. . .

شعر قصاید ملک الشعرای بهار

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #261
ثانی شمر لعین حسین خزاعی
بسته میان تنک بر اذیت داعی

بر سر راهم‌ بریخته‌ است‌ بسی‌ سنک
هریک چون کلهٔ حسین خزاعی

سنگ‌و سقط‌هرچه‌بوده ربخته بیرون
یک وجبی چارکی و نیم ذراعی

پیش ره مسلمین ز روی خباثت
ساخته از قلوه سنگ خط دفاعی

شمر خزاعی و نوکر و کس و کارش
موذی همچون عقار بند و افاعی

هست مساعی شه به راحت مردم
شمر خزاعی‌است‌خصم‌شاه و مساعی

داعیه‌ها دارد و صریح بگوید‌:
هست درین لکه صدهزار دواعی

جادو و جنبل کند برای ریاست
با خط عبرانی و خطوط رقاعی

خود را استاد شاه خواند و از جهل
منکر امر مطیعی است و مطاعی

آنچه ازاین احمق ... گفتم
نیست قیاسی که جمله هست مساعی

این امرای حریص دشمن شاهند
گرچه‌ عددشان خماسی است و رباعی

شاه سر است و نخاع‌، قائد لشکر
هست کشنده‌ مرض چو کشت نخاعی

بازوی شه باد از این که هست قوی‌تر
تا بفشارد گلوی شمر خزاعی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #262
شد به اقبال شهنشه ختم کار جنگلی
جنگل از خلخال و طارم امن شد تا انزلی

دولت دزدان جنگل سخت مستعجل فتاد
دولت دزدی بلی باشد بدین مستعجلی

هرچه ابر انبوه باشد زود گردد منتشر
هرچه خور پوشیده ماند زود گردد منجلی

بهر یغمای ولایت خواب‌ها دیدند ژرف
آن‌ یکی طهماسب‌ شه شد آن دگر نادرقلی

پاس ملت را میان بستند و شد باری ز سیم
کیسهٔ ملت تهی صندوق آنان ممتلی

هرکرا بر تن قبا دیدند کندند آن قبا
هرکرا در بر حلی دیدند بردند آن حلی

از در دین و وطن کردند با اهل وطن
آنچه بوسفیانیان کردند با آل علی

دعوت اسلامشان شد غارت اسلامیان
دعوت حقی که یارد دید با این باطلی

دین‌پژوهی را نباشد نسبتی با رهزنی
رهنوردی را نیاید راست دعوی با شلی

راست ناید ملکداری هیچگه با خودسری
برنتابد دادخواهی هیچگه با جاهلی

بهر تاراج و فنای قوم بنمودند سخت
گه به لشکر عارضی گه درولایت عاملی

سارق و قاتل ز هرسو گرد شد برگردشان
زبن قبل انبوه شد جیشی بدان مستکملی

از خیالی بود یکسر جنگشان و صلحشان
جنگشان از تیره‌ رایی صلحشان از فاعلی

هدیه‌ها دادند و رشوت‌ها به طماعان ری
تا برآشوبند مردم را به صد حیلت‌، ولی

زودتر ز اندیشهٔ این روزگار آشفتگان
روزگار آشفت بر نابخردان جنگلی

اینک اندر بنگه آنان به‌نام شهریار
خطبه خواند خاطب لشکر به آوای جلی

مملکت چون یار گردد با وزیری هوشمند
زود برخیزد ز کشور راه و رسم کاهلی

کارها یکرویه گردد ملکت ایمن شود
عدل و داد آید به جای جادویی و تنبلی

منت ایزد را که با فر شهنشه یار گشت
پاک دستوری بدین دانایی و روشندلی

صاحب اعظم وثوق دولت عالی حسن
مشتهر در مقبلی‌، ضرب‌المثل در عاقلی

ای مهین صدر معظم ای که بی‌روی تو بود
مسند فرمانگزاری غرقه اندر مهملی

منکران پار اکنون مومنان حضرتند
قابلیت زود پیدا گردد از ناقابلی

میز والاتر ز شخصی بی‌خرد بر پشت میز
صندلی بهتر ز مردی بی‌هنر بر صندلی

تا تو گشتی بوستان‌ پیرای این کشور، نماند
هر غرابی را درین گلبن مجال بلبلی

خاطر ملت شد از فکر متینت مطمئن
صفحهٔ کشور شد از رای رزینت صیقلی

یا ز دانش مرد جوید نام یا ز اقبال و بخت
نامور صدرا تو هم دانشوری هم مقبلی

نیکخواه ملک را در جام‌، شیرین شربتی
بدسگال ملک را در کام ناخوش حنظلی

مر سیاست را به‌صدر اندر وزیری سائسی
مر حماست را به ملک اندر امیری پر دلی

داهی شرقی ولیکن در درایت غربیئی
مرد امروزی ولیکن آیت مستقبلی

چون به کارنظم بنشینی حکیم طوسیئی
چون به گاه نطق برخیزی خطیب وائلی

چون که در مجلس گرایی زیب‌ بخش مجلسی
چون که در محفل نشینی آفتاب محفلی

دور گیتی کرد کامل شهرت بوذرجمهر
تو به عهد خویشتن بوذرجمهر کاملی

این وزیران معظم وین گرامی خواجگان
عاقلند اما تو ای دستور اعظم اعقلی

کید بدخواهان نگیرد در تو آری چون کند
با فر سیروس کید جادوان بابلی

تو مرا خواهی که اندر نظم شخص اولم
من تو را خواهم که اندر عقل شخص اولی

از کلام پارسی گویان درخشد شعر من
همچنان کز شعر تازی شعرهای جاهلی

شوق مدح و آفرینت بر شکسته طبع من
کرد آسان این قصیدت را به چندین مشکلی

تا جدا باشد به مسلک بلشویک از منشویک
تا دو تا باشد به مذهب شافعی از حنبلی

نخل احباب تو را کامل شود بارآوری
کشت اعداء تو را حاصل شود بی‌حاصلی

اندرین دولت بپایی سالیان واری به‌جای
عفو در کار عدو و انصاف درکار ولی

دیر مانی دیر تا این ملک را از دست و پای
غل محنت برگشایی‌، بند ذلت بگسلی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #263
روزگار آشفتگی دارد بسر، کو همدمی
تا ز فیض صحبتش خاطر بیاساید دمی

آتش و ابر و دم و دودست پیدا در افق
کو مقامی امن و جایی محرم و دود و دمی‌؟

از خدا خواهم اطاق قبلی و یاری سه چار
خادمی محرم که خواهد عذر هر نامحرمی

بست مشک‌آلوده جوشان از بر شاخ کهور
به که از کین بر گلوی نیزه بندی پرچمی

خلق را زین‌سو مشرف کن گرت هست آرزو
بی‌تغیر عالمی و بی‌تبدل آدمی

هجر فرهادش به دل هر لحظه خنجر می‌زند
خود گرفتم شد بهار از حفظ صحت رستمی

جای موسی خالی است وآن عصای موسوی
تا که فرعون کسالت را ببلعد در دمی

موسیا ز انوار یزدان یک قبس ما را فرست
چون‌ اناالحق زان همایون شعله بشنیدی همی

ای شبان وادی ایمن چو گشتی بهره‌مند
زان درخت شعله‌ور فکر برادر کن کمی

چون سحرگاهان نهادی سر به محراب نماز
بهر قلب ما فرست از دود آهی مرهمی

یاد لطف صحبت اخوان درخشد در دلم
چون چراغ روشنی در جایگاه مظلمی

بس که خوردم چایی دم ناکشیده در سویس
آبم افتد در دهان از یاد چای پر دمی

وز غم نادیدن همصحبتان محترم
مردمان چشم من بستند حلقهٔ ماتمی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #264
ز تقوی عمر ضایع شد، خوشا م×س×ت×ی و خودکامی
دل از شهرت به تنگ آمد زهی رندی و گمنامی

به آزادی و گمنامی و خودکامی برم حسرت
که فردوس است آزادی و گمنامی و خودکامی

ز عمر نوح کاندر محنت طوفان به پایان شد
به کیش من مبارک‌تر بود یک لحظه پدرامی

بگفتا رو به رفتار خوش و نیکو مرو از ره
که بر لوح نیت بستند نقش نیک فرجامی

بزرگان را بکندی طعنه کم زن کاختر گردون
به گامی طی کند قوسی ز گردون را به آرامی

حقیقت پیشه را یک عمر بدنامی موافقتر
که شهرت پیشه را یک لحظه تشویش نکونامی

بسا رشکا که از اندیشهٔ راحت برد هردم
به یک سرگشتهٔ گمنام یک سرکردهٔ نامی

جهان را پختگی بر نوجوانان می‌کند کوته
که طولانی کند بر شاخ‌، عمر میوه را خامی

ز بازوی توانا و دل آسودهٔ محکم
به صد علامه دارد فخر، یک برزیگر عامی

ز دانش نخوتی خیزد که با دانا درآمیزد
نبردم من ز دانش کام از این رو غیر ناکامی

سواد و بی‌سوادی نیست شرط زندگی زیرا
دهد یک لنگ بر علامه و بی‌علم‌، حمامی

زمانه کاسب است و نیست کاسب را به علم اندر
نه دشمن کامی حاسد نه مهرانگیزی حامی

به خلق نیک در عالم توانی زندگی کردن
که با خلق نکو رام تو گردد شیر آجامی

به‌جای علم اگر اخلاق بودی درس هر مکتب
به عالم بی‌نشان گشتی غرور و حرص و نمامی

کس ار یک بد کند ز آوازه‌اش صد بد پدید آید
که بر اغراق دارد خوی‌، طبع دانی و سامی

بد یک تن بد یک شهر باشد ز آنکه تا اکنون
دل شیعی کباب است از جفای مردم شامی

مکرر امتحان کردم که بهر زندگی کردن
به است از تندی و آشفتگی‌، نرمی و آرامی

ولی حس قوی جان را کند قربانی نخوت
چنان چون پیش شمشیر نصاری‌، حس‌ اسلامی

*
*

بهارا همتی جو، اختلاطی کن به شعر نو
که رنجیدم ز شعر انوری و عرفی و جامی

مکرر، گر همه قند است‌، خاطر را کند رنجه
ز بادامم بد آید بس که خواندم چشم بادامی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #265
گر به کوه اندر پلنگی بودمی
سخت‌فک و تیز چنگی بودمی

گه پی صیدگوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی

گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی

صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار
فارغ ‌از هر صلح و جنگی بودمی

گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی

یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی

با مزاجی سالم و اعصاب سخت
سرخوش‌ومست وملنگی‌بودمی

بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی

ایمن از هرکید و زرقی خفتمی
غافل از هرنام و ننگی بودمی

نه مرید شیخ و شابی گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی

نه به فکر شاهد و شهد و شـ×ر×ا×ب
نه به یاد رود وچنگی بودمی

ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی

غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زبر پالهنگی بودمی

مر مرا خوشترکه دراین دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #266
باد صبح ازکوهسار آید همی
یاد یار غمگسار آید همی

یارگوبی سوی شهر آید زکوه
دوست گویی از شکار آید همی

بامدادان در هوای گرم ری
بوی لطف نوبهارآید همی

قلهٔ البرز در چشمان من
چون یکی زببانگار آید همی

بر فراز فرق‌، سیمین چادرش
لعبتی سیمین‌ عذار آید همی

باز چون تابد بر او زرین فروغ
چون درخشی زرنگار آید همی

در نشیبش سبز وادی‌ها ز دور
دیده را شادی گوار آید همی

راست گویی سوی دشت از کوهسار
لشگری نیزه گذار آید همی

خیل ‌در خیل‌ و درفش‌ اندر درفش
این پیاده وآن سوار آید همی

کوشک‌ها هر جای محصور از درخت
چون حصاری استوار آید همی

گردشان اشجار چون جیشی که ‌تنگ
گرد برگرد حصار آید همی

یا تناور کشتیئی در سخت موج
کش‌پس‌ازکوشش قرار آید همی

آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم
چون‌یکی سیمینه تار آید همی

ور برو نزدیک تازی در نظرت
همچو پولادین منار آید همی

گویی از بالا خروشان زی نشیب
اژدهایی دیوسار آید همی

آسمان باشد به لون و در صفت
آسمانی آبدار آید همی

گرنه چرخست‌ از چه‌اش قوس قزح
از گریبان آشکار آید همی

وز چه ‌همچون کهکشان ‌در وی‌ پدید
اختران بی‌شمار آید همی

سبزه اندر سبزه یا بی‌پر نسیم
گرت زی بالاگذار آید همی

چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ
چونت ره زی جویبار آید همی

چون ز بالا بنگری سوی نشیب
در سر از هولت دوار آید همی

بوی‌های تازه همراه صبا
ازکران مرغزار آید همی

بانگ کبک آید ز بالای کمر
بانگ قمری از چنار آید همی

هر سحرگاهان خروشان جغد زار
روح را انده گسار آید همی

در میان دشت ز انبوه هوام
زیر زیر و زار زار آید همی

جرد گوبی نزد مام زنجره
از برای خواستار آید همی

هر زمان بادی قوی با تود بن
در جدال و گیر و دار آید همی

چون بر ایوب نبی زرین ملخ
تودها بر ما نثار آید همی

مارچوبه در بن سنگ سیاه
چون یکی خمیده مار آید همی

شاخ‌ آلوی سیاه اندر مثل
همچو ماری بالدار آید همی

سیب زرد و اندر او رگ‌های سرخ
همچو روی باده‌خوار آید همی

شاخ امرود خمیده پیش باد
خاضع و پوزش گزار آید همی

*‌
*

گرچه بسیارند یارانت ولیک
یار کمتر چون بهار آید همی

صادق و مردانه و بیدار مغز
یار باید تا به کار آید همی

یار آن باشد که روز بستگی
بهر یاران بی‌قرار آید همی

ورنه هنگام گشایش مرد را
هر دمی هفتاد یار آید همی

در فزون یاری چو تخمی کاشتی
روز بی‌یاری به بار آید همی

وه که ایدون دوستاری شد گزاف
چشم ازین غم اشکبار آید همی

آنکه اندر راه او دادی دو چشم
گر تو را سویش گذار آید همی

راست پنداری که از دیدار تو
در دو چشمش ‌نوک ‌خار آید همی

تا زرت‌ در دست ‌و زورت‌ در تن ‌است
آسمانت دوستار آید همی

چون‌ زرت ‌بگسست‌ زورت هم نماند
دوستان را از تو عار آید همی

برخی آنم که در درماندگی
دوستان را دستیار آید همی

من بر آن عهدم که با تو عهد من
تا قیامت استوار آید همی

گر دهم جان در رهت اندر دلم
حاش لله گر غبار آید همی

و در استغنا زنم عیبم مکن
کافتخار از افتقار آید همی

من ز بهر نام بگذشتم ز نان
کاحتشام از اشتهار آید همی

مرد را ندهد ز یک منظور بیش
آنکه نامش روزگار آید همی

کامیابی نیست جز در یک امل
باید این بر زرنگار آید همی

چاپلوس وکربز و دورو نیم
زین عیوبم انضجار آید همی

یار صد روی و مزور مرد را
هر به روزی صدهزار آید همی

لیک از ین یاران به روز بی‌کسی
ناکسم گر هیچ کار آید همی

فخرم این بس کز زبان و کلک من
نکته‌های شاهوار آید همی

دوستداران را به نطق و نظم و نثر
فکرتم خدمتگزار آید همی

بد سگالان را به او بار روان
خامهٔ من اژدهار آید همی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #267
بدرود گفت فر جوانی
سستی گرفت چیره‌زبانی

شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی

نزدیک سیر و کندو کسل شد
آمال دور سیر جوانی

شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی

شد آن عذار دلکش‌، پژمان
گشت آن غرورونخوت فانی

تیر غمم نشست به‌ پهلو
چندان که پشت گشت کمانی

در سی و پنج سالگی عمر
هفتاد ساله گشت امانی

زیرا بهر دو دست‌، زمانه
بر من نواخت پتک نوانی

چون خردسالگان به‌خروشم
زبن سالخوردگی و شمانی

شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی

اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی

شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیه‌خوانی

جای امام فخر نشسته
یزدی و قمی وگرکانی

خام و خر و خبیث گروهی
از زر پخته کرده اوانی

عمال دوزخند وزبانشان
مردم گدازتر ز زبانی

هرلحظه خویش را بستایند
در پردلی و سخت کمانی

آری ستوده‌اند ولیکن
در بددلی و سست گمانی

هر بامداد خانه شودپر
زانبوه دوستان زبانی

چونان که در پژوهش مسلم
صحن سرای و خانه هانی

غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی

گیرند حرف از دهن هم
چون در میان کشت‌، سمانی

من در میان خموش نشسته
چون در حجاز ترک کشانی

آن روز را حتم که گریزم
از چنگ آن گروه‌، نهانی

گو یی پی شکست بزرگان
با دهرکرده‌اند تبانی

یارب دلم شکست درین شهر
حال دل شکسته تو دانی

من نیستم فراخور این جای
کاین‌جای دزدی است و عوانی

دزدند دزد منعم و درویش
پستند پست عالی و دانی

سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی

در نعمتش مبادکرانه
در مردمش مباد گرانی

آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی

آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی

بیرون کشیده ملک به شمشیر
از چنگ باهلی و کنانی

زافغان و روس وترک ستانده
کشور به فر ملک‌ستانی

آن کوهسار دلکش و احتشام
وان دلنشین سرود شبانی

وان شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی

*‌
*‌

شخصیم گفت کز چه خراسان
برداشت سر به طغیان دانی‌

گفتم که زود زانیه گردد
آن زن که داشت شوهر زانی

جایی که پایتخت بلرزد
از چند تن منافق جانی

نخروشد از چه ملک خراسان
با خون پاک و ع×ر×ق کیانی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #268
مخور تا توانی می اندر جوانی

می اندر جوانی مخور تا توانی

که یک جرعه می در جوانی نشاند

یکی تیر در دیدهٔ زندگانی

حکیمانه می نیز خوردن نشاید

ازین اندک و گاه گاه و نهانی

گناهست و جهل است و بیماری تن

چه یک دوستکانی چه ده دوستکانی

ادیبی که فرمود، می خورد باید

دربغست ازو علم و آداب دانی

نه بر کیفر باده خوردن از اول

به پور جوان دره‌ا زد پیر ثانی

نه امریکیان منع کردند می را

درین عصر، چون مردم باستانی‌؟

چنان رامشی مردمان توانگر

بسیجیده درکار عشق و جوانی

چنان رادمردان چست و معاشر

خنیده به مهمانی و میزبانی‌

به م×س×ت×ی و می‌خوارگی کرده عادت

چو بازارگانان به بازارگانی

چو دیدند می را زیانهاست در پی

برون از سبکساری و سرگرانی

ببستند مر مرزها را و هر سو

نشاندند قومی پی مرزبانی

نهشتند کآید ز بیرون کشور

می صافی و باده ارغوانی

به کشور هم‌، آنجاکه بد خنب‌خانه

ببستند و بردند بیرون اوانی

نه از بهر دین خاست این کار ازیرا

ز قهر خرد خاست این قهرمانی

به تحقیق دیدند کز خوردن می

فزون شد جنایت برافزود جانی

هرآن کارگرکو به می کرد رغبت

ببازد به یک شب دوره بیستکانی

هرآن برزگر کاو به می کرد عادت

فرو ماند از پیشهٔ گاورانی

هرآن پاسبان کو به می گشت راغب

نیاید ازو شیوهٔ پاسبانی

خردمند مردم چو دیدند اینها

بکردند در حرمت می تبانی

همانا حرامست می زی گروهی

که دارد بر آنان خرد حکمرانی

تو را گر خرد حکمرانست بر دل

چو جویی ز خصم خرد شادمانی‌؟
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #269
جهانا چه مطبوع و خرم جهانی
دریغا که بر خلق ناجاودانی

نعیم و جحیم است در تو سرشته
و لیکن تو خود فارغ از این و آنی

همه کارهای تو از حکمت آید
ز حکمت برون کارکردن ندانی

به‌دستت شماربست ز آغاز خلقت
که با آن شمردن‌، دهی و ستانی

ز فهم بشر این شمار است بیرون
که هست این شمر عالی و فهم‌دانی

کسی کاین شمردن بداند، بداند
که باقی به گیتی چه و چیست فانی

به علم این شمر، یافت مردم نتاند
که بیرون علم است این غیب‌دانی

برون است دانستن سرّ گیتی
ز قید زمانی و قید مکانی

چو خیطی که صد رنگ باشد بدان بر
بر آن خیط موری کند دیده‌بانی

زمان‌ها بباید که مر رنگ‌ها را
جداگانه بیند به تاریک جانی

گهی سبز بیند گهی زرد بیند
گه اسپید و گه سرخ و گه زعفرانی

ولی مرد بیننده بیند به یک دم
همه رنگ‌ها را به روشن‌روانی

برآن نگذرد دیدهٔ مور لیکن
تو بینی چو بر وی نظر بگذرانی

جهان همچو آن خیط صدرنگ باشد
من و تو چو موریم از ناتوانی

به قید زمان و مکان پای بسته
نه بینیم جز لحظه‌های جهانی

مر این لحظه‌ها را به‌ یک جای بیند
کسی کاو ز اسرار دارد نشانی

حسابیست آنجا که پیر تو داند
چه دانی تو در نیمه راه جوانی

حسابیست آنجاکه وهم محاسب
نیابد از اول قدم نقش ثانی

توان با ریاضت بدان راه بردن
چنان چون ز الفاظ‌، ره زی معانی

به صبر و ریاضت توان یافت آن را
که دولت نیاید به کف رایگانی

کسی سر گیتی بداند که جانش
بپیوست با عالم جاودانی

جهان خود نباشد مگر این شمردن
جهانا تو کی زین شمردن بمانی

همانا نمانی تو هیچ از شمارش
که هم بی‌شماری و هم بی کرانی

نه پیداست اصلت ز بن از قدیمی
نه پیداست پایت ز سر از کلانی

یکی خواند موهوم وآن یک قدیمت
دگر حادث دهری، آن یک ، زمانی

چنان چون تویی کی شناسمت زیرا
سراسر خیالی، سراسرگمانی

بهٔک‌جا حکیمی بهٔک‌جای نادان
به‌ یک جا زمینی به یک جا زمانی

همانا تو را نیست شکلی معین
که از چشم ِ اندازه دانان ، نهانی

ز هرگوشه کاندر تو بینیم ،چُنین
یکی برشده خیمه ی زر نشانی

من ای کاش دانستمی، سخت روشن
که تو برچه لون و چه شکل وچه سانی ؟

حکیمی مراگفت کاین چرخ و انجم
بود جسم گردندهٔ باستانی

در آن جسم گردنده پیداست رگ‌ها
که زی ماکند هر رگی کهکشانی

به هرکهکشان اخترانند ،بی‌مَر
که مهریست هر اختری، ازگرانی

به پیرامن مِهرها بر، قمرها
بگردند چونان که بینی و دانی

همان پیکرگرد پوبنده باشد
یک اختر، بر مردم آن جهانی

مداربست او را و ، اوج و حضیضی
قِرانی و بُعدی ،به چرخ کیانی

ازبن جنس ، استارگانند، بی‌مَر
کز احصایشان تا ابد با زمانی

که هریک جهانی‌ست واندر درونش
جهان‌ها چو اشیا درون ِ أوانی

برون زبن جهان‌ها و زابن آسمان‌ها
چه‌باشد؟ یکی‌ژرف ،بین ، گر توانی

ازیرا به نزد خرد راست ناید
به هر روی بی‌حدی و بی‌کرانی

همانا که چیزی‌ست بیرون این حد
مکان جُسته، بر ذِروه ی ِ لامکانی

وجودی‌ست آن‌جا کز اندیشه هر دم
به پا دارد و بفکند این مبانی

جهان است محکوم و اوی‌ست حاکم
وزاویست ،سلطانی و قهرمانی

به فرمان اثند ذرات و ،دارد،
به هر ذره فرمانش یکسان‌، روانی

جهان ارغنونست و او ارغنونزن
هم از اوست آهنگ و لحن اغانی

نگر کاندرین پهنهٔ بیکرانه
که یارد جز او دعوی پهلوانی

حکیمی دگر گفت نبود جز از او
وجودی که از راستی ، «هست» ، خوانی

جهان با همه عرض و طول و نمایش
سراسر گمان‌ست و او بی گمانی

حکیمی دگر حسن عالیش خواند
که جوبای اوس‌بند ذرّات ِ دانی

دوان است هر ذره زی حسن مطلق
چو عاشق ،به دیدار معشوق ِ جانی

بدان‌، تا چنو خوب گشتن تواند
زند گام هر ذره با ناتوانی

گهرها یک از دیگری مایه گیرد
شتابان درین عرضگاه امانی

چو پرمایه شد سوی بالا گراید
که یابد ز گم گشتهٔ خود نشانی

فساد ِصور، هست از این ره ،که گوهر
پس از پیری و مرگ جوید جوانی

کمالیست ،در هر زوالی، نهفته
که با هر زوالی رهد جاودانی

لئیم ،از لئیمی ،حسود ،از حسودی
پلید از پلیدی جبان از جبانی

گهر سوی اوج است پویا و کرده
فنای صور در رهش نردبانی

بکوشد گهر تا که جان گردد و جان
بکوشد که جانان شود زین معانی

سوی خیر و نیکی ،دوانند، جان‌ها
چو زی سکهٔ خسروی زرکانی

بود در ره عشق گام نخستین
بقای نهانی‌، فنای عیانی

چو باقی شود جان به جانان گراید
خود این است در عاشقی گام ثانی

اگر نفس‌ها را بقایی نبودی
به چیزی نیرزیدی این زندگانی

بمان تا که جان مایه گیرد ز دانش
ز دانش چو جان مایه گیرد بمانی

بود جانت مرغی که بربسته پرش
بر آن شو که این بسته پر برفشانی

برافشانی این پر به پرواز و گردی
به یک چشم برهم زدن آسمانی

سوی قوّت و حُسن ، پروازگیری
نهی ازپس پشت‌، ضعف و نوانی

از آن پیش ،کِت شه ،به نزدیک خواند،
ره قرب شه جوی اگر می‌توانی

رهت‌ سخت نزدیک باشد به‌ حضرت
گرت همت شه کنند هم عنانی

من اکنون یکی راه بنمایت ، نو
سزد گر درین راه مرکب جهانی

ره خویشتن خواهی و طمع و کینه
بهل‌، گام زن در ره مهربانی

ره صدق پیش آیدت وندر این ره
به جز راستی نیست دیگر نشانی

یکی شاه‌راهی‌ست پیوسته زان‌جا
به‌شهری کجا شهر مردانش خوانی

جوان‌مردی آن‌جا به کار است وکس را
در آن شهر ندهند ره رایگانی

چو آن جا درآیی برندت به درگه
دهندت یکی جامهٔ خسروانی

برندت شبان‌روز هرجای مهمان
کشی ازکف دوستان دوستکانی

کتابی گشایند پیشت ادیبان
که از وی شمار دوگیتی بدانی

چوکامل شدی بازگردی به خانه
که درماندگان را کنی میزبانی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #270
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گل‌چین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی

دیدم چمنی خندان‌، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان‌، هرسو به غزلخوانی

بشکفته گل اندرگل‌، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل‌، وز لالهٔ نعمانی

بر هر طرفی نهری‌، صف‌ بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی

هرگوشه گلی تازه‌، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه‌، مرغان به خوش‌الحانی

صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی

صدکوثر جان‌پرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی

دیدم فلکی روشن‌، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن‌، ماهش ز گریزانی

دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی

گفتی مه رخشانست‌، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است‌، پر لعل بدخشانی

یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی

از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری‌، در رقص وگل‌افشانی

یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی

بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی‌، سرگرم سخن‌رانی

گرم سخن‌آرایی‌، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی

وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی

رفتم به سوی ایشان‌، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی

کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی

گلچین جهانست این‌، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این‌، عقد گهرکانی

شور و شغبست اینجا، عشق و طربست این‌جا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی

فرمود نبی جنت‌، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی

شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی

تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی

ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
73

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین