی با خانه که اشکالی نداشت.
پژوی نوک مدادی را از زیر درخت مورت گوشه خیابان بیرون آورد و به راه افتاد.
میانه راه هم نبود که با هرم نفسهای داغش شیشههای عینک نیم بخاری کردند. فوراً ماسک را در آورد و روی صندلی شاگرد انداخت نگاه تحقیرآمیزی حوالهی ماسک کرد و با جدیت پا روی گاز فشرد. میدانست روزی آخر این ماسک و بخار کردنهای عینکش کار دستش میدهد.
جلوی بانک که رسید، بیتوجه به تابلوی بدون ماسک وارد نشوید، داخل شد و به سمت باجهاش رفت. دو قدم مانده به باجه، مدیر بانک را دید و برایش دست تکان داد.
- آقا محمود! امروزم بیماسک؟
به حرف مدیرش خندید و بیحرف سر تکان داد.
پشت باجه نشست و بسم الله گویان منتظر یک روز دیگر شد. مراجعان متعدد با ماسک و بیماسک میآمدند و میرفتند؛ خیلیها آشنا بودند، خیلیها غریبه. شهر کوچکی بود و همگی فامیل بودند.
ساعت به دوازده که نزدیک شد کم کم تعداد مراجعین به صفر رسید. از جایش برخواست وسایلش را جمع کرد و به سمت در رفت هنگام خروج صدای معتمدی، رئیس بانک، را شنید که میگفت:
- خداحافظ!
بیآنکه سر بچرخاند دستش را بلند کرد و پلههای بانک را دوتا یکی پایین رفت. سنی نداشت جوان بود و بلند قامت صورتش هم سن بالا نمیخورد؛ هر کس که او را میدید، میگفت خیلی باشد بیست و هفت سال دارد اما حقیقتش سی و دو ساله بود.
پس از مرگ پدرش ازدواج کرد و در بانک مشغول به کار شد. تا به خانه رسید، روزهای دنبال کار گشتن را مرور کرد. آسودگیها و سختیها، پستیها و بلندیها، دردها و مرهمها.
به خودش که آمد، باز هم دخترکش از پایش آویزان شده بود. با لبخندی بغلش زد.
در خانه را گشود و باز هم هیاهو، بوی غذا با صدای داد و فریادهای پسرهایش و صدای تلوزیون در هم آمیخته بود. درمانده از وضعیت خانه، تنها با یک لبخند کوچک، قدمی به داخل گذاشت که صدای بانویش از آشپزخانه بلند شد.
- لباسهات رو که عوض نکردی؛ لابد دستاتم نشستی و بچه رو بغل کردی! پس ماسکت کو؟
با یاد آوری ماسکی که یادش رفته بود، دستپاچه لبخندی زد و گفت:
- توی ماشین درش آوردم.
اما دروغ گفتن به کسی که دو سه سالی با اون زندگی کرده بود، تقریباً محال بود! مخصوصاً که شریک زندگیاش از جنس زنانگی بود.
- به من دروغ نگو! تو باز شروع کردی؟ ما چند بار باید با هم بحث کنیم؟ آخه توی بانک آدمها میآیند و میروند.
میانه صحبتش پرید اما با آرامش! میدانست همسرش گلولهای از آتش است یا شاید کوهی از بمبهای آمادهی انفجار!