. . .

معرفی کتاب باغ مخفی نوشته فرانسیس هاجسن برنت

تالار متفرقه ادبیات
رده سنی
  1. نوجوانان
🔰 مشخصات کتاب باغ مخفی

نویسندهفرانسیس هاجسن برنت
مترجمآیدا جعفری و شهرضایی
انتشاراتگیوا
تعداد صفحات۲۹۳
سال انتشار۱۳۹۹
دسته بندیرمان

✔️ معرفی کتاب باغ مخفی

کتاب باغ مخفی توسط فرانسیس هاجسن برنت( نویسنده انگلیسی) در سال ۱۹۱۱ نوشته شده است. این رمان هیجان انگیز درباره‌ی دختری به نام مری است. دختری که با از دست دادن خانواده‌اش به دختری بهانه جو و ضعیف تغییر کرده است. این دختر بعد از مرگ والدین خود مجبور به زندگی در یک ملک اربابی که توسط شوهر عمه اش معرفی شده است میگردد. در ادامه ‌ی داستان خواننده متوجه می‌شود که از آن دختر عبوس و بی اعتماد به نفس دیگر خبری نیست، بلکه اون تبدیل به یک دختر مهربان با دوستان فراوان خواهد شد.

✔️ بخشی از کتاب

مری صبح چشمانش را با شنیدین صدای خدمتکاری جوان که داخل اتاقش شده بود تا هیزم را آتش کند و روی قالیچه ی بخاری زانو زده و با سرو صدا خاکسترها را جمع میکرد باز کرد مری چند لحظه ای دراز کشیده او را تماشا کرد و بعد مشغول تماشای اتاق شد هرگز به عمرش اتاقی مثل آن را ندیده بود و به نظرش آنجا جالب و غم انگیز می آمد. دیوارها با پرده هایی که نقشی از جنگل روی آنها بود پوشانده شده بودند. چند نفر با لباسهای فوق العاده زیر درختان بودند و کمی دورتر برجهای قصری کم و بیش دیده میشدند. آنجا شکارچیان، اسبها، سگ ها و خانمها بودند مری احساس میکرد که انگار خودش هم با آنها در جنگل است بیرون پنجره ای فرو رفته، او می توانست سرزمینی تپه مانند بی هیچ پوشش درختی ببیند که میتوان گفت شبیه دریایی بی پایان ، راکد و مایل به رنگ ارغوانی است.
با اشاره به خارج از پنجره گفت:
اون چیه ؟"
مارتا خدمتکار جوان که تازه سرپا ایستاده بود هم اشاره کرد:
"اون! اونجا ؟"
"بله"
با لبخندی گفت:
اونجا بایره ازش خوشت میاد؟
مری جواب داد:
نه، ازش متنفرم."
مارتا در حالی که به سمت بخاری بر می گشت گفت :
بخاطر اینه که بهش عادت نکردی احتمالا الان فکر میکنی که خیلی خالی و ساده ،اس ولی به مرور زمان بهش علاقمند میشی
مری پرسید
تو خوشت میاد؟"
مارتا شادمان در حالی که داخل بخاری را تمیز می کرد ، جواب داد:
"آره، ،آره خوشم میاد خیلی دوستش دارم اونجا خالی خالی هم نیست در عوض توش پر از چیزهایی که رشد میکنن و بوی خوبی دارن توی بهار و تابستون که سروهای کوهی و طاووسی در میاد خیلی دوست داشتنیه. بوی عسل میاد، خیلی هوای آزاد هست و آسمان خیلی بلند به نظر میرسه پرنده ها و چکاوکها خیلی قشنگ آواز می خونن. آه به هیچوقت حاضر نیستم دور از بایر زندگی کنم مری با حالتی موقر و متعجب به او گوش .کرد خدمتکارهای بومی ای که در هند با آنها سر و کار داشت هیچ شباهتی با او نداشتند. آنها فرمانبردار و چاپلوس بودند و نمیتوانستند با اربابانشان طوری صبحت کنند که گویی با آنها برابرند.
آنها سلام میدادند و آنان را محافظ بیچارگان و اسامی شبیه به آن ، خطاب میکردند به آنها دستور داده شده بود که سوال نکرده و فقط کار کنند عرف نداشت که کسی لطفا یا متشکرم بگوید و مری همیشه موقع عصبانیت به آیاهش سیلی میزد به این فکر میکرد که اگر کسی به این دختر سیلی ،بزند او چه میکند او موجودی تپل، گلگون و زیبا بود. اما آنقدر تنومند و قوی میزد و خانم مری فکر کرد که اگر دختر کوچکی به او سیلی بزند، ممکن است او هم سیلی بزند یا نه.
از روی بالشهایش با تکبر گفت تو خدمتکار عجیبی هستی
مارتا بی آنکه خشمگین به نظر برسد ، با برس سیاهی در دست روی پاشنه بلند شد.
اره میدونم اگر خانم بزرگی در میسلت ویت بود من حتی نمیتونستم خدمتکار زیر دست بشم. شاید میذاشتن ظرف شور بشم اما هیچوقت بهم اجازه نمیدادن از راه پله بالاتر .برم من خیلی معمولیم و لهجه ام خیلی یورکشایریه اما این خانه بخاطر بزرگیش خیلی جالبه. انگار که هیچ ارباب و بانویی نیست به جز آقای پیچر و خانم مدلاک. وقتی که آقای کریون اینجاست هیچ دغدغه ای نداره ولی بازم انگار همیشه یه جای دیگه .اس خانم مدلاک از سر مهربونی این مقام رو بهم داد. اون بهم گفت که اگر میسلت ویت مثل بقیهی عمارتها ،بود هرگز از پس کارها بر نمی اومد."
مری ، با همان تکبر ذاتیاش پرسید:
قراره تو خدمتکار من باشی؟"
مارتا دوباره مشغول سابیدن بخاری شد و با تحکم گفت
من خدمتکار خانم .مدلاکم و اونم خدمتکار آقای کریونه اما من مجبورم که کارهای خدمتکارهای این بالا رو انجام بدم و یکم معطل تو بمونم اما تو که خیلی وقت گیر نیستی."
مری پرسید
کی قراره لباس تن من کنه؟"
مارتا دوباره روی پاشنه پاهایش بلند شد و زل زد با لهجه ای یورکشایری از تعجب گفت:
نمیتونی خودت لباس بپوشی؟
چی میگی؟ من نمیتونم زبونت رو بفهمم
"1
ای وای ! یادم رفت خانم مدلاک گفته بود باید مراقب باشم و گرنه تو متوجه لهجه ام نمیشوی . میگم که خودت
نمیتونی لباس بپوشی؟"
مری خیلی عصبی پاسخ داد:
نه! هیچوقت در زندگیم اینکار رو نکردم همیشه آیاهم اینکارو میکرد ."
مارتا که ابداً نمیدانست که او اینقدر گستاخ و رک است، گفت:
خب وقتشه که یاد بگیری دیگه بچه نیستی بهتره کمی برای کارهای خودت آستین بالا بزنی. مادرم همیشه می گفت اصلا تو کتش نمیره که چطور بچه پولدارا خنگ نمیشن؟ وقتی که با اون همه پرستار و شسته و رفته بودن و اینکه برای پیاده روی عین تو له سگ بیرون برده میشن!"
مری که این حرفها را درک نمی کرد، با عصبانیت گفت:
توی هند اینطور نیست!"
اما مارتا اصلا از این برخوردش نرنجیده بود تقریباً با مهربانی پاسخ داد:
!ol"
میشه فهمید متفاوت بوده باید با جرئت بگم بخاطر اون همه سیاه پوستیه که به جای سفید پوستهای محترم اونجان وقتی شنیدم از هند ،میای فکر کردم تو هم سیاهی "
مری با عصبانیت از روی تخت بلند شد.
" چی ؟ چی؟ تو ... تو فکر کردی من بومیام. تو دختر خوک "
مارتا بهت زده و داشت گر می گرفت.
تو به کی فحش دادی؟ لازم نیست اینقدر زود جوش .بیاری این طرز حرف زدن یه خانم نیست. من ضد سیاه پوستها نیستم وقتی توی مجله ها دربارشون میخونی اونا خیلی مذهبین من هیچوقت به سیاه پوستو ندیده بودم و خیلی امیدوار بودم که قراره یکی رو از نزدیک .ببینم امروز صبح که برای روشن کردن بخاری اومدم بالا سر وایسادم و پتو رو با دقت کنار زدم تا نگاهت .کنم و ناامیدانه دیدم که تو هیچ سیاه تر از من نیستی، ولی شاید یه جورایی رنگ پریده تر "باشی
"1
مری حتی سعی نمی کرد که خشم و تحقیر خود را کنترل کند.تختت تو فکر کردی من یه بومیام؟ به چه جرئتی! تو اصلاً هیچی درباره خدمتکارها نمیدونی اونا آدم نیستن، اونا فقط یه مشت خدمتکارن که باید سلام .کنن تو هیچی درباره هند نمیدونی تو اصلا از هیچی سر در نمیاری
او در برابر نگاه بی تفاوت دختر احساس خشم و درماندگی خیلی زیادی می.کرد و ناگهان حس تنهایی شدید و دوری ای از همه متعلقاتش به او دست داد پس سرش را روی بالش گذاشت و گریه شدیدی داد. بی اختیار جوری گریه میکرد که مارتای خوش اخلاق یورکشایری ترسیده و کمی برایش متاسف بود سمت تخت رفت و کنار او چنبره سر زد.
Screenshot   Chrome
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین