. . .

متن قصه داداش کوچولوی لیلا

تالار داستان‌های کودکانه

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,592
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,953
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #1
داداش کوچولوی لیلا، بر اساس یک افسانه مازندرانی است. مازندران یکی از استان‌های ایران است. مردم آنجا به زبان مازندرانی صحبت می‌کنند. آب و هوای مازندران معتدل است. در آنجا باران زیادی می‌بارد و همه جا سرسبز و زیباست. برنج و مرکباتی مانند پرتقال, نارنج و نارنگی از محصول‌های این استان زیباست.

لیلا کنار داداش کوچولویش نشسته بود و از او نگه‌داری می‌کرد. داداش کوچولوی لیلا توی گهواره خوابیده بود. همه رفته بودند توی مزرعه کار کنند. به همین خاطر لیلا مواظب داداش کوچولو بود. او گهواره را تکان می‌داد و برایش لالایی می‌خواند :
” داداشی من لالالا
فشنگی تو مثل گل‌ها
لالا لالا داداش من
بخواب ارام تو پیش من”

همان‌طور که لالایی می‌خواند از پشت پنجره صدایی شنید. گاوشان پشت پنجره آمده بود و ما می‌کشید. لیلا بلند شد و کنار پنجره رفت و گفت : ” هی خانم گاوه چرا این‌قدر ما ما می‌کنی؟ مگر نمی‌بینی داداش کوچولویم را می‌خوابانم ؟ ”

گاوه دوباره ماقی کشید و گفت: ” خسته شدم. بیا با هم به صحرا برویم. ”

لیلا گفت: ” نمی‌توانم. چون داداش کوچولویم پیش من است. ”

گاو دمش را تکان داد و گفت: ” خوب او هم با ما بیاید. مگر چه عیبی دارد؟ ”

لیلا خنده‌ای کرد و گفت: ” نمی‌تواند راه برود. آخر او خیلی کوچک است. او فقط یک سال دارد. ”

گاوه دوباره ماقی کشید و گفت: ” چی؟ یک سال دارد و نمی‌تواند راه برود. ”

بعد هم رویش را برگرداند و گفت: ” چه داداش تنبلی! گوساله من وقتی فقط یک روز داشت می‌توانست به همه جا برود. ”

لیلا از حرف گاوه خیلی ناراحت شد. قهر کرد و کنار گهواره رفت و دوباره شروع به لالایی خواندن کرد. اما داداش کوچولویش گریه میکرد.

درهمان‌وقت یک گربه روی لبه پنجره پرید و شروع کرد به میو میو کردن.

لیلا سرش را برگرداند. گربه را شناخت و گفت: ” هیس. ساکت باش! مگر نمی‌بینی داداش من گریه می‌کند ؟ ”

گربه همان جا که بود نشست و گفت: ” برای چه گریه می‌کند؟ ”

لیلا شانه‌هایش را بالا آنداخت که یعنی نمی‌دانم.

گربه پنجه‌هایش را لیسید و گفت: ” میاو! خوب از او بپرس چرا گریه می‌کند ”

لیلا خنده‌ای کرد و گفت: ” نمی‌تواند حرف بزند. آخر خیلی کوچولوست. فقط یک سال دارد! ”

گربه از جایش بلند شد. دمش را تکان داد و گفت: ” چی یک سال دارد و نمی‌تواند حرف بزند؟ داداش تو خیلی تنبل است! بچه‌های من وقتی دو روزشان بود با من حرف می‌زدند.»

و بعد هم از لب پنجره پرید و رفت. لیلا صدای او را شنید که می‌گفت : ” داداش تو اصلاً به درد نمی خورد. ”

لیلا دوباره ناراحت شد. داداش کوچولویش هنوز گریه می‌کرد. لیلا از سوپی که مادرش پخته بود کمی به برادرش داد و او آرام
شروع به خوردن کرد.

همان‌وقت یک گنجشکی روی لبه پنجره نشست و جیک جیک کرد. لیلا به او نگاه کرد و گفت: ” ساکت باش. مگر نمی‌بینی به داداش کوچولویم غذا می‌دهم؟ ”

گنجشک از این‌طرف به آن‌طرف لبه پنجره پرید و گفت: “خوب بده خودش بخورد.”

لیلا خنده‌ای کرد و گفت: ” نمی‌تواند به تنهایی غذا بخورد. آخر خیلی کوچولوست. فقط یک سال دارد. ”

گنجشک بال و پرش را به هم زد و گفت: ” چی؟ یک سالش است و نمی‌تواند غذا بخورد. ”

بعد کمی بالا و پایین پرید و گفت: ” چقدر تنبل است. جوجه‌های من وقتی که یک ماهشان بود به خوبی پرواز می‌کردند. ” بعد هم بال‌هایش را باز کرد و گفت: ” این داداش تواصلاً به درد نمی خورد. ”

لیلا وقتی این حرف‌ها را شنید. آن‌قدر ناراحت شد که گریه‌اش گرفت. به خاطر همین هی اشک ریخت و اشک ریخت.

همان‌وقت کسی او را صدا زد. لیلا این ‌طرف و آن‌طرفش را نگاه کرد. بعد به بالا و پایین نگاه کرد. روی قالی یک مورچه دید. مورچه‌ای که دانه‌ای را کشان کشان می‌برد.

لیلا به مورچه نگاه کرد. فکر کرد او هم می‌خواهد بگوید که داداش کوچولویش خیلی تنبل است. ولی مورچه دانه‌اش را روی زمین گذاشت و گفت: ” چرا گریه می‌کنی؟ ”

لیلا نمی‌خواست چیزی بگوید. ولی وقتی دید مورچه اصرار کرد. تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت که گاو و گربه و گنجشک به برادرش گفته‌اند تنبل،

مورچه وقتی از تمام ماجرا باخبر شد, خنده‌ای کرد و گفت: ” فقط همین. اینکه عیبی ندارد. ”

لیلا سرش را خم کرد. نمی‌دانست چه بگوید. مورچه شروع کرد به بالا رفتن از پای او همان‌طور که بالا می‌رفت گفت: ” اگر کمی صبر کنی داداش تو درست مانند خودت می‌شود. مگر فراموش کرده‌ای که تو هم روزی اندازه او بوده‌ای؟ ”

لیلا اشک‌هایش را پاک کرد. با تعجب پرسید: من هم روزی همین اندازه بودم؟

مورچه به کف دست لیلا رسید. لیلا کف دستش را صاف نگه داشت و به او نگاه کرد.

مورچه جواب داد: ” بله، تو هم روزی همین اندازه پودی, ولی حالا بزرگ شده‌ای و می‌توانی خیلی کارها بکنی. ”

بعد کمی دست لیلا را قلقلک داد و گفت: ” بگو ببینم گوساله‌ها می‌توانند مانند تو بدوند. خم و راست بشوند و یا از پله‌ها بالا بروند؟

لیلا سرش را تکان داد و گفت: ” نه. نمی‌تواند. ”

دوباره مورچه پرسید: ” بگو ببینم بچه گربه می‌تواند مانند تو حرف بزند. شعر بخواند و یا قصه بگوید؟ ”

لیلا کمی فکر کرد و گفت: ” نه. نمی‌تواند”

مورچه دست پایش را جمع کرد و گفت : ” بگو بیینم جوجه گنجشک می‌تواند مانند تو غذا درست کند و خوراکی ‌ها و میوه‌های جورواجور بخورد؟ ”

لیلا سرش را خم کرد خنده‌ای کرد و گفت: ” خوب معلوم است که نمی‌تواند”

‏مورچه هم خندید و بعد ارام ارام از دست او پایین رفت همان‌ طور که پایین می‌ رفت، گفت: ” خوب چرا نارحتی؟ برای همه آن کارها وقت لازم است! صبر کن تا داداش کوچولوات مانند تو بزرگ شود. ”

مورچه وقتی به زمین رسید دوباره سر دانه‌اش رفت و کشان کشان آن را برد.

لیلا به حرف‌های مورچه فکر کرد. او فکر کرد که اگر برادرش بزرگ شود می‌تواند کارهایی انجام دهد که نه گاو و نه گربه نمی توانستند انجام دهند.

او خواست به داداش کوچولواش بگوید که هر چه زودتر بزرگ شود، اما خوابیده بود. لیلا تصمیم گرفت صبر کند تا داداش کوچولویش بیدار شود و بعد به او بگوید.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
145

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین