. . .

شعر قصاید ملک الشعرای بهار

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #251
پشت مرا کرد ز غم چنبری

گردش این گنبد نیلوفری

هستم من عیسی آموزگار

کرده جهودانم حبس از خری

بس که به من تیغ ببارند و تیر

روزم شد تیره و عمر اسپری

ساخت جدا از پسر و دخترم

دشمنم از بی‌پدر ومادری

چون نگرم نیست گناهی مرا

غیر وطن‌دوستی و شاعری

وز ره آزادگی و قانعی است

گر نکشم ذلت فرمان‌بری

کردم بدرود زر و جاه و مال

تا نکنم چون دگران چاکری

نوکری دیوان دیوانگیست

مردم دانا نکند نوکری

مزدوری کرده و نان می‌خورم

مزدوری به ز طمع گستری

عاقبت‌ آز و طمع‌، خواری است

وقعه ی «‌تیمور» مبین سرسری

گر چه کنون‌ هر دو به‌ حبس اندریم

فرق بسی هست درین داوری

خلق برو لعنت و نفرین کنند

بر من احسنت و خهی و فری

پستی و عجزآرد و خود باختن

م×س×ت×ی‌و خودخواهی‌و مستکبری

خون‌دل‌خودخوری‌آسان‌تراست

تا خود خون دل مردم خوری

حبس من این کیفر پیشینه است

بد مکن ای دوست که کیفر بری

وان کس کامروز به من کرد بد

روزی کیفر برد و بدتری

قیمت آزادی و عشرت بدان

ای که به آزادی و عشرت دری

خسته‌ شدم‌ یارب از این درد و رنج

چیست کنون چاره به جز شاکری

شکر که شد دامنم از ننگ دور

شکرکه آمد دلم ازکین عری

دارم فرزندی «‌هوشنگ» نام

شکراً لله ز معایب بری

وز پس «‌هوشنگ‌» چهار دگر

«‌مامی‌»‌و «‌مهری‌» «‌ملکی‌» و «‌پری‌»

«‌هوشی‌» باشد به‌مثل‌عقل و روح

کش ز مه ومهربود برتری

مادر ایشان چه بود؟ کهکشان

آنکه به اجرام کند مادری

گر به طبیعت بگذاریش باز

وز غم خرج بچگان بگذری

همچو ره کاهکشان از نجوم

خانه کند پر مه و پر مشتری

هفتم ایشان منم اندر حساب

چون فلک هفت ز بی‌اختری

روت و تهی‌دست و خمیده ز بار

چون ز نگین‌، حلقهٔ انگشتری

لاغر و خمیده چو چنبر ولیک

گردانندهٔ همه با لاغری

گشتم چون چنبر و بازم به پتک

رنجان دارد فلک چنبری

خواهد تا بشکند این حلقه را

حلقه نگین‌دان کند از زرگری

پس بنشاند به نگین‌دان درون

گوهر مدح فلک سروری

لقمان‌الدوله که همچون مسیح

می‌سزدش دعوی پیغمبری

چرخ هنر، زادهٔ ادهم که هست

با هنرش رادی و نام‌آوری

هست دلی پنهان در سینه‌اش

چون اقیانوس به پهناوری

همت او بر تو شود آشکار

بر درش ار روزی روی آوری

محکمه‌اش پر بود از مرد و زن

عور و غنی لشگری و کشوری

با امراکم رسد از بس که هست

با فقرایش سر شفقت‌گری

بیند نبض و بنویسد دوا

سیم دوا نیز دهد بر سری

نیمشب ار خوانیش از راه دور

حاضرگردد به مثال پری

منعم و درویش به نزدیک او

فرق ندارند درین داوری

از تن بیمارکشد درد را

هرچه بود باطنی و ظاهری

گیرد مردانه گریبان مرگ

وز در مشکو کندش رهبری

بوی مرض را بشناسد ز دور

چون رسد از راه‌، زهی عبقری

چون شنود بستری آواز او

گیرد آرام دل بستری

جمله جوانمردی و آزادگیست

جمله‌خردمندی‌و خوش‌محضری

او را بودند شهان خواستار

روز و شبان با همه خواهشگری

خدمت مردم را کرد اختیار

وآمد از خدمت شاهان بری

چون که به مخلوق خدا گشت یار

لاجرمش کرد خدا یاوری

گشت درین ملک نخستین پزشک

اینت نکونامی و نیک‌اختری

داد خدایش زن والاگهر

دختر و چندین پسر گوهری

یافت ستاینده یکی چون بهار

سومی فرخی وعنصری

*‌



یارا در طب و ادب زیر چرخ

با من و تو کس نکند همسری

من بسزا وصف تو را درخورم

تو بسزا مدح مرا درخوری

این عوض آنکه به محبس مرا

دیدن کردی ز سر غمخوری

رفتی نزدیک زن و بچه‌ام

شفقت کردی و لطف گستری

خواهش بردی بر قومی که بود

حیف تو گر بر رخشان بنگری

داشتی‌ آن‌ یاوه‌ سخنشان به راست

از سر خوش‌قلبی و خوش باوری

گوش نکردند به فریاد تو

بی‌شرفان از خری و از کری

گوش به دانا نکند آنکه هست

غره به نادانی و تن‌پروری

هست متاعش بر اینان کساد

هرکه فزون‌تر بودش مشتری

دشمن دانایند این کافران

دانش باشد برشان کافری

چیست درین شهر گناه بهار

غیر خردمندی و دانشوری‌؟

زبن‌ رو شد حبس‌ به‌ فصلی که بود

موسم گل چیدن و خنیاگری

گر بکشندش نبود بس عجب

زاغ بود دشمن کبک دری

ور نکشندش بود از بیم خلق

عصمت‌ بی‌بی‌ است ز بی‌چادری‌!

خاطر دارای جهاندار هست

پاک چو آیینهٔ اسکندری

لیک نگوید کسش احوال من

اینت بدآموزی و بدگوهری

هر که‌ غم‌ خود خورد و نیست کس

در غم این مملکت مرده‌ری

مرد و زن از گرسنگی در خروش

وین امرا کرده ورم از پری

جملگی‌از خوف‌ خیانات خوبش

کرده رها قاعدهٔ نوکری

حال مرا عرضه نیارند کرد

تابرهانندم ازین مضطری

یکسره خاموش ز خیر عموم

لیک به بدگوایی مردم جری

جود و سخا رفته و مردانگی

جبن و حسد مانده و حیلتگری

بیند اگر کس که سری بیگناه

بر دم تیغ آمده از جابری

ور سخنی عرضه نماید به شاه

بو که رهد در نفس آخری

گر نبود پای زری در میان

دم نزند هیچ ز خیره‌سری

یکسره هم ظالم و هم دادرس

یکسره هم قاضی و هم مفتری

لقمانا! دار ز من یادگار

این سخن تازه و نظم دری

زان که بهار تو شود بیگناه

کشته درین مملکت بربری
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #252
چارتن در یک زمان جستند در دوران سری
پنج نوبت کوفتند از فر شعر و شاعری

جاه و آب رودکی شد تازه زبن چار اوستاد
فرخی و عسجدی و زینتی و عنصری

درگه محمود شد زین چار شاعر پرفروغ
همچنان کز هفت اختر، گنبد نیلوفری

زر فرستادند بهر شاعران بر پشت پیل
اینت خوش بازارگانی‌، آنت والا مشتری

بود کار شاعران در حضرت غزنی به کام
زان کجا محمود را بد شیوه شاعر پروری

بهر خدمت هریکی نیکو غلامان داشتند
با کمرهای مرصع با قباهای زری

ایستانیده به درگه مرکبان راهوار
گسترانیده به مجلس فرش‌های عبقری

در حضر همراز خسرو، در سفر همراه شاه
شوق خدمت در سر و در دست زر شش‌سری

چرخ بر این چارتن بگماشت چشم عاطفت
دهر براین چار پورافکند مهر مادری

با چنان حشمت که بودند آن اساتید بزرگ
مال و نعمت در کنار و فضل و حکمت بر سری

بندگان بودند و شاگردان برِ استاد طوس
زانکه بودش بر سخن سنجان دوران سروری

من عجب دارم از آن مردم که هم پهلو نهند
در سخن فردوسی فرزانه را با انوری

انوری هرچند باشد اوستادی بی‌بدیل
کی زند با استاد ی چو من‌، لاف همسری؟

سحر هرچندان قوی‌، عاجز شود با معجزه
چون کند با دست موسی سحرهای سامری

شاهنامه هست بی‌اغراق قرآن عجم
رتبهٔ دانای طوسی‌، رتبهٔ پیغمبری

شاعری را شعر سهل و شاعری را شعر صعب
شاعری را شعر سخته شاعری را سرسری

آن یکی پند و نصایح آن یکی عشق و مدیح
آن یکی زهد و شریعت آن یکی صوفی گری

بهترین شعری ازین اقسام در شهنامه است
از مدیح و وصف‌ و عشق‌ و پند، چون خوش‌ بنگری

درمقام چاره‌سازی‌، چون پزشکی چربدست
در مقام کینه‌توزی‌، چون پلنگ بربری

چون دم از تقدیر و از توحید یزدانی زند
روح را هر نغمه‌اش سازد یکی خنیاگری

داستان‌ها بسته چون زنجیر پولادین بهم
کاندر آنها لفظ با معنا نماید همبری

باغبان‌وش از بر هر داستانی نو به نو
بسته از اندرز خوش یک دسته گلبرک طری

چند روح اندر یکی شاعر به میراث اوفتاد
فیلسوفی‌، پادشاهی‌، گربزی‌، کندآوری

زبن طباع مختلف سر زد صفات مختلف
وان صفت‌ها شعر شد و آن شعرها شد دفتری

شعر شاعر نغمه آزاد روح شاعر است
کی توان این نغمه را بنهفت با افسونگری

فی‌المثل گر شاعری مهتر نباشد در منش
هرگز از اشعار او ناید نشان مهتری

ور نباشد شاعری اندر منش والاگهر
نشنوی از شعرهایش بوی والاگوهری

هرکلامی بازگوید فطرت گوینده را
شعر زاهد زهد گوید، شعرکافر کافری

ترجمان مخبر والای فردوسی بود
هرچه در شهنامه است آثار والا مخبری

کفت پیغمبرکه دارند اهل فردوس برین
بر زبان لفظ دری‌، جای زبان مادری

نی عجب گر خازن فردوس فردوسی بود
کو بود بی‌شبهه رب‌النوع گفتار دری

عیب بر شهنامه و گوینده‌اش هرگز نکرد
جز کسی کش نیست عقل از وصمت‌نقصان بری

گر نه با افسار قانونشان بپیچانند پوز
از بر بستان دانش پشک ریزند از خری

کس بدیشان نگرود گرچه زن و فرزندشان
لاجرم خصم بزرگانند و خصمی مفتری

هرکسی مشهور شد این قوم بدخواه وبند
زانکه بوم شوم باشد دشمن کبک دری

این ددان با سعدی و حافظ همیدون دشمنند
کز چه رو معبود خلقند آن بتان آذری

. *
*

مدح فردوسی شنیدم از شعاع‌الملک و گشت
طبع من از خواندن شعرش بدین گفتن جری

شطری اندر شعر گفت از سال و ماه اوستاد
اینک این تاربخ نیک آید چو نیکو بشمری

سیصد و سی یا به سالی کمتر از مادر بزاد
هم به شصت وپنج کرد آغاز دستان گستری

در اوان چارصد شد اسپری شهنامه‌اش
یازده سال دگر شد عمر شاعر اسپری

برد سی و پنج سال اندر کتاب خویش رنج
ماند با رنجی چنان‌، گنجی بدین پهناوری

زر به کف ناورد، زیرا کار فرمایان بدند
بسته همچون سکه‌، دل بر نقش زر جعفری

جود محمودی در آغاز جهانگیریش بود
چون فزون شد گنج‌، رادی رفت و آمد معسری

زنده شد ایران ازین شهنامه گرچه شاعرش
خون دل خورد و ندید از بخت الا مدبری

تا به عهد پهلوی شاهنشه والاگهر
شد هزارهٔ او در انگشت جهان انگشتری
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #253
ز عشق خوبروبان حصاری
شدم‌ در چنگ رنج و غم حصاری

حصاری شد دلم در سینهٔ تنگ
ز دست تنگ چشمان حصاری

ز هر سو پیش چشمم اندر آید
بتی چینی و ترکی قندهاری

به‌ باری‌، چند ازینان شکوه‌ رانم
که این خوبی‌ بدیشان داد باری

از اینان با دل من بر، فسون کرد
نگاری چیره بر افسون‌نگاری

بتی کرده دل جمعی گرفتار
به بند حلقهٔ زلف بخاری

به جایش غمگساری دارم و او
به جای من ندارد غمگساری

ازیرا داده زلف بی‌قرارش
قرار کار من بر بی‌قراری

کنون ز اندیشهٔ آن سعتری زلف
شبی دارم به پیش چشم تاری

کجا ناساز گشتی زو مرا کار
اگر بودیش با من سازگاری

به‌من نامهربان گر شد چه حاصل
ز آه و ناله و افغان و زاری
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #254
بدرود گفت دولت قاجاری
مرگ اندر آمد از پس بیماری

فرجام زشت خویش پدید آورد
کندی و کاهلی و سبکساری

وآمد به جای کاهلی و کندی
جلدی و چیره‌دستی و هشیاری

وحشی ددیست پادشهی‌، کاورا
نتوان نگاه‌داشت به عیاری

باریکتر ز موی بسی راز است
زیر کلاهداری و سرداری

آنجا کمال و عقل و هنر باید
آراسته به فره داداری

جودی فراخ دامن و چشمی پر
فکری درست و چهری دیداری

بنهاده کارها همه با قانون
وز قهر و خشم یافته بیزاری

وآن پادشه که باشد خودکامه
باشدش کارکرد به دشواری

خوبی نقیض یکدگرش باید
یک‌جای صدق و جایی مکاری

یک‌جای سادگی و جوانمردی
یک‌جای گربزی و ریاکاری

یک‌جای چشم‌پوشی و بی‌باکی
یک چای بیمناکی و بیداری

در دفع خصم آنچه سزا بیند
بایدش کار بست به ناچاری

لیکن حذر ببایدش از این سه
بخل و دروغگویی و غداری

*
*

آنگه کجا نهد به جهان اقبال
بنیاد بارگاه جهانداری

پیروزیست آلت کار آنگه
آید امید و بیم به معماری

چون گشت کاخ دولت آماده
عشق آید و جوانی و میخواری

تن‌پروری و نخوت از آن خیزد
وز این دول‌، کاهلی و گرانباری

رندان چاپلوس فراز آیند
بنهفته تن به جامهٔ درباری

هریک هوای خاطر خود جسته
یعنی ز شه کنیم هواداری

نگذاشته نماز ولی زی شه
هر دم نماز برده به طراری

چون‌سفلگان‌شوند فزون‌، گردند
فرزانگان و پاکان متواری

دوری‌چو برگذشت بر این حالت
آید زمان ضعف وگرفتاری

شه چون‌زبون وزار شود، خیزند
غوغاییان و مردم بازاری

دیری بنگذردکه فرو ریزد
آن کاخ دیر مانده به ستواری

هنگام ضعف وپیری پیش آید
زان پس زمان مرگ و نگونساری

*‌
*

بنگر یکی به چشم خرد کایدون
بر باد رفت دولت قاجاری

ملکی که دی به زور پدید آمد
امروز ناپدید شد از زاری

حربست‌ زندگانی و اصحابش
خون ‌خورده خوی کرده به خونخواری

خوار و اسیروار زید ناچار
مردی که نیست حربی و پیکاری

کودک بپرور از پی آینده
تا پر شود چو ماه ده و چاری

دولت بود به پرورش فردا
قائم‌، نه فکر پاری و پیراری

کودک چو شد ز مدرسه در محفل
پرسند ازو چه تازه و نو داری‌؟

دولت به جهد و همت پیش آید
پاید سپس به نیکو رفتاری

زین حال نیست چاره به گیتی در
کاین‌ حال‌ سنتی ‌است‌ چنین جاری

هر ملک را که داد بود بنیاد
دیر ایستد چو کوه به ستواری

وان ملک را که ظلم بود بنیان
زود اوفتد به مسکنت و خواری

شاهی به رایگان ندهد کس را
این چرخ سالخوردهٔ زنگاری
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #255
ای قد تو چون سرو جویباری
وی عارض تو چون گل بهاری

ای لعل تو چون خاتم بدخشی
وی زلف تو چون نافهٔ تتاری

دامان تو مانندهٔ دل من
پاکیزه‌تر از برف کوهساری

رخسار تو مانند خاطر من
تابنده‌تر از ماه ده چهاری

ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی
وی آفت میدان به جان شکاری

برداشته در بزمگه به صحبت
زنگ ازدل یاران به‌شادخواری

برتافته در رزمگه ز غیرت
سر پنجهٔ گردان کارزاری

زیر لبت‌ اندر، شرنگ‌ و شهد است
گاه سخط و گاه بردباری

زیر نگهت دوزخ و بهشت است
هنگام درشتی و وقت یاری

حسن تو به شورشگری نهاده
در ملک دل آئین سربداری

وان خوی پلنگینت ایستاده
پیرامن حسنت به پاسداری

ای زادهٔ ایران بدان که این ملک
دارد به تو چشم امیدواری

خواهدکه ببالی به باغ کشور
آزاده ‌تر از سرو جویباری

وانگاه بپویی به بزم دشمن
پیروزتر از شیر مرغزاری

باشد نگران تا به جای او تو
نیکی چه کنی‌، حق چسان گزاری

راه خطر خود چگونه پوبی
پاس شرف خود چگونه داری

زنهار نه پویی رهی کت آید
فرجام‌، زبونی و شرمساری

ننگ بشر و آفت جوانی است
زنبارگی و فسق و م×ی×گ×س×ا×ر×ی

وان کاهلی و سستی و بطالت
فقر آورد و نیستی و زاری

بودند نیاکان تو سواران
شهره به دلیری و شهسواری

زنهار نجسته ز خصم‌، لیکن
بخشوده به خصمان زینهاری

آوخ که ز جهل مغان فتادند
از شاهنشاهی و شهریاری

مهرعلی و یازده سلیلش
بنمود ترا راه رستگاری

هرچند که از دشمنان کشیدی
زندازه برون ای نگار، خواری

دین را مکن آلودهٔ تعصب
کاسلام از آلایش است عاری

بی‌دین‌، فسرد مردم زمانه
بی ‌دینی را نیست استواری

و آن فلسفه و اصل‌های در وین
علم است نه آئین ملک داری

آیین زراتشت رفت بر باد
وان فره و تایید کردگاری

وان کیش که مانی نهاد، گم شد
هم نیز خود او کشته شد به زاری

آن بدعت کاورد (‌ارد و یراف‌)
بنشست ز قرآن به سوگواری

رخ‌، گفت بشو باگمیز چون‌مهر
سر بر زند از نیلگوی عماری

فرمود نبی جای بول گاوان
دست وسر و پا شو به آب جاری

باز است در اجتهاد تا تو
نا مقتضی از مقتضی برآری

وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است
در دین نسزد کین و دوستداری

با قوت دین خاک دشمنان را
بسپر به سم رخش نامداری

وز کتف مهانشان دوال برکش
تا کینهٔ دیرینه برگزاری

لیک این عصبیت میار در دین
گر بر خردت جهل نیست طاری

تقلید فرنگان کنی بهرکار
جز کار خرد، اینت نابکاری

دارند فرنگان ز روم و یونان
رشک و عصبیت به یادگاری

با مشرقیان ویژه با من و تو
جوینده ره و رسم بد شعاری

عیسی و حواریش بوده بودند
از مردم سامی نه قوم آری

از شرق برون آمدند و گردید
ترسایی از پدر به غرب ساری

با این همه این غربیان نمایند
فخر از قبل عیسی و حواری

بنگر که بدین اندر از من و تو
دارند فزون جد و پافشاری

خواهی اگر این ملک باز بیند
آن فر و شکوه و بزرگواری

بزدای ز دین زنگ‌های دیرین
زان پیش که‌ شد روز ملک تاری

با نیروی دانش برون کن از دین
این خرخری و جهل و زشتکاری

ایمان و شرافت به مردم آموز
تا طاعت بینی و جان سپاری

بیخ می و م×س×ت×ی ز ملک برکن
بنشان بن مردی و هوشیاری

در پاس تن و عرض و مال مردم
با داد و دهش کوش و پاسداری

وان‌ شمع که شد غرب از آن منور
بگمار در ایوان کامکاری

چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی
و آمد هنر و علم و شادخواری

پس معجزه‌ها بین برغم آنکو
گوید عظمت نیست اختیاری
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #256
ای ثابتی از من خبر نداری
ای جان دل از تن خبر نداری

ای دوست ازین بستهٔ گرفتار
در پنجهٔ دشمن خبر نداری

ای گل‌، ز بهار تو کش خزان کرد
جور دی و بهمن‌، خبر نداری

بودی تو بت و منت چو برهمن
ای بت ز برهمن خبر نداری

زین خاطر ز اندوه گشته تاریک
ای اختر روشن خبر نداری

زین اشگ روان کز فراق رویت
بگذشته ز دامن خبر نداری

زین جسم که شد با هزار محنت
کوبیده به هاون خبر نداری

زین شخص که با صدهزار کربت
شد دست به گردن خبر نداری

زین دل که برو از غمان نهاده
سیصد که قارن خبر نداری

زین مایه که از گلشن تنعم
افتاده به گلخن خبر نداری

زین مرغ جدا مانده و رمیده
از ساحت گلشن خبر نداری

زین بی‌گنه برده از حوادث
صدکین و زلیفن خبر نداری

زین پیکر چون رشته وین دل تنگ
چون چشمه سوزن خبر نداری

زین‌ شاعر مسکین که کرده شاهش
آواره ز مسکن خبر نداری

زبن دل‌شده کش گوشهٔ صفاهان
گردیده نشیمن خبر نداری

زبن دانه که در آسیای دوران
شد خرد، یک ارزن خبر نداری

در چاه بلا مانده‌ام چو بیژن
ای میر تهمتن خبر نداری

پیکی نه که گوید به خسرو عهد
کز حالت بیژن خبر نداری

اکنون به صفاهانم و به همره
مشتی بچه و زن‌، خبر نداری

آزادم و در قید زندگانی
زین روز شمردن خبر نداری

من از قبل تو خبر ندارم
تو از قبل من خبر نداری

شادم که ز ناشادی زمانه
ای میر مهیمن خبر نداری

فرزانه گدازیست دهر ریمن
زین جادوی ریمن خبر نداری

دیوانه‌ نوازیست چرخ جوزن
زین سفلهٔ جوزن خبر نداری

باری ز دل خون آنکه گفته است
این چامهٔ متقن‌، خبر نداری
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #257
ای خواجه به جز سیم و زر چه داری‌؟
چون علم نداری دگر چه داری‌؟

زر وگهرت را اگر ستانند
ای خواجهٔ والاگهر چه داری‌؟

از علم شود خاک بی‌هنر زر
بنگر که ز علم و هنر چه داری‌؟

آن قصرتورا علم بوده معمار
در وی‌ تو به جز خواب و خور چه داری‌؟

وان باغ تو را ذوق بوده طراح
خیره تو در آن گام بر چه داری‌؟

این سیم و زرت مرده‌ریگ بابست
از بابت خوبش ای پسر چه داری‌؟

گویی پدرم داشت علم و دانش
از دانش و علم پدر چه داری‌؟

گر زر ز رواج اوفتد بناگاه
تو بهر خورش ماحضر چه داری‌؟

ورکار به فکر و عمل گراید
از فکر و عمل برگ و بر چه داری‌؟

ور از وطن افتی به شهر غربت
سرمایه در آن بوم و بر چه داری‌؟

این‌زرکه به‌دست اندرست زر نیست
زان زر که بود زبر سر چه داری‌؟

زور تن و اقدام و عزم و مردی
ذوق و فن و هوش و فکر چه داری‌؟

امروز توپی میر و کارفرما
فردا که شدی کارگر چه داری‌؟

از صنعت مردم بری تمتع
خود صنعتی‌، ای نامور چه داری‌؟

زان حرفه و پیشه کاید از آن
نفعی ز برای بشر، چه داری‌؟

داری گهر معدنی فراوان
از معدن دانش گهر چه داری‌؟

داری کتب ارزشی مکرر
زان جمله یکی خط ز بر چه داری‌؟

بی‌علم بشر است شاخ بی‌بر
ای شاخهٔ بی‌بر، اثر چه داری‌؟

بی‌ذوق رجل گلبنی است بی‌گل
ای گلبن بی گل ثمر چه داری‌؟

بر فرق تو هست این کلاه زببا
در زیرکلاه آستر چه داری‌؟

وان‌جامه و رخت تو سخت نغز است
بنمای کز آن نغز تر چه داری‌؟

ای خواجه ز علم و هنر گذشتیم
از دین و مروت نگر چه داری‌؟

از جود و سخا یک به یک چه دانی‌؟
وز مهر و وفا سربسر چه داری‌؟

جز حیلت ومکر و دغل چه خواندی
جز نخوت و عجب و بطر چه داری‌؟
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #258
تا به چند اندر پی عشق مجازی‌؟
چند با یار مجازی عشق‌بازی‌؟‌!

چند گردی گرد اسرار حقیقت
ای ندانسته حقیقی از مجازی‌؟

برق عشقست این چه پوشیدش به خرمن
خفته‌مار است‌این‌چه گیریدش به بازی‌؟

پاکبازی کن چو راه عشق پوئی
عشق‌بازی را بباید پاکبازی

اینکه بینی در همه گیتی سمر شد
عشق محمودی است نی حسن ایازی

در خم ابروی دل رخ نه که نبود
هر خم ابروی محرابی نمازی

برکش ازگردن‌فرازی سر، که ناگه
سرنگونی بینی ازگردن‌فرازی

از ره تجرید زی لاهوتیان شو
کاید از ناسوتیانت بی‌نیازی

در ره عشق و طلب بی‌خویشتن شو
تا نشیبی را ندانی از فرازی

چون بهار از شاهد معنی سخن گو
نز بت نوشادی و ترک طرازی

شاهباز ساعد سلطان عشقم
چون کنم با هر تذرو وکبک بازی

در دبستان ازل بنهادم ازکف
دفتر نیرنگ و درس حیله سازی

زبن کلام پارسی گویند بر من
آنچه گفتند اندر آن کفتار تازی

عیب دیبا گوید آن مردک ولیکن
عیب خود بیند گه دیبا طرازی

آنکه نازد بر ستوری ژنده پالان
چون کند با حملهٔ مردان غازی

خصم من خرد است وآری خرد دارد
صعوه را اندیشهٔ چنگال بازی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #259
کسروی تا راند درکشور سمند پارسی
گشت مشکل فکرت مشکل‌پسند پارسی

هفت اختر را ستارهٔ هفت گردان نام داد
زان که‌خود بیگانه‌بود از چون‌وچند پارسی

فکرت کوتاه و ذوق ناقصش %%%% سزد
وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی

یافت مضمون از منجم‌باشی ترک و سپس
چند دفتر زد به قالب در روند پارسی

پارسی گوبان تبریز ار به ما بخشند عمر
باشد این تبریزی نادان گزند پارسی

گر ازبن بنای ناشی طرز معماری خرند
خشت زببایی درافتد از خرند پارسی

ترکتازی‌ها کند اکنون سوی پازند و زند
وای بر مظلومی پازند و زند پارسی

لفظ و معنی را خناق افتد کجا این ترک خام
افکند برگردن معنی کمند پارسی

طوطی شکرشکن بربست لب کز ناگهان
تاختند این خرمگس‌ها سوی قند پارسی

اعجمی‌ ترکان به‌ جای قاف چون گفتندگاف
گشت قند پارسی یک‌باره گند پارسی

خوی گرفت از شرمساری چهر قطران و همام
تا که گشت این ننگ تبریز آزمند پارسی

خطهٔ تبریز راگویندگان بودست و هست
هر یکی گوینده لعل نوشخند پارسی

پس چه شد کاین احمدک زان خطهٔ مینونشان
احمداگو شد به گفتار چرند پارسی
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,235
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #260
ابلها زان خط که هر روزش به دفتر می کشی
بر سر تقوی و ایمان‌، خط دیگر می کشی

ساغری کز جرعه‌نوشی‌هاش رانی عیب ما
گر به‌چنک آری تواش لاجرعه‌ برسر می کشی

شب به عیب پاک مردان‌، خامه را سر می کنی
روز بر قتل عزیزان‌، پاچه را ور می‌کشی

بر دل کشور نشیند چون خدنگ زهردار
آه‌هایی کز ته دل‌، بهر کشور می‌کشی

نیست گر مام وطن ماچه‌خر از بهرش چرا
تیز چون خر می‌دهی ‌و نعره‌چون خر می کشی

گاه ترک وگاه آلمان گاه روس و انگلیس
مادر بیچاره را زین در به آن در می کشی

مادر خود را تو خود بردی به آغوش حریف
از چه مادرقحبه آه از بهر مادر می کشی

می کنی بیچاره مادر را به چندین جا عروس
وز تعصب‌، تیغ بر روی برادر می کشی

می‌ستانی محرمانه‌، پول از بیگانگان
پس به روی آشنا، از کینه خنجر می کشی

هیچ می‌دانی چرا بیگانگان بر روی تو
خوب می‌خندند؟ زبرا بار بهتر می کشی

زانکه با لاقیدی و بی‌آبروبی‌، روز و شب
فحش و بهتان می‌پرانی‌، جـ×ر و منجر می کشی

گر هنرمندی به اصلاحات بردارد قدم
پاچه‌اش‌ چسبیده‌،‌خونش را به ساغر می کشی

ور سخندانی سخن گوید به اصلاح وطن
با دوصد دشنام از آن بدبخت کیفر می کشی

ور به او چیزی نچسبید از جنایات عموم
زیر دشنام می و افیونش اندر می کشی

کیست آن میخواره و افیونی صافی‌ضمیر
تا ترا گوید که‌ ای خر! خیزه عرعر می کشی

من اگر می می‌خورم تو چیز دیگر می‌خوری
ور من افیون می کشم‌ تو چیز دیگر می کشی
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
73

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین