مایکل: چه کسی اقدام به قتل فرانک پنتاجلی کرد؟
هایمن راث: برادران رزاتو.
مایکل: میدونم. اما چه کسی چراغ سبز بهشون نشون داد؟ میدونم من این کارو نکردم.
هایمن راث: یه بچهای بود که من باهاش بزرگ شدم. اون از من جوونتر بود. از من الگو میگرفت. ما اولین کارمون رو با هم انجام دادیم. تو خیابونا کار میکردیم. اوضاع خوب بود. تو دوران منع، ما شیره قند به کانادا صادر میکردیم. کار و بارمون گرفت. پدر تو هم همینطور. بیش از هر کس دیگهای دوستش داشتم و بهش اعتماد میکردم. بعدا اون مرد به فکر ساختن یه شهر افتاد. بر روی یه کویر خشک. در مسیر کسانی که به غرب سفر میکنن. اسم اون بچه، مو گرین و شهری که ساخت، لاسوگاس بود. مرد بزرگی بود. مرد دوراندیش و خوبی بود. حتی یک لوح، یک تابلو یا یک مجسمه از او تو اون شهر نیست. یکی یه گلوله تو چشمش کاشت. هیچکس نمیدونه کی اون دستور رو داد. وقتی
خبر رو شنیدم، عصبانی نشدم. مو رو میشناختم. میدونستم آدم لجوجیه، بدزبونه و حرفهای احمقانهای به زبون میاره. برای همین وقتی کشته شد، کاری نکردم و به خودم گفتم: این کاریه که خودمون انتخاب کردیم. نپرسیدم کی دستور قتل رو داده، چون ربطی به کار نداشت. اون دو میلیون دلاری که داخل کیفی تو اتاقته… من میرم یه چرتی بزنم. وقتی بیدار شدم، اگه پول روی میز بود میدونم که یه شریک دارم؛ و اگه نبود، میدونم که ندارم.