موضوع:گرداب خواب
نویسنده:
@YiL.diz.o.o
خون میچکد از شیوهی چشم،
خوش است آن خیال دقیق خفتگی که به سهو نام اشک میبرد بر لبهای یار
گر در گرداب موج اشک بیاندازد
گرداب خواب، دیدهی خفته را
هر سحر دعا باید گفت
چو دمیدن امید مراد یک عاشق دیوانه را
به آن طایر خوش پیغام فرخنده
خجسته باد زندگانی و بالهای آزادش که سر زلفینش را نشان یار بداد،
در میان مه دیدهای کمسو
آفتابیست،
که نادیده هیچ دیدهای!
در غزل سخنانش،
نوایییست که نشنیده هیچ گوش و نبوده چنین شنیدهای!
***
حکایت رویاییست که پریاش اشک، باد و طوفانش زنجیر خفتگی!
مهد خفتگانیست که شاهزادهاش سیه چشم و نفس وصالش، مهرآشنای خفتگی!
گرداب به خواب ماندههاییست که آینهاش نیاوردند تا ببیند پری کمسو، چهرهی مقصود دلش را!
سخنان خاک خوردهاییست که هزارگونه و
رنگاند؛ لیکن در دهان و لبان خاموش!
گرداب غمگساریست که مینشاند بر چشم اشک پری غصه غباری!
***
اشک پری چارهی دل نمیدید
اشک میریخت و دیدهی آشنا نمیدید... گرداب خواب به زنجیر کشانده بود
بند بند انگشتانش را، ره آزادی نمیدید... لحظهها میرفتند و اشکهای سرازیر اشک پری هم، پلک باز میکرد و با دیدهی کمسو هیچ نمیدید... شکست خورده میپذیرفت خموشی دیدههایش را،
خوشخیال گوش فرا میداد؛ اما جز سمفونی مرگ و اخطار گرداب هیچ نمیشنید.. گر نمیآمد پیامی،
گر نمیرسید تنی به جان،
خفتهی گرداب میشد مردهی مرداب،
تن بیجان میستاند جان ز تن!
آن که با دامنی ز واپسین شکوفهی انتظار به زنجیر کشیده شده است
تک اشک پری صد سالهی ماست!
او هیچ ندارد... .
برق دیده که هیچ، فقط سیل اشک از شیوهی چشمش روانه است، او هیچ ندارد... .
دلمشتاق که هیچ، زهی خیال خود کار بیحواله دارد، در انتظار است!
آه او را تقصیر نیست، دستور دهندهاش
یا به انتظار در گرداب خواب یا مرگ و مردهی مرداب!
هراس رخنه کرده در رگهایش آگاه، چون فوارهی خون ز پیش چشمهایش،
مینهد تیر بر جای جای استخوانش!
آنکه به خواب رفته و خفته، حایل میان مرگ و زندگیست، پری عاشق ماست!
آنکه با رخ مقصود دل پری، سر به آسانی میگذارد بر بالین، شاهزادهی خموش ماست!
انصاف است که در بیداری خفته بمانی و در خفتگی بیدار؟
آه از دل خون شدهی اشک پری!
آه از دیدهی کمسوی طوفان شدهی اشک پری!
آه از فام سیه چشمان دلخواه اشک پری که چون آرامستانی خفته است.
ز خستگی چشم میبندیم تا برآریم آن و گیریم آرامش!
نمیدانیم که کس آشفتهحالی خواب مانده میان خستگیها!
خستگیای ناشی از عیش!
اخطار!
مرگ میآید.
پرواز کن، بال بگشا، مرگ میآید اشک پری!
چشم ببند و بیانداز مهرت بر آنکه خفته
شام رو به اتمام است، طلوع در راه است.
تقلا کن و به اشکهایت بیافزا،
تا برآری قطرهی اشکت به چشمان سیه دلخواه،
مرگ میآید اشک پری!
به دندان بگیر سختیها را، خیالهای تا به تا کن، شاهزاده را بیدار کن، مرگ میآید اشک پری!
***
شاهزاده برخیز و دیده بگشا
خموشی بس است، به داد برخیز،
شاهزاده برخیز!
دیده خون ببارد دیر میشود،
زمان برود، پری، مردهی مرداب میشود!
خیال کن، قلم احساس بر دست بگیر
بر بوم خوابت، بنگار اشک!
دیده خون ببارد دیر میشود!
شاهزاده برخیز گرداب خواب، دور میشود.
دستهایت را بگشا و بستان جان گرداب را، خموشی رها کن، خفتگان بیدار کن،
به داد برخیز،
دیده خون ببارد دیر میشود!
***
درهم کشانید شاهزادهی خفته، ابروانش را، درد مرگباری حس کرد، استخوانهایش تیر نشانید بر دلش و آوازهی آسمان کرد آه سینهسوزش را!
نوای محزونی شنید، درد بیشتری در قلبش رخنه کرد.
گویا درد ستانیده بود، جان دستانشرا، رمقی نبود بهر تقلاهایش، صدای گریستن در سرش جولان میداد.
***
اشک پری نومید در مرداب فرو میرفت،
گر غرق میشد تا ابد به زنجیر مرداب محبوس میماند،
ریشههای درختان به دور تنش میپیچیدند و ته جانش را میمکیدند.
ز زمانی که گرداب خواب به دام انداخت روحش را، تک به تک زنجیر آویخت تارهای دیدهاش را،
او نمیبیند هیچ، نمیبیند دیدگانش،
ز همین علت آینهی دل میخواست تا ببیند چهرهی دلخواهش را!
در سوگ دیدههایش، دواتی خشک شده بر ورق پاره شدهی امید، نمینویسد پایانش را!
آه از اشکهای دیدههای کمسو،
عللی برایشان نیست، پیر و جوان نمیشناسد انتظار!
گر نیاید شاهزاده، خشک میشود رشتههای عشق قلب اشک پری،
گر نیاید شاهزاده، ماندگار میشود تلخی
داستان اشک پری!
***
حال شاهزاده دگرگون است، به گمانم قطرهی اشک در جانش دویده است.
پلکهایش قفل هم گشتهاند،
دیدههایش خفتهاند، تقلا سودی ندارد، مرگ اشک پری نزدیک است.
لحظههای دردناک به پیش چشمها میفشارند جان را.
ناگه پرده میافتد بر پشت پلکان خموشش، نمایان میسازد تصویر به خاک رفتهی پری را، شاهزاده ایستاده مبهوت مینگرد و میشمارد سالیانی را که اشک ریخت به فراقی که گرفت دلدارش را!
***
اشک پری، چشم بسته و بیرمق رهانیده گیسوان سپیدش را میان شانهی مرداب، آخرین قطرهی اشک ز پیش چشمانش فرو میریزد و خسته دل چون تخت پاره بر موج، رهای رها میشود.
در سویی که عاشق به چشم دیده نگارش را، قطرهی اشک راه مییابد و فرو میریزد بر رخ پری!
***
هولناک برمیخیزد و دست بر چشمانش میکشد و لب میگشاید
- اشک!
در آن سوی خیال، شاهزاده اشک گویان و پویه کنان به مرداب میرسد، اشک میریزد و غم چکه میکند از صدای خشدارش بر دل بیرحممرداب!
دقایق سپری میشوند و دیدهی شاهزاده ز اشک فراوان، همانند پری کمسو میشوند.
دست بر مرداب میاندازد و ناگه صدای طایری میشنود، پلک میبندد و گوش فرا میدهد، از آن دور دستها آوایی میخواندش.
به دنبال آوا قدم بر میدارد، پری با رخت سفید دست تکان میدهد و دیده بسته است، آوخ او نمیداند روح شاهزادهاش هم دیدهی کمسو دارد.
آه مرگ را با یار خود میخواهد دل،
تقدیر هرچه باشد، با یار در مرگ هم زنده میماند دل،
نقش خیال معشوق تا به هنگام سحر
بر کارگاه دیدهی بیخواب عاشق میزند دل... .
به پایان رسیدیم؛ لیکن اشک به دیدهی سیه خود بازگشت.
گاه پایان خموش، آغاز پر همهمهایست که به وصال میرساند.
گرداب خواب را به چه مانند کنم تیر عجل؟ مرداب مرگ؟