. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه: نفرین عشق همچون خار گل سرخی است که به هنگام ستوده شدن گل، به میان دستان در حال پرستش فرود می آید و زخم می زند بر قلب ترک برداشته ی یک ستایش..! ولی این عابد است که نفرین گل سرخ را با اشتیاق به آغوش می کشد، هر چند که آن شکافنده ی جانش باشد....
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
928
پسندها
7,502
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #3
به نام خدا

مقدمه

آن شب باران نمی بارید اما به جای باران، رعد و برق تن آسمان را در آغوش سرد خود می فشرد. چند لحظه یک بار صدای نعره ی آسمان با صدای نعره ی مردانِ در جدل بر سر عشق و حق آمیخته می شد و دل زن و فرزند به آغوش کشیده اش را به سمت رعب و وحشتی بی انتها رهنمون می ساخت. دختر بچه همچون پرنده ای زخمی و بی پناه در بین بازوان مادرش می لرزید و مادر، گریان، چشم هایش را بر هم می فشرد و در حالی که ترسیده بود کودکش را با کلماتی امیدوار کننده که خود به آنها امیدی نداشت، تسلی خاطر می داد.

- عزیز مامانی، نترسیا... بابا بر می گرده پیشمون... فقط باید آقا بده رو دستگیر کنه بعدش دیگه میاد میریم خونه.. گریه نداره که... مگه همیشه نمی گفتی بابات یه قهرمانه؟؟ پس خیالت راحت مامانی، قهرمانا همیشه آخر داستانا بر می گردند پیش دختر کوچولوهاشون...

باز بغضش ترکید... چه می گفت؟؟ داشت دل خودش را راضی می کرد یا دخترش را؟؟او که می دانست شاید هرگز نتواند محبوب زندگی اش را دوباره ببیند، درباره ی کدام قهرمان حرف می زد؟ از نظر او قهرمان ها فقط و فقط متعلق به داستان ها بودند و بس... اما حالا کلماتی را بر زبان جاری می ساخت که فقط می توانست دل یک خردسال را آرام کند... بالاخره کودکش لب گشود و کلماتی بر زبان آورد که جگرش را پاره پاره کرد و سپس سوزاند.

- ما...ما..ن......ولی.... بابا بهم.... گفت... نگاهش نکنم....

کودک را از میان حصار دستانش جدا کرد و صورتش را مقابل خود گرفت.

- یعنی چی دخترم؟؟ یعنی چی نگاهش نکنی؟ مگه بابا چی شده؟

دخترک زیر گریه زد و با هق هق گفت: از دلِ بابا... از دلش.... خون ریخت بیرون.....

و باز گریه اش شدت گرفت. این کلمات تیر خلاصی بودند بر جان زنی زخم دیده که هنوز جای زخم های کهنه اش بهبود نیافته، سر باز کرده بودند... آخرین سر پناه و عشقی که داشت هر لحظه از او و زندگیشان دور تر می شد و این باز خودِ او بود که رفتن عزیزی را به چشم می دید... دیگر نمی توانست از ترس بنشیند و هیچ کاری نکند. گاه ترس، انسان را شجاع تر می کند. دخترش را در زیر راه پله ای پنهان ساخت و از او قول گرفت هر صدایی شنید از آنجا خارج نشود. حالا خودش با دلی لرزان و قامتی شجاعانه به سمت دالان قدم می گذاشت... دالانی که قرار بود در آن یا کشته شود یا بکشد.....
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #4
#پارت_اول

جانان براتی

به کتاب های کمک آموزشی تکه و پاره خودم زل زدم. هاله ای از اشک، دیدم را تار کرده بود و نمی گذاشت ببینم کدام صفحات آن پاره شده اند. قطعا همان صفحاتی بودند که بیشتر تست هایشان را زده بودم و بیشتر به نکات آنها نیاز داشتم... این کار از همه آنها بر می آمد، جز یک نفر! و آن یک نفر کسی بود که او را به جای خواهر نداشته ام دوست می داشتم و تمام عشق و محبتم را با او سهیم شده بودم... حتی یک لحظه فکرش را هم نمی کردم که الناز، آن دختر آرام و درسخوان که حتی لحظه ای به فکر جدل با من نبود و از من در برابر قلدر های کلاسمان دفاع می کرد، بتواند چنین تهمت های زشتی را به من بزند... آن لحظه را به خاطر آوردم که جلوی نیمکت من ایستاد و همان طور که دست به کمر زده بود، گفت: که با معدل 20 شدی رتبه اول کلاس؟؟!( با خنده ای از سر عصبانیت ادامه داد)دختره ی دزد! تو یه گدا بیشتر نیستی که فقط با کمک های من خودتو به اینجا رسوندی... حالا چطور می تونی از من بهتر و برتر باشی؟؟؟ اونم با یه مشت کتاب دزدی که از منو بچه پولدارای کلاس می قاپی!!!

آن لحظه چنان از لحن گستاخانه اش قلبم تیر می کشید و از تعجب به خود می لرزیدم که تا به خود آمدم دیدم کتاب هایم را چند نفر دیگر پاره کرده اند، به دستم داده اند و مرا از کلاس به بیرون رانده اند....

بیشتر از آن که دلم برای کنکور و رتبه ی مدرسه ام بسوزد، دلم برای خودم سوخت که چقدر ساده بودم و مهربانی ام را با کسی به اشتراک گذاشتم که تمام مدت در دلش بذر حسادت مرا کاشته بود و ناگهان امروز آن را برداشت کرده بود. فردا که می شد همه مرا در این مدرسه دزد می دانستند حتی مدیر! چون مدیر، مادر الناز بود... روی زمین داغ حیاط مدرسه نشستم و بلند بلند به حال خودم و بی پناهی ام گریه کردم...از کودکی به خاطر وضع مالیمان، هیچ کس مرا آدم حساب نمی کرد... نه در بازی هایشان جایی داشتم و در قلب هایشان سهمی...هیچ کس جز مادرم و البته خدای بالای سرم، مونس و همدم تنهایی هایم نبود... از همان ابتدا حرف هایم پیش هیچ کس اعتباری نداشت حتی اگر حرف مرا دیگری بر زبان می آورد، سخن او مبارک بود و صیحح اما حرف من به یک ثانیه شنیده شدن هم نمی ارزید چه برسد به گوش دادن! پدرم هشت سال پیش وقتی که هنوز ده ساله بودم بر اثر مصرف بیش از حد مواد از دنیا رفت و همان یک مقدار روزنه ی امید من و مادرم برای خوشبختی از بین رفت... از همان زمان خرج خانه مان بر عهده ی مادرم شد... حتی وقتی پانزده سال را رد کردم از مادر خواستم که با او برای نظافت به خانه های مردم بروم، اما همیشه بر درس خواندن من تاکید زیادی داشت و نمی گذاشت برای کار حتی لحظه ای پایم را بیرون از خانه بگذارم... از آن لحظه من یاد گرفتم که تنها راه خوشبختی من و مادرم در گرو درس خواندن من است... به وعده ای که به خود داده بودم عمل کردم و در هر مقطع تحصیلی تا به اینجایی که سال آخر دبیرستان را می گذرانم، رتبه ی اول مدرسه شده ام... پس تصمیم گرفتم با رتبه ای عالی، پزشک شوم و از خجالت مادرم دربیایم... به خاطر همین از چند نفر از همسایه ها برای تهیه کتاب های کمک آموزشی کمک گرفتم و در نهایت از فرزندان فارغ التحصیل آنها چند جلد کتاب برای کنکورم تهیه کردم اما حالا همان کتاب ها که باید در نهایت به صاحبانشان بازگردانده می شد،از بین رفته بودند و من حتی اعتماد همسایه ها را هم زیر سوال برده بودم.... صدای زنگ آخر مدرسه، رشته ی افکارم را پاره کرد و من تازه فهمیدم که مدت زیادی را در فکر کردن به بدبختی هایم غرق شده ام و سیلاب اشک هایم لباس هایم راخیس کرده اند. با گوشه ای از مقنعه، اشک های صورتم را پاک کردم و همان طور که کتاب هایم را سفت در بغل می فشردم، دوان دوان، از در مدرسه خارج شدم... از این جا به بعد باید قوی می بودم و نمی گذاشتم مادرم چیزی از ماجرا را بفهمد. باید با همان صفحات پاره شده، امید ترک برداشته ام را ترمیم و ذهن آشفته ام را آرام می کردم... حتی می توانستم بعد از کنکور کار کنم و کتاب های دسته دومی برای همسایه ها بخرم... زندگی این گونه با منِ هجده ساله رفتار کرده بود که در ابتدای جوانی ام خودم به خودم امید می دادم و بدون توجه به سختی راه و آدم های مزاحم اطرافم، بعد از اندکی غصه خوردن دوباره سرپا می شدم... وقتی خودم را با همسن و سال هایم که غم و سختی روزگار را نچشیده اند مقایسه می کنم یادم به حرف مادرم میفتند که می گوید: اگه سختی ها نباشن که ما خدا رو نمی بینیم! امتحانای الهی نباید ما رو از پا دربیارن که هیچ.. تازه باید ما رو قوی تر هم بکنن.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اتفاقات امروز را فراموش کنم. همان طور که از مدرسه دورتر می شدم، از پشت سر صدای موتوری را شنیدم که هر لحظه به من نزدیک تر می شد. قدم هایم را تند تر کردم و او سرعتش را بیشتر و در نهایت کیفم از پشت سر توسط فرد سوار بر موتور کشیده شد.تعادلم را از دست دادم.برگه ها و کتاب های پاره ام پخش زمین شدند و خودم با کمر روی زمین افتادم. یک نگاه به بالای سرم انداختم و آن مزاحم همیشگی را دیدم...
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #5
#پارت_دوم

ایوب... کسی که از پدرم طلب داشت و از هشت سال پیش با این که مادرم اقساطش را هر ماه پرداخت می کرد باز هم به بهانه ی دیدن من، سر راهم سبز می شد. به مادرم درباره اش چیزی نمی گفتم چون می دانستم از غصه ی مزاحمت این نامرد، قطعا دق می کند... ایوب بارها حرفش را به صراحت به من زده و گفته بود که باید زنش شوم اما من که می دانستم حس او هوسی بیش نیست هر بار او را دست به سر و پاسخش را به بعد موکول می کردم... می دانستم چرا این بار رفتار او خشن تر شده بود چون می دانست من هجده ساله شده ام و به زودی دیپلمم را می گیرم پس دیگر بهانه ای ندارم که زن او نشوم... به چشم های منفور و پر از خشمش زل زدم. موتور را به گوشه ای پرت کرد و کنارم روی زمین نشست. بازویم را گرفت و کنار دیوار نگهم داشت... از طرفی درد کمر امانم نمی داد و از طرف دیگر از ترس واکنش او چیزی نمی گفتم و فقط لب می گزیدم. شروع کرد به تاب دادن سبیل های چربش و با دقت بیشتری به اجزای صورتم خیره شد. از خودم و هر چیز که باعث جلب توجه او از سویم می شد، حالم بهم می خورد. این مرد چهل ساله ی کچل با آن سیبیل های پهن و بلندش و با تن بزرگ و وحشتناکش، مرا اسیر کرده بود و نعره می زد: چی شد؟؟؟ کدوم گوری غیبت زده بود؟؟ ماه پیش هیجده سالت شد. دیگه بهونه ات چیه که ازم در میری جوجه؟ مگه من چمه که راتو کج می کنی هااااااا؟؟؟؟؟ پولدار محل نیستم که هستم! خاطرتو نمی خوام که می خوام! ناموسم بشی تو کل کهکشون کسی گ×و×ه می خوره چپ نگات کنه... دیگه نیازم نیست ننه ات این همه کار کنه... طلبتون هم می بخشم... بگو دردت چیه هااااا؟؟؟ کی از من بهتر برای شوهرت شدن؟؟؟؟

از شدت ترس و وحشت اشک می ریختم. او مرا در کوچه ای خلوت گیر آورده بود که حتی رهگذری از آن عبور نمی کرد. تقصیر خودم بود که برای فرار از دیده شدن توسط ایوب، این راه را برای رسیدن به خانه انتخاب کرده بودم. او که به هر حال مرا پیدا می کرد و زنش می شدم. این کارها برای یتیمی مثل من چه سودی داشت جز ضرر؟ نمی دانم چه شد که با یادآوری چند ماه پیش و بی حرمتی او به مادرم، مانند بچه شیری شروع به داد و بیداد کردم...

- ببین ایوب! من همسن دخترتم... بعدم تنها کسی که بهم نگاه چپ می کنه تو این محل،خودتی پس نمی خواد نگران من باشی...خاطرخواهیت هم بخوره تو سرت، خواب و خوراک برام نذاشتی چهار،پنج ساله... تو به این میگی عشق؟؟! من می خوام تا همیشه پیش مامانم باشم یا لااقل با کسی ازدواج کنم که حرمتشو نگه داره نه اینکه به خاطر یه قرون دوزار بزنه تو گوشش...

همان لحظه دستش را بالا برد و با نهایت خشمی که داشت آن را بر گونه ام فرود آورد. جاری شدن خون از بینی و لبم را به وضوح حس کردم. چشمه ی اشکم خشک شده بود. فقط به دیوار چسبیده بودم و نفس نفس می زدم. ناگهان دستم را محکم گرفت و مرا همراه خود کشاند.

- دختره ی بی اصل! فکر کردی با کم آدمی طرفی؟؟ حالا که بردم محضر عقدت کردم می فهمی که با من باید چجوری حرف بزنی! همسن دخترمی و فلان! اون دختری که درباره اش حرف می زنی دختر من نیست یه حروم زاده اس که ننه اش پسش انداخته... از حالا به بعدم تو ننه ی بچه هام میشی... فهمیدی؟ تووووووو!

دستم را عقب می کشیدم. پا بر زمین می کوبیدم و سعی می کردم خودم را از چنگال این دیو صفت نجات دهم ولی او بدون درنگ مرا اسیر دستان پر قدرتش کرده بود و کشان کشان به سوی مقصدی نامشخص هدایت می کرد.کمک می خواستم و داد می زدم. از خدا می خواستم آبرویم را به من ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #6
#پارت_سوم

ناگهان ماشینی مدل بالا از کوچه ای خارج شد و جلوی پای ما پیچید. ایوب به خود آمد. از حرکت باز ایستاد و شروع به داد و هوار زدن کرد: مردک نفهم! این جا هم شد جای ترمز بریدن؟؟ چه مرگته د آخه لعنتی؟؟ نمی بینی ناموسم پیشمه؟؟ماشین که خاموش شد هر دو با حیرت به مردی که از آن بیرون آمد خیره شدیم. مردی سرتاپا مشکی پوش با موهایی لخت و تیره که عینک دودی بر چشم داشت. همان طور که به ما نزدیک تر می شد، عینکش را از روی صورتش برداشت و من آن دو چشم مشکی و خانه خراب کن را که تا مدت ها فراموششان نکردم، برای اولین بار ملاقات کردم... بدون آنکه لحظه ای به ایوب نگاه کند، به من نزدیک تر شد و با لبخندی جذاب در چشمانم زل زد. مسخ شده بودم یا م×س×ت را نمی دانم، فقط می دانم که تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بودم... حسی که قلبت را به تپش های نامنظم وا می دارد و نفست را حبس می کند.یعنی این همان عشقی بود که همه از بلایش نالان و از زیبایی اش گریان بودند؟؟
در یک لحظه، دستانم را از دست ایوب بیرون کشید و مرا به پشت سرش هدایت کرد. همانند یک گنجشک زخمی در پشت سر او بال بال می زدم. ایوب به خود آمد و شروع کرد به فحش دادن و ناسزا گفتن. خواست به سمت من هجوم بیاورد که ناجی ام به سمتش حمله کرد و در یک حرکت ناباورانه او را به دیوار کوبید. مردی چاق و قد بلند در برابر این مرد خوشتیپ و به ظاهر بچه سوسول باخت؟؟ چه اتفاقی داشت می افتاد را نمی دانم اما در دلم قند بود که برای ابهت مرد آب می شد... اولین بار بود که یک نفر مانند پدر نداشته ام از من حمایت می کرد... ناجی من لب گشود و با آن صدای رسا و بلندش داد زد: مرتیکه تو یا نمی فهمی ناموس چیه یا می فهمی و خودتو زدی به نفهمی!! حقته امثال تو رو همین جا چال کنن تا بشی درس عبرت بقیه... به چه حقی با دختر مردم این طوری رفتار می کنی؟؟

ایوب با چشمانی به خون نشسته، مرد را به عقب هل داد و نعره زد: زنمه! هر طور بخوام باهاش رفتار می کنم! قاضی هستی یا چی که حکم می دی بچه مایه دار؟! تا همین جا شل و پلت نکردم، دمت و میزاری رو کولت و هرییییییییی.....

مرد خندید... قهقه زد و بعد از آن با چشمان پر از تعجب ایوب مواجه شد چون ایوب بی همه چیز تا به حال ندیده بود کسی بدون ترس، با او به مجادله بپردازد...

- که زنته آره؟ شنیدم می خواستی عقدش کنی... شما اول زن و شوهر میشید بعد عقد می کنید؟؟

-گیریم که زنم نباشه اصلا تو رو سننه؟؟ گمشو بچه قرتی ننت چش به راهته... نمی خوام جنازه پسرشو امشب براش پست کنم!

باز خندید و دل من آب شد... این همه شجاعت و حمایت از کجا سرچشمه می گرفت؟؟ جرعه ای از حمایت او همچون اقیانوسی پر مهر بود برای منی که از تنگ کوچک بی مهری به او پناه آورده بودم. گوشی اش را از جیب کتِ بلند و مشکی اش بیرون کشید و تماسی برقرار کرد. تماس را روی اسپیکر گذاشت. بعد از چند دقیقه صدای مردی که با لحنی همچون ایوب صحبت می کرد به گوش رسید.

- به به آقاجانم!! شما رو چه به تماس گرفتن با منه لشِ آس و پاس... منت گذاشتید آقایی کردید... حال و احوال رو به راهه فداتون بشم؟؟ آقا جا...

- بسه نصرت... چاپلوسی بسه!! کار واجب باهات دارم...

- من خاک پاتون هم هستم. شما امر بفرما...

- یه لاتی به اسم ایوب اینجا جلوم وایساده که داره به ناموس مردم دست درازی می کنه. احیانا می شناسیش؟

- ایوب کچلو میگید؟؟ بله که می شناسم... اون بچه محل خودمه... غلط اضافه کرده به ناموس شما دست زده... الان خودم میام سر و قلمشو، کله پاچه می کنم، می ریزم جلو سگ بخوره...

- نیازی نیست. فقط باهاش حرف می زنی و بهش یادآوری می کنی با بد کسی در افتاده که اگه دوباره ببینمش که خدا نکنه ببینمش، مرگ کمترین مجازاتشه!!
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #7
#پارت_چهارم

گوشی را به دست ایوب که مات و متحیر در گوشه ای از دیوار میخکوب شده بود، داد. از آن به بعد تنها صدایی که از گلوی ایوب خارج می شد، غلط کردم و چشم آقا بود... نصرت را می شناختم، چایخانه دار محل که به ظاهر امین و امانتدار کل محله بود اما در باطن کار های خلاف زیادی انجام می داد و مردم از ترس او، خود را به نفهمی می زدند و همه جا از خوبی اش دم می زدند... او را می شناختم اما این مرد را نه! مرد مشکی پوش چه کسی بود که حتی نصرت هم از او حساب می برد؟؟ او که حتی اهل اینجا و این محله نبود، پس چه کسی می توانست باشد که حرفش این همه خریدار داشت؟؟ ایوب گوشی را با احترام به دست مرد سپرد و در کمال ناباوری گفت: شرمنده آقا.. من شما رو نمی شناختم... کوچیکتم هستم، بذار دستتونو ببوسم... خواست به سمت دست مرد هجوم ببرد که دستش را عقب کشید و گفت: از اون جایی که به خاطر جایگاهم نمی خوام دستم به خون نجس کسی مثل تو آلوده بشه، بدهیتو صاف می کنم و به قول خودت هریییییی... بعد از اونم دیگه حق نداری حتی تو یه کیلومتری خانوم پیدات بشه... فهمیدی یا نه؟؟

- من غلط بکنم اصلا این جا پیدام شه... بدهیشون هم همین الان صافه صافه، شما نمی خواد زحمت بکشید من بدون این پول هم همین حالا همه زندگیمو جمع می کنم میرم...

- نیازی به این کارا نیست... فقط از خانوم عذرخواهی می کنی و گم میشی میری خونت. پولت هم تا یه ساعت دیگه تو حسابته.

- من خاک پاتم هستم... عذرخواهی که چیزی نیست.

زبانم از تعجب بند آمده بود... این برده ی مطیع و سربه زیر همان ایوب غول و سرکشی بود که این همه مدت از ترسش خواب و خوراک نداشتم؟؟ پناه بر خدا که چطور سمتم آمد و با قامتی خمیده از من طلب بخشش کرد و وقتی با قیافه ی یخ زده ام مواجه شد، به زمین افتاد...

- غلط کردم جانا... یعنی غلط کردم خانوم براتی... از مادرتون هم از طرف من عذرخواهی کنید... به خدا نه طرفتون سبز میشم نه از این به بعد دیگه آزاری از طرف من به شما میرسه... هر کار کردم از سر خریتم بوده... الانم اگه بخواید میبرمتون بیمارستان بعدم خودم میرم پاسگاه خودمو به خاطر بی حرمتی و دست درازی بهتون تحویل میدم...

این چی می گفت؟؟ الان باید می بخشیدمش؟؟؟ از حالت بهت و یخ زده در آمدم و قبل از اینکه مرد مشکی پوش، ایوب را با یقه به سمت عقب بکشاند، یقه را از دست او گرفتم و آن برده ی به اصطلاح مظلوم را به سمت خود برگرداندم.
در یک حرکت سیلی محکمی به صورتش نواختم که پوست دستم شروع به سوختن کرد. با صدایی که خودم قادر به شنیدنش نبودم گفتم:

- این برای مادر معصوم و بی گناهم که خون دل خورد تا اومد بدهی های تو رو صاف کنه...

ضربه ی محکم دیگری بر صورتش زدم : اینم برای دروغی که بابت بدهی ها گفتی و تازه الان فهمیدم ما حتی یه قرون هم به تو مدیون نبودیم و تو فقط به خاطر طمع و هوست دنبال دو تا زن بیچاره بودی...

باز هم به صورتش زدم که این بار محکم تر صورتش را با دست پوشاند: اینم برای سیلی ای که ناحق به مامانم زدی.

دستم را بالا بردم... خود را عقب کشید. به رویش پوزخندی زدم و با پایم محکم به زانویش ضربه زدم. روی زمین افتاد و درد کشید اما سر بالا نیاورد.

- اینم برای خودم که زندگی برام نذاشته بودی بی شرف!!!

از او رو برگرداندم و بالاخره از درد قلب و بدنم شروع به گریه کردم. صدایشان را می شنیدم.

- حالا دیگه گم شو از این جا...

- بله آقا...

صدای لنگ زدنش را شنیدم. وقتی فهمیدم کمی دور شد، به عقب برگشتم تا ناجی ام را ببینم و از او تشکر کنم. نمی دانستم درست در پشت سرم ایستاده به خاطر همین با دیدنش تعادلم را از دست دادم و روی بازویش افتادم.مرا سفت گرفت.خودم را کمی عقب کشیدم. چشمم به کتاب هایم افتاد که او برایم جمع کرده بود و حالا می خواست به من تحویلشان دهد...

- خانوم براتی حالتون خوبه؟؟ رنگتون پریده... بیاید یه سر بریم بیمارستان به نظر نمیاد خیلی خوب باشید.

سرم را بالا آوردم و با یک جفت چشم نگران مواجه شدم. دیگر قلبم به تندی نمی زد... نمی دانم آرام شده بودم یا حالم بد بود اما بعد از چند لحظه چشمانم سیاهی رفت و دیگر آن چشم ها را ندیدم...
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #8
#پارت_پنجم

هفت ماه بعد

با یاد آوری خاطراتم، اشکی بر گونه ام غلت خورد... چند ماه پیش تازه عشق را درک کرده بودم و حالا از هر چه عشق و عاشقی است ، بیزار شده بودم... زیر شکمم شروع کرد به نبض زدن. می دانستم بچه ای که در شکم می پروراندم، حاصل یک عشق زودگذر است... می دانستم که او چهار ماه دیگر قرار بود وارد زندگی ای شود که نه پدری در آن انتظارش را می کشد و نه مادری در آن عاشقانه از او مراقبت می کند اما می خواستم که فرزندم بیاید و زجر بکشد تا شاید انتقامم را این گونه از این دنیا و بی رحمی هایش بگیرد. می دانستم کفر است ولی می خواستم با خدا بر سر همین مخلوق کوچک معامله کنم... معامله ام بر این قرار بودکه خدا، یا جان من و فرزندم را می گیرد و راحتمان می کند یا خودم جان هر دویمان را می ستانم. ابلهانه بود ولی برای دختری همسن من که دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت این شاید آخرین راه بود... از نظر من،این بچه ی کوچک خون نجس در رگ هایش داشت هر چند بی گناه به حساب می آمد...در حمام نشستم. تیغ برنده را روی رگ هایم گرفتم و سرم را به سوی آسمان بلند کردم.

- خودت می دونی که به چه هدفی این کارو می کنم... یا راحتم کن از این درد یا خودم جون خودمو این بلای جونو می گیرم....

چشمانم را روی هم فشردم و خواستم تیغ را روی رگم فشار دهم که ناگهان صدای زنگ در خانه مرا ترساند. تیغ از دستم روی زمین افتاد... فقط منتظریک مانع بودم که نتوانم موجب مرگ این بچه شوم و حال این فرصت پیش آمده بود. از فرزندم متنفر بودم اما همچنان نمی توانستم جانش را بگیرم. از جا بلند شدم. روسری ام را بر سر انداختم. نگاهی در آینه به خود کردم. کجا رفته بود آن چشمان زمردی و با نشاط..؟ کجا رفته بود آن موهای پر پشت و زیتونی..؟ کجا رفته بود آن صورت تپل و سفید و گل انداخته..؟ کجا رفته بود آن همه ابروی مشکی و بهم پیوسته..؟ گریه نکردم، فقط بغضم را فرو خوردم. کمرم را گرفتم و آرام آرام به سمت در خانه رفتم. در را باز کردم...مردی قد بلند را دیدم که پشت به من ایستاده بود...

- بفرمایید... با کی کار داشتید..؟

سریع رویش را به سمت من برگرداند و مستقیم در چشمانم خیره شد... با آن چشمان عسلی تیره کل سر تا پایم را برانداز کرد. شکم برآمده ام را که دید لحظه ای با تاسف سر برگرداند. کلافه، دستی به ریش های پر پشت و مشکی اش که چند تار سفید میان آنها نمایان شده بود، کشید... موهای پریشانش میان باد به پرواز درآمدند. نفسی عمیق کشید و این بار همان طور که سرش را به زیر انداخته بود گفت: باید باهاتون درباره ی شوهر....

نفس حبس شده ام را بیرون دادم. چشم بر هم گذاشتم و خواستم در را به رویش ببندم که مرد با پایش مانع بسته شدن در شد.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #9
#پارت_ششم

- خانوم براتی... لطفا صبر کنید... من می خوام کمکتون کنم!!

- اقای محترم، من شوهری ندارم. اگر هم داشتم الان دیگه خیلی وقته که مرده. شما هم مردونگی کن از این جا برو... دیگه هم مزاحم نشو.

- خانوم اشتباه می کنید... من نیومدم از ایشون اطلاعات جمع کنم، من اومدم درباره اش بهتون اطلاعاتی بدم... در حال حاضر فقط منو شما هستیم که می تونیم بهم دیگه برای این اتفاق پیش اومده کمک کنیم. ازتون خواش می کنم به صحبت هام گوش بدید.

- من نیازی به اطلاعات ندارم چون اون فرد دیگه مرده، هر چی هم درباره اش می دونستم زیر خاک باهاش دفن کردم... بفرمایید بیرون تا همسایه ها رو خبر نکردم...

- واقعا؟! فکر می کنید همسایه ها کمکتون می کنند؟ بفرمایید خبرشون کنید...

دستش را به سوی خانه ی همسایه ها حرکت داد. او مرا می شناخت.قطعا خیلی چیزها را درباره ام می دانست. حتی می دانست که همسایه های جدیدم با من به بدترین شیوه رفتار و طردم کرده بودند.

- چی از جونم می خوای؟؟ حتما می دونی چه به روزمون آوردن... وضع خودمم که می بینی... می خوای منو با حرفات دق بدی آره؟؟ کی هستی؟ اصلا بگو کی تو رو فرستاده اینجا؟؟ خودش اجیرت کرده بیای اینجا عذابم بدی؟ حتما همینه... از اون پست فطرت هر چی برمیاد. بیا... بیا حرفاتو بزن و برو... یه نیش دیگه به بدن کبودم بزنید و برید نامردا...

نفسم بریده بود. سر خوردم و روی پله های جلوی در نشستم.گریه می کردم اما بی صدا. مرد ترسید. کنارم آمد و به صورتم نگاه کرد.

- خوبید؟؟ چی شد یهو؟؟ به خدا نمی خوام عذابتون بدم...

با دست به لوله ی آب کنار حوض اشاره کردم. مرد سریع به سمت حوض دوید. لیوانی برداشت و مقداری آب درون آن ریخت... به سمتم حرکت کرد و لیوان را جلوی دهانم گرفت. مقداری که از آب خوردم و آرام شدم، مرد ادامه داد: من طرف اون ع×و×ض×ی ها نیستم اتفاقا طرف مخالف اونام... من عزیزترین آدم زندگیم رو توی این راه از دست دادم... منم ازشون خوردم... بدم خوردم. اسمم آرهانه... آرهان شریف...

به مرد که خودش را آرهان معرفی کرده و جلوی پایم نشسته بود، خیره شدم. چشمانش که دروغ نمی گفت اما مشکل از آنجا بود که من دیگر جانان سابق نبودم و نمی توانستم به کسی اعتماد کنم و همه ی این اتفاقات حاصل بی حاصلیِ عشق بود...
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی
موضوعات
2
نوشته‌ها
45
پسندها
58
امتیازها
48

  • #10
#پارت_هفتم

آرهان شریف

با دیدن چشم های هراسان آن دختر به یاد چشم های معصوم خواهرم و اولین روزی افتادم، که دیگر نبود...
امروز آخرین روز فعالیت آرزو در خانه ی آن مفسدان حرام لقمه بود. باید بعد از برداشتن مدارک از گاو صندوقِ آن پسر م×س×ت و پاتیل از خانه بیرون می آمد و دیگر هرگز به آنجا باز نمی گشت... هیچ وقت دلم نمی خواست حتی لحظه ای خانواده ام را در درگیری های شغلی ام دخالت دهم اما خواهر یکی یه دانه ام می خواست با ثابت کردن خودش به من، یک روز همکارم شود. علی رغم مخالفت های من و مادرم، او می خواست همانند من راه پدرمان را ادامه دهد حتی اگر آخر مسیرش به شهادت ختم می شد... هر زمان که به او می گفتم پلیس شدن برای زنان دشوار و خطر آفرین است مرا به خاطر افکار زن ستیزانه ام سرزنش می کرد و هیچ گاه نخواست بفهمد که نگرانش هستم... همیشه لجباز و خودرای بود. حالا بعد از مدت ها از طریق مرتضی، نامزدش که دوست و همکار من هم می شد، از ماموریتی که باید توسط یک زن شجاع انجام می گرفت مطلع شده بود و داوطلبانه و بدون اطلاع من برای یک ماه به خانه ی یکی از مفسدان اقتصادی که جرم و جنایاتش فقط به دزدی ختم نمی شد، رفته بود تا در غالب یک خدمتکار به جاسوسی بپردازد... نگذاشتیم مادرم از ماجرا بویی ببرد اما نگران بودم که این پنهان کاری، کار دستمان بدهد.از استرس نمی توانستم پشت میزم بنشینم. با این که مرتضی و دیگر بچه ها دم در خانه کشیک می دادند و منتظر خبری از جانب آرزو بودند اما باز هم دلم آشوب بود... یک ساعت از زمان پایان کارش می گذشت اما نه خبری از آرزو بود و نه خبری از مرتضی... دلم تاب نیاورد. کتم را پوشیدم. کلتم را جاساز کردم.

- صمدی!

صمدی زیر دست درستکارم مثل همیشه در لحظه، جلوی در ظاهر شد. احترام نظامی داد و گفت: بله سرگرد..؟

- برو به سرهنگ احمدی بگو من میرم دنبال خواهرم و برش می گردونم دیگه هم برام مهم نیست عملیاتشون به کجا می رسه.

- چشم قربان.

- اینم بگو که جلومو نگیرن وگرنه این دفعه واقعا استعفا میدم...

- چشم.

سرهنگ کمیل احمدی دوست پدرم، همیشه مراقب من بود و برایم دلسوز می کرد اما هنگامی که خواهرم اول از همه برای ماموریت با او مشورت کرد و سرهنگ هم پیشنهادش را پذیرفت، دلخور شدم و سعی کردم فاصله ام را با او حفظ کنم و حالا که از خواهرم خبری نبود، سرهنگ باید دعا می کرد که آرزو سالم باشد وگرنه دیگر نمی توانستم او را دنباله رو پدر خود ببینم! از پایگاه بیرون زدم. سوار بر پژو سازمان شدم و آژیر را روشن کردم. با عجله می راندم. این ماجرا شوخی بردار نبود...
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 1, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 18)

بالا پایین