. . .

انتشاریافته رمان تباهی | مهدیه( M.R)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۱۲۰_۱۶۲۵۲۳_xgqx_(1)_l85h.png


نام رمان: تباهی
نویسنده: مهدیه(M.R)
ژانر: تراژدی - عاشقانه - اجتماعی
ناظر: @AYSA_H
خلاصه:
در مورد زندگی دختری به نام آترا هست که پدرش فوت کرده و همراه مادر و برادرش زندگی می‌کنه.
آترا، دختری هست که در برابر کارهای برادرش، مقاومت کرده و سعی می‌کنه با مادرش یک زندگی آروم رو داشته باشه؛ اما متأسفانه کارهای برادرش همچین اجازه‌ای رو بهش نمیده و... .
تباهی یعنی چیزهای بزرگی که حالمون رو خوب نمی‌کنن و چیزهای کوچکی که حالمون رو خراب می‌کنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #2
"گذشته"
"آترا"
با محدثه از در مدرسه بیرون اومدیم. محدثه با دیدن ماشین باباش، لبخندی زد و گفت:
- خب آترا جان، وقت خداحافظیه دیگه.
نگاهم رو به چشم‌های خیسش دوختم. دلم براش تنگ میشد!
دست‌هام رو باز کردم گفتم:
- با یه بغل چطوری؟
محدثه خودش رو توی بغلم انداخت و هم‌دیگه رو بغل کردیم.
لحظه‌های آخری، خیلی دردناک بود؛ دیگه نمی‌دیدمش!
من رو از خودش جدا کرد و گفت:
- دلم برات تنگ میشه!
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم روی گونم چکید.
- منم دلم تنگ میشه!
با صدای بابای محدثه، ازش فاصله گرفتم و با دستم، اشک‌هام رو پاک کردم.
- شرمنده دیگه! باید برم.
- دشمنت شرمنده، برو.
دستش رو دراز کرد؛ باهاش دست دادم و با صدای بغض‌آلودم لب زدم:
- خداحافظ همدم تنهایی‌هام!
محدثه دوباره بغلم کرد و من رو از خودش جدا کرد.
- خداحافظ!
لبخندی زد و از من فاصله گرفت. دستم رو بلند کردم و دستی براش تکون دادم؛ سوار ماشین شد و ماشین به راه افتاد.
این هم از آخرین روز دبیرستان، تموم شد. همه‌چی تموم شد! دستم رو توی جیب مانتوم گذاشتم و آروم آروم قدم زدم.
زمان خیلی زود می‌گذره، روزها پشت سر هم می‌گذرن.
زندگی ساده‌ی من، با بد اخلاقی‌های مصطفی و کار کردنم توی آرایشگاه، داشت می‌گذشت. حق کنکور دادن رو نداشتم؛ مصطفی این حق رو هم از من گرفته بود. وارد محله‌ی کوچیکمون شدم. به طرف در خونه رفتم. زنگ در رو فشردم که کسی در رو باز نکرد. دوباره زنگ در رو زدم که این‌بار صدای مصطفی اومد:
- کیه؟
داد زدم:
- مصطفی! منم، در رو باز کن.
صدای لق لق دمپایی مصطفی اومد؛ در رو باز کرد. با باز شدن در حیاط، بدن لخت مصطفی نمایان شد. با شلوارک اومده بود در رو باز کنه. نگاهم رو با حرص بهش دوختم. نگاهی به این‌ور، اون‌ور انداختم تا کسی نباشه. مصطفی گفت:
- بیا دیگه، چرا وایستادی؟
مصطفی رو کنار زدم و وارد حیاط شدم و گفتم:
- چرا این‌طوری اومدی توی حیاط؟ زشته!
مصطفی در حیاط رو محکم کوبید و گفت:
- خوشم میاد. به توی جوجه مربوط نیست؛ برو گمشو خونه!
از لحن صداش معلوم بود، باز چیزی که نباید رو خورده. دست‌هام رو مشت کردم و به طرف خونه رفتم. در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم که صدای خنده‌ی مردی رو شنیدم.
اولش به گوش‌هام شک کردم؛ اما با دوباره شنیدن صدای خنده‌ی مردونه، دلم هری ریخت. مصطفی من رو از جلوی در کنار زد، گفت:
- برو تو دیگه!
سمتش برگشتم گفتم:
-کی توی خونست؟
مصطفی تو همون حالتش خنده‌ای کرد.
- دوست‌هام‌ هستن.
و بعدش جلوی چشم‌های بهت‌زده من، وارد خونه شد.
کفش‌هام رو از پام در آوردم و روی زمین انداختم و با حرص وارد خونه شدم. با دیدن چهار تا پسر که با رکابی که نشسته بودن و داشتن قلیون می‌کشیدن، خشکم زد. این‌جا چه خبر بود؟ بغض کردم. رفتارهای بابا رو با مصطفی مقایسه کردم؛ واقعاً مصطفی پسرِ بابا بود؟ بابا مرد شریفی بود؛ اما مصطفی به کی رفته بود؟ معلوم نبود! خواستم برگردم بیرون برم که با صدای یکی از پسرها، توی جام وایستادم.
- مصطفی! عجب خونه‌ای داری، از این به بعد این‌جا میشه پاتوقمون.
با این حرفش از رو حرص، ناخون‌هام رو توی کف دستم فرو کردم. این‌جا خونه‌ی مصطفی نبود، خونه‌ی بابام بود و تا وقتی من زنده‌ام، نمی‌ذارم همچین اتفاقی بیوفته! با دیدن عصای مامان که کنار دیوار بود، لبخند زدم و به طرفش خیز برداشتم. کیف مدرسه‌ام رو از روی دوشم برداشتم و روی زمین انداختم و عصا رو توی دستم گرفتم. به طرف پسرها برگشتم و گفتم:
- هوی! شماها!
با شنیدن صدام، همشون به طرفم برگشتن. پسری که کنار مصطفی نشسته بود، گفت:
- عجب دختری!
با حرص به طرفش خیز برداشتم و عصا رو بالا بردم و پشت کمرش کوبیدم و با عصبانیت داد زدم:
- نشونت میدم مرتیکه!
دوباره یکی دیگه زدم که دادی زد و گفت:
- نکن! مصطفی این دیوونه رو ازم دورش کن.
پسرها همشون حیرت‌زده شده بودن. به طرف پسری که اون حرف رو به مصطفی زده بود رفتم و عصا رو به سرش کوبیدم و داد زدم:
- پاشین از خونمون برین بیرون مرتیکه‌ها، زود!
و شروع کردم به زدنشون. درسته دختر بودم؛ ولی اندازه صد مرد، غیرت داشتم. نمی‌ذاشتم خونه‌ای که بابام توش نماز می‌خوند، به گند کشیده بشه. از بس زده بودمشون، ع×ر×ق از پیشونیم سرازیر میشد. همشون از خونه‌ بیرون رفتن، من هم روی زمین نشستم و به دودی که توی خونه جمع شده بود، خیره شدم. خدا لعنتت نکنه مصطفی! ببین به چه حال و روزی انداختیمون.
مصطفی با عصبانیت وارد خونه شد.
داد زد:
- می‌کشمت آترا!
با شنیدن صداش، بغض کردم و هق هقی کردم.
- بیا بکشم و از دست این بی‌غیرتی‌های خودت خلاصم کن. دیگه خستم کردی!
نزدیک اومد و دستش رو مشت کرد.
- راحتت می‌کنم، صبر کن.
مشتش رو روی صورتم کوبید که هینی کشیدم و روی زمين افتادم و سرم به زمین خورد.
دستم رو روی سرم گذاشتم که من رو زیر مشت و لگدهاش گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #3
با صدای ضعیف مامان، مصطفی دست از کتک زدنم کشید.
- پسرم! مصطفی!
مصطفی وایساد و من به مامان که کنار در اتاق، بی‌حال به ما زل زده بود، خیره شدم. آب بینیم رو بالا کشیدم و با درد نشستم.
مامان آروم آروم به طرفمون اومد. گفت:
- این‌جا چه خبره؟ مصطفی داشتی چی‌کار می‌کردی؟
مصطفی بی‌توجه به مامان، قلیون رو از روی زمین برداشت و از کنار مامان رد شد که مامان گفت:
- به خاطر کتک‌هایی که به آترا می‌زنی، هیچ‌وقت شیرم رو حلالت نمی‌کنم!
از جام‌ آهسته پاشدم، با صدای آرومی لـ*ـب زدم:
- مامان ولش کن، تو خوبی؟
مصطفی در خونه رو کوبید و رفت. مامان دستش رو روی پاش گذاشت گفت:
- خوبم دخترم؛ این‌جا چه خبره؟
برای این‌که مامان ناراحت نشه، گفتم:
- چیزی نشده مامان، فقط باز با مصطفی دعوام شد.
مامان از روی درد پاش، روی زمین نشست. من هم کنارش نشستم و موهای بافته شدم رو که از مقنعه‌ی کج شدم، بیرون زده بود، پشتم انداختم. گفت:
- باز اون قرص‌ها رو خورده بودم و خوابم برده بود. الان هم به زور از خواب بیدار شدم.
آهی کشیدم. دستم رو روی شونه‌ی مامان گذاشتم و با شرمندگی گفتم:
- بذار یک کار خوب پیدا کنم، مطمئن باش پیش یک دکتر خوب می‌برمت. شرمنده به خاطر این‌که نتونستم هزینه‌ی درمانت رو جور کنم.
مامان آهی از ته دلش کشید. دستش رو روی موهام گذاشت و نوازش‌گونه روی سرم کشید. گفت:
- تو شرمنده‌ی من نیستی؛ این مصطفی هست که باید این حرف‌ها رو بزنه نه تو دختر گلم! پاشو خون روی پیشونیت رو پاک کن.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به دستم نگاه کردم. خونی شده بود. پوزخندی به خون روی دستم زدم. زخم‌هام درد نداشت، قلبم درد داشت. مصطفی تو حرمت خواهر برادری رو شکستی. من چطوری بتونم تو رو ببخشم آخه؟ از جام‌ پاشدم؛ دست مامان از روی شونم روی زمین افتاد. گفتم:
- میرم لباس‌هام رو عوض کنم.
مامان چشم‌های سیاه رنگش رو بهم دوخت. توی چشم‌هاش غم موج میزد؛ اما چیزی نمی‌گفت. می‌دونستم اون هم از کارهای مصطفی ناراحت بود؛ اما خودش به روش نمی‌آورد. به طرف اتاق کوچیکم راه افتادم. وارد اتاق شدم. با وارد شدنم به اتاق، از توی آینه نگاهم به قیافه‌ام افتاد. کل صورتم خون‌آلود شده بود. با دستم مقنعه رو از سرم درآوردم و گوشه‌ی اتاق پرتش کردم و کنار در نشستم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم‌ و سرم رو روی زانوم‌هام گذاشتم که اشک‌هام سرازیر شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #4
"نیما"
از رستوران بیرون اومدم. هوا گرم بود. گرمی هوا باعث شده بود دوباره گرمازده بشم. دستی به بازوهای بـر×ه×ن×ه‌ام کشیدم و دست‌هام رو توی جیب شلوارم گذاشتم و شروع به قدم زدن کردم. دوست داشتم توی این هوا پیش نگار باشم و باهاش قدم بزنم و براش بستنی بخرم. هی من رو بغل کنه و من هم اون رو از خودم جدا کنم، اون هم با صدای نازش بگه "داداشی نکن دیگه!" با یاد خاطراتش، اشک به چشم‌هام هجوم آورد. خیلی دوست داشتم پیشم باشه؛ اما نبود! بغض کردم و به صندلی همیشگی خیره شدم. همیشه همین‌جا، نزدیک محل کارم و خونمون‌ می‌نشستیم.
خودت رفتی نگار، با خاطراتت چه کنم؟
دلم با یاد خاطرهاش ویران می‌شد‌. آهی کشیدم و سعی کردم از یاد روزهای قدیم بیرون بیام. با صدای زنگ گوشیم، دستی به صورتم کشیدم و گوشیم رو از توی جیبم در آوردم.
با دیدن اسم نفیسه رو صفحه گوشی جواب دادم:
- جانم آبجی!
صدای جیغ از پشت گوشی می‌اومد. نفس نفس‌زنان گفت:
- نیما!
با صدای جیغش، دلم هری ریخت. با وحشت نالیدم:
- جان، آبجی چی شده؟ بگو!
نفسی با هق هق گفت:
- نیما! سعید!
لب زدم:
- سعید چی؟ بگو دیگه!
صدای بوق توی گوشم پیچید. گوشی رو توی دستم گرفتم، یعنی چی شده بود که نفیسه داد میزد؟ دل نگرون شدم. نگاهی به صفحه گوشی انداختم، نکنه اتفاقی برای بابا افتاده باشه؟ با این فکر، بدون هیچ عکس العملی، شروع به دویدن کردم.
با دو وارد محلمون شدم که با دیدن آمبولانس، توی جام ایستادم و به مامان که روی زمین، همراه نفیسه نشسته بودن و گریه می‌کردن، چشم دوختم. زیر لبم نالیدم:
- غیر ممکنه! بابا!
با هراس داد زدم:
- مامان!
به طرف آمبولانس دویدم. نزدیک مامان که شدم، گفتم:
- چی شده؟ بابا چش شده؟
نفیسه با گریه نالید:
- بابا نه نیما! سعید!
نفس نفس‌زنان داد زدم:
- سعید چی نفیسه؟ بگو دیگه!
نفیسه با دو دستش روی سرش کوبید و هق هقی کرد، گفت:
- سکته کرد!
با این حرفش شوکه شدم و سرم رو به سمت آمبولانس برگردوندم. چطور ممکن بود سعید سکته کنه؟
نفیسه در حالی آه و ناله می‌کرد از جاش پا شد و رو به راننده آمبولانس که داشت در آمبولانس رو می‌بست، گفت:
- می‌خوام همراهش باشم!
نفیسه اجازه حرف زدن رو بهش نداد و خودش زودتر سوار آمبولانس شد و راننده درها رو بست و سوار شد و آمبولانس از جلوی چشم‌هامون محو شد. هنوز حرف نفیسه رو هضم نکرده بودم، همین وسط خشکم زده بود. با جیغ مامان به خودم اومدم و دستی به صورتم کشیدم و کنارش نشستم گفتم:
- اشک‌هات رو پاک مامان، چیزیش نمیشه!
مامان به صورتش چنگ انداخت گفت:
- بدبخت شدیم نیما! سعید سکته کرد!
سر مامان رو بغل کردم، گفتم:
- نگران نباش، خوب میشه. مامان اشک‌هات رو پاک کن.
اشک‌های مامان، لباسم رو خیس کرد. دستم رو روی بازوش گذاشتم و آروم بلندش کردم و به طرف خونه آوردمش و روی پله نشوندمش، گفتم:
- بابا کجاست؟
مامان بی‌حال سرش رو تکون داد و لب زد:
- نمی‌دونم، رفته بیرون.
اخم کردم. بابا نمی‌تونست با اون حال مریضش، تنهایی بیرون بره. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ دست مامان رو توی دستم گرفتم گفتم:
- مامان! من میرم دنبال بابا و بعدش میرم بیمارستان.
مامان سفت دستم رو چسبید گفت:
- من هم با خودت ببر!
با زبونم لبم رو خیس کردم‌ گفتم:
- نمیشه مامان، تو حالت خوب نیست. بشین توی خونه، استراحت کن. باشه؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد و از جاش بلند شد. گفت:
- اگه نبری، خودم میرم!
پوفی کشیدم گفتم:
- باشه، می‌برمت. برو لباس‌هات رو بپوش، زود بیا.
سرش رو تند تند تکون داد،گفت:
- باشه، الان میام.
دستش رو از توی دستم درآورد و به طرف خونه راه افتاد. پاش به میله در خورد که زودی تعادلش رو حفظ کرد و وارد خونه شد. بی‌حوصله روی پله نشستم. این وقت شب، این دیگه چه اتفاقی بود سرمون اومد؟
پوفی کشیدم و به آسمون پر ستاره خیره شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 25 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #5
"آترا"
سر صبحی آماده شدم، رفتم نون گرفتم و به خونه اومدم.
در خونه رو محکم بستم. می‌دونستم مامان باز قرص‌هاش رو خورده و خوابیده و صدای در رو نمی‌شنوه. وارد خونه که شدم، دیدم بله، مصطفی خان مثل خرس خوابیده و خر و پف می‌کنه! از روی حرص، دندون‌هام رو روی هم ساییدم. این پسره خیلی حرصم رو در می‌آورد. نون‌ها رو روی اپن گذاشتم و به طرفش رفتم و با پام به بازوش کوبیدم. گفتم:
- هی! خرس! پاشو. ساعت دوازده ظهره!
مصطفی با دستش، بینیش رو خاروند و پشتش رو به من کرد. دست‌هام رو مشت کردم؛ دوست داشتم با مشتم به صورت لاغرش بکوبم.
این‌بار پام رو محکم‌تر کوبیدم که آخی از بین لب‌هاش خارج شد. داد زدم:
- خر! پاشو!
با حرص دست‌هاش رو روی زمین گذاشت و روی تشک نشست، گفت:
- چیه؟ باز سر صبحی جیغ و داد راه انداختی؟ هان!
پوزخندی بهش زدم، گفتم:
- سر صبحی؟ چی میگی مردِ حسابی؟ ساعت دوازده ظهر!
مصطفی شونش رو خاروند گفت:
- خب باشه، به من چه؟
نگاهم رو با تاسف بهش دوختم غریدم:
- نمی‌خوای بری سرکار؟
اخم کرد، گفت:
- برو گمشو اون‌ور، اونش به خودم مربوطِ میرم سرکار، یا نه! تو چی؟ کار پیدا کردی؟ باید قرص‌های مامان رو بخری.
از درون به این همه پروییش حرص می‌خوردم. این دیگه چطور مردی بود آخه؟ روم رو با حرص ازش برگردوندم و کیفم رو برداشتم که گفت:
- کجا؟
کیفم رو روی دوشم انداختم غریدم:
- میرم کار پیدا کنم. جناب رئیس! شما به خوابتون برسید.
کفش‌هام رو از جا کفشی برداشتم، پام کردم و از خونه‌ بیرون زدم. در حیاط رو باز کردم و بیرون اومدم. خدایا ببین کارم به کجا رسیده که باید برم دنبال کار.
دستم رو برای تاکسی بلند کردم که جلوی پام ترمز کرد. در عقب رو باز کردم و سوار شدم و در رو بستم.
*****
از این‌که تونستم یک کار ساده پیدا کنم، خوشحال بودم. با شادی دور خودم چرخیدم و داد زدم:
- هورا!
هورا گفتنم، مساوی بود با پیچ خوردن پام و روی زمین افتادنم. با درد پام رو توی دستم گرفتم. سرم رو چرخوندم تا کسی نباشه. اَه! خوشحالی به ما نیومده. دست‌هام رو توی هم گره زدم. به درخت کناری‌ام تکیه دادم و به عابران خیره شدم.
*****
"مصطفی"
با رحمان، به طرف خونه زهرا این‌ها راه افتادیم. زهرا دختری بود که دیروز باهاش آشنا شده بودم. با رسیدن به جلوی در خونشون، وایسادیم و رو به رحمان گفتم:
- همین‌جا وایمیستیم، الان خودش میاد.
رحمان موهاش رو درست کرد، گفت:
- مطمئنی دوستش هم با خودش میاره؟
- آره مطمئنم داداش، نگران نباش، میاره.
رحمان یک‌ تای ابروش رو بالا داد، گفت:
- چی بگم والله؟
با باز شدن در خونشون، با خارج شدن زهرا و یک دختر کنار‌یش، مشتی به بازوی رحمان زدم، گفتم:
- بیا این از زهرا و دوستش، بریم پیششون؟
رحمان دکمه بالایی پیرهنش رو بست،گفت:
- دختر کناریش پولدار به نظر میاد.
- اما به نظر من این‌طور نیست.
با زدن این حرف من، آروم آروم به سمتشون قدم برداشتم. رحمان خودش رو بهم رسوند.
با نزدیک شدنمون به کنار دخترها، گلوم رو صاف کردم. گفتم:
- سلام خانم خوشگل‌ها!
زهرا و دختر کناریش به سمتمون برگشتن. زهرا با دیدنم خنده‌ای کرد، گفت:
- سلام، اومدی مصطفی؟
- معلومه که اومدم، دوستم هم با خودم آوردم. معرفی می‌کنم، رحمان جان!
دختر کناری زهرا، نگاهی به رحمان انداخت. سرش رو به طرف زهرا چرخوند و چیزی توی گوشش گفت؛ زهرا لبخندی زد و رو به ما گفت:
- خب پسرها! این هم دوست من، زینب خانم!
رحمان دستش رو روی سینه‌اش گذاشت و گفت:
- از آشنایی با خانم‌های محترمی مثل شما، خوش وقتم!
زینب موهاش رو پشت گوشش زد. گفت:
- ما هم همین‌طور!
رحمان سینه‌اش رو جلو داد و با خودشیرینی گفت:
- خانم‌ها سوار ماشین بشین، بریم.
رحمان از دوستِ پسر داییش، ماشین شاسی بلندش رو قرض گرفته بود تا پیش این دخترها کم نیاریم و ماشین رو بالای کوچشون پارک کرده بود. با هم چهارتایی به طرف ماشین راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #6
"نیما"
به گوشی زینب هر چقدر زنگ می‌زدم، خاموش بود.
گوشی رو روی تخت کوبیدم و از رو حرص، شوتی به لباس‌های به هم ریخته‌ی توی اتاقم زدم. اَه! معلوم نبود کجا رفته بود.
زینب جز زهرا کسی نمی‌شناخت. نکنه باز پیش اون مونده باشه؟ خم شدم گوشی رو توی دستم گرفتم و به کامران زنگ زدم که بعد از دو بوق جواب داد:
- اَلو!
گلوم رو صاف کردم.گفتم:
- سلام، رفیق چطوری؟
کامران کمی مکث کرد و بعد این‌که فهمید من هستم، گفت:
- اوه! نیما تویی؟ چطوری شده اِسم تو، توی صفحه‌ی گوشی من افتاده رفیق؟
با این حرفش خنده‌ای کردم‌. گفتم:
- شرمنده، درگیر مشکلات بودم!
- می‌دونم، مگرنه خیلی وقتِ زنگ زده بودی. حالت خوبه؟ امیدوارم مرگ خواهرت رو فراموش کرده باشی.
با این حرفش، نیمچه لبخندی زدم. گفتم:
- باهاش کنار اومدم؛ کامران! می‌خواستم یک چیزی ازت بپرسم.
کامران با صدای خشنش گفت:
- بپرس!
- کامران! زینب خونه شماست؟
- راستش من تو خونه‌ی خودم هستم، خبر ندارم. چرا می‌پرسی؟
- آخه راستش سعید، بابای زینب، سکته کرده و زینب هم دو روز نیست، ازش خبر نداریم.
- واقعاً؟
- آره، اگه میشه یک زنگی به خونتون بزن ببین زینب اون‌جاست یا نه؟
- باشه، بهت خبر میدم.
- ممنون، خداحافظ.
تماس رو قطع کردم. معلوم نبود باز این دخترِ کجاست؟ گوشی رو توی جیبم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم. تو خونه، غیر بابا کسی نبود، اون هم خوابیده بود. آهسته از کنارش رد شدم تا بیدار نشه؛ آخه بابا خیلی بد خواب بود. آروم دستگیره رو گرفتم و پایین کشیدم که در باز شد. آروم از در خونه بیرون اومدم.کفش‌هام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم. همین‌طوری که داشتم می‌رفتم، صدای پیامک گوشیم اومد. دستم رو توی جیبم کردم و گوشیم رو در آوردم.
با دیدن پیامی که از طرف کامران اومده، زود بازش کردم.
نوشته بود "زنگ زدم؛ مامانم گفت با دوست پسرهاشون رفتن کافه سر خیابون، میام سر کوچتون، با هم می‌ریم دنبالشون."
با خوندن این پیام، خون به مغزم نرسید. یعنی چی؟!
با دوست پسرهاشون بیرون رفتن؟ پره‌های بینیم از روی حرص باز و بسته میشد. زیر لبم غریدم:
- زینب! می‌کشمت!
*****
با کامران از ماشین پیاده شدیم. کامران در ماشین رو محکم کوبید. گفت:
- حساب اون زهرا رو می‌رسم! باز دور از چشم من دوست پسر پیدا کرده.
با کامران به طرف کافه حرکت کردیم. با عصبانیت گفتم:
- همش تقصیر ما هست؛ وقتی دختر رو به حال خودش رها کنی، همین میشه.
کامران در کافه رو باز کرد، غرید:
- یک لحظه صبر کن، حساب دوتاشون رو هم می‌ذارم کف دستشون.
کامران وارد کافه شد، من هم پشت سرش وارد شدم. کامران سرش رو دور تا دور کافه چرخوند. با افتادن نگاهم به زینب که کنار پسرِ مو فرفری نشسته بود و داشت هر هر می‌خندید، دیوونه شدم و کنترلم رو از دست دادم و به تندی به طرفشون رفتم و داد زدم:
- زینب! می‌کشمت!
با دستم، موهای پسر رو گرفتم و انداختمش روی زمین که دوستش از جاش پاشد. روی شکم پسره نشستم و زیر مشت و لگدم گرفتمش، داد زدم:
- می‌کشمت!
زینب داد زد:
- دایی! تو رو خدا نزن، می‌میره!
دستی از پشت، من رو گرفت و از پسره جدا کرد. به طرف زینب برگشتم که داشت گریه می‌کرد. با دستم به مانتوش چنگ زدم. گفتم:
- حساب تو یکی رو هم می‌رسم!
با داد کامران، برگشتم.
- می‌کشمت!
اون پسری که کنار زهرا نشسته بود، غرق خون بود.گارسون‌ها کامران رو ازش جدا کردن و پسره از جاش پا شد و با رفیقش از رستوران خارج شدن.کامران به طرف زهرا برگشت، سیلی به گوشش زد که سرش خم شد. داد زد:
- زهرا! خاک تو سرت کنم.
زهرا دستش رو روی صورتش گذاشت، گفت:
- داداش! غلط کردم، نزن!
بازوی زینب رو که داشت هق هق می‌کرد، سفت گرفتم و به طرف در کشوندم. کامران از پشت سرمون گفت:
-کجا؟
برگشتم، گفتم:
- می‌ریم خونه، خداحافظ!
کامران با این حرفم، سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. در رو باز کردم، اول زینب فرستادم بیرون و بعدش خودم بیرون اومدم. بازوش رو محکم توی دستم فشردم که لب زد:
- دایی! دردم اومد!
کشیدمش، گفتم:
- به درک! تو خجالت نمی‌کشی؟ هان! حسابت رو می‌رسم. بذار برسیم خونه!
زینب سرش رو پایین انداخت و ساکت شد. دستم رو برای تاکسی بلند کردم که جلوی پامون وایساد. در عقب رو باز کردم، زینب رو توی ماشین انداختم و خودم هم سوار شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 24 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #7
زینب از روی ترس داشت می‌لرزید. داد زدم:
- خب توضیح بده اعتماد پدر و مادرت به تو همین بود؟ هان! جواب بده.
زینب دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و با لحن آرومی لب زد:
- شرمندم دایی! زهرا به من گفت، مگرنه من اهل این کارها نیستم. دایی! به بابام نگو، تو رو خدا!
دست‌هاش رو از روی صورتش برداشت و با نگاه اشک آلودش، خیرم شد. خودم رو روی مبل رها کردم و به ترک‌های دیوار روبه‌روم خیره شدم. زینب با صدای لرزونش گفت:
- دایی! تو که به بابا چیزی نمیگی؟
پوزخندی زدم و لب زدم:
- چرا می‌خواستم بگم؛ اما الان... .
حرفم رو نصفه رها کردم. نمی‌دونستم بگم یا نه؟ زینب اگه می‌شنید باباش سکته کرده، دیوونه میشد؛ اما خب چاره‌ای هم نبود. زینب کنجکاو پرسید:
- الان چی؟
دستم رو زدم زیر چونم و برگشتم گفتم:
- بابات سکته کرده!
با این حرفم، به وضوح رنگش پرید. دوست داشتم برم بغلش کنم و بگم نگران نباش؛ اما با رفتار امروزش از چشمم افتاده بود. زینب دستش رو روی گلوش گذاشت و زیر لبش زمزمه کرد:
- دروغه؟ مگه نه دایی!
سرم رو به طرفین تکون دادم گفتم:
- نه، حقیقت داره متاسفانه!
زینب از جاش پا شد و گفت:
- دایی! این کار رو با من نکن، بگو دروغه!
از جام‌ بلند شدم و رفتم سمتش گفتم:
- دروغ نیست! زینب! بابات سکته کرده. وقتی تو داشتی خوش‌گذرونی می‌کردی، بابات کم مونده بود گوشه‌ی بیمارستان بمیره. می‌فهمی یا نه؟ الان هم به جای این‌که غش ضعف کنی، برو حاضر شو ببرمت بیمارستان!
زینب با دستش اشک رو گونش رو پاک کرد، گفت:
- دایی! تو این‌طوری نبودی. خیلی بی‌رحم شدی!
دندون‌هام رو روی هم ساییدم و غریدم:
- برو خدا رو شکر کن با کار امروزت نکشتمت! الان هم برو حاضر شو، بیا بریم.
زینب بهت‌زده، نگاهش رو بهم دوخت. تنه‌ای بهش زدم و از خونه‌ بیرون زدم. زینب با این‌که دختر خوبی بود؛ اما با این کارهاش خودش رو از چشم همه انداخت. دوست داشتم اون پسری رو که کنارش نشسته بود رو، تیکه تیکه کنم؛ اما از دستم در رفت. این ماجرا این‌طوری تموم نمیشه. اون پسر رو هر چطور شده پیدا می‌کنم و حسابش رو می‌رسم.
*****
"کامران"
روی تختم دراز کشیدم. تونستم خونه‌ اون پسرِ رو پیدا کنم؛ همونی که پیش زهرا بود. به چند نفر زنگ زدم تا نصف شبی برن خونشون و حسابش رو برسن. مرتیکه! می‌دونستم قصد اون از نزدیک شدن به زهرا فقط، فقط پولش هست.
در اتاقم زده شد؛ می‌دونستم مامان هستش برای همين گفتم:
- بیا تو!
مامان در اتاق رو باز کرد‌ و اومد تو. با نگرانی اومد کنارم نشست و دستش رو روی سرم گذاشت و موهام رو نوازش کرد، گفت:
- پسر گلم! قربونش برم که ان‌قدر بزرگ شده که روی خواهرش غیرتی میشه.
برای این‌که می‌خواست با این حرف‌هاش من رو آروم کنه، پوزخندی زدم. دست مامان رو از روی سرم برداشتم، گفتم:
- این حرف‌ها دیگه چیه مامان؟ مگه من بچم که این‌طوری رفتار می‌کنی؟
روی تخت نشستم و ادامه دادم:
- من سی سالمه مامان! می‌فهمی یا نه؟
مامان آهی کشید و گفت:
- می‌دونم سی سالته؛ خواستم مثل بچگی‌هات نوازشت کنم و بخندونمت.
دستم رو مشت کردم. گفتم:
- اما این کارهای تو، من رو نمی‌خندونه. می دونم اومدی از من بخوای زهرا رو از زیر زمین بیرون بیارم؛ اما کور خوندی! همچین چیزی نمیشه‌؛ باید تا دو روز توی اون زیر زمین بمونه تا آدم بشه!
مامان با دستش به صورتش چنگ زد، گفت:
- نکن کامران! زهرا نمی‌تونه دو روز اون‌جا بمونه.
مامان رو با دستم کنار زدم و از تخت پایین اومدم. گفتم:
- می‌تونه، تو نگران خودت باش!
کتم رو از جا لباسی برداشتم که مامان گفت:
- کجا؟
سمتش برگشتم و اخم کردم.گفتم:
- خونه خودم!
مامان خواست چیزی بگه؛ اما منصرف شد. در اتاق رو باز کردم و از اتاق بیرون زدم و کلید زیر زمین رو هم با خودم برداشتم تا مبادا مامان بردارتش و زهرا رو بیرون بیاره. زهرا خواهرم بود درست؛ اما باید تقاص کارش رو پس می‌داد.
من دلم از سنگ بود، دلم برای کسی نمی‌سوخت حتی خواهرم! اگه کسی از دستور من نافرمانی کنه، کاری باهاش می‌کنم که به غلط کردن بیوفته. من چند بار به زهرا گفتم با همچین آدم‌هایی دوست نشه؛ اما اون به حرف من گوش نمی‌داد، پس حقشه تو زیر زمین موندن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 26 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #8
"آترا"
خمیازه‌ای کشیدم و سرم رو به گوشه‌ی پشتی تکیه دادم که باز ناله‌ی مامان بلند شد.
- وای ننه!
به زور لای چشم‌هام رو باز کردم، گفتم:
- مامان! چیزی نمیشه، الان میاد!
مامان با دستش کوبید روی پاهاش و داد زد:
- یعنی کجا مونده؟ خدایا! پسرم، مصطفی کجایی؟
دستم رو روی سرم که درد می‌کرد گذاشتم. داشت می‌ترکید! آهی کشیدم، گفتم:
- مامان! نگران نباش الان میاد.
مامان اشک‌هاش رو پاک کرد و با صدای گرفتش گفت:
- کی؟ ساعت سه شب؟
خواب اَمون نمی‌داد حرفی بزنم، خیلی خسته بودم. پلک‌هام رو هم افتادن و صدای ناله‌های مامان برام مثل لالایی بود. کم کم داشتم تو سیاهی غرق می‌شدم که صدای شکستن چیزی اومد. ترسیده، چشم‌هام رو باز کردم. با دیدن شیشه‌های پنجره روی زمین، بهت‌زده شدم. مامان که با دیدن شیشه‌ها روی زمین ساکت شده بود، نالید:
- یا ابوالفضل! چی شد؟
دوباره سنگی رو فرش افتاد که هر دو تامون بهت‌زده شدیم. تو یک لحظه سنگ‌های بزرگ و کوچک تند تند به داخل خونه پرتاب شدن.
مامان جیغی کشید، من هم به خودم اومدم و پا شدم، گفتم:
- مامان پاشو بریم توی اتاق.
با خوردن سنگ بزرگی روی پیشونیم، دردم گرفت. مامان دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- دخترم، چی شد؟
- چیزی نیست، تو برو توی اتاق!
بازوی مامان رو گرفتم و به طرف اتاق کشوندمش و مامان رو توی اتاق انداختم. در رو بستم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
سنگ بزرگی باز به پام خورد. عصبانی شدم و به طرف عصای مامان رفتم، برش داشتم و از خونه‌ بیرون اومدم. سنگ‌ها رو از بیرون پرت می‌کردن. با خوردن سنگ به شیشه، شیشه در شکست و خورده‌هاش رو زمین افتادن. خورده‌های شیشه روی پاهام افتاده بودن. خم شدم و با دستم کنارشون زدم. نمی‌تونستم تکون بخورم. اگه تکون می‌خوردم، خورده‌های شیشه توی پاهام فرو می‌رفتن. همون‌طوری که وایساده بودم، منتظر بودم دوباره سنگ‌ها روی سرم فرود بیان؛ اما دیگه سنگی پرتاپ نشد.
دست‌هام رو مشت کردم و زیر لبم غریدم:
- مصطفی! باز چی کار کرد ‌که این شده تاوان کارت؟
شالم رو از دور سرم باز کردم و دور دستم پیچیدم. تا شیشه‌ها توی دستم فرو نره، خم شدم و دستم رو، روی زمین و روی شیشه‌ها گذاشتم و با اون یکی دستم، دمپایی‌هام رو از کنار در برداشتم و تکونشون دادم تا خورده‌های شیشه روی زمین بریزه. صاف وایسادم و دمپایی‌ها رو پوشیدم.
عصا رو از روی زمین برداشتم و به طرف در رفتم؛ بازش کردم و سرم رو از لای در بیرون بردم و به طرفین نگاه کردم. کسی نبود! یعنی کی این کار رو کرد؟ سرم رو آوردم تو و در رو بستم و قفلش کردم. از مصطفی خبری نبود، این هم از این اتفاق! مطمئن بودم باز هم مصطفی یه کاری کرده که همچین بلایی سرمون آوردن. برگشتم و به طرف خونه رفتم. دمپایی‌ها رو روی شیشه‌ها رها کردم و خودم رو تو خونه انداختم. مامان جلوی در وایساده بود که با دیدنم، سراسیمه نزدیکم شد. گفت:
- کی بودن؟
عصا رو به دست مامان دادم. گفتم:
- نمی‌دونم مامان، کسی نبود!
عصا از دست‌های لرزون مامان رو زمین افتاد. مامان دستش رو روی دیوار گذاشت و آروم رو زمین نشست. گفت:
- آخه این چه بلایی بود این‌وقت شب سرمون اومد؟
با پکری کنار مامان نشستم، گفتم:
- فکر کنم این اتفاق به مصطفی مربوط میشه.
اشک‌های مامان روی صورتش سرازیر شد. لب زد:
- من از دست این کارهای پسرِ دق می‌کنم. آترا! دیگه نمی‌کشم!
با دیدن اشک‌های مامان، قلبم فشرده شد. دستم رو روی گونه‌اش گذاشتم و اشک‌هاش رو پاک کردم. لب زدم:
- مامان! تو بهش فکر نکن، بذار هر کاری می‌خواد بکنه. آخرش به خودش میاد می‌بینه اشتباه کرده.
مامان بی‌حرف سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و تو خودش جمع شد. با دیدن قیافه‌ی مظلوم مامان، اشک به چشم‌هام هجوم آورد و لبم رو گزیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #9
حاضر و آماده جلوی آینه وایسادم و به پیشونی زخمیم نگاهی انداختم. ورم کرده بود! برگشتم از توی کشو چسب برداشتم و روی زخمم چسبوندم. از روی درد، آخی گفتم و دستم رو زود برداشتم.
با صدای مامان، گوشیم رو از روی میز برداشتم و توی کیفم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. گفتم:
- جانم مامان!
صدای مامان از آشپزخونه اومد:
- آترا دخترم! بیا صبحونه بخور.
به طرف آشپزخونه رفتم. آرنجم رو به اپن تکیه دادم و به سفره‌ای که مامان انداخته بود، نگاه کردم. از این که سر صبحی پا شده و واسم صبحونه آماده کرده، لبخندی زدم؛ دوست نداشتم صبحونه بخورم. اشتها نداشتم؛ اما به خاطر مامان که زحمت کشیده بود و این صبحونه رو آماده کرده بود، مجبور بودم کمی بخورم. با صدای مامان به خودم اومدم:
- به چی زل زدی؟ بیا دیگه!
کیفم رو روی اپن گذاشتم به طرف سفره رفتم، نشستم. گفتم:
- اوه! مامان چه سفره‌‌ی قشنگی آماده کردی!
نون رو برداشتم و کمی پنیر روش گذاشتم و توی دهنم گذاشتم. مامان لبخند مهربونی زد و گفت:
- دخترم! نوش جونت!
تند تند لقمه توی دهنم رو جویدم و قورتش دادم و پشت سر هم لقمه گرفتم و خوردم. بعد این‌که کاملاً سیر شدم، دستم رو روی شکمم گذاشتم، گفتم:
- وای! مامان ببین چقد خوردم؛ دستت درد نکنه.
مامان از جاش پا شد. گفت:
- نوش جونت! بزار برات چایی بیارم.
تند گفتم:
- نه نیاری‌ها! نمی‌خوام.
مامان وایساد، گفت:
- چرا آخه؟
از جام‌ پا شدم؛ نگاهی به ساعت مچیم انداختم و با دیدن ساعت، هینی کشیدم. گفتم:
- مامان من باید برم، دیرم شده.
رفتم سمتش صورتش و ب×و×س کردم؛ گفتم:
- خداحافظ!
مامان دستی به سرم کشید. گفت:
- خدا پشت پناهت، برو!
کیف رو از روی اپن برداشتم و به طرف در دویدم.
کفش‌هام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم. در حیاط رو باز کردم و اومدم بیرون در رو بستم و به طرف خیابون دویدم.
*****
وقتی جلوی سینک ظرفشویی وایسادم، یه حسی داشتم. نمی‌دونستم چطور توصیفش کنم. انگاری گیج بودم! من نمی‌دونستم قراره توی رستوران ظرف بشورم. با حرص مایع ظرفشویی را توی دستم گرفتم و فشارش دادم و شروع به شستن ظرف‌ها کردم. با صدای سلام مردی، سرم رو برگردوندم. با دیدن پسرِ قد بلندی که لباس آشپزی پوشیده بود، سرم رو برگردوندم و حواسم رو به شستن ظرف‌ها دادم. دختری که کنارم بود، دست از خشک کردن ظرف‌ها برداشت، گفت:
- سلام سر آشپز!
تو آشپزخونه شش نفر بودیم. چهار نفر داشتن مواد غذایی‌ رو آماده می‌کردن. من هم داشتم ظرف‌ها را می‌شستم. دخترِ کناریم هم ظرف‌ها رو خشک می‌کرد.
پسر نزدیک‌تر شد، گفت:
- خب، مواد غذایی رو که گفتم، آماده کردین؟
زن‌هایی که پشت سرم بودن به سؤالش جواب دادن. حواسم به اون‌ها نبود؛ توی فکر بودم. توی فکر مصطفی! یعنی کجا می‌تونست رفته باشه؟ اگر امروز هم دیر می‌اومد، مطمئناً مامان سکته می‌کرد. با صدای دخترِ کناریم، دست از فکر کردن کشیدم و سرم رو برگردوندم.
- دختر جون! سرآشپز با شماست!
سرم رو برگردوندم با دیدن پسر که داشت من رو نگاه می‌کرد، شیر آب رو بستم. گفتم:
- بله آقا! با من بودین؟
دستم را با دستمال پاک کردم. پسرِ سرش رو تکون داد.
گفت:
- آره با تو بودم، تازه استخدام شدی؟
سرم را تکون دادم. لب زدم:
- بله.
پسر دست‌هاش رو پشتش گذاشت. گفت:
- اِسمت چیه؟
- آترا رفیقی هستم.
سرش رو تکون داد، گفت:
- خوب، من هم سرآشپز، نیما مدیری هستم. از آشنایی باهات خوش وقتم!
لب زدم:
- همچنین!
برگشت و رفت به اون طرف آشپزخونه؛ قرار بود غذا بپزه. شونه‌هام رو بالا دادم و دوباره شروع ‌به شستن ظرف‌ها کردم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Mahdieh ♡

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1169
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-08
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
493
راه‌حل‌ها
32
پسندها
2,713
امتیازها
213

  • #10
بعد این‌که شستن ظرف‌ها رو تموم کردم، شیر آب رو بستم.
خیلی خسته بودم، دستم رو با دستمال پاک کردم. با دیدن ساعت، چشم‌هام دو تا شد؛ نه شب بود؟ شالم رو درست کردم و کیفم رو از کنار پنجره برداشتم. روز اول کاری خیلی افتضاح بود. اگه هر روز این‌طوری پیش می‌رفت، من می‌مردم. باید دوباره با رئیس رستوران حرف بزنم و بگم که یه کاری دیگه رو به عهده‌ی من بسپاره. از آشپزخونه بیرون اومدم.
به یک چیز محکمی خوردم. سرم را بالا بردم؛ با دیدن سر آشپز، زود از جلو راهش کنار رفتم. لباس‌هاش رو عوض کرده بود. فکر کنم اون هم می‌خواست بره! از کنارش رد شدم که صداش توی گوشم پیچید.
- میری؟
وایسادم و گفتم:
- آره میرم، شب خوش!
چند قدمی برداشتم که دوباره گفت:
- وایسا یک لحظه!
دوباره وایسادم. برگشتم سمتش و اخم کردم، پرسیدم:
- چرا؟
با زبانش لبش رو خیس کرد، گفت:
- میگم اگه خونتون دوره، برسونمت؟
با این حرفش گره‌ی اخم‌هام رو باز کردم و گفتم:
- نه ممنون، خودم میرم.
نیما دستش رو پشت سرش گذاشت، گفت:
- باشه؛ اما گفتم برسونمت. آخه امروز موتورم رو هم آورده بودم.
با شنیدن اسم موتور، لبخندی زدم. دلم می‌خواست برم سوار بشم؛ اما از رفتار مصطفی می‌ترسیدم؛ ولی با یادآوری این‌که مصطفی خونه نیست، زود گفتم:
- واقعاً موتور داری؟
با این حرفم، اومد نزدیک‌تر گفت:
- آره دارم، اگه دوست داری، بیا بریم نشونت بدم!
با این حرفش، سرم رو تکان دادم و می‌دونستم احساس نزدیکی با پسرِ غریبه خوب نیست؛ اما بسیار مشتاق بودم که سوار موتور بشم. لب زدم:
- باشه بریم!
در کنار هم، از رستوران خارج شدیم و به طرف در پشتی رستوران حرکت کردیم. نیما دستش رو توی جیب شلوارش گذاشت. گفت:
- موتور سواری رو دوست داری؟
نگاهم رو از توی کوچه تاریک گرفتم. بهش نگاه کردم و گفتم:
- آره خیلی؛ اما تا به حال سوار موتور نشدم.
با دیدن موتور سیاه رنگی که کنار دیوار بود، چشم‌هام برق زد. گفتم:
- اینه موتورت؟
نیما دستی به بدنه موتورش کشید و گفت:
- آره، دوست داری سوار بشی؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و لب زدم:
- نمی‌دونم؟
نیما به من نگاه کرد و ابروهاش رو بالا داد، گفت:
- یعنی چی که نمی‌دونم؟ دوست داری یا نه؟
چرا که نه! دوست داشتم؛ اما نمی‌دونستم می‌تونم بهش اعتماد کنم یا نه؟ همین‌طوری بهش زل زدم که لبخندی زد، گفت:
- نکنه بهم اعتماد نداری؟
با این حرفش لبم رو گزیدم و دست‌پاچه، زود گفتم:
- نه، نه، بحث اعتماد کردن به شما نیست... .
پرید وسط حرفم و گفت:
- نه بحث همین اعتماده؛ بهت حق میدم، تازه باهام آشنا شدی تو که من رو نمی‌شناسی و نمی‌دونی چطور آدمی هستم؛‌ اما نگران نباش، من آدم بدی نیستم.
لبم رو گاز زدم. خجالت‌زده گفتم:
- شرمنده! نمی‌خواستم دربارت فکر بدی کنم.
دست‌هاش رو بغل کرد و به دیوار تکیه داد و گفت:
- دشمنت شرمنده! حالا می‌خوای سوار بشی؟
از لحن بامزش خندم گرفت و با لبخند گفتم:
- باشه، بگم‌ها فقط یک کوچولو می‌ترسم. این هم بگم یواش برو، چون من می‌ترسم.
نیما دست‌هاش رو روی سینش گذاشت، خم شد و گفت:
- چشم مادمازل! سوار شو بریم.
خودش پرید سوار موتور شد و روشنش کرد. گفت:
- سوار‌‌ شو!
با شوق به موتور خیره شدم و آهسته جلو رفتم؛ برای اولین بار بود که سوار موتور می‌شدم. هیجان‌انگیز بود! روی موتور نشستم و با دست‌هام تیشرت نیما رو چسبیدم. خجالت می‌کشیدم بغلش کنم. هر چی نباشه نامحرم بود، باید رعایت کرد. نیما گفت:
- محکم‌تر بگیر.
با این حرفش گفتم:
- نه این‌طوری خوبه.
نیما داد زد:
- باشه!
با گازی که به موتور داد، موتور حرکت کرد. با حرکت موتور جیغی زدم و خودم رو به نیما نزدیک‌تر کردم. نیما محکم داد زد.
- محکم‌تر‌ بگیر!
خیلی تند می‌رفت. باورم نمیشد که سوار موتور شدم، اون هم موتور یک پسرِ غریبه! الان به این نتیجه رسیدم که گاهی وقت‌ها این غریبه‌ها هستند که آدم رو به آرزوهاشون می‌رسونن. الان این نیما، من رو به یکی از آرزوهام رسوند. از بچگی دوست داشتم فقط یک بار سوار موتور بشم، امروز به آرزوم رسیدم.
لبخندی زدم و دستم رو بلند کردم. تار موهام رو که باد به بازی گرفته بود، داخل شالم فرستادم. نیما گفت:
- خونتون کجاست؟
بلند داد زدم تا بشنوه؛ گفتم:
- آدرس خونمون... .
نیما داد زد:
- زیاد هم دور نیست، الان می‌رسیم.
ساکت شدم و چیزی نگفتم و سعی کردم از فرصت حال، به خوبی لذت ببرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
8
بازدیدها
405
پاسخ‌ها
31
بازدیدها
612

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین