- شناسه کاربر
- 185
- تاریخ ثبتنام
- 2020-12-02
- آخرین بازدید
- موضوعات
- 378
- نوشتهها
- 1,696
- راهحلها
- 3
- پسندها
- 12,456
- امتیازها
- 639
- سن
- 20
- محل سکونت
- باشگاه پنج صبحی ها
به نام خدای مهربون
به نام خدای مهربان
یه روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز
یک شیر قوی هیکل وجود داشت که از جنگل و حیواناتش محافظت میکرد.
حیوانات جنگل دلشون به شیر گرم بود و از هیچی نمیترسیدند
تا اینکه یکروز شیر در حال گشت زنی دور جنگل بود
هوا تاریک شد
شیر خوب دیگه نمیدید، صدای خش خش برگ هارو شنید
و چون میدونست اون موقع حیوانات جنگل خواب هستند
گفت حتما دشمن کمین کرده
یه گوشه نشست
همینکه صدا نزدیک شد، پرید و به اون حمله کرد
در همین زمان بود که صدای نالهی گاو وحشی بلند شد و گفت
آقا شیره منم گاو
شیر گاو زخمی رو رها کرد و هرچی خواست توضیح بده
من فکرکردم دشمنی
گاو باور نکرد و زخمی رفت تو جنگل
فردا حیوانات دیگه با دیدن گاو و شنیدن حرف هاش
باورشون شد که شیر میخواد اونها رو بخوره
و همه جمع شدند تا شیر رو از جنگل بیرون کنند
داشتند تصمیمشون رو میگرفتند که لاکپشت دانا رسید
و بهشون گفت چرا از شیر دلیل کارش رو نمیپرسید
اون اینهمه سال ازمون مواظبت کرد و به کسی صدمه نزد
حالا اگه اونو بیرون کنیم
کی از جنگل محافظت کنه
اونموقع جون هممون به خطر میوفته
و شیر اومد و توضیح داد
و حیوانات فهمیدند چون شب بوده و خوب نتونسته ببینه فکر کرده
گاو دشمنه
برای اینکه دیگه این اتفاق نیفته
قرار شد
شبها جغد که خوب میبینه به شیر کمک کنه
تا دیگه این اتفاق تکرار نشه
قصهی ما تموم شد
نام موضوع : قصه شیر نگهبان
دسته : داستانهای کودکانه