. . .

انتشاریافته داستان این‌جا خدا حضور ندارد | N.G کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%AC%D8%A7_%D8%AE%D8%AF%D8%A7_%D8%AD%D8%B6%D9%88%D8%B1_%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF.png

"به نام حق تعالی"

نویسنده: N.G

ژانر: تراژدی


خلاصه: به من نگو این‌جا خدا حضور ندارد!


مقدمه: اثبات کنید که خدا این‌جاست!
که حقیقت دارد!
اگر حقیقت دارد، داشته‌هایش چیست؟
نداشته‌هایش چیست؟
چرا هست؟‌
کجا هست؟
اگر هست صدایش کنید‌ تا در اطراف ما پیدایش شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #2
t4vp_screenshot_(666).png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست تگ برای داستان داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست تگ برای داستان کوتاه

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,200
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #3
بیستم بهمن ماه سال هزار و سیصد و نود و نه


به رسم هر روزه از کنار خانواده برخواست و به سمت اتاق قدم برداشت. امروز هم دیر می‌رسید آن‌قد‌ر که بچه‌ها جلویش را می‌گرفتند و بر سر و تنش می‌کوفتند.


با صدای جیغ بلند بالای بچه سوم تک خنده‌ای زد و پیراهن مخصوصش را پوشید. صدای کدبانوی خانه که می‌گفت خواهرتان را ول کنید، دلگرمی خاصی داشت.


شکم را کمی داخل داد و قفل کمربند را تنگ‌تر از همیشه بست. مقابل آیینه قدی کنار چوب لباسی ایستاد و جنگل کاشته شده بر سرش را با نوک انگشتان اندکی مرتب کرد. می‌دانست زمان گذاشتن روی موهای صاف، فایده‌ای ندارد. با راه رفتن هم به هم می‌ریزند چه رسد به هوای آشفته‌ی امروز و دیروز خوزستان.


از اتاق که بیرون رفت با دیدن سه بچه‌ای که هم‌دیگر را کتک می‌زدند و مادری که بالای سرشان حرص می‌خورد، لبخند دیگری زد و بی‌توجه به پسر ارشد که زیر پای دوقلو‌هایش در حال خندیدن بود، به سمت در خانه رفت. فاصله‌ای بین اتاقشان تا در خانه نبود، شاید کمتر از ده قدم. همین که در را باز کرد، دخترکش جیغ کشید‌؛ از روی دو برادرش پایین پرید و به پای پدر چسبید.


پوفی کشید و دخترک مو فرفری‌اش را بغل زد و در آغوش گرفت. یک ربع طول کشید تا نفس‌هایش منظم شود و به خواب برود و در تمام طول این مدت که زلزله‌ی خانه می‌خوابید، دو برادر، ساکت، در کناری بودند و مادر از کنار ستون آشپزخانه به همسرش نگاه می‌کرد.


وقتی که سنگینی نگاه همسرش را حس کرد، نیم چرخ آرامی زد و با لبخند آرامی به دخترکش اشاره زد و با حرکت لب‌ها گفت:
- خوابیده.
بعد به سمت دومین اتاق خانه حرکت کرد و آرام دخترکش را روی رخت‌خوابش گذاشت. انگشتان گیر کرده در میان موهایش را که در آورد، نقی زد و گوشه چشمش را باز کرد که فوراً پشتش را ماساژ داد تا دوباره به خواب رفت.


بلند شد و این بار بسیار آرام‌تر از بار قبل به سمت در خانه رفت و بازش کرد و باز هم مثل هر روز روندی عادی را در پیش گرفت و زندگی همیشه روی دور تکرار بود تنها گاهی روی خط نوسان می‌رفت؛ یا بالا یا پایین.


ماسک زده برای درب شیشه و دودیِ خانه دستی تکان داد و از در خارج شد. می‌دانست حتماً‌ پشت در کسی برای دست تکان دادن می‌ایستد اگر هم کسی نمی‌ایستاد، خداحافظی با خانه که اشکالی نداشت.


پژوی نوک مدادی را از زیر درخت مورت گوشه خیابان بیرون آورد و به راه افتاد.


میانه راه هم نبود که با هرم نفس‌های داغش شیشه‌های عینک نیم بخاری کردند. فوراً ماسک را در آورد و روی صندلی شاگرد انداخت نگاه تحقیر‌آمیزی حواله‌ی ماسک کرد و با جدیت پا روی گاز فشرد. می‌دانست روزی آخر این ماسک و بخار کردن‌های عینکش کار دستش می‌دهد.


جلوی بانک که رسید، بی‌توجه به تابلوی بدون ماسک وارد نشوید، داخل شد و به سمت باجه‌اش رفت. دو قدم مانده به باجه، مدیر بانک را دید و برایش دست تکان داد.


- آقا محمود! امروزم بی‌ماسک؟


به حرف مدیرش خندید و بی‌حرف سر تکان داد.


پشت باجه نشست و بسم الله گویان منتظر یک روز دیگر شد. مراجعان متعدد با ماسک و بی‌ماسک می‌آمدند و می‌رفتند؛ خیلی‌ها آشنا بودند، خیلی‌ها غریبه. شهر کوچکی بود و همگی فامیل بودند.
ساعت به دوازده که نزدیک شد کم کم تعداد مراجعین به صفر رسید. از جایش برخواست وسایلش را جمع کرد و به سمت در رفت هنگام خروج صدای معتمدی، رئیس بانک، را شنید که می‌گفت:
- خداحافظ!‌‌
بی‌آن‌که سر بچرخاند دستش را بلند کرد و پله‌های بانک را دوتا یکی پایین رفت. سنی نداشت جوان بود و بلند قامت صورتش هم سن بالا نمی‌خورد؛ هر کس که او را می‌دید، می‌گفت خیلی باشد بیست و هفت سال دارد اما حقیقتش سی و دو ساله‌‌ بود.
پس از مرگ پدرش ازدواج کرد و در بانک مشغول به کار شد. تا به خانه رسید، روزهای دنبال کار گشتن را مرور کرد. آسودگی‌ها و سختی‌ها، پستی‌ها و بلندی‌ها، دردها و مرهم‌ها.


به خودش که آمد، باز هم دخترکش از پایش آویزان شده بود. با لبخندی بغلش زد.


در خانه را گشود و باز هم هیاهو، بوی غذا با صدای داد و فریادهای پسرهایش و صدای تلوزیون در هم آمیخته بود. درمانده از وضعیت خانه، تنها با یک لبخند کوچک، قدمی به داخل گذاشت که صدای بانویش از آشپزخانه بلند شد.


- لباس‌هات رو که عوض نکردی؛ لابد دستاتم نشستی و بچه رو بغل کردی! پس ماسکت کو؟


با یاد آوری ماسکی که یادش رفته بود، دست‌پاچه لبخندی زد و گفت:


- توی ماشین درش آوردم.


اما دروغ گفتن به کسی که دو سه سالی با اون زندگی کرده بود، تقریباً‌ محال بود! مخصوصاً که شریک زندگی‌اش از جنس زنانگی بود.


- به من دروغ نگو! تو باز شروع کردی؟ ما چند بار باید با هم بحث کنیم؟ آخه توی بانک آدم‌ها‌ می‌آیند و می‌روند.


میانه صحبتش پرید اما با آرامش! می‌دانست همسرش گلوله‌ای از آتش است یا شاید کوهی از بمب‌های آماده‌ی‌ انفجار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,200
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #4
بیست و دوم بهمن ماه سال هزار و سیصد و نود و نه

سرفه سنگین دیگری را رد کرد و دسته چک را دست مرد مسن رو به رویش داد؛ مرد، با انزجار محسوسی، دسته چک را با دستکش گرفت و کمی الکل پاشی کرد و بعد از تشکری سرد از پشت باجه بلند شد.

ماسک را کمی پایین آورد و نفس دیگری کشید. قول داده بود ماسک بزند اما برای این‌که عینکش بخار نکند، همیشه زیر دماغش بود. به آن هم راضی نبود اما به همسرش قول داده بود و وای اگر قولش را می‌شکست. می‌دانست آخر یک جوری متوجه می‌شود پس مخفی‌کاری هیچ فایده‌ای نداشت. بهتر بود صاف و صادق باشد تا زندگی به کامش زهر نشود و در جانش نریزد.

دوباره سرش رو روی برگه‌های مقابلش انداخت و وقتی سرش را بلند کرد که تمام کارکنان مشغول جمع‌آوری وسایلشان بودند. او هم خودنویس یادگاری‌اش را در جیبش گذاشت و ترتیبی به هیچ‌های مانده بر میزش داد. آخرین کار، خاموش کردن سیستمش بود و بعد بلند شد و خداحافظی کرد.

از بانک که بیرون زد یکی از دوستان قدیمی پدرش را دید؛ چون ماسک نداشت او را شناخت اما ماسک نگذاشت تا او بتواند محمود را بشناسد. نچی کرد و ماسکش را پایین داد هم‌‌زمان با صدای بلندی، مردی که می‌خواست از خیابان رد شود، را صدا زد.

- آقا مراد!

مطمئن نبود اسمش را درست به یاد آورده باشد. آشنایی‌شان بر می‌گشت به دوران فوت پدرش و کمک‌های بسیار این مرد دوست داشتنی اما بعد از آن دیگر او را ندیده بود.

اما برگشتن مرد مشخص کرد که نامش را به درستی یاد آور شده. لبخندی زد و دستی برایش بلند کرد او هم فوراً محمود را شناخت و راه رفته را بازگشت.

به هم که رسیدند محکم دست دادند و بحث احوال پرسی و خبر گرفتن‌های مداوم داغ شد.

کمی که گذشت مراد گفت:

- محمود! پسرم! بیا و امروز مهمون خونه‌ی ما باش.

محمود اما دلش در خانه در رفت آمد بود از طرفی هم نمی‌توانست از بودن کنار این بزرگ مرد بگذرد برای همین گفت:

- والله کار دارم وگرنه حتماً پیشنهادت رو قبول می‌کردم اما خوشحال می‌شم که با هم به خونه ما بریم.

اول با امتناع مواجه شد اما به ضرب و زور و قسم او را به داخل ماشین کشاند و بعد از اطمینان از این‌که کار مهمی ندارند، به سمت خانه حرکت کرد.

به خانه که رسیدند مادر لبخندی زد و لحظه‌ای از شیشه‌ی پنجره، نیم نگاهی به حیاط انداخت اما همان نیم نگاه کافی بود تا بفهمد همسرش تنها نیست.

زود پسر بزرگش را صدا کرد:

- امیر حسین! بیا این‌جا مامان!

پسری که قدش تازه به شانه مادرش می‌رسید فوراً خود را به مادر رساند و گفت:

- جانم مامان؟ کارم داری؟

مادر با استرس مشهود و لرزش خفیف دست که ناشی از استرس برای دعوت مهمان در این شرایط بود رو به پسرش گفت:

- آره مامان! کسی با بابات اومده یا خودش تنهاست؟

پسر همان‌طور که با دکمه تزئینی لباس مادرش ور می‌رفت گفت:

- بابا یه آقایی همراهش آورده.

همین پنج کلمه پنجاه کیلو وزنه شد و روی سر مادر خانه آویزان شد. لرزان به پسرش گفت می‌تواند برود و خودش دری که از آشپزخانه به اتاقشان باز می‌شد را باز کرد و داخل شد.

چادری گل‌دار بر سر کشید و سوی در حرکت کرد تا از فلسفه دعوت مهمان توسط همسرش آن هم در این شرایط مطلع شود.

***

مهمان‌‌شان که رفت، چون راهش طولانی بود، نتوانست بگذارد تنها برود و تاکسی بگیرد و خودش با ماشین آن را به خانه رساند و بی‌خبر از همسری که تا لحظه بازگشتنش در خانه خودخوری می‌کرد، به مسیر برگشت می‌نگریست؛ فکر نمی‌کرد همسری که آن‌قدر متین جلوی مهمانشان رفتار کرده بود الان تبدیل به یک بمب ساعتی شده است که فقط منتظر است تا پایش به خانه برسد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,200
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #5
بیست و هشتم بهمن ماه سال هزار و سیصد و نود و نه

امروز نگهبان نیامده بود و قرار بود او چند ساعتی را روی حساب دوستی، جای نگهبان بایستد. از لحظه اول ایستادنش تا دو ساعتی که نگهبان قرار بود نیاید، تک به تک عابران را سلام و احوال می‌کرد. هم‌چنین ورودهای کنترل شده را که نباید از تعداد باجه‌ها بیشتر می‌شدند، کنترل نمی‌کرد! به هر حال داخل گرم بود و هوای بیرون ساختمان بانک، سوز بدی بدی داشت، مخصوصاً برای مردمانی که عادت به هوای گرم سوزان تابستانی داشتند نه بوران‌های این‌چنینی.

نگاهی به باجه خالی‌اش انداخت و دوباره بازگشت. همین که یک نفر خارج شد، به جایش سه نفر را داخل فرستاد. از شانسش، همان موقع، رئیس بانک قصد خروج از بانک را داشت و این صحنه را مشاهده کرد.

با قدم‌هایی که سعی می‌کرد حرصش را با محکم‌تر کردن آن‌ها خالی کند، به سوی محمود رفت و ضربه نسبتاً محکمی با کف دست به کمرش زد.

محمود که از شدت ضربه شوکه شده بود، فوراً برگشت و با صورت بنفش شده‌ی مدیرش مواجه شد؛ حدس این‌که چه چیزی باعث این‌گونه عصبی شدنش شده بود برایش سخت و تا حدودی ناممکن بود.

با لبخندی بی‌معنا پرسید:

- چیزی شده؟

و همین جمله ساده و کوتاه کافی بود تا انفجاری دیگر! سه روز پیش در خانه و مقابل همسرش هم با این انفجار رو به رو شد؛ دقیقاً زمانی که کلید انداخت و وارد شد، حتی نگذاشت ماشین را داخل بیاورد و مجبورش کرد کل خانه و علاوه بر آن کل ماشین را ضد عفونی کند.

این‌بار اما، مدیرش، تهدیدکنان انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و هم‌زمان با دست دیگرش به دوربین اشاره کرد و گفت:

- اون دوربین رو اون‌جا می‌بینی؟ اون ضبط می‌کنه هر روز ما دقیقاً چه کاراهایی رو، چه‌طور، انجام می‌دیم و هرروز اون فیلم ارسال می‌شه و ممکنه رندوم بین خیلی از فیلم‌ها چک بشه پس اگر به فکر خودت نیستی که معلومه نیستی، به فکر منی باش که اگر بفهمن کارکنانم رعایت نمی‌‌کنن و به قوانین بی‌توجهن، پوستم رو می‌کنن.

حرفش را که زد، بدون این‌که بخواهد اجازه صحبت کردن بدهد، از بانک خارج شد.

حقیقتش این بود که او بیش از سلامت مردم نگران شرایط خودش بود که نکند مدیریت بانک را با وجود پارتی‌های متعدد، به خاطر بی‌مسئولیتی یک نفر، از دست بدهد و از کار بی‌کار شود اما این روزها، همه، نگران جایگاه خودشان هستند و سلامت اهمیتی ندارد؛ همه به جز کادر درمان و پرستاری که شاید، هم‌زمان با این داستان، گوشه‌ای از سالن کم رفت و آمد بخش داخلی نشسته در خودش جمع شده و به تعداد بیماران امروز و جوانکی که دیروز با وجود حال عمومی مناسب جان سپرد می‌اندیشد.

با وجود تمام این‌ها باز هم امسال، محمود، رعایتی در کارش نبود.

مدیر که رفت، کمی بعد، نگهبان بازگشت و همه چیز روال عادی به خودش گرفت، محمود هم پشت باجه‌اش رفت. کمی که نشست، احساس کرد تنش کمی غیرطبیعی داغ شده. ماسکی که زیر دماغش بود، زیر چانه کشید و نفسی عمیق به ریه‌ها فرستاد و عمیق‌تر بیرون داد. تمامی سلول‌های مخاطی‌اش به یک‌باره ذرات هوا را جذب و ناگهانی پس دادند که نتیجه‌اش عطسه شدیدی پس از بازدم عمیقش بود.

نگاه خیره‌ی همکارانش که زیر چشمی به او می‌نگریستند، دور از انتظار نبود.

آن روز تا به خانه رسید، دمای بدنش صدبار بالا و پایین شد. هزار بار آتش گرفت و یخ شد اما لحظه‌ای به حالش شک نکرد! حتی به خانه که رسید، با وجود بخاری روشن، نگفت خانه گرم است. به خیال خودش یک سرماخوردگی دو سه روزه ارزش نداشت خودش را درگیر خوردن هزار جور دمنوش‌های مختلف همسرش کند و در آخر هم غرغرهای فراوان که حتماً تحمل‌شان از خوردن دمنوش‌های چند مزه سخت‌تر خواهد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,200
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #6
سیُم بهمن ماه سال هزار و سیصد و نود و نه

اولین روز در خانه!
دیروز پس از بی‌حالی شدید به خانه بازگشت. رئیسش که حالش را دید، اصرار کرد چند روزی در خانه بماند و پس از بهبودی کامل بازگردد اما قبول نکرد. آن‌لحظه حتی گفت قبل از اتمام وقت کاری بازخواهد گشت تا به وظایفش برسداما سرانجام در خانه گرفتار شد زیرا حالش تعادل آن‌چنانی بر مرز خوبی نداشت؛ گاهی این‌ور بام، گاهی آن طرفش. بین بد و خوب در نوسان بود؛ آخر هم حال بد در این کش مکش پیروز شد و مجبور شد در خانه بماند.

از دیروز تا به امروز، آمار غذا خوردنش را که نه اما آمار حجم مایعاتی که خورده بود را داشت؛ حدوداً‌ بیست لیتر یا شاید کمتر، شاید بیشتر اما آن‌قدر زیاد بود که می‌توانست حجم معده را به راحتی پر کند؛ طوری که نیاز به غذای دیگری نبود.

پارچه‌ی خیس روی پیشانی‌اش، خبر از تب بالایش می‌داد که نیاز بود کنترل شود. با گوشه چشم به در آشپزخانه خیره بود تا ببیند چه کسی از آن خارج می‌شود.
تورم وحشتناک گلو، مانع از راحت صحبت کردن بود اما مصرانه می‌گفت حال مطلوبی دارد و به سرماخوردگی کوچکی ناشی از سرمای زمستان دچار شده است.

جایش را درست در وسط خانه پهن کرده بود تا همه چیز را زیر نظر داشته باشد هر چند که از دیشب تا به حال دست کم دوازده ساعتی خوابیده بود! نیازش به خواب افزایش پیدا کرده بود. شخصی بود که میانگین خوابش در طول روز چهار الی پنج ساعت بود.

بانوی خانه بارها او را به بیماری کرونا متهم کرده بود اما او با خنده پاسخ داده بود:
- کرونا هم یه سرماخوردگیه؛ خوب می‌شه، می‌ره.

داشت به حرف خودش فکر می‌کرد که حس کرد نفس کم می‌آورد. کم کم سرگیجه هم به تنگی نفس پیوست و نتیجه‌اش سرفه‌های شدید و متعدد شد که همه‌ی اهل خانه را از گوشه و کنار خانه، دور مرد بزرگ خانه، جمع کرد.

سرفه‌ها همچنان ادامه داشت و تن، مانند آهن‌های طرح چوب در بخاری خانه‌شان، هر ثانیه در آتش می‌سوخت و نمی‌سوخت.

همسرش که این وضع را دید، صبر کردن را جایز ندانست و فوراً گوشی‌اش را برداشت با خواهر بزرگش تماس گرفت و خواست که بیاید کمک کنند تا به بیمارستان بروند.

محمود که حرف‌هایش را شنید، به سختی میان سرفه‌هایش سعی کرد مخالفت کند اما مخالفت دیگر معنایی نداشت؛ زمانی که از دید همسرش درد و بیماری عقلش را هم زایل کرده بود.

زمان زیادی طول نکشید تا خواهرش خود را برساند؛ یک محله که دیگر راهی نبود. آن‌ها که رسیدند، به کمک شوهر خواهرش، محمود را در ماشین نشاندند و به سوی بیمارستان به راه افتادند.

به بیمارستان که رسیدند، پس از معاینه که لازم هم نبود، دکتر تشخیص داد که بیماری شاید کرونا باشد. تستی نوشت و چند مسکن همچنین تعداد کثیری ویتامین.
تست را که دادند، گفتند به خانه بروید تا دو روز دیگر پاسخ تست بیاید. به خانه که رسیدند علاوه بر خوده بیمار، همراهان هم دیگر جانی در تن نداشتند و همگی در همان خانه به خواب رفتند تا خواب چاره‌ای باشد بر درد‌هایشان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,200
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #7
دوم اسفند ماه سال هزار و سیصد و نود و نه

صبح روز دوم، مسیر آشپزخانه به رخت خواب همسرش را طی می‌کرد که تلفن خانه به صدا در آمد. به سرعت کاسه سوپ را به همسرش داد و سمت تلفن رفت. شماره ناشناس هراسی هر چند اندک به دلش انداخت اما بی‌درنگ پاسخ داد:

- الو! بفرمایید.

صدای زن ناشناسی را شنید که می‌گفت:

- سلام! وقتتون بخیر! منزل معتمدی؟

- بله من همسرشون هستم. امرتون؟

کش دادن به تماس، دلشوره را افزایش می‌داد و ترس به دل می‌انداخت.

- خانم تست کرونای همسرتون مثبت شده. تماس گرفتیم با توجه با حال عمومیشون بهتره که بیان و بیمارستان بستری بشن.

اما سرانجام تماس هم چیزی از دلشوره نکاست بلکه دو سه چندانش کرد.

با صدایی ضعیف تشکری جزئی کرد و تلفن را سر جایش گذاشت. برگشتن همان و دیدن قیافه‌ی ابوس همسر همان! اما این‌بار او هم کم نیاورد؛ متقابلاً اخمی کرد و گفت:

- این بهش می‌گن چی؟ می‌گن نتیجه حرف گوش نکردن و ماسک نزدن. الان هم که باید آماده بشی تا بریم بیمارستان.

دهان باز کرده یا نکرده بود که مخالفت کند اما:

- روی حرف من حرف نباشه! پاشو باید بریم بیمارستان.

فوراً تماس دیگری گرفت. این‌بار اما با برادرش تا بیاید و همسرش را به بیمارستان برساند.

از دید دیگران بسیار زن سنگ‌دلی بود که همسرش را با دستان خودش می‌برد تا بستری شود؛ آن هم با علم به این‌که پس از رفتنش، تا مدت‌ها، از او خبری نخواهد بود.

اما تنها خداست که از اعماق دل‌ها خبر دارد.

***

نمی‌دانست کدام روز هفته است یا چند روز است که بیمارستان، خانه‌اش شده؛ تنها می‌دانست که عرصه هر روز بر تنش تنگ‌تر می‌شود و هوا، بر سینه‌اش، سنگین‌تر.

آن‌طرف، در بیرون بیمارستان، هزینه‌های سر به فلک کشیده تمام پیش انداز و پس انداز و همه چیز را به باد داده بود. بُعدی از ماجرا که از دید همگان مخفی مانده بود.

همه به جز خدا!

دیگر چیزی برای پرداخت هزینه‌ها نبود و بیمارستان، هر روز، آمار کمرشکنی از هزینه‌ها در اختیار خانواده معتمدی می‌گذاشت؛ هزینه‌هایی که بیمار داستان، از آن‌ها، بی‌خبر بود و همچنین وجود بیمه یکی از دلایلی بود که خدا هر روز در خانه معتمدی‌ها شکر و ستایش می‌شد که اگر بیمه نبود، شاید ذخیره مالی، خیلی روز پیش‌ها به پایان رسیده بود.

خدا آن پرستار را عوض خیر دهد که بی‌خبر از خانواده‌ها، چند روزی یک‌بار، کمی از هزینه‌ها را در حد توانش پرداخت می‌کرد و این شامل خانواده معتمدی هم می‌شد.

از آن‌طرف، مادر خانواده، جدیداً دست به دامان وام هم برده بود اما مسیر دریافت وام بس بعید به نظر می‌رسید؛ با ضمانت‌هایی که می‌خواستند، آن هم از همسر یکی از کارکنان بانک.

راه دیگر، حساب بانکی طولانی مدتی بود که برای کودکانشان کنار گذاشته بودند. موجودی بالایی داشت اما آینده کودکانشان چه می‌شد؟

دو دل و دو دل‌تر می‌شد تا این‌که در میان دو سه راهیه پرداخت هزینه‌ها تماسی به دادش رسید تا دود از دماغش بر آرد.

خبر فوت همسرش که توسط پرستاری داده شد! آن هم درست در روز مرد!

کلمه پر تکرار متأسفم زهر شد و در جانش ریخت تا جان اورا هم بگیرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,200
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #8
سخن نویسنده: خواننده عزیز! سلام!
ممنونم که در این تراژدی کوتاه و تلخ با من همراه بودی. تمام سعی یک نویسنده برای خوب بودن داستانشه اما گاهی یک تلخی لازمه تا آدم‌ها بفهمن از راه تلخ دور بشن؛ شاید این تراژدی تلخ یک واقعیت باشه و یکی از فوتی‌های روز پدر سال کرونایی نود و نه، یک پدر باشه.

به نظرتون چقدر ممکنه این اتفاق توی روز پدر افتاده باشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده ی عزیز.
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.

|مدیریت تالار رمان|
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین