. . .

در دست اقدام داستان اذهان قاتل | Serino

تالار داستان / داستان کوتاه
نام اثر: اذهان قاتل
نام نویسنده: Serino
ژانر: جنگی، تخیلی، اکشن، جنایی
خلاصه: نبردی بین دو فرد، دو ذهن و دو آرمان مترادف اما روشی متضاد برای رسیدن به آن؛ هر دو قصد پاک کردن پلیدی‌ها را دارند. ولی برداشتشان از فساد و بدی متفاوت است. هر هدف و آرمانی که قدرتمندتر، محکم‌تر و پشتوانه‌ بیشتری داشته باشد بر دیگری چیره می‌شود و آنرا در خود می‌بلعد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #3
رو به روی ساختمان رایشستاگ در میانه‌ی شب تنها منبع نوری که دیدن رئسای بر زانو نشسته‌ی دولت آلمان رو چمن‌های مقابل ساختمان را ممکن می‌کرد، شعله‌های وحشی زبانه کشیده از خود ساختمان بود. سربازان در سکوت مرگباری اسلحه‌های سنگینشان را رو به گروگان‌ها نشانه گرفته و ردای بلند مشکی‌ای برتن داشتند که هویتشان را در تاریکی شب پنهان می‌نمود. صدای زنانه اما محکمی از پشت جمع، دیوار سربازان را شکسته و راهی برای جلو آمدن فرمانده‌ی کل گروه باز کرد. بالدوین با لبخندی تمسخر آمیز اعلام حضور کرد و همینطور که صدای قهقهه و نیشخندش بلند تر می‌شد گفت:

_ پس اینجا همون جاییه که این آدما توش نقشه‌ی سرکوب من و یارانم رو می‌کشیدن. جذاب نیس؟

به سمت اولین مرد زانو زده رفت. با دست راستش هفت تیرش را در آورده و با دست دیگر موهای مرد را گرفته و سرش را بالا آورد. لوله‌ی هفت تیر را در دهانش جا داده و با صدایی بلند گفت:

_ چرا قیافت عوض شده؟ پس کو اون جسارت و قاطعیت تو نگات وقتی جلوی دوربین‌های تلویزیون از آرمان‌هات بهمون می‌گفتی؟ اصلا میدونی چیه؟ دوست دارم بازم بشنوم.

اسلحه را بر سقف دهان مرد فشار داده و گفت:

_ چطوره بلند شی و مقابل حضار برامون یک سخنرانی دلنشین داشته باشی؟

با حالت پرخاش ادامه داد:

_ پاشو و حرف بزن.

با خارج شدن اسلحه از دهان مرد، او به آرامی برخاست و با صدایی شاکی که تاوم از ترس بود گفت:

_ هر چقدر هم آدم بکشی به هدفت نمی‌رسی. مردم آلمان هیچوقت تورو به عنوان رهبرشون

نمی‌پذیرن. دنیا هیچوقت خام حرفای قشنگت نمیشه. ما به کمک تو احتیاجی نداریم. تو یه ... اهوو اهوو... .

گلوی مرد شروع به داغ شدن و سوزش کرد و حرفش را قطع کرد . با لگد محکمی که بالدوین بین پاهایش زد دوباره به زانو افتاد.

بالدوین با آرامش پاسخ داد:

_ من نیازی به پذیرفته شدن و ستایش ندارم. من به هر قیمتی فاسدین رو مجازات خواهم کرد.

یکی از زنان نشسته در جمع میان حرفش پرید و با صدای بلند و گریان گفت:

_ چرا داری اینکارو با ما می‌کنی؟ اهه اهه اهههه

دماغش را بالا کشیده و در ادامه گفت:

_ مگه ما چیکارت کردیم؟

بالدوین پوزخندی زد، رویش را به قصد ترک محل برگرداند و گفت:

_ واقعا ناامید کنندس. چطور می‌تونید تو این شرایط اینقدر خودخواه باشید. شما صرفا بازیچه‌ی فاسدین والا رتبه‌اید. می‌تونستید لااقل تو لحظه های آخر عمرتون مفید واقع بشید و بمن کمک کنید تا راحت تر ریشه‌های فساد رو پیدا کنم.

***​

آریا دوان دوان به سمت سهراب آمد و گفت:

_ سهراب هلیکوپتر‌ها تو راهن کم کم دیگه سر و کلشون پیدا میشه ایندفعه دیگه مستقیم میریم تا خود جهنم.

سکوت سهراب را که دید نفسی گرفت و ادامه داد:

_ می‌دونی چیه؟ درسته برگشتی در کار نیس ولی لااقل میتونیم به قول با هم مردنمون عمل کنیم.

سهراب با صدایی مصمم پاسخ داد:

_ ولی نباید بزاریم فاسدین روی جنازه‌های ما راه برن.

_ خیلی سنگین بود اصلا مچالم کردی داش
 
آخرین ویرایش:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #4
ظهور نقاط تاریک
فروردین سال یک هزار و چهارصد و پنجاه و هفت شمسی، مطابق با آوریل سال دو هزار و هفتاد و نه میلادی، چیزی تا تولد سی سالگی سهراب نمانده؛ با این‌حال او انتظار اتفاق خاصی را نمی‌کشید. چرا که کشور سراسر هرج و مرج شده بود. حدود پنج سال از آغاز جنگ جهانی می‌گذشت. به گفته‌ی رسانه‌ها شروع تمام این اتفاقات از کشور آلمان بود. حوالی ده سال پیش زمانی که سهراب تنها یک دانشجوی بیست ساله‌ی مشغول به تحصیل در دانشگاه امام علی تهران بود، برای اولین بار اخباری از یک انقلاب بزرگ در قلب کشور آلمان، شهر فرانکفورت تیتر اول خبر روزنامه‌های تمام کشور های جهان شده بود. علت این‌که این خبر اینقد برای اقشار مختلف جامعه جذابیت داشت شایعاتی بود که درباره رهبر این انقلاب بر زبان‌ها افتاده بود.
هر کجای شهر که پا می‌گذاشتی سخن از قدرت‌های ماورایی او بود. خیلی‌ها بر این باور بودند که او می‌تواند دشمنانش را کنترل کند و به آنها فرمان دهد تا خودشان را بکشند؛ بعضی دیگر نیز می‌گفتند او با شیاطین و ارواح در ارتباط است و از آنها کمک می‌گیرد.
هیچ‌کدام این شایعات آن‌چنان بی‌راه به نظر نمی‌آمد وقتی روزنامه‌ها خبر از آن می‌دادند که شاه بالدوین ملقب به هیتلر دوم توانسته بود در عرض سیزده ماه دولت مرکزی کشور آلمان را شکست دهد و قدرت را بدست بگیرد.
داستان قدرت‌نمایی بالدوین اینجا تمام نمی‌شد؛ بعد از بدست گرفتن قدرت تام و عام کشور آلمان و سر و سامان دادن به اوضاع داخلی، سه سال طول کشید تا آلمان اولین موج ارتشش را به سمت کشور فرانسه روانه کند. و در مدت دو سال چنان ارتشی ساخته بود که هم زمان به تمام کشور‌های اطرافش یورش می‌برد.
در ابتدا موضوع آن‌چنان جدی به نظر نمی‌آمد و تنها کشور‌های متحد با فرانسه نگران این موضوع بودند. امّا رهبران دورترین و بی‌ربط‌ترین کشور‌ها به آلمان نیز وحشت زده شدند، وقتی می‌شنیدند که آلمان تا به حال یک‌بار هم در هیچ‌کدام از نبرد‌هایش شکست نخورده و با سرعتی باور نکردنی در حال پیش‌رویست.
در نهایت غالب کشور‌ها تصمیم گرفتند علارقم سیاسیت‌های متفاوت و اختلافات شدید با یک‌دیگر متحد شوند و برای کمک نظامی علیه آلمان دست به کار شوند.
ایران نیز از جمله کشور‌هایی بود که برای پیش‌گیری از وقوع بم‌باران‌های وحشتناک بمب افکن‌های آلمانی در خاک کشور خود که هر گونه هستی‌ای را به نیستی تبدیل می‌کرد، تصمیم گرفت علاوه بر تسهیلاتی که به کشور های‌غربی می‌فروخت، عده‌ای از برترین کلاه سبز‌های ارتش خویش را نیز به خاک فرانسه بفرستد.
این چنین شد که سهراب‌، آریا و قریب به بیست هزار نفر سرباز کار آموخته‌ی دیگر راهی شهر تولوز فرانسه شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #5
آسمان تیره و ابری بود. تا دور دست‌ها چیزی جزء آب به چشم نمی‌خورد. سهراب درون یک بال‌گرد میل بیست و شش که مملو از سرباز و مهمات شده بود نشسته بود. از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و از هم‌همه و گفت‌وگو با بقیه سرباز‌ها فاصله می‌گرفت. بال‌گرد آنها در ارتفاع کمی روی دریای مدیترانه به سمت شهر مونپلیه در حال حرکت بود و سه عدد سوخو سی و پنج در ارتفاع بالاتر برای حمایت و دفاع از این غول پیکر کندرو، در حال گشت‌زنی بودند. با این‌که ارتش ایران سعی کرده بود در دورترین فاصله از مرز‌های آلمان نیرو‌هایش را به خاک فرانسه برساند باز هم وهم و ترس از قدرت‌های ماورایی نیرو‌های آلمانی لرزه‌ای به استخوان‌هایشان انداخته بود که تصمیم گرفتند برای جلوگیری از نابودی تمامی نیرو‌ها آن‌ها را در گروه‌های مختلف با فاصله ده کیلومتری از یک‌دیگر به پرواز در آورند. بال‌گردی که سهراب درون آن منتظر شارژ شدن اسلحه‌اش بود، تنها یکی از گروه‌های عازم به سمت شهر مونپلیه بود. قرار بود که وقتی تمام نیروها آن‌جا مستقر شدند، بقیه مسیر را از راه زیرزمینی با قطار‌های سریع و سیل فرانسه در خطوطی که بعد از شروع جنگ به صورت محرمانه بین مونپلیه و تولوز ایجاد شده بود طی کنند و به سرعت خود را به تولوز شهری که به تازگی تحت بمب‌باران‌های شدید آلمان قرار گرفته بود برسانند.
صدای زبر و خشن مهدی توجه سهراب را به خود جلب کرد. قوی هیکل‌ترین و قدرت‌مندترین مرد گروه و عامل اعتماد به نفس گروهان بود. بدنی عضلانی، قدی بلند، ابرو‌های پر پشت و دماغی استخوانی داشت. دست‌هایش آن‌قدر بزرگ بود که به راحتی می‌توانست جمجمه یک سرباز معمولی را در مشتش خورد کند. مهدی خطاب به سهراب گفت:
_ هی تو، از خود راضی، حق نداری با اون قیافه‌ی پژمردت اعتماد به نفس بچه‌هارو ازشون بگیری، جمع کن خودتو.
سهراب تا آمد لب به پاسخ بگشاید مهدی خطاب به بقیه بچه‌ها ادامه داد.
_ این چه قیافه‌اییه به خودتون گرفتید، مثل این‌که یادتون رفته برای چی این‌جایید. انگار یادتون نیست بخاطر چی شیش ماه تمام سخت‌ترین تمرینات و دوری از خانواده رو به جون خریدید. احمقا شما‌ها سرباز‌های ارتش کشور ایرانید شماها بخاطر آزادی می‌جنگید، بخاطر آرامش خانوادتون، فقط یادتون نره اگر امروز نتونیم این نازی‌ها رو عقب برونیم ممکنه فردا بالا سر زن و بچه‌تون باشن.
جمله‌ی آخر مهدی انگار که شوکی به سربازان وارد کرده باشد، همگان را به یک‌بارِ از جایشان بلند کرد و آتش خشم‌شان را با جمله "گ..و..ه خوردن" فوران ساخت. مهدی شاید کاملاً ایرانی نبود؛ ولی خوب بلد بود رگ غیرت ایرانی‌ها را فعال کند. سهراب به نشانه‌ی رضایت از نتیجه‌ی این سخنرانی لبخندی بر لبانش نشاند. دیگر خبری از هم‌همه‌های مضطرب و خرافات‌های دلهره‌آور نبود، سربازان همگی مصمم بودند و سعی داشتند با شوخی و مسخره بازی از اضطراب خود بکاهند.
ساعاتی بعد از بلندگوی بال‌گرد اعلام شد که چیزی تا مقصد نمانده، فرمانده دستور داد تا به محض فرود به سرعت بارها را تخلیه کنند و از بال‌گرد فاصله بگیرند. کنجکاوی سهراب حواسش را از گپ و گفت سربازان کند و بار دیگر به پنجره کوچک بال‌گرد دوخت. یک فرودگاه با سکو‌های آجری تازه ساخت روی ساحل شنی کارنن برای فرود نیرو‌های کمکی تعبیه شده بود. همین‌طور که بال‌گرد ارتفاعش را کم می‌کرد سربازان اسلحه‌هایشان را برداشته و آماده‌ی خروج می‌شدند. به محض این‌که بال‌گرد نشست و در پشتی باز شد گرمایی خفه کننده به صورت سهراب وزید. گرچه آب و هوای مدیترانه‌ای به خودی خود گرم بود اما این گرمای عجیب نشئت گرفته از آتش‌های بزرگ و فروزان اطراف بود. هر سو را که چشم می‌انداختی اثری از زندگی و زنده بودن نمی‌دیدی، هیچ ساختمانی سالم نماینده بود. در ساحل آهن پاره‌های قایق‌های تفریحی، راه را برای کشتی‌های نظامی بند آورده بودند. آتش از هر سمت و سو زبانه زده بود و داشت مانند کرکسی حریص هر چه را که مانده بود می‌بلعید.
سهراب مات و مبهوت سرجایش خشکش زده بود که به ناگاه با تنه‌ای که از مهدی خورد به خود آمد.
_ بجنب نفله، واسه چی وایستادی مگه نشنیدی فرمانده چی گفت؟
سهراب با شتاب اسلحه‌اش را از شارژ در آورد، و مشغول تخلیه بار‌ها شد. همین‌طور که گروهان منتظر رسیدن بقیه گردان بودند، به سرعت مهمات را از بال‌گرد تخلیه و داخل کامیون‌ها می‌گذاشتند. سروان حسینی چند قدم آن‌ طرف‌تر داشت با یکی از جنرال‌های فرانسوی حرف می‌زد پیر مردی با ابروهای در هم پیچیده و پر پشت، پوستی روشن و لباسی که با مدال های رنگارنگ مزین شده بود. کار سهراب که تمام شد به گوشه‌ای دور از جمع رفت. به یکی از نفر برها تکیه کرد و کف یکی از پاهایش را به نفر بر تکیه داد. به مکالمه سروان و جنرال فرانسوی خیره شده بود که بیسیمش صدا کرد.
_ سهراب! سهراب! زنده ای.
_ فعلا اره.
_ اکّهی یعنی الان فرود بیایم باید باز قیافه تورو ببینم.
_ زر نزن بابا، کجایید؟
_ وسط دریا‌ همین پنج دقیقه پیش فرمانده گفت چیزی نمونده برسیم، تو بگو بینم اونجا چه خبره چیزی دستگیرت شد؟
_ سروان داره با یه فسیل خوش تیپی صحبت می‌کنه؛ ولی فاصله‌ام ازشون زیاده نمی‌تونم چیزی بفهمم.
_ چلمنگی دیگه، چند بار بهت گفتم قبل اینکه اعزام بشیم باید روش کار کنی؟ اینطوری که...
_ بسه بسه‌، ببند دهنتو.
_ آها باشه ببخشید حواسم نبود، خب پس می‌بینمت.
_ می‌بینمت.
سهراب بیسیم را داخل پوتینش گذاشت کلاهش را صاف کرد و قبل این‌که توجه کسی را جلب کند به داخل جمع برگشت. آسمان هم‌چنان ابری بود، هوا نسبتاً تاریک‌تر شده بود. به غیر از گروهان تازه از راه رسیده ایرانی و جمعی از سربازان فرانسوی که در حال جمع کردن جنازه‌های تکه پاره شده‌ی شهروندانشان بودند؛ دیگر اثر از زندگی در آن حوالی به چشم نمی خورد. بال‌گرد دوم که آریا داخل آن بود از دور دست پیدا بود. نیرو‌های فرانسوی سکو را برای فرود بالگرد دوم آماده کردند همین‌طور که همه به بال‌گرد چشم دوخته بودند، ناگهان توجه سهراب به پشت سرش جلب شد، سروان حسینی و جنرال فرانسوی نزدیک‌تر آمده بودند و تنها با چند قدم فاصله پشت سر او تصمیم به تماشای بال‌گرد در حال نزدیک شدن گرفتند. سهراب با کمی دقت حس کرد که آن جنرال چاق و خسته هیچ امیدی به کمک آن‌ها ندارد و ذره‌ای از آمدن‌شان خشنود نیست و حتیٰ یقین داشت که همه‌ی آنها قرار است بمیرند. آمادگی عجیب او برای مردن حال سهراب را بهم میزد و تنفری نسبت به او در دلش می‌کاشت؛ بالأخره بال‌گرد رسید و آن‌قدر نزدیک شده بود که باد ایجاد شده از چرخش پره‌هایش موهای بلند سهراب را به هر سمت و سو می‌رقصاند. بال‌گرد در حال فرود بود که ناگهان فردی فریاد زد.
_ آسمون!
با اولین نگاه از شدت وحشت رنگ از رخ سربازان پرید. همگان فریاد می‌زدند و نا‌اُمیدانه با اسلحه‌هایشان به آسمان شلیک می‌کردند راننده بال‌گرد در حال فرود تا چشمش به آسمان افتاد کنترل بال‌گرد را از دست داد و از محدوده‌ی سکو خارج شد. گلوله‌های غول پیکر توپ‌خانه‌های آلمانی آسمان را پر از نقطه‌های تاریک کرده بودند نقطه‌هایی که با سرعت غیر قابل تأملی به سمت آن‌ها می‌بارید و جهنمی در دل‌های سربازان فروزان کرده بود. سهراب با اطمینان خاطر سر جایش ایستاده بود و نزدیک شدن مرگ را با چشمانش تماشا می‌کرد. انگار که داشت از منظره لذت می‌برد.










 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #6
در میان آن هم‌همه، که هر کس سعی داشت به سوراخی پناه ببرد، دو دست کلفت رو به آسمان بلند شد. ناگهان تمام گلوله‌های توپ‌ها از حرکت ایستادند. کم‌تر از صد متر دیگر با زمین فاصله داشتند، امّا کاملاً متوقف شده بودند. سکوتی خوفناک به فضا غلبه کرد همه‌ چشم به مهدی دوخته بودند. به نظر می‌آمد که فشار زیادی را دارد تحمل می‌کند. کف دستانش را رو به آسمان باز کرده بود و به سختی تلاش می‌کرد انگشتان دستش را جمع کند. به زانو افتاد دستانش از آرنج خم شده و به عقب رانده شدند؛ انگار داشت کم می‌آورد. زندگی یا مرگ همه به او وابسته بود، امّا هیچ‌کس لب به تشویق و روحیه دادن نمی‌گشود. همه حیران مانده بودند هیچ‌کس حتیٰ فکرش را هم نمی کرد که مهدی چنین قدرتی داشته باشد. او از شرایط وخیم زیادی جان سالم بدر برده بود، امّا هیچ‌گاه این توانایی‌اش را برای هیچ احدی آشکار نکرده بود. مهدی چشمانش را بست؛ نفس عمیقی کشید و لحظه‌ای آرام شد، سپس چشم‌هایش با اخمی به هم دوخته شده و رگ‌های خونین که انگار مواد مذابی بود در زیر دریاچه‌ی نمکی در حال باریدن، به سرعت باز کرد. دستانش را به هم نزدیک‌تر کرد و با شتابی عجیب به بالا راند و از جایش برخاست. انگار که همان یک لحظه تأمل برای روشن شدن خورشیدی در دلش که پروتو‌های اُمید آن به دل تک‌تک سربازان بارید کافی بود، فریادی سر داد و گفت:

_ من هنوز دخترهای اروپایی رو ندیدم.

جمله‌اش شاید مضحک؛ ولی مایه آرامش جمع شد. با حرکت چرخشی دستانش گلوله‌ها چرخیده و کمی به عقب رانده شدند. همین برایش اندک زمانی مهیا کرد تا دورخیز کند و با حرکتی سیلی مانند با دست راستش، گلوله‌ها با شتابی باور نکردی دقیقاً خلاف جهت قبلی پرتاب شده و از آن‌ها دور شدند.

جمعیت نفس راحتی کشیدند. یکی از سربازان از میان جمع خطاب به مهدی گفت:

_ مهتی، عشقم دمت گرم؛ ان‌شا‌اللّه بتونی مخ یدونه خوبشو بزنی.

خنده و شوخ طبعی با این جمله دوباره به گروهان برگشت. همه کنجکاو بودند که بیشتر راجب این قدرت مهدی بدانند. دورش حلقه بسته بودند و سعی داشتند از او حرف بکشند، امّا سروان حسینی بلندگوی سبز قدیمی‌اش را جلوی دهانش گرفت و فریاد زد.

_ گروهان! برگردید سر پستاتون، باید هرچه سریع‌تر از این‌جا بزنیم به چاک خیلی سریع کامیون‌ها رو بار بزنید. بجنبید بی مصرفا!

همه مشغول شدند و بالأخره به کمک سروان دست از سر مهدی برداشتند.

سهراب خیره به آسمان و در حال تماشای بازگشت گلوله‌ها به زادگاه‌شان بود. او و تعدادی دیگر از بچه‌ها، به سمت بالگرد دوم که چند قدمی آن‌ طرف‌تر به پهلو سقوط کرده بود، رفتند و مشغول بیرون کشیدن سربازان شدند. باله‌های بال‌گرد خرد شده و شیشه‌هایش شکسته بود. محموله‌های سنگین داخل بال‌گرد روی چند سربازی که پشت‌شان نشسته بودند، افتاده بود و بعضی استخوان‌هایشان خورد شده بود. امّا چون بال‌گرد در ارتفاع کم و روی ماسه‌های نرم ساحل سقوط کرده بود، خبری از آتش سوزی نبود و همه‌ی افراد زنده بودند. امّا سهراب هنوز مطمئن نشده بود و با نگرانی به دنبال آریا می‌گشت. صدایی آشنا از بالاسر گفت:

_ هی چلمنگ، من این بالام.

سهراب نگاهی به بالاسر می اندازد. آریا با آرامش تمام سر جایش روی صندلی قفل شده بود. چشم‌های محو کننده‌ی آبی رنگش را بست و لبخندی به سهراب زد. سفیدی خیره کننده‌ی پوستش با هیچ بنی بشری قابل قیاس نبود. تنها موردی که به مردمان اروپا شبیه نبود موهای مشکی اش بود که همیشه کوتاهشان می‌‌کرد و مثل بسیجی‌ها یک‌طرفه و تخت شانه‌یشان می‌کرد.

_ برای همین میگن همیشه کمربنداتونو ببندید. حالا چیشد یک دفعه؟ همچی آروم بود که!

سهراب در حالی که داشت کمربند آریا را باز می‌کرد و او را پایین می‌آورد در پاسخ گفت:

_ مورد هدف توپ‌خونه‌های آلمانی قرار گرفتیم. در ابعاد خیلی بزرگ!

_ واو، پس چه‌طور جای حوری من الان دارم قیافه مردنی تورو می‌بینم هنوز؟

_ به لطف پهلوون مهتی؛ فعلاً قرار ملاقاتت به تعویق میوفته.

_ قدرت‌شو نشون داد بالأخره؟

_ آره...

سهراب زیر شانه‌ی آریا را گرفت و با هم از بال‌گرد بیرون آمدند و بلافاصله زیر امواج بلند صدای سروان حسینی غرق شدند.

_ بدوئید نفله‌ها، سریع سوار شید باید حرکت کنیم موقعیت‌مون شناسایی شده.

همه‌ی گروهان به آنی سوار نفربر‌ها شدند. تمام نفربر‌ها و حتیٰ کامیون‌ها مجهز به سیستم استتار حرارتی بودند. به طوری که با شروع حرکت تمام وسایل نقلیه نامرئی می‌شدند و بدنه‌‌یشان با تشخیص تصویری با استافاده از تغییر دما به رنگ محیط اطراف در می‌آمد. هر چند هزینه‌ی این تکنولوژی خیلی بالا بود، امّا یک ضرورت تلقی می‌شد، چرا که از وقتی نیرو‌های آلمانی به خاک فرانسه رسیده بودند هر بار که کشوری برای فرانسه نیرو‌ها و تجهیزات کمکی می‌فرستاد از سمت آلمان مورد تهدید حمله اتمی قرار می‌گرفت. و نیرو‌های کمکی هم در کمتر از یک هفته به کلی نابود می‌شدند. کسی نمی‌دانست که آلمانی‌ها چه‌طور مکان نیرو‌های کمکی را تشخیص می‌دهند، امّا به هر حال بی‌احتیاطی شمشیری دو لبه بود که به سمت کشور حامی و حتیٰ خود فرانسوی‌ها نشانه گرفته می‌شد. پس آن‌ها با تمام توان سعی در محافظت از نیرو‌های ایرانی و مخفی نگه داشتن راز حمایت ایران از فرانسه را داشتند.

هیچ جاده‌‌‌ی مشخصی برای حرکت وجود نداشت ماشین‌ها با وجود نامرئی بودن از وسط خرابه‌ها و بیابان‌ها حرکت می‌کردند تا احتمال ردیاب‌یشان کم‌تر شود. همین‌طور که از ساحل دور می‌شدند ابر‌ها کنار رفتند و آسمان صاف و ستاره‌ها پدیدار شدند. قرار بود در اولین ایستگاه‌های تازه ساخته شده در یکی از گاراژ‌های قدیمی واقع در جنوب شرقی ناحیه پرولز به زیر زمین رفته و وارد تونل مخفی قطار‌های سریع و سیل شوند.

داخل نفر بر ساکت بود. هر کس در رویای خودش پرسه می‌زد سمت راست سهراب در ورودی نفر بر و سمت چپش آریا با دهانی باز خواب بود. سر آریا مثل شلنگی سرگردان به هر سو می‌چرخید و نداشتن تکیه‌گاه مانع از این می‌شد که به خواب عمیق فرو برود.

سهراب میلی به تکیه‌گاه شدن نداشت؛ چون نسبت به آریا نهیف‌تر بود و سر بزرگ آریا وزن زیادی را بر شانه‌های او متحمل می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #7
با این‌حال سر آریا را با دستش گرفت و به سمت شانه‌هایش راهنمایی کرد و با خود گفت:

_ هعی، چه میشه کرد؛ بالأخره بالا بریم پایین بیایم ما تو رو گردن گرفتیم.

بالأخره بعد از حدود یک ساعت به مقصد رسیدند ناگاه نفر بر با شیب زیادی کج شد که باعث شد آریا تعادلش را از دست داده و از خواب بپرد. به نظر می‌آمد که سیستم استتار ماشین‌ها خاموش شده و دارند به اعماق زمین می‌روند. داخل ورودی تونل کاملاً تاریک بود و چشم، چشم را نمی‌دید. تنها چیزی که سربازان می‌دانستند این بود که دیگر روی زمین نیستند و این به خودی خود حس امنیتی در دل‌هایشان ایجاد کرده بود؛ بعد از آن اتفاق امروز بعد از ظهر دیگر روی زمین برای هیچ موجودی امن نبود.

آریا هنوز گیج و نیمه خواب بود که سهراب صدایش زد.

_ پیس آریا.

_ ها؟

_ گوش کن، حواستو بده به من ببین چی میگم.

_ چیه؟

_ میگم به نظرت این اتفاق امروز یکم قضیش بودار نیست؟

_ کدوم اتفاقو میگی دقیقا؟

_ بمب بارون شدنمون دیگه.

آریا انگار که ذهنش را به تأمل واداشته باشد هوشیارتر شد و حواسش را جمع کرد و گفت:

_ چرا اتفاقاً منم خواستم بگم؛ ولی گفتم باز پاچمو میگیری میگی زایه بازی در نیار.

_ الان عیبی نداره همه خمار خوابن ببین.

_ خب بگو گوشم باهاتِ.

_ آقا مگه ما کاملاً محرمانه و مخفیانه وارد کشور نشدیم؟ تازه از جایی هم اومدیم که عمراً بشه پیش بینیش کرد، وگرنه می‌تونستیم وسط شهر فرود بیایم کارمونم راحت تر می‌شد. اصلاً آقا اینا همه به کنار؛ مگه آلمان کلاً چند وقته وارد خاک فرانسه شده؟ بابا ما کیلومتر‌ها با اونا فاصله داریم کدوم خری این همه گلوله توپ‌خونه رو میزنه وسط یک ساحل متروکه که تازه قبلاً هم یک‌بار بمب بارون شده؟ بهتر نبود با این‌ها خط اول ارتش فرانسه رو بزنن تا راحت‌تر بتونن پیش روی کنن؟

_ دادا، بالأخره ارتشی که من توش باشم اُبهت خاص خودشو داره، احتمال زیاد از طریق باجناقای دهن‌لقم به گوش هیتلر رسیده اونم ترسیده خواسته همون اول کلکمو بکنه.

سهراب پس گردنی محکمی به آریا زد.

_ آخ.

_ الان وقت مسخره بازی نیست.

_ خوب دادا من چه میدونم چه چیزا از من می‌پرسیا من اصلاً هنوز برام سوالِ کدوم تکنولوژی به انسان اجازه داده که برد گلوله‌های توپ‌هاش این‌قدر زیاد باشه؟!

_ آفرین نکته خوبی بود این هم عجیبه؛ چون آخرین بار سه روز پیش چک کردم و شهر لیون هنوز تحت کنترل کامل فرانسه بود.

_ احتمالاً از رو دریا زدنمون.

_ آخه بز کدوم ناو دریایی‌ای این‌قدر قدرت آتش داره؟ بعدشم اصلاً ما قبل شروع حرکت از اَمن بودن دریا مطمئن شدیم اگر چیزی روی دریا بود می‌دیدیمشون، اونم اگر قرار باشه اون‌قدر بزرگ باشه که بتونه همچین جهنمی درست کنه.

آریا بشکنی زد و انگشت اشاره‌اش را به سمت سهراب گرفت و گفت:

_ پس فقط یک‌جا میمونه.

هردو همزمان با هم گفتند:

+ سوئیس.

به نشانه تأیید سرشان را تکان دادند. آریا با حالتی مرموزانه گفت:

_ سوئیس خیلی دوره.

سهراب دوباره به فکر فرو رفت و پاسخ داد.

_ می‌دونم.

آریا دهانش را نزدیک گوش سهراب برد و دستش را جلوی دهانش گرفت و با آرام‌ترین صدای خود پرسید:

_ به نظرت هیتلرم مثل تو و مهدی نیست؟

_ احتمالش هست.

با دیده شدن روزنه‌ی نوری از اعماق تونل سهراب و آریا به مکالمه‌یشان پایان دادند و با کنجکاوی خیره به نور ماندند. با رسیدن به اولین طبقه‌ی ایستگاه‌های قطار تمام بچه‌ها از دیدن این‌ همه تکنولوژی یک‌جا، هیجان زده شده بودند.

تونلی عظیم که با فلزاتی خاص عایق کاری شده بود تا هیچ امواج رادیویی‌ای رد و بدل نشود. بیش از ده ریل کنار یک‌دیگر صف کشیده بودند و قطارهای عظیم و جسه‌ای در آن‌ها رفت و آمد داشتند. قطر هر قطار بیش از چهار برابر قطر یک قطار مسافر‌بری معمولی بود. هر لکوموتیو قدرت کشیدن بیش از پونصد نفر سرباز و تا چهار تانک تماماً زرهی را داشت و این ذره‌ای از سرعتش نمی‌کاست. نفربر‌ها داخل شدند و توجه ساکنین را به خود جلب کردند سهراب نگاهی به اطراف انداخت. در دو طرف دیواره‌های تونل در فاصله‌های یکسانی از یکدیگر دروازه‌های آبی رنگ فولادی ای نصب بود که بالای هر کدام پرچم یک کشور آویخته شده بود نفربر‌ها به آرامی از کنار دروازه‌ها می‌گذشتند. سربازان فرانسوی صف شده بودند و با احترام نظامی به نیرو‌های کمکی خوش‌‌آمد می‌گفتند.

یکی از دروازه‌ها باز بود و داخلش نیرو‌های هندی در حال استراحت بودند. سربازان با همان لباس‌های جنگی داخل کیسه خواب‌هایشان در حال تقلا برای به خواب رفتن بودند. دروازه بعدی که باز شد نفربرها داخل شدند و نیرو‌های ایرانی را پیاده کردند. سروان حسینی آخرین نفر از نفربر پیاده شد و به سربازان دستور داد همگی کیسه خواب‌هایشان را باز کنند و برای خواب آماده شوند.

پشت سرش جنرال آرژانچ از نفر بر بیرون آمد دستانش را پشت کمرش حلقه کرد و شکمش را جلو داد رو به روی سروان ایستاد از او بابت کمک نیرو‌هایش تشکر کرد و بعد هم از او خواست تا ساعاتی همین‌جا بمانند و استراحت کنند تا این‌که امنیت مقصد تضمین شود و سپس نیرو‌ها آماده‌ی حرکت به سمت تولوز شوند. سروان حسینی نیز متقابلاً از او تشکر کرد و جنرال و نیروهایش از اتاق بزرگی که پرچم کشور ایران سر در آن بر افراشته شده بود خارج شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #8
راز در خطر
سهراب و آریا در دشتی وسیع در تکاپو بودند و با دویدن دنبال هم‌دیگر مسافت را طی می‌کردند. صدای قهقه‌هایشان آواز طبیعت را کور کرده بود. آریا مابین خنده‌هایش لحظاتی چشمانش را از اشک‌های شوقش قرض گرفت تا جلویش را ببیند. سهراب را دید که پشت به او رو به جنگل ایستاده بود.
موهای بلند و مشکی‌اش پوست سفید گردنش را پوشانده بود. آریا متعجب به سمت سهراب رفت. روی شانه‌هایش زد و صدا کرد.
_ سهراب، سهراب خوبی؟ چت شد سهراب؟ سهراب!
هر چه صدایش را بالاتر می‌برد و محکم‌تر شانه‌های سهراب را تکان می‌داد فایده‌ای نداشت. سر جایش خشکش زده بود و به جنگلی که چند متری آن طرف‌تر بود خیره شده بود. آریا توجه چندانی به جنگل نکرد و به چشمان سهراب خیره شد. امّا تا وحشت درون چشمانش را دید لرزه‌ای به تنش افتاد. نور فروزانی انگار که قاصد مرگ باشد همین‌طور بیشتر و بیشتر به مرز‌های چشمان سیاه و درشت سهراب ت×جـ×ـا×و×ز× میکرد. سهراب به ناگاه انگار که شوک به تنش وارد شده باشد فریاد زد.
_ آریا، بپر.
آریا را با دستان کوچک خود بغل کرد و هر دو به پایین تپه پریدند و لحظاتی بعد شعله‌های خشمگین آتش از بالای تپه نمایان شدند.
سهراب تا چشمانش را باز کرد و به خود آمد دید که آریا ده‌ها متر آن‌طرف‌تر از او در آن سوی دشت در حال دویدن به سمتش است. اطراف‌شان تماماً آتش بود و شعله‌ها داشتند در دشت نیز پیشروی می‌کردند و به حدی رسیدند که بین آریا و سهراب حائلی شعله ور پدیدار شد. سهراب وحشت کرده بود ع×ر×ق سردی تمام صورتش را خیس کرده بود دستان لرزانش را به سمت آریا دراز کرد و با چشمانی غرق در اشک گفت:
_ آریا بیا پیشم؛ بدو.
باورش نمی‌شد، امّا دستی از میان آتش بیرون آمد و سعی داشت دست سهراب را بگیرد. با نزدیک‌تر شدن دست، سهراب می‌توانست چهره‌ی صاحب دست را ببیند، امّا دیگر خبری از آن چشمان رنگی و پوست روشن نبود اسکلت جمجمه‌ای با دهانی باز، گویی که قبل بی‌حسی کامل از فرط درد جیغ می‌کشیده را دید.
غم و ترس به یک‌باره به سهراب هجوم آوردند. از جا پرید و می‌خواست جیغ بکشد که به ناگاه دستی بزرگ و کلفت از میان تاریکی بیرون آمد و دهانش را گرفت. سهراب با این غافل‌گیری وحشتش دو چندان شده بود. با هراس به اطراف نگاه میکرد. تا صاحب دست را بیابد.
_ آروم بگیر نی قلیون، آرومم.
مهدی بود. هنوز تمام بچه‌ها خواب بودند. صدای خر و پفی توجه سهراب را به خود جلب کرد. از لای انگشتان مهدی نگاهی به سمت چپش انداخت.
آریا تا چانه درون کیسه خوابش فرو رفته بود. دهانش باز بود و آب دهانش آویزان و حبابی از دماغش با هر نفس بیرون می‌آمد و به داخل بر می‌گشت.
با دیدن این صحنه سهراب آرام گرفت و از مهدی خواست تا رهایش کند. دستمالی از جیبش بیرون آورد. دهان آریا را بست و آب دهان و دماغش را پاک کرد.
_ پیست؛ بیا بیرون کارت دارم.
آریا پشت بند مهدی از اتاق خارج شد.
چراغ های تونل یکی در میان خاموش بودند و راهرو‌ها سوت و کور بودند. گویا همگان قدر این اندک زمان‌های استراحت را می‌دانستند.
هنوز خواب‌آلود بود که مهدی شانه‌اش را گرفت و آن‌ را محکم به دیوار کوبید و گفت:
_ تو از قدرت من خبر داشتی نه؟
_ چته گاومیش برق از سه فازم پرید.
_ جواب منو بده، تو می‌دونستی؟
_ حرفا میزنی قدرت‌های مأورایی نیرو‌های نظامی توسط حفاظت کنترل میشه اونا خیلی از من هفت خط‌ترن نمی‌زارن به جایی درز کنه من از کجا بفهمم؟
_ لازم نیست حتماً از اون طریق به گوشت برسه.
_ پس از چه طریقی امگان داشته من بفهمم؟
_ نمی‌دونم من زیاد اهل فکر کردن نیستم؛ ولی فکر نمی‌کنم تو آدم معمولی‌ای باشی.
_ یعنی چی؟
مهدی اخم‌هایش را در هم فرو کرد؛ یقه‌ی سهراب را گرفت؛ تن صدایش را بالابرد و گفت:
_ من دیدمت، دیدم وقتی همه داشتن اشهد آخرشونو می‌خوندن تو سینه سپر کرده بودی و با غرور رو به آسمون وایستاده بودی.
کمی مکث کرد؛ نفسی گرفت و ادامه داد.
_ راستشو بهم بگو می‌دونستی من قراره‌ جلوی گلوله‌هارو بگیرم نه؟
_ چیو میخوای بدونی ها؟ از چی می‌خوای سر در بیاری؟ تو اونجا نبودی هم من حلش می‌کردم.
_ چی؟! وایسا ببینم یعنی چی؟
_ دیگه بیشتر از این نمی‌تونم بهت توضیح بدم
_ غلط کردی مگه دست خودته؟ همین‌جا طوری میزنم...
صدای آژیر بلندی از بلندگو‌ها برخاست و پشت بندش تمام چراغ‌ها روشن شد. بلندگو‌ها به زبان انگلیسی تکرار می‌کردند.
_ سپاهیان آماده‌ی حرکت شوید.
مهدی تا به خودش آمد و دوباره رو به رویش را نگاه کرد، اثری از سهراب ندید.
داخل اتاق گروهان همه بیدار شده بودند. داشتند کیسه خواب‌هایشان را جمع می‌کردند و آماده حرکت می‌شدند. سهراب آریا را دید که هنوز خواب بود. به سمتش رفت و بیدارش کرد.
_ آریا، پاشو می‌خوایم بریم.
_ ها؟ نمنه؟
_ میگم پاشو داریم راه میوفتیم.
_ آها، اونو که خودم شنیدم، من امروز ناسلامتی یک صانحه‌ی هوایی رو پشت سر گذاشتم، خستم. خودت ورم‌دار مثل یک فنچ بزار تو قطار.
سهراب لگدی به پهلوی آریا زد و گفت:
_ پاشو بینم تو فنچی یا راسو؟ کیسه خوابتو از رو بوش می‌فهمن مال توعه، پاشو بهت میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #9
گروهان به محض خارج شدن از اتاق با سیل عظیمی از برترین سربازان ارتش هر کشور مواجه شدند. نزدیک‌ترین گروه به اتاق ایرانی‌ها سربازان کشور هندوستان بودند. گردان آن‌ها از تمامی گردان‌ها پر جمعیت‌تر بود و نیرو‌ها مجهز به تجهیزات تماماً ساخت خود هندوستان بودند؛ چند دهه‌ای می‌شد که هند به استقلال کامل نظامی رسیده بود.

آن‌طرف‌تر به ترتیب نیروی آلفای روسیه، گردان نیمه رباتیک آمریکا و لک‌لک‌های پاکستانی قرار داشتند و در لاین روبرو نیز نیروی SAS انگلیس خود‌نمایی می‌کرد. و البته که جوخه‌ی ناجیان آزادی تازه احداث شده‌ی اسپانیا نیز حضور داشت. مجهز به، به‌ روز‌ترین تکنولوژی‌های دنیا. مشخص بود که با تمام وجود خطر هدف بعدی بودن را درک می‌کردند.

نه تنها گروهان سروان حسینی بلکه تمامی گروهان‌ها با دیدن گروهان ایرانی دیگری در انتهای‌ راهرو و آن سوی تونل متعجب شده بودند. آریا پس گردنی محکمی به سهراب زد طوری که برق از چشمانش پرید و فریاد کشید.

- سهراب نیگا الایرانیون.

- خو الاغ چته چرا میزنی.

- دادا فرمانده‌شونو دقت کردی؟

- کیه مگه؟

آریا با لحنی کنایه‌آمیز گفت:

- عشقت این‌جاست، عشقت.

- نکنه... وایی نه‌نه من حوصله سر و کله زدن با این یارو رو ندارم

_ خدا بهت صبر عنایت کنه سهراب جان، صبر ایوب. بنده شمارو با آقا فرهاد تنها میزارم امیدوارم اوقات خوشی رو با هم سپری کنید.

آریا پشتش را به سهراب کرد و سعی داشت دور بشود که سهراب یقه‌اش را گرفت و با لحنی آرام گفت:

_ کجا؟ صبر کن کارت دارم، اتفاق مهمی افتاده.

_ چی‌شده؟

_ میگم بهت.

سهراب سخنش را در حالی که به انتهای تونل خیره شده بود پایان داد.

روزنه‌ی نوری پر غوغا از اعماق تاریکی تونل سر از برای ماجراجویی بیرون آورد. گویی که گنجشک در دل قطار نمی‌گنجید تا بفهمد که مسافرین جدیدش این‌بار قرار است چه‌گونه به هلاکت برسند.

سروان حسینی صدایش را بلند کرد و خطاب به گروهان گفت:

_ قطار به اندازه کافی جا داره هر دو گروهان سوار میشیم این قطار ماست، فقط اسلحه‌هاتون رو بردارید بقیه مهمات همین‌جا تحویل نیرو‌های فرانسه داده میشه.

قطار با نیروی مغناطیسی حرکت می‌کرد، برای همین هیچ سر و صدای خاصی نداشت. پاورچین‌پاورچین خود را به ایستگاه رساند و درهایی که رو به روی گروهان‌های ایرانی بودند باز و افراد داخل شدند. نیروها با گرمی و طراوت از دیدن یک‌دیگر استقبال کردند. همهمه‌ای برپا شده بود و هر کس با هر جسم زنده‌ای که دهانی برای صحبت کردن داشت گرم می‌گرفت.

سهراب در میان جمع حصاری از تنهایی به دور خودش پیچیده بود که با سیم‌های خاردار چهره بی‌روحش محافظت می‌شد. به آرامی دستانش را داخل جیبش گذاشت و روی صندلی نشست، صدای آریا را در میان جمع در حال گپ و گفت می‌شنید؛ ولی خودش را نمی‌دید. دست از جست‌وجو برداشت، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.

درب‌های قطار بسته شد و قطار با سرعتی باور نکردنی در داخل تاریکی تونل از گستره‌ی دید جنرال فرانسوی گریخت.

کمی بعد همهمه‌ها خوابید و سربازان یک به یک سر جایشان نشستند و آریا نیز کنار سهراب نشست. سهراب به خواب رفته بود و آریا نیز سعی نکرد بیدارش کند. دقایقی بعد آریا از فرط بیکاری و نداشتن هم صحبت سر به این طرف و آن طرف چرخاند تا بلکه سوژه‌ای برای سرگرمی پیدا کند. توجهش را فرهاد دزدید. همان محبوب همیشگی گردان که چرب زبانی‌اش در میان آن‌ همه تخریب، تحقیر، فضای خشک و خشن ارتش نیاز هر سربازی بود.

چندین سرباز دور فرهاد جمع شده بودند و به سخنرانی‌های او گوش می‌سپردند.
_ ... چیزی نمونده که ما، یعنی برترین و کارکشته ترین سربازان ارتش ایران وارد میدون نبرد بشیم و این پیکره‌ی خشم و جهالت نازی‌هارو بخشکونیم و ترس و وحشت مردم دنیا رو ریشه کن کنیم، چیزی که جهان باید ازش بترسه ماییم.،کلاه سبز‌های ارتش ایرانن که قراره دنیارو مورد رحمت خودشون قرار بدن و صلح و آرامشو پیش‌کش تمام مردم جهان کنن، ما ترسناکیم؛ چون همون‌طور که می‌تونیم آرامش برقرار کنیم می‌تونیم دنیارو به طغیان و آشوب بکشیم، حضور ما در این میدان نه تنها نشانه هلاکت نیست بلکه خبر از آشکار شدن قدرت ما برای جهان‌یان می‌دهد، به قدرت خودتون ایمان داشه باشید تا بقیه هم بتونن اونو باور کنن.

البته ظاهرش هم همچین در تاثیرگذاری و جذابیت سخنانش بی‌تاثیر نبود. تنها سرخ پوست گردان که موهای بلند، چشمان و حتی مژه‌ها و ابرو‌هایش طلایی بود. در بین ایرانی‌ها این حد از بوری مو واقعا خاص است و فرهاد می‌دانست چه‌گونه از این زیبایی برای جذب مخاطب استفاده کند.

فرهاد سکوتی کرد که جماعت را به تحسین خود وا داشت و شنوندگان برایش دست زدند. به سمت صندلی‌اش رفت و بنشست و نفسی عمیق کشید.

_ البته اگر هم نتونستید ایرادی نداره فقط کافیه به قدرت من ایمان داشته باشید. من کارکتر اصلی این داستانم.

لبخندی بر لبان فرهاد جاری شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Spiritous

مدیر ترجمه
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
طراح
ادیتور
مترجم
نام هنری
شعله زرد
آزمایشی
طراح
مدیر
ترجمه
شناسه کاربر
3608
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
آخرین بازدید
موضوعات
20
نوشته‌ها
277
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,839
امتیازها
193
محل سکونت
کوی قدرت

  • #10
آریا نگاهی به سمت راستش انداخت و سهراب را دید که چشمانش کاملاً باز است و با خشم به چهره‌ی فرهاد در واگن رو به رویی خیره شده است. شوکه شد و از جایش پرید.

_ وای! تو مگه خواب نبودی؟

_ تازه بیدار شدم.

_ صبح بخیر قناری، ببینم تو نمی‌خواستی یه چیزیو به من بگی؟

_ ها، چرا خوب شد یادم انداختی.

_ چه گندی زدی؟

_ مثل این‌که مهدی از یک چیزایی بو برده، خواب که بودید من و بیدار کرد برد تو راهرو، سعی داشت ازم حرف بکشه

_ ینی چی؟ از کجا؟

_ موقع بمب بارون از این‌که نترسیدم شک کرده که شاید قدرتی داشته باشم.

_ اه، دادا صدبار بهت نگفتم تو صحنه‌های خطرناک فاز جومونگ نگیر برا من، سوپرمن هم وقتی ساختمون می‌افتاد روش دستش و می‌گرفت جلو چشاش خاک نره توشون چه برسه به تو که یه تخته سنگ بخوره تو سرت میمیری.

سهراب تن صدایش را پایین آورد و گفت:

_ آخه...

_ الان می‌خوای چه غلطی بکنی؟

_ نگران نباش هندونه دادم زیر بغلش گمراهش کردم، ازم پرسید تو می‌دونستی من قراره جلوی گلوله‌هارو بگیرم، منم گفتم...

_ بسه بسه کم‌تر ور ور کن؛ فعلاً که گند زدی دقت کن ببین اونا دارن چی‌کار می‌کنن.

سهراب، از لای صندلی‌های جلو به هیکل عیان و غول پیکر مهدی که از جایش برخاسته بود و سعی داشت جایش را با بغل دستی فرهاد طاق بزند، خیره شد.

به اندازه‌ای دور بودند که صدایشان به سختی به گوش سهراب و آریا می‌رسید.

_ برادر پا میشی بری جای من بشینی؟ من با این داداش‌مون یکمی اختلاط کنم.

فرهاد بدون اینکه سرش را بچرخاند گفت:

_ به‌به آقا مهتی از این طرفا؟ شنیدم غوغا بپا کردی تو ساحل کارنن.

_چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم اگر کاری نمی‌کردم همه‌مون همون‌جا پودر می‌شدیم و ایستگاه برای نیرو‌های پشت سر غیر قابل استفاده می‌شد.

همین‌طور که این‌ را می‌گفت هیکل درشتش را داخل صندلی‌ها جا کرد و کنار فرهاد نشست.

_ خب بگو ببینم چی‌ شده به ما سر زدی؟ همچین آدم اجتماعی‌ای نیستی که بی‌دلیل بیای احوال پرسی.

_ سهراب یغمایی رو می‌شناسی؟ همون پسر لاغره که تو گروهان ماست.

_ همونی که اکثراً ساکته و موهاشم بلنده؟

_ خودشه.

_ خب؟

_ احتمال صد به نود مطمئنم که قدرت داره.

_ چه‌ طور این‌قدر مطمئنی؟

_ امروز وقتی بمب بارون شدیم ذره‌ای نترسید. همین‌طوری راست‌راست ایستاده بود به آسمون خیره شده بود.

_ یعنی چی؟ نمی‌فهمم.

_ امروز سعی کردم از زیر زبونش بکشم، بهم گفت اگر هم تو اون‌جا نبودی خودم حلش می‌کردم. نمی‌دونم شاید می‌تونه گلوله‌ها رو از کار بندازه یا یک دیوار دفاعی نامرئی درست کنه.

_ هوم، که این‌طور، پس اونم مثل ما یک ستارست. من بیشتر برام سواله که چرا و چه طور تونسته قدرت‌شو از همه مخفی نگه داره؛ مگه توی هر گروهان فقط یک نفر قدرت مأورایی نداره؟ این یعنی هیچ‌کدوم از فرمانده‌های ارتش هم از قدرتش خبر ندارن؛ چون اگر می‌دونستن تو رو با اون تو یک گروهان نمی‌زاشتن.

_ حق با توعه‌، به نظرم بهتره بریم سروان رو با خبر کنیم.

_ نه نه نه نه. باید اوّل مطمئن بشیم، سعی کن بفهمی قدرتش چیه، به حرفاش نمی‌شه اعتماد کرد.

***​
آریا با حالتی کلافه گفت:

_ دادا من‌ که یک کلمه هم نمی‌فهمم اینا چی‌چی میگن.

_ هیس، وایسا.

صدایی از بین سیل عظیمی از صداها توجه سهراب را به خود جلب کرد.

_ خودم دیر یا زود از همه چیز سر در میارم.

سهراب با نگرانی گفت:

_ پوف، قضیه جدی شد.

_ چی شنیدی؟

_ این ع×و×ض×ی خیلی باهوشه.

_ نه حاجی تو خیلی بی‌شعوری، رفتی رو بلندی جلوی چشم همه زل زدی به گلوله‌هایی که ده برابر سایز توان بعد انتظار داری کسی شک نکنه؟ از جلو چشمام خفه‌شو.

آریا برخاست و به سمت فرهاد و مهدی رفت. آن‌ها نیز حرف‌هایشان تقریباً تمام و از جایشان بلند شده بودند.

فرهاد همچنان سرش پایین بود و با حالتی خوکامه گفت:

_ بسپرش به من خودم ته تو قضیه رو در میارم، تو فقط هر از گاهی حواست بهش باشه، برو تمرکزت رو بزار رو دفاع از گردان.

آریا با همان روی خوش همیشگی‌اش اعلام حضور می‌کند:

_ به‌به، آقا فرهاد گل گلاب، چی‌چی میگفتی با این مهتی؟ ته چی رو می‌خوای دراری؟

_ چیز مهمی نیست، صرفاً داشتم روحیه‌شو آماده نبرد می‌کردم.

_ بله، اون‌که یقیناً حق با شماست؛ حتماً همین‌طوره، حالا اون و ولش کن مهم نیست، بینم نظرت چیه به تولوز که رسیدیم تحت پوشش امن اسنایپر رایفل من قرار بگیری؟

_ شرمنده؛ ولی من گروه خودم و برای هدایت دارم.

_ بی‌خیال گروهبان یعنی می‌خوای پیشنهاد داشتن حرفه‌ای‌ترین اسنایپر ایرانو تو گروهت رد کنی؟

_ با کمال احترام، بله.

آریا پیش خودش به آرامی زمزمه کرد.

_ خود پسند و لجباز.

سپس خطاب به فرهاد ادامه داد.

_ خب حالا بیا بشین راجبش صحبت می‌کنیم...

***​

سهراب از این حرکت آریا تحت‌تاثیر قرار گرفت و با خودش گفت:

_ ایول، سعی کن تمرکزشو از رو من برداری.

ساعتی بعد در حالی که هر کس در سکوت ذهن خودش غرق شده بود، سروان احمدی فرمانده گروهان فرهاد در ابتدای واگن قطار رو به جمعیت ایستاد و سروان حسینی هم کنارش ایستاده بود. شروع به حرف زدن کرد و صدایش در تمامی بلند گو‌های قطار پخش می‌شد. احتمالاً بخاطر اتصال بلوتوثی میکروفون روی یونیفرمش با بلندگوها بود.

_ سرباز‌ها تا دقایقی دیگر به مقصد می‌رسیم، شهر تولوز اخیراً مورد تهاجم شدید توپخانه‌های دشمن قرار گرفته، پس احتمالاً وقتی بریم روی زمین قرار نیست چیزی جز خرابه ببینید، نیرو‌های ایرانی شامل سه تیپ سه هزار نفره در شهر تولوز و اطراف آن‌اند برای حفظ کردن مرزها و دفاع در برابر دشمن که با ارتش انگلستان، پاکستان، اسپانیا و آمریکا همکاری خواهند کرد، باقی نیرو‌ها هم در منوپلیه مستقر می‌مونند برای دفاع از خط تزریق نیرو‌های کمکی که اون‌ها هم با سربازان ترکیه و عربستان سعودی همکاری خواهند کرد، جزئیات بیشتر راجب موقعیت منطقه، تجهیزات و امکانات نیرو‌های دشمن روی صفحه‌های نمایشگر جلوی صندلی‌هاتون نمایش داده خواهد شد؛ لطفاً با دقت مطالعه کنید.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین