با پاهای بـر×ه×ن×ه و خونین، روی شیشههای شکستهی قلبم قدم میگذارم و جسدی را حمل میکنم. درد جسمم را احساس نمیکنم؛ زیرا در تمام عمرم شکنجه شده و مبتلا به بیحسی شدهام.
چشمهایم لبالب از اشک و کمرم از سنگینی این جسد خم شده است؛ وجودم از مشتهای روزگار درد دارد و قلبم فشرده میشود.
اینک من با چشمان سوزان و خیس به جسد آرزوهایم نگاه میاندازم و این درد اندوهگین را با تمام تار و پودم احساس میکنم.
همه چیز تمام شد! حالا تمام آرزوهایم به گور خواهند رفت و من خود گورکن آرزوهایم هستم.
جسد سوخته را به خود میفشارم و با تمام وجود به حال خود و تمام آرزوهای بر باد رفته میگریم!
من همین حالا هم مرگ را پذیرفته بودم؛ امّا فرشتهی مرگم من را نمیخواست بپذیرد.