. . .

متروکه رمان آلیوم- پسر جنگ | هفائستوس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: آلیوم(پسر جنگ)
نام نویسنده: هفائستوس
ژانر:فانتزی. هیجانی. ماجراجویی
ناظر: @AYSA_H
خلاصه:اِریک میلر، پسری با لغزش‌هایی از جنون یک قربانی بود. مهم نیست قربانی چه کسی یا چه چیزی؛ شاید قربانی اون فرقه‌ی مخوف خورشید پرست یا شایدم اون فرمول باستانی!
راستش، اصلاً مهم نیست! مهم اینه اون درد کشید؛ زجر کشید و در عین معصومیت روحش رو فاسد کردند.
اون فقط یک پسر بچه عادی بود ولی هیولا شد. دنیای اون جز تاریکی محض چیزی نبوده و هل داده شده به جلو، تنها در مسیر زندگیش قدم برمی‌داشت.
و اِریک تنها توانست لبخند بزند؛ لبخندهایی که هیچ فردی قدرت درک آن‌ها رو نداشته و ندارد. لبخندهایی از جنس دیوانگی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #3
فصل اول.
پارت اول: اِریک میلر
بنظر من سه دسته آدم زمان تشیع جنازه داریم.
یک: اون‌هایی که بخاطرِ غم از دست دادن عزیزشون گریه می‌کنند.
دو: اون‌هایی که ناراحتند؛ ولی در اون حد نیست که اشکشون در بیاد.
سه: اون‌هایی که اصلا گریه نمی‌کنند و ناراحت نیستند؛ ولی بخاطره رعایت ادب هم که شده سکوت می‌کنند.
خب، بزارین یه چیزی بهتون بگم! من خالق دسته چهارم شدم؛ اون‌هایی که موقع تشیع جنازه می‌خندند!
شاید کلمه "اون‌هایی" زیاد به واقعیت نزدیک نباشه؛ بهتره بگم فقط خودم...
***
بارون به صورت‌هامون شلاق می‌زد و ابرهای خاکستری آسمون آبی رو تصاحب کرده بودند.
نمی‌دونم چرا چه تو فیلم چه تو واقعیت همیشه موقع خاکسپاری‌ها باید بارون بیاد. فقط یه موزیک متن غمگین کم داره!
منظورم اینه که واقعا بیخیال! مردم تو این موقعیت به اندازه کافی ناراحت هستند؛ به اندازه کافی عذاب می‌کشند! بعد کائنات هم با بارونی که ما رو موشِ آب کشیده می‌کنه و ابرهایی که باعث می‌شند دل‌هامون بیشتر بگیره ازِمون استقبال می‌کنند.
ولی یک خوبی‌هایی هم داره؛ مثلا لازم نیست زور بزنم تا اشک‌هام در بیاد، بارون خودش صورتم رو خیس می‌کنه! فقط باید با انگشت‌های پوشیده شده با دستکش‌های مخملی سیاه که پدرم به زور تو دستم کرد جلوی دهنم رو بگیرم تا لبخندم معلوم نشه و البته سعی کنم شونه‌هام رو ثابت نگه دارم تا از خنده نلرزه!
بشدت نگران بودم. می‌ترسیدم کسی من رو تو این حال ببینه. یه سو تفاهم بزرگ می‌شد...
مثل نهصد تا سوتفاهم قبلی!
نمیتونم بگم برام عادی شده بود؛ چون خب هیچکس به کتک خوردن یا دعوا شدن عادت نمی‌کنه؛ ولی بعد یک مدت دیگه آدم کمتر از دفعه اول یا دوم یا پنجاهم اذیت می‌شه.
صدای هق هق پدرم کنار گوشم رو مخ بود. پدرم موقع گریه کردن صدا‌های عجیبی از خودش در میاورد؛ یک چیزی بین هق هق و خُر خُر دماغ گرفته و بر خورد آب دهان به کناره لپ‌هاش که بدترین سمفونی ممکن رو می‌ساخت!
همه این اتفاق‌ها عصبی‌ام کرده بود. وقتی عصبی می‌شم می‌خندم. حتی اگه واقعاً چیز خنده داری اون‌جا نباشه.
چشمم می‌اُفته به ویکتور؛ داشت مستقیم به من نگاه می‌کرد. رگ روی شقیقه‌اش چنان زده بود بیرون که هر لحظه منتظر بودم بترکه. سوزش نگاهش موهای گردنم رو سیخ می‌کرد، همینم باعث شد خندم شدیدتر بشه جوری که صداش از بین انگشت‌هام در بیاد!
چند تا از فامیل‌هامون که تا حالا تو زندگیم ندیده بودمشون وسطه زجه زدن‌ها بهم نگاه کردن.
سریع صورتم رو برگردوندم. حوصله یک ماجرای دیگه رو نداشتم‌؛ هوا سرد بود، بارون می‌اومد و صدای شیون مردم سرم رو به درد آورده بود. فقط یک جنجال دیگه کم داشتیم تا لیست اتفاق‌های مزخرف امروز کامل بشه!
بین تموم دایی‌هام از ویکتور بیشتر بدم می‌اومد. آدم خبیثی بود! با اون سر کچل و چشم‌های قهوه‌ایش به نظر می‌اومد تو تمام زندگیم قصد داره من رو بخوره!
همیشه خدا هم داره پوست دهنش رو می‌جوه و همین باعث می‌شه دندون‌های زردش مثل یک خورشید کِدِر بدرخشه.
یبارکه برای تولدش با پدر و مادرم رفته بودیم خونشون برای کادو بهش مسواک برقی دادم؛ نمی‌دونم چرا اون قدر ناراحت شدن.
چترهای سیاه زغالی باعث می‌شدند آب نریزه روی سرمون؛ ولی بزرگیشون اینقدر نبود که آب از روی چتر سر نخوره روی شونه و کتف‌های کت شلوار شیک و مجلسیمون.
پوشیدن کت شلوار تو مراسم ختم به نظرم چیز عجیبی می‌اومد. نه اینکه همه بپوشن‌ها نه! ولی عده زیادی می‌پوشند. منظورم اینه که چه فرقی داره؟ جسد از تو قبر در نمیاد که به لباس‌هامون نظارت کنه!
به نظرم یه آدم با شلوارک ورزشی و رکابی که واقعا ناراحت باشه بهتر از یه آدم با کت شلوار هزار دلاریه که فقط برا مال و اموال مرده دندون تیز کرده باشه!
بالاخره بعد سه ساعت مراسم مردم کم کم رفتند. نفس عمیقم رو با فشار بین گونه‌های باد کرده بیرون دادم.
آستین پدرم رو کشیدم. بهم نگاه کرد و با چشمای قرمز و پف کرده بهم لبخند زد:
-الان میریم اِریک. بزار با دایی‌هات خداحافظی کنیم.
از همین می‌ترسیدم.
می‌دونین، می‌گن دل به دل راه داره. از همون روز اولی که درک و شعور پیدا کردم و از اوضاع اطرافم باخبر شدم که می‌شد تقریبا شیش سالگیم، متوجه نفرت عمیق دایی‌هام نسبت به خودم شدم.
 
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #4
پارت دوم
نمی‌دونستم چرا ازم متنفرند؛ نمی‌دونستم چرا هر وقت من رو نگاه می‌کنند با انزجار سرشون رو بر می‌گردونند و واقعا نمی‌دونم چرا هنوز که هنوزه بعد دوازده سال نفرتشون ذره‌ای کم نشده!
البته منم همچین ازشون خوشم نمی‌اومد. خب آخه آدم قربون صدقه کسی که ازش متنفره نمی‌ره؛ ولی همیشه امید داشتم که وقتی سیزده سالم بشه همه چی درست بشه...
همینطور که بهشون نزدیک می‌شدیم ضربان قلبم تندتر و تندتر می‌شد، خنده‌ام هم شدیدتر!
توی ذهنم مثل یک اژدها می‌دیدمشون. جرج که بهش میگفتم جرجی کوچولو
آلبرت که بهش پسوند انیشتین اضافه می‌کردم! جاناتان که همیشه کمی و فقط کمی کمتر از بقیه ازم متنفر بود و در آخر هم ویکتور اسموک، قلب اژدها!
پدر روبروی ویکتور ایستاد. جاناتان و جرجی کوچولو هم کنارش بودند. به دور و بر که نگاه کردم دیدم آلبرت داره خاله مری رو دلداری می‌ده و باهاش صحبت می‌کنه.
وقتی صورتم رو برگردوندم با ویکتور چشم تو چشم شدم.
قلبم اینقدر تند می‌زد که فکر کنم ضربانش از زیر کاپشن کلُفتم هم معلوم بود.
پدرم با ویکتور دست داد.
-ما رو تو غمت شریک بدون ویکتور. وَنِسا یک فرشته بود. بهترین خواهر و بهترین همسری بود که یک آدم می‌تونست داشته باشه.
ویکتور از من چشم بر نمیدارد:
-ازت ممنونم آنتونی. ولی مطمعنی پسرت هم تو غممون شریکه؟ بنظر خیلی خوشحال می‌اومد.
لعنتی. حالا بیا و درستش کن!
جاناتان دستش را روی شانه‌اش گذاشت:
-ویکتور الان نه.
ولی ویکتور با تکان شدید شانه‌اش، دست جاناتان را پس زد.
-نه من واقعا در تعجبم که کی وسط مراسم ختم مادرش شروع می‌کنه به خندیدن؟!
با چشم‌های قرمز و خونینش نگاهم کرد.
-فکر کردی ندیدمت!؟
فریاد زد:
-ونسا، مادرت! به اون فجیعی مرده و تو داری می‌خندی؟! فکر می‌کنی خنده داره؟!
توجه بقیه به ما جلب شد.
از توجه خوشم نمی‌اومد. همیشه به کسایی که بهم توجه می‌کردن پرخاش می‌کردم. ولی فکر نکنم بشه به سی و یک نفر پرخاش کرد. اونم وقتی داری توبیخ می‌شی!
با صدایی که بی اراده می‌لرزید گفتم:
-من نمی‌خندیدم.
احساس کردم گوشه دهنم به سمت بالا می‌پره!
به شدت داشتم تلاش می‌کردم و با اینکه هوا سرد بود لباس‌های زیر کاپشنم از ع×ر×ق به تنم چسبیده بود
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #5
پارت سوم
پدرم با خشم ولی آروم گفت:
-بس کن ویکتور؛ حد خودت رو بدون. داری آبرو ریزی می‌کنی!
ویکتور با یه لحن واقعاً زننده گفت:
-ها؟ بس کنم؟ چی رو بس کنم؟محافظت از یاد و خاطره خواهر عزیزم با سرزنش کردن کسایی که مرگش رو مسخره می‌کنن؟! البته فکر کنم همه یه ذره شرم و حیا تو وجودشون باشه که موقع ختم نخندن! پس فکر کنم بچه عجیب الخلقه تو فقط این ریختی باشه!
چرا دارن چرت و پرت میگن؟
مرگ؟
جاناتان کمی صداش رو بالاتر برد:
-ویکتور! کافیه!
چشم‌های پدر رو سایه تاریکی پشونده بود. تنها چیزی که جلوی پدر رو گرفته بود احترام بود. احترامی عمیق نسبت به همسرش. احترامی که ناشی از روابط فامیلی بود و همین باعث می‌شد احترام ریشه پیدا بکنه بین تمام کسانی که با مادر نسبت خونی دارن، از جمله ویکتور.
مردم پچ پچ می‌کردن. بعضیاشون راهشون رو گرفتن و رفتن بعضیا موندن و بعضیا هم با دوربینشون فیلم می‌گرفتن. چه صحنه‌ای هم برا فیلم گرفتن بود!
‌ویکتور دستش رو برد جلو و چند بار جلوی پدرم بشکن زد:
-هوی نمی‌شنوی؟ یا خودت رو زدی به نشنیدن؟ فک کنم موقعی که ونسا رو می‌کشتن و اون جیغ می‌زد هم نشنیده گرفتی!
احترام ریشه کن شد.
خیلی ناگهانی اتفاق افتاد؛ پدرم هیکلش از از ویکتور خیلی گنده‌تر بود. البته قد و قواره ویکتور هم کلا تو رده پایینا قرار می‌گرفت. پدر دستش را بالا برد و محکم ویکتور را هل داد.
ویکتور افتاد روی جاناتان و جاناتان روی عمو سی جی و این افتادن مثل دومینوی انسانی همینطور ادامه پیدا کرد.
ویکتور فریاد کشید و سعی کرد بلند شود. ولی جاناتان دست‌هایش رو دورش حلقه کرد و سعی کرد مانع دعوایی بیشتر بشه! ویکتور عین دیوانه‌ها داد و جنجال می‌کرد و به اطرافش مشت می‌زد؛ آب دهانش موقع فریاد زدن بیرون می‌ریخت و مویرگ‌های چشم‌هاش بیرون زده بود. یکی از همین مشت‌ها هم خورد تو دهن عمو سی جی!
دندون‌های عمو مصنوعی بود برای همین از دهنش بیرون افتاد روی آسفالت قبرستان سنت کلر. دهن عمو مثل اینکه چیز خیلی ترشی خورده باشه جمع و پر از چروک شد. عمو هم مشت زد به گونه زیر چشم چپ ویکتور.
و بعدش هم جنگی به پا شد که بیا و ببین!
***
سوار رولز رویس نقره‌ای هشت سال کار کرده پدر که پر از خش و رنگ پریدگی بود به سمت خونه می‌رفتیم. پدر با یک دستش فرمان رو نگه داشته بود و با دست دیگرش کناره‌های شیشه رو گرفته بود.
ساعت تقریبا نزدیک هفت بود و شهر رو به تاریکی می‌رفت.
راتلند شهر زیبایی بود. تو مرکز ایالت ورمونت قرار می‌گرفت و دومین شهر پرجمعیتش محسوب می‌شد.
معمولا از دیدن چراغ های رنگی و اگهی های خلاقانه و تلوزیون های بزرگ شهر خوشم میومد ولی الان حوصله هیچ چیزی رو نداشتم. حتی کمربند ایمنی ماشین رو هم نبسته بودم. دیگه پدر عادت کرده بود. برا همین بخاطره من هم که شده اروم و یکنواخت ماشین رو میروند و هیچ کدوم از قوانین رو نقض نمیکرد. که البته برا یه راننده مثل پدر کاره حوصله سربری بود. از خیابون های فرعی پیچیدیم و یه میونبر رو سر گرفتیم تا سریع تر برسیم.
از دور خونه درب داغونمون چشمک میزد. هنوز سه تا خیابون فاصله داشتیم. ولی میدیدمش. چیز هایی که برام مهم بودند رو همیشه واضح تر از بقیه چیز ها میدیدم. گاهی وقتا حاظرم قسم بخورم شبا که خونه تو تاریکی محض فرو رفته گردنبندم رو با یه هاله درخشان میدیدم. یه هاله که کاملا مشخص میکرد کجاست
واسه همینم خونه رو میدیدم. درسته قدیمی بود درسته درب و داغون بود درسته هر روز که برمیگشتیم خونه باید لکه های تخم مرغ شکسته رو که بچه های کوچه پرت میکردن طرف شیشه اتاقم تمیز میکردیم ولی باز خونه بود. ارزش معنوی داشت. حداقل برا من.
پدرم کنار یه دیوار کهنه آجری پارک کرد.
از ماشین پیاده که شدیم پام رفت روی یه چیز خیس و لزج. پایین رو نگاه کردم.
سره یه مرغ بود.
چند لحظه نگاهش کردم.
خندیدم.
این یکی جدید بود. از تخم مرغ به خوده مرغ. حداقل این یکی جلوی خونه بود نه رو شیشه های خونه.
به پدر دربارش نگفتم.
کلید رو از تو جیبش دراورد. یه جاکلیدی به شکل یه قلب نارنجی بهش وصل بود که جنسش از اسفنج نرم بود. همیشه دلم میخواست فشارش بدم. یجورایی بهم آرامش میداد.
وارد خونه که شدیم پدر کتش رو انداخت رو چوب لباسی و نشست رو مبل قهوه ای پاره پوره وسط سالن. منم یه‌راست رفتم طبقه سوم. تو اتاقم.
اتاق کوچیکی بود. یه رختخواب ریزه میزه یک نفره چسبیده به دیوار مقابل دره ورودی، پنجره بزرگی روی دیوار سمت چپ که هنوز روش زرده تخم مرغ مونده، یه حموم کوچیک رو دیوار سمت راست که جای شیر آب گرم و سردش جابه جا بود و دیوار های پوشیده شده با پوستر های مختلف.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #6
پارت چهارم.
همینطور که لباس هامو در میوردم با خنده گفتم:ولی عجب شیر تو شیری شد ها! موندم سره دندون مصنوعی های عمو سی جی چی اومد.
سکوت.
باورم نمیشد! با تعجب گفتم:واقعا؟! یعنی همینطوری از رو زمین برش داشت دوباره گذاشتش تو دهنش؟! اه حالم بهم خورد.
سکوت
بلند میخندم. مامان خیلی بامزست. همیشه بوده. منو اون علاوه بر مادر و فرزند بودن دو تا دوست خیلی صمیمی ایم. تو همه کار ها کمکم میکرد. یادمه اولین بار که میخواستم دوچرخه سواری یاد بگیرم میترسیدم تنهایی برم. برای همین مامان دولا پشت دوچرخه رو گرفت و نزدیک سه ساعت همونجوری که پدال میزدم دنبالم میومد تا بالاخره ترسم ریخت.
میگم:تو گشنت نیست؟ من که دارم از گشنگی میمیرم. چی بخوریم؟
-...
چه انتخاب عالی ای:باشه پس میرم بزارمش توی ماکروفر
رفتم طبقه پایین. از تو یخچال پیتزای باقی مونده دیشب رو دو تیکشو میزارم تو ماکروفر.
تایمرش رو روی دو دقیقه تنظیم میکنم و منتظر میمونم.
چشمم میوفته به پدر. به تلوزیون خیره شده. با دقتی عجیب اخبار رو گوش میکرد همیشه برام سوال بوده مردم چرا اخبار گوش میکنن؟ یعنی خب اخبار یعنی اطلاع رسانی به مردم تا از وقایع دنیا مطلع بشن ولی خب چه فایده ای داره؟ تو مطلع شدی قبول ولی میتونی کاری در قبالش بکنی؟بنظرم اخبار فقط باید برای کسایی پخش بشه که قدرت دارن و میتونن کاری برای اتفاق های بد تو اخبار انجام بدن و اون هارو خنثی یا اثرشون رو کم کنن. ولی پخش برای ادم های معمولی با شغل های معمولی چیزی غیر ناراحتی درباره وضع بد دنیا و افسردگی از زندگی تو همچین دنیایی میاره؟نمیدونم. مثل تموم سوال های دیگه تو ذهنم که بی جواب موندن. پس منم گوش کردم. درباره آلودگی دریاها، کشف گونه ای جدید از خزندگان، رسیدن پادزهر بعد هفت ساعت به ماهیگیر گزیده شده توسط عنکبوت تار قیفی سیدنی، فروش اعضای بدن انسان توسط مافیا های ژاپنی و کلی چرت و پرت دیگه.
دینگ.
صدای تموم شدن تایمر ماکروفر. پیتزا های داغ رو داخل بشقاب گذاشتم. از پله های پوسیده بالا رفتم و دره اتاق رو باز کردم.
به حالت نمایشی گفتم:پیتزا آمادست!
سکوت.
با خوشحالی گفتم:ممنون! کاری نکردم که فقط گذاشتمش تو ماکروفر.
روی رختخواب نشستم. یه بشقاب پیتزا رو گذاشتم جلوی خودم یه بشقاب رو جلوی مامان.
مشغول خوردن شدم. صدای تلوزیون دیگه از پایین نمیومد که نشون میداد پدر دیگه اخبار نگاه نمیکنه.
پیتزام که تموم شده به پیتزای دست نخورده مامان نگاه کردم:پیتزات رو نمیخوری؟ میتونم سهمت رو بخورم؟
-...
_ممنون!
پیتزا های مامان رو دو لپی انداختم بالا. طعم آویشن داغ و پنیر موزارلا فرانسوی بهم احساس امنیت داد.
گفتم:خب الان چیکار کنیم؟
صدام داخل اتاق خالی منعکس شد.
پسر! چرا به فکر خودم نرسیده بود:اره فکر خوبیه. بزار از توی کیفم درش بیارم.
به سمت کیف مدرسه ام رفتم. کیف خاکی رنگ پاره پوره ای بود. دستم رو داخل کیف کردم و کتاب رو دراوردم:سفر به اعماق زمین از ژول ورن.
کتاب مورد علاقم بود. فکر کنم حداقل هفت بار تمومش کرده باشم. از سبک نویسندگی ژول ورن خوشم میومد. آدم رو شوکه میکرد و آدرنالین خونت رو میبرد بالا.
کنارش نشستم و بلند شروع کردم به خوندن.
گاهی وقتا به حرف های مامان بلند میخندیدم و قهقه میزدم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #7
پارت پنجم
که یهو دره اتاق باز شد.
پدر بود. با موهای ژولیده پولیده و چشمای قرمز از لای در نگاهمون کرد.
گفت:اریک داری با کی حرف میزنی؟
که یهو چشمش افتاد به جایی که مامان نشسته بود. یه نگاه به من کرد یه نگاه به مامان.
با خوشحالی گفتم:پدر میخوای توهم با ما داستان رو گوش کنی؟ خیلی قشنگه ها! میتونی گوشه رختخواب کنار مامان بشینی
در نفس عمیقی کشید. بدنش میلرزید.چیزی زیر لـ*ـب زمزمه کرد. اومد داخل اتاق و در رو جوری محکم بست که از جا پریدم.
با قدم های محکم اومد طرفم. شانه ام رو محکم گرفت با صدای آروم مرگباری گفت:اریک... چرا اینکار هارو میکنی؟ چرا میخوای بدبختی هامون و بیشتر کنی؟ مادرت مرده. اینو درکش کن.
حرف هاش گیجم کرد. مرده؟ یعنی خب اره ما دیدیم که بیهوش افتاده بود زمین ولی بعد صحیح و سالم از بیمارستان برگشت.الان دقیقا کنار من نشسته! چطور پدر همچین حرفی میزنه؟ یعنی درسته که بعد از اون ماجرا من ندیدم اصلا باهم حرف بزنن. حتی یه کلمه. ولی حرف پدر غیر منطقی بود:چی میگی پدر؟ مامان کنارمه نگاه کن
به سمت راستم روی رختخواب اشاره کردم.
پدر اون جارو نگاه کرد. وقتی مادر رو دید با خشم صورتش رو برگردوند سمت من و دیگه خبری از اون صدای آروم نبود:اریک چرا نمی‌فهمی!؟ مادرت الان تو قبرستون سنت کلر داره زیر خاک می‌پوسه! اون مرده! نمی‌تونی جاش رو با یه گردنبند لعنتی پر کنی! منو تو همین الان اونجا بودیم!
سرم رو کج کردم:
- مگه اون مراسم ختم برای مامان بود؟ من فکر کردم یه‌جور نمایشه.
پدر با ناباوری نگاهم کرد. ادامه دادم:
-چیه؟ مگه همه اونجا نقش بازی نمی‌کردن؟ البته خیلی طبیعی بود. دایی هم خیلی اذیتم کرد. مطمعنم از عمد بود کارش.
پدر گفت:
- دیگه کافیه.
رفت سمت مامان و گردنبندی که دستش بود رو برداشت.
قلبم درد گرفت و چشمام سوخت. با اشک فریاد زدم:اون گردنبند رو پس بده! من دوسش دارم!
رو کردم طرف مامان:چرا ازش نمیگیری!؟ چرا میزاری اینجوری باهامون رفتار کنه؟
سکوت.
چقدر مسخره! بخاطره یه قهر معمولی پدر حق نداره با مامان و من اینطوری رفتار کنه. حتی اگه مامان به احترامش چیزی نگه!
پیراهن پدر رو چنگ زدم تا نره طرف پنجره. با دستش منو پس زد و افتادم زمین.آرنجم زخم شد.
با چشمای چروک و خونی نگاهم کرد و با تاکید، تکه تکه و فریاد گفت:این... گردنبند... مادرت... نیست!
و گردنبند رو از پنجره پرت کرد بیرون.
جیغ داد نکردم. گریه نکردم. دستو پا نزدم.
چون قشنگ ترین صحنه دنیا روبروم بود.
مادر بیرون پنجره رو هوا بود. موهای طلاییش مانند تاجی الماس گون اطرافش پخش بودند و لباس زیبا و سفیدی مثل برف بدنش رو پوشانده بود. دستای کم رنگش رو به طرفم دراز کرد و چیزی زمزمه کرد.
با اشک شوق جوابش رو دادم:حتما مامان.
به طرف پنجره رفتم. پدر چشماش گشاد شد و چیزی رو فریاد زد که اصلا نشنیدم. تمام هوش و حواسم پیش مادر بود. بدنم کشیده میشد سمتش چیزی داشت که زندگیم رو زیبا میکرد مشکلات رو از بین میبرد منو به لذتی فراتر از حدو مرز انسانی میرسوند. دنیای اطرافم محو شد و نور سفید الهی مادر منو در بر گرفت و گرم و نرم ترین ابریشم جهان من رو به پیله کشید.
و از پنجره طبقه سوم پریدم بیرون
 
  • لایک
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #8
فصل دوم: رینا فاکس
پارت اول
کره بادوم زمینی رو به نون برشته تست آغشته کردم. لیوان شیر 2/5 درصد بدون لاکتوز رو به خودم نزدیک تر کردم و حواسم رو دادم به اتفاقات اطرافم. سه تا گنجیشک پر سر و صدا روی درخته پنجاه ساله روبروی خونه، مامان که داشت بیکن هارو روی روغن با حرارت 150 درجه فارنهایت پخت میکرد، پدر که داشت اخبار رو گوش میداد، دو نفر که توی خیابون داشتن دعوا میکردن و حرف های ر×ک×ی×ک و ناجور بهم میدادن و صدای بمی که نشون میداد بالاخره یکیشون دعوای فیزیکی رو شروع کرده و رطوبت موجود تو هوا که به خاطره پنجره باز بود و نشون میداد بارون تو راهه. همیشه این استعداد رو داشتم. میتونستم دقیق اتفاق های اطرافم رو پردازش کنم. میتونستم بفهمم دقیقا هر شخص کجا قرار داره بدون اینکه ببینمش. برای همینه که کسی زیاد باهام قایم باشک بازی نمیکرد. آدما از کسی که همیشه پیروز باشه خوششون نمیاد. برای همین با ترک کردنش سعی میکنن از پبروزی یا حتی لـ*ـذت پیروزیش کم کنن. حتی اگه برنده شدن تقصیر خودش نباشه.
مادر رو به من کرد:رینا؟ چی شده عسلکم؟ لـ*ـب به صبحانت نزدی
عسلکم. هیچ وقت ازین لقب خوشم نمیومد.
با لبخنده مصنوعی گفتم:چیزی نشده مامان. داشتم فکر میکردم.
مادر چشمان سبز رنگش رو چرخوند و با صدایی که هم سرزنش هم تمسخر توش پیدا بود گفت: دخترم همیشه بهت گفتم. تو زیاد فکر میکنی. بچه های تو سن تو باید الان دنیا رو آتیش بزنن! پر انرژی باشن ورجه وورجه کنن. تو بیش از حد آرومی.
آروم بودن چیزی نیست که دست خود آدم باشه. پر انرژی بودن و تحرک یه چیزی میخواست که من نداشتمش. یه جور پر بودن.یه جور مکمل که باعث میشد کامل باشی و انرژی داشته باشی. من تو خالی بودم. اون مکمل رو نداشتم. خیلی ها نداشتن.
پس چیزی که تو ذهنم بود رو بلند بیان کردم:اون بچه های تو سن من که پاهاشون تو یه حادثه ای قطع شده چی؟ اونا که نمیتونن ورجه وورجه کنن. نمیتونن پر انرژی باشن.
فهمیدم که پدر کمی تو جایش تکون خورد. زاویه گردنش هم کمی فرق کرد. داشت به ما گوش میداد.
مادر کمی بهم خیره شد
گفت:خب اونا فرق میکنن.
گفتم:پس فکر کنین منم فرق میکنم. اینطوری راحت ترم.
مادر کمی معذب شد. دستش را برد طرف سرش و تاره ای از موهای طلایی فرفره ای اش را برد پشت گوشش.
پدر هم برگشت طرف تلوزیون.
برای اینکه جو برگرده به حالت عادی گفتم:مامان. تا چند ثانیه دیگه بوی سوختن بیکن ها بلند میشه ها.
چشمان مادر گشاد شدن:وای خدای من!
دوید طرف گاز.
پدر خندید. ترکیبی از خرخر و نفس کشیدن:دخترمون از تو حواس جمع تره الیزابت. فک کنم این ژن اش رو از پدرش به ارث برده
این حرف اشتباه بود. چون فاصله پدر با من حدودا دو متر بود. ولی فقط من فهمیدم دو تا مورچه روی یقه لباس راحتی آبی رنگش راه میرن. چطوری؟ خب دیدن دو تا لکه سیاه میون یه اوقیانوس آبی کاره سختی نبود. شاید هم من زیاد هویج میخورم. چشمام قویه.
مادر دست هاشو با خنده تو هوا تکان داد:ولی خوشگلیش که به من رفته. پس زیاد مغرور نشو فاکس
حوصلم از حرفاشون سر رفته بود. هنوز یک ساعت تا مدرسه مونده بود برای همین به اخبار گوش کردم:از شهر راتلند در ایالت ورمونت خبر غم انگیزی به دستمون رسیده است. اِریک میلر کودکه دوازده ساله ای که پس از تحقیق متوجه شدند که همان روز مراسم خاکسپاری مادرش بوده از پنجره طبقه سوم خانه پدری خود در خیابان بلک بری سقوط کرده بود ولی خوشبختانه بوته ها و درختان روبروی خانه از شدت ضربه کم کرده و اریک را از مرگ حتمی نجات دادند.
دوازده ساله... هم سن بودیم.
سقوط کرده بود؟ چه احمقی
هرچقدرم زندگی سخت و طاقت فرسا باشه نباید زندگی خودت رو بگیری.حتی اگه غیر عمد بوده باشه مطمعنم افرادی با شرایط بد تر از اون پسر وجود دارن که هنوز با قدرت چسبیدن به زندگی.
بالأخره تلاش کردم و یه گاز کوچیک از تست بادوم زمینی زدم و روش یه قلپ شیر خوردم. امیدوارم معدم راضی به هضم کردنش باشه
 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #9
پارت دوم فصل دوم
از در سیاه رنگ براق خونه خارج شدم و پا روی آسفالت سرد گذاشتم. خیابان خلوت بود. مه رقیقی میان تایر ماشین های رنگارنگ میپیچید و نسیم ملایمی پوست رنگ پریده ام رو نوازش کرد. به آسمان نگاه کردم. ابر های نیمبو. باران تو راه بود. درست حدس زده بودم.
نگاهم رو از ابر های خاکستری گرفتم و به جلو خیره شدم. به عضلات پاهام ستور حرکت دادم. سخت بود. حوصله مدرسه رو نداشتم. دوست نداشتم دوباره ببینمشون. آرنجم هنوز از دیروز زخم بود. ولی چاره ای نبود. بیش از حد غیبت داشتم.
همینطور که قدم میزدم به اطرافم توجه نشون دادم. یکی از تفریحاتم همین بود. دوست داشتم از اتفاقات دور و ورم آگاه باشم. اینطوری هم سرگرم میشم هم به قول مامان ذهنم رو از فکر کردن زیاد دور نگه میدارم.
عطر ملایم و داغ سیب نشون میداد خانوم مارچلا کیک های پای سیب معروفش رو تازه از تو فر دراورده.تو کله منطقه همه میومدن از شیرینی فروشی مارچلا هارتز کیک بخرن برا همین وضعش توپ بود. خانوم مارچلا خیلی با من مهربونه. همیشه وقتی از کناره مغازش رد میشدم یه کیک کوچولوی پای سیب بهم میداد. برای همین بعد مدتی از یه راه دیگه رفتم. چون از پای سیب متنفرم.
ولی خب مهربونی یک نفر نشونه خوب بودن اون آدمه و این کاره خانوم مارچلا از روی نیت خیره. پس من نمیتونستم تو روش وایستم و بگم: هی مارچلا حالم از کیکات بهم میخوره.
برا همین سعی میکردم از جلو مغازش رد نشم. که هم اون ناراحت نشه هم من کله صبحانم رو بالا نیارم.
هر از چند گاهی ماشینی با سر و صدا از کنارم رد میشد.
ماشین هایی که پر از نوجوان های هفده هجده ساله بود که فکر میکردن با زیاد کردن صدای ضبط ماشین و جیغ و داد کردن میتونن باحال باشن. بنظرم باحال بودن به معنای مسخره کردن دیگران تا چند نفر بخندن و استفاده از حرفای ر×ک×ی×ک میون صحبت های عادی یا خشن بودن و دیگران رو اذیت کردن نیست. باحال بودن یعنی کار هایی بکنی که بقیه خوششون بیاد. منظورم از بقیه یعنی همه. نه اینکه یه عده اذیت بشن تا یه عده دیگه پیش خودشون بگن وای این یارو چقد باحاله. ولی به هر حال. تو شهر ما که اینطوری نبود.
شهر دنور تو ایالت کلرادو شهر ساکتی بود.کلا ششصد هزار نفر جمعیت داشت و اگه از ساکن های قدیمی شهر بودی میتونستی همه رو بشناسی. البته تقریبا.
با هر قدم که به مدرسه نزدیکتر میشدم نگرانی ام هم بیشتر میشد. دوست نداشتم دوباره روزم خراب بشه. هیچ وقت بهش عادت نکردم. هیچ وقت. برعکس انگار هر روز برام بدتر از روز قبل بود. البته اینکه روش هاشون هم جدید تر میشد بی اثر نبود.
پس از پانزده دقیقه پیاده روی روبروی مدرسه بودم. دبیرستان گریین آیس.
دخترا ها و پسرا به صورت دسته دسته با خنده و شوخی های فیزیکی وارد مدرسه شدن. اطراف رو نگاه کردم. ندیدمشون. حتما زود تر وارد مدرسه شدن. نفس عمیقی کشیدم و خودمو اماده هر نوع اتفاقی کرد و وارد دبیرستان شکنجه شدم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

هفائستوس

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2610
تاریخ ثبت‌نام
2022-07-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
49
پسندها
333
امتیازها
118

  • #10
پارت سوم فصل دوم
همیشه راهرو های دراز و طبقه های بسیار مدرسه باعث سرگیجه ام می‌شد. بخاطره اینکه خیلی به اتفاق های اطرافم توجه داشتم اون شلوغی مدرسه صدای کفش های بیشمار بچه ها که به زمین برخورد می‌کرد و صدای بلند زنگ و انعکاس نور چراغ ها روی کاشی های براق مدرسه باعث می‌شد حالت تهوع بگیرم.
قدم زنان به سمت کمده کتابام رفتم. خیره شدن بچه ها رو خودم تنم رو می‌لرزوند. همون نگاه ها. نگاه های متفاوت. تنفر دلسوزی تمسخر. چشمایی که احساسات ازشون چکه می‌کرد. دنیای سیاهی که سراسر با قرنیه های رنگارنگ پر شده بود. و من تو این دنیا تنها بودم. بدون هیچ دفاعی. بدون هیچ محافظی. بدون هیچ دوستی.
دستم رو روی دستگیره سرد کمد آهنی گذاشتم. در کمی تکون خورد. یه اتفاق تقریبا قابل پیشبینی افتاده بود. به قفل شکسته شده در نگاه کردم. انگشت های توی جیبم رو که دوره کلید قفل پیچیده شده بود باز کردم در آوردم و به سمت کمد بردم. درش رو که باز کردم نسیمی از بوی ترش و گندیدگی به صورتم حمله ور شد. چشمام رو به سمت پایین چرخوندم و به منشأ بو خیره شدم.
یه موش مرده.
گردن موش شکسته بود و تو زاویه بدی بود. اطرافش یه چیز خاک مانند ولی سفت تر و خیس تر بود. کود حیوانی.
کتابای درسی هم با شیر فاسد خیس شده بود.
انگار بمب منفجر شده بود. ولی از نوع شیمیاییش. حتی پوستر های کوچیک گربه ای که تازگی ها چسبونده بودم با ماژیک های سیاه و قرمز خط خطی شده بودن و روشون کلماتی مثل بازنده، بدبخت، بَرده و فقیر بود. کلماتی که تو مدرسه باهاشون زندگی می‌کردم.
صدای پچ پچ و خنده های ریز از پشتم به بدی ماجرا اضافه کرد.دلم میخواست گریه کنم. گفتم که. هیچوقت عادی نمی‌شد.
با لرزش شدید دستم موش رو گرفتم. پوست پشمالوش هنوز گرم بود. تازه کشته بودنش. انداختمش توی سطل آشغال کنار کمد. کتاب هامو برداشتم و به سمت دسشویی دخترا رفتم.
توی راه همه با خنده صورتشون رو برمی‌گردوندن. چشمام رو محکم بستم.
سرعت قدم هام رو زیاد کردم و تقریبا با لگد دره دستشویی رو باز کردم.
کیفم رو انداختم کنار روشویی. کتاب هامو گذاشتم داخل کاسه سفید روشویی. آب رو باز کردم و شیر رو از روی جلد های پلاستیکیشون شستم و سعی کردم آب به ورقه های کتاب نرسه.
بعد حدودا شش دقیقه تمیز کاری کتاب هارو تو کیفم گذاشتم.
به صورتم آب زدم. خنکی آب رو صورتم حالم رو بهتر کرد. شیر رو بستم و تو آیینه به خودم خیره شدم. صورت رنگ پریده و سفید که بخاطره منزوی بودن و از خونه بیرون نیومدنم بود. چشمای سبز زمردی که بخاطره اشک هایی که راهی به بیرون اومدن پیدا نکرده بودن قرمز شده بود. هیکل لاغر و ضعیف درون یه هودی سیاه بی طرح. و در آخر موهای کوتاه و سیاه که تا پایین گردنم میومد. همیشه کوتاه نبودن.
برعکس این چند وقت موهای زیبا و بلندی داشتم. موهای لـ*ـخت صاف سیاه پر کلاغی که تا پایین کمرم میومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
186
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
314

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین