. . .

در دست اقدام داستان اذهان قاتل | Serino

تالار داستان / داستان کوتاه
نام اثر: اذهان قاتل
نام نویسنده: Serino
ژانر: جنگی، تخیلی، اکشن، جنایی
خلاصه: نبردی بین دو فرد، دو ذهن و دو آرمان مترادف اما روشی متضاد برای رسیدن به آن؛ هر دو قصد پاک کردن پلیدی‌ها را دارند. ولی برداشتشان از فساد و بدی متفاوت است. هر هدف و آرمانی که قدرتمندتر، محکم‌تر و پشتوانه‌ بیشتری داشته باشد بر دیگری چیره می‌شود و آنرا در خود می‌بلعد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,845
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #11
دروازه‌ی ورودی
با رسیدن قطار به استگاه و پیاده شدن مسافران ترس شروع به رسوخ کردن در قلب های سربازان می‌کند.

این‌جا نسبت به ایستگاه مبدأ خیلی خلوت‌تر بود. راهروهای پر از گرد و غبار و پارچه پاره‌های خون آلود، پناه‌‌گاه سربازان زخمی و گاها خفته‌ی ابدی شده بود. نومیدی در چشمان پرستارها موج می‌زد. صرفاً برای قانع کردن خودشان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند و گیج و حیران در پی اثبات این‌که تمام تلاششان را کرده‌اند روی زخم‌های عمیقی که از دستان ظریف و زنانه‌شان بزرگ‌تر بود دستمال می‌گذاشتند. راهرو تاریک و اکثر سیستم‌های روشنایی خراب شده بودند. معدود ال ای دی خود شارژ آویزان از سقف حداقل نور فضا را تأمین می‌کرد و این باعث شده بود روشنایی بالای راه‌‌پله‌ها بیشتر خودنمایی کند.

با فریاد فرمانده، سربازان به سرعت و بی‌وقفه از پله‌ها بالا می‌رفتند و فریاد‌ها و آه و ناله‌های نیروهای شکست خورده را به سمت روشنایی ترک می‌کردند. در میانه راه سهراب متوجه شد چیزی که در روشنایی انتظارشان را می‌کشد خیلی بدتر از آن غم حاکم در تاریکی پایین بود.

جلوی درب ورودی تونل، گودال هایی کنده شده بود تا سربازان در طول مسیر از تیررس گلوله‌ها و موج انفجار خمپاره‌ها در امان باشند. بالای تونل توری استتار بلندی کشیده شده بود تا کمتر دشمن را کنجکاو به فهمیدن راز نفوذ نیرو‌های کمکی کند. امّا دقیقا برعکسش را انجام می‌داد. تنها مزیتش سایه‌اش بود که جلوی تغییر ناگهانی میزان روشنایی و حیرت زده شدن چشمان سربازان را می‌گرفت.

سربازان دو صف تشکیل داده و در ابتدای صف‌ها سروان حسینی و احمدی در حال حرکت بودند. در میان انفجار هایی که ذرات خاک ساکن زمین را به میهمانی طوفان آسمان می‌فرستاد گردان لحظه‌ای متوقف شد و با اشاره سروان حسینی همگان ماسک‌هایشان را روی صورت گذاشته و سپس به حرکت ادامه دادند.

طبق اطلاعاتی که در مانیتور‌های قطار پخش شده بود تمامی تجهیزات انفجاری اَرتش آلمان حتیٰ نارنجک‌های دستی‌یشان پس از انفجار تشعشعات اتمی یا گازهای شیمیایی بی‌رنگ و بی‌بو از خود ساتع می‌کردند که سربازان قربانی را هر چه قدر هم تنومند در کم‌تر از بیست و چهار ساعت از پای در می‌آورد. این امر موجب شده بود که نیرو‌های جدید بلاجبار زره‌‌ها و ماسک ‌های سنگینی را در کل طول جنگ متحمل شوند تا از این زیان در امان بمانند.

با رسیدن به اولین سنگر بزرگی که شبیه سنگرهای آلمانی جنگ جهانی دوم در ساحل نرماندی بود سروان‌ها به سمت یکی از فرماندهان فرانسوی رفتند و شروع کردند با او به زبان انگلیسی صحبت کردن. در تلاتم امواج آن هم‌همه‌ای که میان سربازان برپا بود و صدای تیربار‌هایی که از اتاقک‌های کناری به گوش می‌رسید، اصوات مکالمه‌ی فرماندهان غرق شده بود.

سهراب و آریا از این فرصت که شاید آخرین وقفه‌یشان در میدان نبرد باشد استفاده کردند و ایرپاد‌های کوچک‌شان را به هم مالیدند تا اتصال‌شان برقرار شود و به آرامی دور از توجه هرکس آنها را در گوش‌هایشان پنهان کردند. استفاده از ایرپاد به هنگام جنگ به علت خطرهایی که داشت ممنوع بود. علاوه بر آن ارتش ایران حتی در عملیات‌های مورد نیاز نیز مجهز به همچین ایرپاد‌های پیشرفته‌ای نبود. این سیستم علاوه بر پخش جزئی‌ترین صداها میکروفون قدرتمندی نیز داشت و می‌توانست به حداکثر ده دستگاه مشابه خود متصل شود و اتصال بدون مشکل تا فاصله‌ی زیر یک کیلومتر برقرار می‌ماند. آن‌ها چند روز قبل از اعزام به فرانسه به اصرار سهراب از پس‌اندازشان این ایرپادها را خریدند تا ارتباط‌شان در طول جنگ قطع نشود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,845
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #12
سروان حسینی به سمت گردان برمی‌گردد. چندین خمپاره روی سقف سنگر فرود می‌آید و کل زمین و دیواره‌های سنگر را به لرزه در می‌آورد. از این رو سخنانش را خلاصه می‌کند و با عجله می‌گوید:

_ از سنگر که خارج بشید دشمن در شمال شرقی شما قرار داره هوا طوفانیه و هیچ چیز قابل دیدن نیست از اشعه‌‌ی فرابنفش هم نمی تونید استفاده کنید. ستاره‌هایی تو جبهه‌ی دشمن هستن که تشخیص حرارتی رو با مشکل مواجه کردن. پس فقط سعی کنید از تیر رسشون بیرون بمونید و تا جایی که می‌تونید پیشروی کنید. برید به امید خدا.

به اشاره سروان همه با عجله بیرون ریختند و به سمت مقصدی نامرئی به قطب‌نماهایشان توکل کردند. صدای فریاد سربازان یکی پس از دیگری با فرود اشعه‌هایی به صورت‌شان که از میانه‌ی گرد و غبار کوچ کرده بودند فرو می‌نشست. هم‌چون برگ پاییزی زمین را در آغوش می‌گرفتند و شعله‌ی قوت قلب باقی ماندگان همین‌طور کم سوتر می‌شد. برای بقا راهی جز ادامه دادن نبود. پس فریاد‌هایشان را بلند تر می‌کردند و بی توجه به اشک‌های جاری، جنازه دوستان را به مقصد انتقام ترک کردند.

***​
آن سوی دیوار
جایی میان کوه‌های منطقه چامونیکس در جنوب شرقی فرانسه محل تلاقی سه کشور فرانسه، سوئیس و ایتالیا، در نزدیکی یکی از قله‌ها پنج نفر با کت‌های سیاهی که با مدال‌ها و نشانه‌های براق مزین شده بود روی صخره سنگی نسبتاً صاف ایستاده و به ارتش‌شان در دامنه کوه خیره شده بودند. هوا کاملاً صاف بود و هیچ ابری مانع دیدن سیلی از سربازان در پایین کوه نبود.

_ اعلی حضرت، همین الان خبر رسید که..

بالدوین سخن جنرالش را قطع کرد و گفت:

_ میدونم یکی از توپ‌خونه‌هامون نابود شده.

_ درسته.

جنرال هانس چون به تازگی با پادشاهش دیدار کرده بود، چیز زیادی راجبش نمی‌دانست. پس با چهره‌ای متعجب لبانش را بر هم دوخت.

بالدوین دستانش را درحالی که دستگش چرم سیاهی در دست داشت بالا آورد و عینکش را از روی صورت چروکیده و خسته خویش برداشت. چشمان خاکستری که هم رنگ موهای کوتاه و یک‌طرف شانه شده و سیبیل کشیده‌اش بود بیشتر خودنمایی کرد. دسته‌های عینک را بست و آن را تحویل جنرال دیگر در سمت چپ خود داد و خطاب به او با متانت گفت:

_ کارتون خوب بود جنرال. باید اعتراف کنم تحت تأثیر قرار گرفتم. به لطف این اختراع جدیدتون میتونم زین پس با خیال راحت دفن شدن فساد رو تماشا کنم.

کُنراد سرش را به نشانه احترام پایین انداخت و با صدای همیشه ملایم خود پاسخ داد.

_ شما همیشه به بنده لطف داشتید اعلی حضرت. متأسفم که مجبور شدین برای امتحانش به این ارتفاعات بیاید، تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم هرچه زودتر این اهم رو ممکن کنم که بتونید در هر ارتفاعی با دوربین‌های ماهواره‌ای ارتباط بگیرید.

بالدوین به نشانه رضایت چشمانش را بست، رو به آسمان لبخندی زد و گفت:

_ خوبه، فقط فکر نکن زیاد طول دادنش ناپسند نیست. مدتی طول میکشه تا چشم‌هام به عینک جدید عادت کنه.

کنراد با صدایی محکم به نیت اطمینان خاطر دادن به پادشاهش گفت:

_ مفهومه اعلی حضرت.

_ شما به همراه هانس به فرانکفورت برگرد و روی عینک تمرکز کن به محض این که کارت تموم شد مطلعم کن من اینجا باید به یکسری کارها رسیدگی کنم.

_ مفهومه اعلی حضرت

بالگرد معلق درآسمان که بی سر و صدا کنار آن‌ها ایستاده بود از حالت استرار در آمد و جلوه‌ی اصلی و رنگ سیاهش را نمایان ساخت دو جنرال پایین دست سوار بالگرد شدند و در چشم به هم زدنی هستی‌یشان به نیستی تبدیل شد.

_ احساس می‌کنم کمی نگرانیتون کم‌تر شده.

کلارا بعد از اینکه مطمئن شد خودشان سه نفر تنها هستند خطاب به بالدوین گفت:

_ دیگه لازم نیست نگران باشید سرورم. مشکل حل شد.

_ هنوز نه باید بفهمم اون‌هایی که تونستن یکی از مدرن‌ترین توپخونه‌هامو با گلوله‌های خودش نابود کنن چقدر توانایی و ظرفیت دارن. با اون ستاره‌ی معروف هماهنگ کنید. باید تمام توپخونه‌ها با هم کار‌کاسون تا تولوز رو بمب بارون کنن. بعدشم به نیروی هوایی بسپرید که تمرکزش روی نابودی بقایای شهر تولوز باشه. هیچ انسانی نباید از اونجا زنده بیرون بیاد.

وُلفریک که معمولاً خسته و بی‌تفاوت است دیگر نتوانست تاب بیاورد، دفترچه‌اش را از جیب کتش درآورد و مشغول به نوشتن با یک روان نویس مشکی شد. انگار چیز زیادی برای گفتن داشت. تا به حال آن قدر نوشتنش طول نکشیده بود.

در آن سکوت سرد قله‌ای کوه، آفتاب به آرامی پایین می‌آمد و تنها منشأ حیات، بخاری بود که از نفس‌های‌ عمیق‌شان برمی‌خاست.

بالأخره نوشتنش تمام شد. بالدوین دفترچه را پذیرفت و شروع به خواندن کرد:

_ امّا سرورم تولوز همین حالاشم نابود شده آیا واقعا نیازه این همه تمرکز روش بزاریم؟ نیروی هوایی در حال حاضر در حال پیشروی از سمت غرب و شرقه. اینکار ممکنه باعث شکست ما در جبهه‌های دیگه بشه.

_ فکر نمی‌کنم نیازی باشه راجب چیزایی که من دربارشون نگران نیستم نگران باشید. اگر قرار باشه جایی برامون دردسر بشه همون‌جاست. هرچه قدر هم که غیر منطقی به نظر بیاد حس من هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنه. پس کاری که میگمو بکنید.

ولفریک و کلارا کنار یک‌دیگر ایستاده و به نشانه احترام و اطاعت امر سر خم کردند. کلارا همان‌طور که سرش را بالا می‌آورد و چشمانش را باز می‌کرد گفت:

_ مفهومه سرورم در اسرع وقت دستورات لازم رو خواهم داد.
 
آخرین ویرایش:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,845
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #13
_ از سمت چپم سه نفر دارن میان. پشت خاکریزن.

_ خودت بزن من خستم

_ زر نزن مریتکه احم...

در آنی صدای سوت گلوله‌ی اسنایپر آریا از گوش چپ سهراب گذر کرد و صورت سربازی را چرخاند و به خاک خواباند. حیرت زدگی همراهانش برای سهراب فرصت کافی را خرید تا با چند شلیک لیزر اسلحه‌اش اعضای بدنشان را طوری از هم باز کند که مانعی برای بیرون ریختن روده‌هایشان باقی نمانده باشد.

_ حواستو جمع کن من اینجا هیچی نمیبینم.

_ دادا بخدا منم از این عقب چیزی نمیبینم حسگرهای حرارتیمون هم ...

سهراب در جست و جوی صدا، تنها مقداری تکان دادن میکروفون، برای بیخیال شدنش کافی بود.

_ اه لعنت، دوباره قطع شد.

نفسی عمیق کشید و ادامه داد:

_ رو خودت سرمایه گذاری کن. تمرکز کن.

با دیدن چند هم تیمی سهراب دلش قرص شد و به پیشروی ادامه داد. شاید غلظت شدید گرد و خاک در هوا تشخیص فردی که حتی در فاصله سه متری ایستاده را سخت می‌کرد، اما حتی در آن شرایط هم میشد فهمید که هر متحرکی غیر از آهن پاره‌های تماما سیاه با ماسک‌های شیمیایی ترسناک و چشمان قرمز فروزان بی خطر است.

از زمانی که به خاکریز‌های دشمن رسیده‌اند قدرت نمایی مهدی که با عربده‌هایش تلفیق شده بود به سربازان فرانسوی روحیه تازه‌ای بخشیده و توجه دشمن را به سمت خود جلب می‌کرد. سهراب نیز از این فرصت استفاده کرده و سربازان آلمانی را که پشت به او در حال جست و جوی فرصتی برای شکار مهدی بودند، یک به یک شکار می‌کرد.

بالای تپه‌ای که سهراب در دامنه‌اش مثل مار روح‌های گیج و حواس‌ پرت را شکار می‌کرد، در انتهای خندق‌های پر پیچ و خمی که توجیح وجودشان استراتژی دفاعی بود، سنگر بزرگی وجود داشت که چندی پیش توسط نیرو‌های ایرانی به رهبری مهدی فتح شده بود. مهدی درون سنگر از لابه‌لای سپرهای بلند و جاذب لیزری که فرانسوی‌ها برای دفاع از قهرمان جدیدشان تعبیه دیده بودند همچو یک الهه دستانش را در آسمان می‌چرخاند و هر مواد منفجره یا موشکی که رها می‌شد را به سمت نیرو‌های آلمانی تغییر مقصد می‌داد.

پیدا کردن ستاره‌هایی که ارتباط رادیویی و استفاده از حسگرهای حرارتی را نا‌ممکن کرده بودند می‌توانست حتی از قدرت مهدی هم موثرتر باشد. پس سهراب به راه افتاد تا روحیه‌ی

کمال‌گرایانه‌اش را سیراب کند. مسافتی را با احتیاط روی زانوانش داخل خندق به سمت بالای تپه پیمود و با رسیدن به چند نیروی ایرانی آشنا خطاب به آنان گفت:

_ بچه‌ها من میخوام برم جلو ساپورتم کنید.

دو ایرانی جوان که چهره‌هایشان غرق در گل و غیر قابل تشخیص بود و تنها با لباس فرم، ملیتشان مشخص می‌شد با تکان دادن سری به نشانه‌ی تایید اسلحه‌هایشان را روی لبه‌ای ثابت قرار داده و متمرکز به جلو چند تیری پراندند. سهراب فرصت خریداری شده را غنیمت دانسته، از خندق بیرون می‌زند. با قرار گرفتن سهراب در خطی مشخص نیرو‌های حامی از دو طرف او شروع به شلیک‌هایی هرچند بی مقصد ولی هدفمند کردند. امیدوار که این تیر‌ها سربازان سنگر مقابل را سر به زیر نگاه دارد تا از شلیک تیری به سمت سهراب که حال کاملا در تیررس ازاعیل بود باز بمانند.

ذهن سهراب هرچه بیشتر پیش می‌رفت شلوغ تر می‌شد. پر از خون خواهی و خشونت طلبی و گاهی وهم و وحشت و نا امیدی. اخم‌هایش را در هم بافت تا بتواند روی مقصودش تمرکز کند. اما آگاهی از این موضوع که حال در میان لشکر دشمن است، آرامش مطلوب برای چنین کاری را از او گرفته بود. در حالی که از کنار آهن غراضه‌ی ماشینی بی‌جان می‌گذشت، چندین اشعه‌ی لیرز به سمتش شلیک شد. علاوه بر این صدای عربده‌های جدیدی به زبان آلمانی، این وعده را می‌داد که دشمن از حضور او آگاه شده و جای دقیقش را هم می‌داند. از حرکت نیاستاده و چند قدمی جلوتر ساختمانی یافت که نسبت به باقی شهر سالم‌تر بود. مسلما چند تکه دیوار شانس زنده ماندن در مقابل ده‌ها سرباز را بیشتر می‌کرد پس بی تامل به داخل رفت و پشت ستونی قطور آرام گرفت.

_ صب کن! اونا همین جان، فکر کنم پیداشون کردم.

صدای انفجار مهیبی سهراب را از یافتن راهی برای بالا رفتن از ساختمان منصرف کرد. ساختمان به یکباره شروع به ریزش کرد. انفجار‌ها یکی پس از دیگری ادامه داشتند و هر کدام قلدر‌تر می‌بود خورده سنگ‌های معلق در ساختمان را به میل خویش تغییر جهت می‌داد.

بمباران چند دقیقه‌ای به صورت متداول ادامه داشت. در هنگامه‌ی انفجار‌ها سهراب تنها میکروفنش را از جیب در آورده، درون مشتش پناه داد و قبل از هر تصمیم گیری دیگری زیر انبوهی از سنگ و خاک دفن شد.
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,845
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #14
در اعماق تاریکی صدایی مبهم اکو می‌شد. صدای آریا بود. با حالتی بی قرار سهراب را طلب می‌کرد:

_ سهراب... سهراب...

از مرکز سیاهی آتشی روشن شد و شروع به گر گرفتن و گسترش قلمرو کرد. در آنی سهراب، آریا را میان آتش یافت. از سوزش شعله‌ها به دست و پا افتاده و خواهان نجات، دستش را به سمت سهراب دراز کرد. درد اشکار در صدایش خراشی بزرگ بر دل سهراب می‌کشید.

_ سهراب... سهراب...

رفته رفته شعله‌ها محو شدند. صدایش واضح تر شد و دیگر اکو نداشت. صدای لغزش سنگ‌ها بر روی یکدیگر سهراب را هوشیار کرد که حال زیر آوار گیر کرده.

_ سهراب... کدوم گوری تو پدسگ.

میکروفن را درون مشتش فشار داد و گفت:

_ من اینجام...

با ورود گرد و خاک به گلویش نتوانست ادامه دهد و سرفه اش گرفت. اما همین هم برای شروع صدای پاهای آریا که به سمت او میدوید کافی بود.

چندی بعد با کنار رفتن سنگی روزنه‌ی نوری بر چشمان سهراب تابید. چراغ قوه‌ی آریا بود. اما هوا تاریک بود و چهره‌ی آریا پشت چراغ قوه مشخص نبود. همانطور که سنگ‌ها را کنار می‌زد گفت:

_ د آخه بوزینه‌ی شغال مگه تو سوپرمنی؟ میدونی چقدر از خط مقدم اومدی جلوتر؟ اگه اینجارو نمی‌اوردن پایین که آلمانیا کتلتت کرده بودن.

_ چه اتفاقی افتاد؟

_ آلمانیا هرچی توپ خونه داشتن رو یکجا رو سرمون خالی کردن. مهتی هم بدبخت جز خودشو و سنگرای اطرافش کس دیگه ای رو نتونست نجات بده. تاوم که اصن می‌مردی بیشتر برامون سود داشت.

_ شما چی شدید؟

_ ما؟ ما داداش فشار اصلی رو ما بود وگرنه توکه تو سنگرای دشمن بودی ته دیگش بهت رسیده.

تقریبا تمام سنگ ها برداشته شده بود آریا دست سهراب را گرفت و روی شانه اش انداخت و کمکش کرد بلند شود. سهراب با صدایی خسته پرسید:

_ پس چطوری؟

آریا که هنوز از وضعیت سلامت سهراب مطمئن نشده بود و نمی‌خواست او را به صحبت وادارد پس حرفش را قطع کرد و گفت:

_ چطوری زنده موندیم؟ راستش این فرانسوی ها انگاری عادت کرده بودن به هر روز بمب بارون شدن؛ نصفشو رو هوا زدن و این برای ما تایم خرید که برگردیم و بریم تو مترو. هرچند خیلیا هم موفق نشدن.

از داخل خرابه‌ها که بیرون آمدند و به سمت نیرو‌های خودی روانه شدند، سهراب عمق فاجعه را بیشتر حس کرد. تاریکی به چشمان تسلطی عظیم داشت. اما باز هم ماه تشخیص مرز بین آسمان و زمین را ممکن می‌نمود. همینقدر برای درک اینکه هیچ پستی و بلندی‌ای باقی نمانده و زمین کاملا شخم خورده بود کفایت می‌کرد.

عقب‌تر رفتند و بالاخره به سربازان خودی رسیدند. چند تن از بچه‌ها با دیدن آنها به سمتشان دویدند تا کمکشان کنند. مهدی اما چند قدم آنطرف تر در حال جـ×ر و بحث با سروان حسینی بود و با صدای نسبتا بلندی می‌گفت:

_ این حجم از انفجار واقعا وحشتناکه حتی من هم نتونستم همشونو دفع کنم. تازه هنوز سربازای آلمانی دارن به سمتمون میان

سروان حسینی اما با لحنی آرام ولی حواس جمع پاسخ داد:

_ طبق آخرین اطلاعات هیچکدوم از توپخونه‌های آلمان این هجم از قدرت آتش رو نداشتن. واقعا غیر طبیعیه.

فرهاد که داشت با حساسیت لباسش را تمیز می‌کرد وارد جمع شد و گفت:

_ از کجا معلوم اینا کار چندین توپخونه نباشه؟

سروان به نشانه تایید سری تکان داد و گفت:

_ هوم. نمیدونم واقعا این آلمانیا خیلی سریع ساخت و ساز میکنن هیچکس نمیتونه صد در صد حدس بزنه این اطراف چه تجهیزاتی در اختیار دارن.

با اشاره مهدی همگی نگاهی به سهراب که تازه از راه رسیده و پوشیده از خاک بود انداختند. روی خاکریزی نشسته و با اخم به آنها می‌نگریست.

_ اوی یغمایی کجا بودی تا آلان

_ زیر آوار

_ چی؟ ینی جدا با ما نیومدی تو مترو؟ مگه میشه؟ پس چطور زنده‌ای؟

آریا که دید سروان بعد از قطع کردن حرف مهدی با حالتی بازخواست منشانه دارد به سمت سهراب می‌آید دستانش را از لای موهای او که در حال گرد گیریشان بود درآورده، احترام نظامی‌ای گذاشت و گفت:

_ قربان ایشون توی طوفان غلیظ اصلا متوجه اومدن گلوله‌ها نشدن.

_ خودش میتونه حرف بزنه

سهراب برخاست احترام گذاشت و گفت:

_ قربان من تویه ساختمون بودم آوار ریخت روم و...

_ ساختمون؟ اون خرابه‌ها که خیلی جلوتر بود؟ پیشروی کرده بودی تو خط دشمن؟ این گردان مگه قانون نداره؟

_ بله قربان ولی...

مباحثه با اصابت دو راکت میان دو گردان اتمام یافت سروان رو به مهدی فریاد زد:

_ پس داری چه غلطی میکنی؟

_ قربان سرعت راکت ها خیلی بالا بود.

صدای رد شدن جت جنگی عظیم و سیاهی از بالای سر گردان‌ها چند ثانیه‌ای همه را دست به گوش و کاملا کر کرد.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین