. . .

متن قصه پنگوئن ناراضی

تالار داستان‌های کودکانه

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #1
به نام خدای مهربون

به نام خدای مهربون

یه روزی روزگاری در قطب جنوب بین پنگوئن ها

یه پنگوئن زندگی می‌کرد که همیشه غرغرو بود

صبح که بیدار می‌شد تا شب

همش می‌گفت اینجا کجاست، چرا اینقدر سرده،

چرا همش برف و سفیده

چراچراچرا…

پنگوئن‌ها از غرغرهاش خسته شدند و یه شب که خواب بود گذاشتنش روی یه تکه یخ بزرگ و حلش دادند تو دریا

پنگوئن صبح که بیدار شد دید وسط اقیانوسه

خواست غرغر کنه اما دید کسی نیست حرفشو گوش کنه

گفت به به عجب هوای گرمی

کم کم یخ آب شد

و مجبور شد بره تو آب و شنا کنه

اولش گفت چقدر خوبه توی آب گرم شنا کنم

تا اینکه یه جزیره دید و رفت سمتش

وقتی رسید به جزیره از گرمی هوا بیهوش شد

حیوان‌های جزیره اونو بردند توی یه غار وسط جزیره که خنک بود

یکم آب خنک ریختند روش و اون به هوش اومد

و گفت چقدر هوای خنک می‌چسبه و من قدرش رو نمی‌دونستم

حیوان‌های جزیره که از سرمای غار به خودشون می‌لرزیدند

با تعجب گفتند کی گفته هوای سرد خوبه؟

ماکه دوست نداریم

پنگوئن تازه فهمید هر حیوانی برای یک جایی آفریده شده

و داستان خودش رو برای اونها گفت تا قدر چیزهایی که دارند رو بدونند

و ازشون پرسید چطوری برگرده خونش و اونها گفتند باید تا زمستون صبرکنه تا هوا خنک بشه

اونم صبر کرد تا زمستون شد و برگشت قطب جنوب

اما پنگوئن‌ها از دیدنش خوشحال نشدند

ولی بعد از مدتی دیدند دیگه غرنمی زنه

ازش پرسیدند

چرا غر نمی‌زنمی

و پنگوئن هم قصه‌ی خودش رو براشون تعریف کرد

و گفت من از اینکه اینجا هستم و میون برف و سرما

راضیم

و دیگه غر نمی‌زنم

قصه‌ی ما تموم شد…
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
117

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین