. . .

متن قصه بچگانه کوتاه زرافه گردن دراز

تالار داستان‌های کودکانه

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #1
به نام خدای مهربون

یه روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز قشنگ

یک زرافه گردن دراز زندگی می‌کرد که با گردنش مشکل داشت

وهمیشه می‌گفت؛ آخ چرا باید گردنم دراز باشه

وقتی می‌خواست بین درخت‌ها رد بشه گردنش به شاخه‌ها گیر می‌کرد

یا می‌خواست با دوستاش صحبت کنه صداشون رو خوب نمی‌شنید

تا اینکه یه روز گردنش گیر کرد به یک شاخه و شکست

از اون روز دیگه نمی‌تونست گردنش رو بالا بگیره

گردنش کوچیک شده بود اما مجبور بود علف‌های روی زمین که زیر پای همه له شده بودند بخوره

چندروز همینطوری بود

که دیگه خسته شد و گفت خدایا چرا من همش نق می‌زدم که گردنم درازه

من گردن درازمو می‌خوام

لاکپشت دانا بهش گفت؛ اگر می‌خوای گردنت خوب بشه

باید یکماه بخوابی روی زمین و با دوتا چوب میمون‌ها ببندنش و تکون نخوری

زرافه سختش بود اما قبول کرد

یکماه گذشت و گردن زرافه خوب شد و ازاون به بعد دیگه غر نزد

و برگ‌های تازه‌ی درخت‌ها رو می‌خورد و کیف می‌کرد
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
110

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین