. . .

متن قصه کودکانه شامپانزه های باهوش

تالار داستان‌های کودکانه

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #1
قصه امروزمون در مورد دو تا بچه شامپانزه باهوش و زرنگ به نامهای گابو و سابو هست که با هم دوستند و توی جنگلهای سرسبز آفریقا به همراه پدر و مادرشون زندگی می کنن. اونها هنوز کوچولو هستن و اعضای خانوادشون بهشون چیزهای خوبی یاد می دند تا بتونن زرنگ و ماهر بشن و یک حیوون ارزشمند برای جنگل باشن .

بچه های گلم خیلی جالبه که بدونید بعد از انسانها شامپانزه ها باهوش ترین موجودات روی کره زمین هستند. شامپانزه ها حیوانات اجتماعی و خیلی با هوشی هستند. اونها نه تنها برای حل مشکلاتشون با هم همکاری می کنند بلکه مهارتهاشون رو به همدیگه یاد می دند.

یک روز گابو و دوستهاش به دنبال غذا می گشتند. بعد از کلی گشتن یک درختی رو پیدا کردند که میوه های خشک شده ای داشت. شامپانزه ها بلافاصله از درخت بالا رفتند و و همه میوه ها رو چیدند و جمع کردند.

شامپانزه ها پوست میوه ها رو کندند بعد هم با استفاده از سنگ هسته هاشون رو خرد کردند. گابو که با تعجب این صحنه ها رو میدید به مامانش گفت: “مامان به اونها بگو این کار رو نکنند، اونها دارند به هسته ها آسیب می زنند”

مامان به آرومی گفت: ” نگران نباش گابو ، اون میوه ها همشون خشک شدند تازه داخل هسته شون یه مغز هست که قراره خورده بشه که خیلی هم مقوی و خوشمزه هستند. بعد هم یه مغز که از داخل هسته دراورده بود رو به گابو داد تا بخوره. گابو اون مغز رو خورد و با هیجان و خوشحالی گفت: ” چه خوشمزه بود، منم میخوام یه هسته رو بشکنم” مامان بهش چند تا هسته میوه داد . گابو هم دو تا سنگ پیدا کرد و به همراه دوستش سابو به گوشه ای رفتند تا هسته هاشون رو بشکنند.

اونها یک تکه سنگ پیدا کردند و هسته رو روش گذاشتند ولی هر بار که گابو سعی میکرد هسته رو بشکنه از زیر دستش لیز می خورد.

گابو گفت: ” انگار بزرگترها خیلی راحتتر این کار رو می کردند!” سابو گفت : “حق با تویه ، چطوره که من هسته رو با دست خودم نگه دارم و تو با سنگ خردش کنی؟” سابو هسته رو با انگشتهاش گرفت و بعد گابو با سنگ محکم به هسته کوبید!

ولی بچه ها هسته تنها چیزی نبود که گابو به اون ضربه زد ، در همون لحظه سابو فریاد بلندی کشید که : ” آی انگشتممم” . گابو در حالیکه سنگ رو به گوشه ای پرت می کرد گفت: ” معذرت می خوام، من باید با دقت بیشتری ضربه می زدم” سابو در حالیکه حسابی دردش اومده بود با ناراحتی گفت: ” این میوه ها و هسته هاشون خطرناکن ، من دیگه از اینها نمی خورم!” حتی گابو هم دیگه دلش نمی خواست تا از اون مغز هسته ها بخوره ..

وقتی که درد انگشت سابو از بین رفت اونها به آغوش مادرهاشون رفتند و خوابیدند و دیگه این موضوع رو فراموش کردند.

از اون روز مدتها گذشت و دو تا شامپانزه کوچولو حالا بزرگتر شده بودند و دوستی شون هم بیشتر شده بود. اونها دیگه کمتر پیش مادرهاشون بودند و بیشتر وقتشون رو کنار هم می گذروندند.

یک روز که همه شامپانزه ها زیر سایه درختی در حال استراحت کردن و چرت زدن بودند. گابو و سابو تصمیم گرفتند که بیدار بمونند و با هم گپ بزنند. بعد هم همینطور که سرگرم حرف زدن با هم بودند شروع به راه رفتن کردند و بدون اینکه متوجه باشند از درختشون دور شدند.

اونها اصلا متوجه نبودند که چقدر از بقیه شامپانزه ها دور شدند و چه خطری در کمین اونهاست. در پشت چمن های بلند بوته زار کفتار گرسنه ای به گابو و سابو نگاه می کرد. کفتار با خودش فکر کرد: ” جقدر خوب! مثل اینکه لازم نیست من امشب دنبال غذا برم چون که شکار با پای خودش به اینجا اومده!”

بعد هم از پشت بوته ها به بیرون پرید و راه رو برای شامپانزه ها بست. گابو و سابو فهمیدند که توی بد خطری گیر افتادند. کفتار گرسنه گفت :” مگه شماها نمیدونید که نباید به تنهایی تو این قسمت بوته زار پرسه بزنید؟”

سابو که ترسیده بود با ترس و لرز گفت: ” ما که کاری به تو نداریم بزار از اینجا بریم” کفتار گفت: ” نه امکان نداره.. من خیلی گرسنمه” گابو به آرومی در گوش سابو گفت: ” سابو ، تنها راهی که ممکنه نجاتمون بده اینه که سریع بدوییم”

سابو به آرومی گفت: ” کجا بدویم؟ اینجا که هیچ درختی نیست و اگه اون دنبالمون کنه می تونه به راحتی ما رو گیر بندازه” گابو گفت: ” اونجا رو نگاه کن! یک غار کوچولو بالای اون صخره هاست. اون غار خیلی کوچولوتر از اینه که کفتار بتونه داخلش بیاد! اگه بتونیم به داخلش بریم جامون کاملا امنه ”

سابو قبول کرد و دوتایی با سرعت زیادی دویدند و کفتار گرسنه هم به دنبالشون شروع به دویدن کرد. ولی شامپانزه های کوچولو خیلی سریع و چابک بودند و از لای سنگها و بوته ها با چالاکی می دویدند. اونها بالاخره موفق شدند و داخل غار پنهان شدند.

کفتار که به هدفش نرسیده بود نزدیک غار اومد و گفت:” شما اینجا قایم شدید؟ مگه میتونید برای همیشه داخل این غار بمونید؟ من انقدر اینجا می مونم تا بالاخره بیاید بیرون”

همونطور که کفتار بیرون از غار در حال پیدا کردن جای راحتی برای نشستن بود ، گابو و سابو هم در حال پیدا کردن نقشه ای برای فرار از غار بودند. گابو گفت: ” تنها راه فرار ما شکستن هسته میوه هست. سابو با تعجب گفت: ” ولی ما از کجا هسته پیدا کنیم؟ تازه یادت رفته که شکستن اون هسته ها چقدر دردناک و سخت بود ؟”

گابو لبخندی زد و گفت: ” تو نگران پیدا کردن هسته میوه یا درد شکستن اون نباش، اونی که باید نگران باشه کفتار پیره!” اونها آروم پچ پچی کردند و نقشه رو به هم گفتند و شروع به کار کردند.

سابو با صدای بلند به کفتار گفت: ” باید بهت بگم که تو دست و پا چلفتی ترین کفتار این جنگلی! اگر برگردی و دوستهات ببینند که از پس دو تا بچه شامپانزه برنیومدی حتما کلی بهت می خندن، اگه واقعا ما رو می خوای چرا نمیای ما رو بگیری؟”


کفتار که حسابی عصبانی شده بود گفت: “مگه اینکه دستم بهتون نرسه و بعد پنجه اش رو داخل غار کرد” همون موقع گابو همون کاری رو کرد که با هسته میوه ها کرده بود و با یک سنگ محکم روی پنجه کفتار کوبید. کفتار فریادی زد و پنجه اش رو بیرون کشید. بعد هم ناله کنان گفت: ” این دو تا بچه میمون ارزش این همه دردسر رو ندارند و سریع از اونجا دور شد”

شامپانزه ها وقتی دیدند اوضاع خوبه سریع از غار بیرون اومدند و با سرعت هر چه تمام تر به سمت درختشون دویدند.گابو و سابو فهمیدند که چقدر خوب و مهمه که تلاش کنند و به غیر از چیز هایی که از بزرگترهاشون یاد می گیرن، یه چیزهایی رو هم خودشون کشف کنند ،چون یه زمانی که اصلا فکرش رو هم نمی کنند به دردشون می خوره و نجاتشون میده.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین