من بچه ی اول بودم، شاید هم آخر. هیچ غذایی را دوست نداشتم، یک قاشق به دهنم می گذاشتم و لقمه را نمی جویدم. آن قدر آن را می مکیدم و به یک نقطه خیره می شدم که پدرم گریه میکرد. نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر چیز دیگر، مادرم سرش را جلو صوت پدرم خم میکرد: پس به خاطرچی؟ پدرم می گفت: به خاطر دست های کوچکش. همان شب موقع خواب در ایوان، وقتی که به ستاره ها نگاه میکرد، گفت: چشم هاش را می دوزد به گوشه ی اتاق و به یک چیزی فکر میکند. خیلی دلم می خواهد بدانم بچه ی شش ساله به چی فکر میکند؟ به بدبختی من؟ او هم میداند که ما تباه شده ایم؟ یک لقمه نان را مثل زهر ماری توی دهنش نگه می دارد و نمی تواند فرو بدهد..
و من میلی به غذا نداشتم. لقمه از گلویم پایین نمی رفت. دلم کانادا میخواست که با هر اقمه یک جرعه بنوشم. از بوی پرتقالی اش خوشم می آمد و گاهی پدرم می خرید و من انتظار آمدنش را می کشیدم. حتی بعد از مرگش هم انتظار می کشیدم. انتظار که چیز بدی نیست، روزنه ی امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را، از خبر بد، بیشتر دوست دارم.
پیکر فرهاد | عباس معروفی
و من میلی به غذا نداشتم. لقمه از گلویم پایین نمی رفت. دلم کانادا میخواست که با هر اقمه یک جرعه بنوشم. از بوی پرتقالی اش خوشم می آمد و گاهی پدرم می خرید و من انتظار آمدنش را می کشیدم. حتی بعد از مرگش هم انتظار می کشیدم. انتظار که چیز بدی نیست، روزنه ی امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را، از خبر بد، بیشتر دوست دارم.
پیکر فرهاد | عباس معروفی