. . .

متن قصه بره کوچولو و گرگ

تالار داستان‌های کودکانه

Alex

رمانیکی کهکشانی
محروم
شناسه کاربر
498
تاریخ ثبت‌نام
2021-04-28
آخرین بازدید
موضوعات
291
نوشته‌ها
4,597
راه‌حل‌ها
61
پسندها
13,947
امتیازها
1,409
سن
23
محل سکونت
آسمون هفتم

  • #1
یکی بود، یکی نبود. کنار یک رودخانه، توی یک مزرعه، بره کوچولویی که تازه اول بهار به دنیا آمده بود، با مادرش زندگی می کرد.

یک روز بره کوچولو به مادرش گفت:”من دیگر بزرگ شده ام. می روم تا برای خودم جایی پیدا کنم.”
مادرش گفت:”تو خیلی کوچکی! بگذار بهار تمام شود، وقتی بزرگ تر شدی می توانی بروی.”
اما بره کوچولو آن قدر اصرار کرد تا مادرش گفت:”برو!”

بره کوچولو به راه افتاد. رفت و رفت و از مزرعه دور شد. توی جنگل همه جا سبز شده بود و گل های زیادی همه جا روییده بودند. بره کوچولو مشغول بوییدن گل ها بود که یک دفعه دید گرگ بزرگی دارد به طرف او می آید. ترسید، دوید و دوید.

به مردی رسید. مرد یک بار کاه روی الاغش داشت. بره کوچولو به مرد گفت:”این کاهها را به من بده. با آنها برای خودم خانه ای میسازم. آن وقت گرگ نمی تواند توی آن خانه بیاید و مرا بخورد. در عوض سال دیگر، وقتی که بهار شد و بزرگ شدم به تو شیر میدهم.” مرد کاهها را به بره داد.

بره کوچولو با آن کاهها برای خودش یک خانه ساخت. چند روز گذشت. گرگ گشت و گشت تا خانه بره کوچولو را پیدا کرد. در زد و گفت:”بره کوچولو، در را باز کن! برایت مهمان آمده است.”

بره کوچولو از سوراخ در نگاه کرد. گرگ را دید و گفت:”نه، نه. من هنوز خانه ام را برای مهمان مرتب نکرده ام.”
گرگ گفت: “حالا که تو در را باز نمی کنی، من آن قدر فوت می کنم تا خانه ات خراب شود.” آن وقت فوت کرد و فوت کرد تا خانه بره کوچولو خراب شد. ولی بره کوچولو از در دیگر فرار کرد. بره کوچولو دوید و دوید.

تا به مردی رسید که یک بار آجر روی الاغش داشت. بره کوچولو به مرد گفت:”این آجرها را به من بده. با آنها برای خودم خانه ای میسازم. آن وقت گرگ نمی تواند توی آن خانه بیاید و مرا بخورد. در عوض سال دیگر وقتی که بهار آمد و بزرگ شدم به تو شیر میدهم.”

مرد آجرها را به بره داد.

بره کوچولو با آن آجرها برای خودش خانه ای ساخت. چند روز گذشت. گرگ گشت و گشت تا خانه بره کوچولو را پیدا کرد. در زد و گفت:”بره کوچولو، در را باز کن! برایت مهمان آمده است.” بره کوچولو از سوراخ در نگاه کرد. گرگ را دید و گفت:”نه، نه. من هنوز خانه ام را برای مهمان مرتب نکرده ام.”

گرگ گفت:”حالا که در را باز نمی کنی، من آن قدر فوت می کنم تا خانهات خراب شود.” آن وقت فوت کرد و فوت کرد. اما هر چه فوت کرد خانه بره کوچولو خراب نشد.
گرگ گفت:”خانه خوبی برای خودت ساخته ای. در را هم برای من باز نمی کنی. من هم حالا از سوراخ بخاری توی خانه می آیم.”

گرگ روی پشت بام رفت تا از سوراخ بخاری پایین برود. بره کوچولو دوید و دیگ آب جوشی آورد و توی بخاری گذاشت. گرگ از سوراخ بخاری پایین رفت و توی دیگ آب جوش افتاد. دست و پایش سوخت. دوید و از خانه بیرون رفت تا دست و پایش را توی آب رودخانه بگذارد. بره کوچولو در را پشت سر او بست.

گرگ چند روز نتوانست راه برود. دست و پایش خیلی سوخته بود. وقتی هم که توانست راه برود دیگر به سراغ بره کوچولو نرفت برای اینکه فهمیده بود که بره کوچولو خیلی باهوش است و هرگز هیچ گرگی نمی تواند او را بگیرد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
140

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین