مایکل: اونا میخوان با من ملاقت کنن. درسته؟ من، مککلاسکی و سولاتزو. اجازه بدین قرار ملاقات رو بذاریم. از طریق رابطهامون میفهمیم این ملاقات کجا برگزار میشه. ما اصرار میکنیم که یه جای عمومی باشه. یه بار، یه رستوران. جایی که مردم حضور داشته باشن تا من احساس امنیت کنم. وقتی با اونا ملاقات کنم، منو بازدید بدنی میکنن. درسته؟ پس من نمیتونم با خودم اسلحه داشته باشم. ولی اگه کلمنزا بتونه راهی پیدا کنه تا اونجا یه اسلحه برای من قرار بده، اون وقت هردوشون رو میکشم.
سانی: تو میخوای چی کار کنی، آقای تحصیلکرده که نمیخواست قاطی کار و کاسبی خانواده بشه؟ حالا میخوای به یه پلیس شلیک کنی، چون کتکت زده؟ اینجا مثل ارتش نیست. تو باید اونقدر بهشون نزدیک باشی که مغزشون بپاشه رو لباست. تو این موضوع رو خیلی شخصی فرض کردی. تام! این مسأله کاریه و اون شخصی در نظر گرفته.
مایکل: کجا گفته شده که تو نمیتونی یه پلیس رو بکشی؟
تام: مایکی…
مایکل: صبر کن، تام! من دارم درباره پلیسی حرف میزنم که تو کار مواد مخدر دست داره. یه پلیس بیآبرو. پلیسی که عیاشی میکنه. این یه
داستان فوقالعاده است. ما روزنامهنگارهایی تو لیست حقوقبگیرامون داریم. درسته؟… اونا ممکنه داستانی مثل این رو دوست داشته باشن.
تام: ممکنه.
مایکل: این مسأله شخصی نیست، سانی. کاملا کاریه.