. . .

متن قصه بابا کبوتر شجاع

تالار داستان‌های کودکانه

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,456
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #1
به نام خدای مهربون

به نام خدایی که کبوتران رو آفرید

یه روزی روزگاری در یه جنگل زیبا یک خانواده‌ی کبوتر باهم دیگه زندگی می‌کردند

در این خانواده پنج تا جوجه‌ی کوچولوی خوشکل وجود داشت.

بابا کبوتر هر می‌داد

تا اینکه وز صبح برای اینکه غذا بیاره برای خانوادش

از جنگل می‌رفت بیرون

تا اینکه یکروز که رفت دیگه برنگشت

مامان کبوتر که باید مواظب بچه‌ها می‌بود نمی‌تونست بره و دنبالش بگرده

برای همین از غذاهایی که ذخیره کرده بودند برای روز مبادا

به بچه هابعداز چندروز بابا کبوتر زخمی برگشت

مامان کبوتر و بچه‌ها خیلی ناراحت شدند و بابا کبوتر رو در آغوش گرفتند

باباکبوتر ماجرا رو تعریف کرد که چی شده

گفت؛ داشتم میومدم خونه که یک عقاب بزرگ تعقیبم می‌کرد

و من متوجه شدم و راهم رو تغییر دادم تا نیاد سمت شما و خونمون

اما همینکه عقاب فهمید من می‌دونم داره تعقیبم می‌کنه

اومد به سمت من

منم باهاش جنگیدم اما اون منقار قوی و پنجه‌های محکمی داشت

و منم دیدم اگر مقاومت کنم کشته میشم و رفتم وسط یه بته‌ی تیغ

و حسابی زخمی شدم

عقاب که دید دستش به من نمی‌رسه رفت

اما من چون زخمی شده بودم و تیغ‌ها توی بالم رفته بود نتونستم بیام خونه و چندروزی اونجا بودم و یک گنجشک مهربون تیغ‌ها رو از بدنم جدا کرد و برام غذا میاورد

تا اینکه خوب شدم و اومدم پیش شما

قصه‌ی ما به سر رسید

بابا کبوتر به خونش رسید
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
114

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین