سروان حسینی به سمت گردان برمیگردد. چندین خمپاره روی سقف سنگر فرود میآید و کل زمین و دیوارههای سنگر را به لرزه در میآورد. از این رو سخنانش را خلاصه میکند و با عجله میگوید:
_ از سنگر که خارج بشید دشمن در شمال شرقی شما قرار داره هوا طوفانیه و هیچ چیز قابل دیدن نیست از اشعهی فرابنفش هم نمی تونید استفاده کنید. ستارههایی تو جبههی دشمن هستن که تشخیص حرارتی رو با مشکل مواجه کردن. پس فقط سعی کنید از تیر رسشون بیرون بمونید و تا جایی که میتونید پیشروی کنید. برید به امید خدا.
به اشاره سروان همه با عجله بیرون ریختند و به سمت مقصدی نامرئی به قطبنماهایشان توکل کردند. صدای فریاد سربازان یکی پس از دیگری با فرود اشعههایی به صورتشان که از میانهی گرد و غبار کوچ کرده بودند فرو مینشست. همچون برگ پاییزی زمین را در آغوش میگرفتند و شعلهی قوت قلب باقی ماندگان همینطور کم سوتر میشد. برای بقا راهی جز ادامه دادن نبود. پس فریادهایشان را بلند تر میکردند و بی توجه به اشکهای جاری، جنازه دوستان را به مقصد انتقام ترک کردند.
***
آن سوی دیوار
جایی میان کوههای منطقه چامونیکس در جنوب شرقی فرانسه محل تلاقی سه کشور فرانسه، سوئیس و ایتالیا، در نزدیکی یکی از قلهها پنج نفر با کتهای سیاهی که با مدالها و نشانههای براق مزین شده بود روی صخره سنگی نسبتاً صاف ایستاده و به ارتششان در دامنه کوه خیره شده بودند. هوا کاملاً صاف بود و هیچ ابری مانع دیدن سیلی از سربازان در پایین کوه نبود.
_ اعلی حضرت، همین الان خبر رسید که..
بالدوین سخن جنرالش را قطع کرد و گفت:
_ میدونم یکی از توپخونههامون نابود شده.
_ درسته.
جنرال هانس چون به تازگی با پادشاهش دیدار کرده بود، چیز زیادی راجبش نمیدانست. پس با چهرهای متعجب لبانش را بر هم دوخت.
بالدوین دستانش را درحالی که دستگش چرم سیاهی در دست داشت بالا آورد و عینکش را از روی صورت چروکیده و خسته خویش برداشت. چشمان خاکستری که هم رنگ موهای کوتاه و یکطرف شانه شده و سیبیل کشیدهاش بود بیشتر خودنمایی کرد. دستههای عینک را بست و آن را تحویل جنرال دیگر در سمت چپ خود داد و خطاب به او با متانت گفت:
_ کارتون خوب بود جنرال. باید اعتراف کنم تحت تأثیر قرار گرفتم. به لطف این اختراع جدیدتون میتونم زین پس با خیال راحت دفن شدن فساد رو تماشا کنم.
کُنراد سرش را به نشانه احترام پایین انداخت و با صدای همیشه ملایم خود پاسخ داد.
_ شما همیشه به بنده لطف داشتید اعلی حضرت. متأسفم که مجبور شدین برای امتحانش به این ارتفاعات بیاید، تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم هرچه زودتر این اهم رو ممکن کنم که بتونید در هر ارتفاعی با دوربینهای ماهوارهای ارتباط بگیرید.
بالدوین به نشانه رضایت چشمانش را بست، رو به آسمان لبخندی زد و گفت:
_ خوبه، فقط فکر نکن زیاد طول دادنش ناپسند نیست. مدتی طول میکشه تا چشمهام به عینک جدید عادت کنه.
کنراد با صدایی محکم به نیت اطمینان خاطر دادن به پادشاهش گفت:
_ مفهومه اعلی حضرت.
_ شما به همراه هانس به فرانکفورت برگرد و روی عینک تمرکز کن به محض این که کارت تموم شد مطلعم کن من اینجا باید به یکسری کارها رسیدگی کنم.
_ مفهومه اعلی حضرت
بالگرد معلق درآسمان که بی سر و صدا کنار آنها ایستاده بود از حالت استرار در آمد و جلوهی اصلی و رنگ سیاهش را نمایان ساخت دو جنرال پایین دست سوار بالگرد شدند و در چشم به هم زدنی هستییشان به نیستی تبدیل شد.
_ احساس میکنم کمی نگرانیتون کمتر شده.
کلارا بعد از اینکه مطمئن شد خودشان سه نفر تنها هستند خطاب به بالدوین گفت:
_ دیگه لازم نیست نگران باشید سرورم. مشکل حل شد.
_ هنوز نه باید بفهمم اونهایی که تونستن یکی از مدرنترین توپخونههامو با گلولههای خودش نابود کنن چقدر توانایی و ظرفیت دارن. با اون ستارهی معروف هماهنگ کنید. باید تمام توپخونهها با هم کارکاسون تا تولوز رو بمب بارون کنن. بعدشم به نیروی هوایی بسپرید که تمرکزش روی نابودی بقایای شهر تولوز باشه. هیچ انسانی نباید از اونجا زنده بیرون بیاد.
وُلفریک که معمولاً خسته و بیتفاوت است دیگر نتوانست تاب بیاورد، دفترچهاش را از جیب کتش درآورد و مشغول به نوشتن با یک روان نویس مشکی شد. انگار چیز زیادی برای گفتن داشت. تا به حال آن قدر نوشتنش طول نکشیده بود.
در آن سکوت سرد قلهای کوه، آفتاب به آرامی پایین میآمد و تنها منشأ حیات، بخاری بود که از نفسهای عمیقشان برمیخاست.
بالأخره نوشتنش تمام شد. بالدوین دفترچه را پذیرفت و شروع به خواندن کرد:
_ امّا سرورم تولوز همین حالاشم نابود شده آیا واقعا نیازه این همه تمرکز روش بزاریم؟ نیروی هوایی در حال حاضر در حال پیشروی از سمت غرب و شرقه. اینکار ممکنه باعث شکست ما در جبهههای دیگه بشه.
_ فکر نمیکنم نیازی باشه راجب چیزایی که من دربارشون نگران نیستم نگران باشید. اگر قرار باشه جایی برامون دردسر بشه همونجاست. هرچه قدر هم که غیر منطقی به نظر بیاد حس من هیچوقت اشتباه نمیکنه. پس کاری که میگمو بکنید.
ولفریک و کلارا کنار یکدیگر ایستاده و به نشانه احترام و اطاعت امر سر خم کردند. کلارا همانطور که سرش را بالا میآورد و چشمانش را باز میکرد گفت:
_ مفهومه سرورم در اسرع وقت دستورات لازم رو خواهم داد.