- شناسه کاربر
- 498
- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-28
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 291
- نوشتهها
- 4,597
- راهحلها
- 61
- پسندها
- 13,947
- امتیازها
- 1,409
- سن
- 23
- محل سکونت
- آسمون هفتم
سلام!
یک بچه موش صحرایی بود که با خانوادهاش زیر یک درخت لانه داشت. او چندتای خواهر و برادر داشت. پدر و مادرش هم بودند. موش کوچولو از همه بزرگ تر بود و دلش می خواست خیلی کارها را به تنهایی انجام بدهد. اما هر جا می رفت و یا هر کاری می خواست بکند. خواهر و برادرهایش به دنبال او می رفتند.
یک روز موش کوچولو به مادرش گفت: ” من میروم فندوق جمع کنم. تنهای تنها. ”
موش کوچولو به صحرا رفت. اما خواهر و برادرهایش هم به دنبال او رفتند. همه با هم فندق جمع کردند. آنقدر که برای همه کافی بود. روز بعد موش کوچولو به پدرش گفت: ” من می روم و از توی مزرعه گندم جمع کنم. تنهای تنها. ”
موش کوچولو به مزرعه رفت. خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گندم جمع کردند. آنقدر که برای همه کافی بود.
روز بعد موش کوچولو به مادرش گفت: ” می خواهم به دشت بروم و گل بچینم. تنهای تنها. ”
یک شب وقتی همه خواب بودند تصمیمی گرفت. او تصمیم گرفت صبح خیلی خیلی زود بیدار شود و تنهایی به صحرا برود. فردای آن روز صبح خیلی خیلی زود از خواب بیدار شد و آرام از خانه بیرون آمد. او تنهایی به مزرعه رفت، رفت و رفت.موش کوچولو به دشت رفت. اما خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گل چید و تمام گلها را با خود به خانه آوردند. همه خیلی خوشحال بودند. اما موش کوچولو هیچ خوشحال نبود. او دلش می خواست تنهایی به دشت، مزرعه و به صحرا برود و به تنهایی کارهایش را انجام بدهد.
تنهایی برای خودش آواز خواند. روی علفها غلت زد. کمی فندق جمع کرد و هر کاری را که دوست داشت انجام داد. چون او تنها بود و خواهر و برادرهایش با او نبودند.
کمی چرخید. روی علفها بازی کرد. سوت زد. کنار چشمه آب بازی کرد. چون همه این کارها را دوست داشت تنهایی انجام بدهد.
بعد از مدتی از کار دست کشید. خورشید کاملا بالا آمده بود. فکر کرد که خسته شده است. دلش می خواست دیگران هم بودند.
دوست داشت صدای خنده های خواهر و برادرهایش را می شنید. کمی غمگین شد. همانوقت صدای خواهر و برادرهایش را شنید. به طرف آنها رفت و گفت:”من اینجا تنها بودم. اما دلم برایتان تنگ شده بود. حالا می خواهم با شما باشم. چون شما خواهر و برادرهای من هستید.”
سپس آنها در مزرعه با هم مشغول گردش و کار شدند. موش کوچولو خیلی خوشحال بود.
یک بچه موش صحرایی بود که با خانوادهاش زیر یک درخت لانه داشت. او چندتای خواهر و برادر داشت. پدر و مادرش هم بودند. موش کوچولو از همه بزرگ تر بود و دلش می خواست خیلی کارها را به تنهایی انجام بدهد. اما هر جا می رفت و یا هر کاری می خواست بکند. خواهر و برادرهایش به دنبال او می رفتند.
یک روز موش کوچولو به مادرش گفت: ” من میروم فندوق جمع کنم. تنهای تنها. ”
موش کوچولو به صحرا رفت. اما خواهر و برادرهایش هم به دنبال او رفتند. همه با هم فندق جمع کردند. آنقدر که برای همه کافی بود. روز بعد موش کوچولو به پدرش گفت: ” من می روم و از توی مزرعه گندم جمع کنم. تنهای تنها. ”
موش کوچولو به مزرعه رفت. خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گندم جمع کردند. آنقدر که برای همه کافی بود.
روز بعد موش کوچولو به مادرش گفت: ” می خواهم به دشت بروم و گل بچینم. تنهای تنها. ”
یک شب وقتی همه خواب بودند تصمیمی گرفت. او تصمیم گرفت صبح خیلی خیلی زود بیدار شود و تنهایی به صحرا برود. فردای آن روز صبح خیلی خیلی زود از خواب بیدار شد و آرام از خانه بیرون آمد. او تنهایی به مزرعه رفت، رفت و رفت.موش کوچولو به دشت رفت. اما خواهر و برادرهایش هم رفتند. آنها با هم گل چید و تمام گلها را با خود به خانه آوردند. همه خیلی خوشحال بودند. اما موش کوچولو هیچ خوشحال نبود. او دلش می خواست تنهایی به دشت، مزرعه و به صحرا برود و به تنهایی کارهایش را انجام بدهد.
تنهایی برای خودش آواز خواند. روی علفها غلت زد. کمی فندق جمع کرد و هر کاری را که دوست داشت انجام داد. چون او تنها بود و خواهر و برادرهایش با او نبودند.
کمی چرخید. روی علفها بازی کرد. سوت زد. کنار چشمه آب بازی کرد. چون همه این کارها را دوست داشت تنهایی انجام بدهد.
بعد از مدتی از کار دست کشید. خورشید کاملا بالا آمده بود. فکر کرد که خسته شده است. دلش می خواست دیگران هم بودند.
دوست داشت صدای خنده های خواهر و برادرهایش را می شنید. کمی غمگین شد. همانوقت صدای خواهر و برادرهایش را شنید. به طرف آنها رفت و گفت:”من اینجا تنها بودم. اما دلم برایتان تنگ شده بود. حالا می خواهم با شما باشم. چون شما خواهر و برادرهای من هستید.”
سپس آنها در مزرعه با هم مشغول گردش و کار شدند. موش کوچولو خیلی خوشحال بود.
نام موضوع : قصه موش صحرایی
دسته : داستانهای کودکانه