. . .

متن قصه شهریور ماه

تالار داستان‌های کودکانه

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,943
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #1
خورشید خانم در آسمان نشسته بود و از آن بالا به آسمان نگاه می کرد. حواس او به همه چیز و همه کس بود. به ابرها، حیوان ها، انسان ها، درخت ها، به آب، به دریا و..

ناگهان صدای خنده ای او آسمان را پر کرد. خورشید تا صدای خنده را شنید، فهمید که شهریورماه است. شهریور یکی از دختران خورشید خانم بود. او دختری خندان و بسیار شاداب بود.

همیشه صدای خنده و شادی او در آسمان می پیچید. بعضی وقت ها خورشید خانم می گفت: «کمی یواش تر! چقدر می خندی! خسته نشدی!»

اما مگر شهریور به این حرفها گوش میداد. همیشه می گفت: «مگر کسی از خندیدن و شاد بودن خسته می شود؟ من که خسته نمی شوم!»

او هیچ وقت از شاد بودن و یا شاد کردن دیگران خسته نمی شد. این گونه بود که همه او را دوست داشتند.

آن روز با عجله به سوی مادرش دوید و گفت: «حالا نوبت من است. بروم؟»

و قبل از اینکه خورشید خانم چیزی بگوید، با خوشحالی دور خودش چرخید و بالا و پایین پرید. ابرهای آسمان با کار او پف کردند و خندیدند، حتی چند قطره هم باریدند.

شهریور ماه به طرف زمین حرکت کرد. وقتی به زمین رسید بزغاله ای را دید که به دنبال مادرش میدوید. بزغاله را بغل گرفت. بزغاله پوزه اش را به صورت شهریور زد و او را بویید. مادر بزغاله هم دور آنها چرخید و بع بع کرد.

شهریور با خودش گفت: «این همه چیزهای خوب هست که بتوانم با بودن آنها شاد باشم.»

به دنبال پروانه ها، کبوترها، کلاغ ها، خرگوش ها و حتی گوزن ها و روباه ها دوید. با آنها بازی کرد، چرخید. روی علف ها غلت زد، از درخت آویزان شد، از کوه بالا رفت، توی جنگل گم شد، زیر باران خیس شد، پاهایش را در آب رودخانه کرد، از چشمه آب خورد، زیر سایه درختی خوابید، مدت ها به رنگین کمان نگاه کرد، شکل های مختلف را در ابرها دید، به صدای شرشر آب گوش داد، با باد چرخید و قاصدک ها را به هوا فرستاد.

شهریور از همه این کارها خوشحال بود، می خندید و از بودن روی زمین لذت می برد.

او به روستاها رفت. با مردم روستا کار کرد، زمین ها را درو کرد میوه ها را چید و در صندوق گذاشت، با زنان روستا نان پخت، با بچه ها در رودخانه پرید و آبتنی کرد، با دخترهای چوپان به دشت رفت و گوسفندها را به چرا برد و برای آنان نی زد، از چاه آب کشید حصارهای دور باغ را درست کرد، گندم و جوها را به آسیاب برد، شیر گاوها را دوشید، نان پخت، غذا خورد، روی پشت بام خوابید، زیر تور ماه قدم زد، به صدای جیرجیرکها گوش داد، قصه شنید، قصه گفت و صبح زود با خنکای نسیم از خواب بیدار شد.

او به شهر رفت و در کنار مردم زندگی کرد. با آنها خندید، شادی کرد، با بچه های شهر بادبادک ساخت، پشمک خورد، توپ بازی کرده سوار دوچرخه شد و زنگ دوچرخه را به صدا درآورد، سوار چرخ فلک شد، به باغچه ها آب داد، از پشت پنجره به کوچه نگاه کرد، به مردمی که از کوچه ها می گذشتند سلام کرد، شربت و هندوانه خورد، دم غروب کوچه را آب داد، صبح زود با صدای گنجشک ها از خواب بیدار شد، به پارک رفت، توی خیابان ها گم شد، سوار ماشین شد، از موتور فرار کرد، از این کوچه به آن کوچه و از این خیابان به آن خیابان رفت، به همه مردمی که میدید لبخند زد، بچه ها را بغل کرد، به پیرمردها و پیرزنها کمک کرد، شادی کرد و به دیگران هم شادی داد، به همه لبخند زد و از همه لبخند جواب گرفت.

شهریورماه از همه این کارها خوشحال بود، می خندید و از بودن روی زمین لذت می برد. خورشید خانم هم به او و به زمین لبخند می زد و شاد بود.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
110

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین