. . .

شعر قصاید ملک الشعرای بهار

تالار متفرقه ادبیات

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #221
مغز من اقلیم دانش‌، فکرتم بیدای او

سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او

شعر من انگیخته موجیست از دریای ذوق

من شناور چون نهنگان بر سر دریای او

اژدهای خامه‌ام در خوردن فرعون جهل

چون عصای موسوی پیچان و من موسای او

چون رخ زردم ز خوناب مژه گیرد نگار

بشکفد برگلبن طبعم گل رعنای او

چون ز مژگان برگشایم خون بدرد زاد و بوم

ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او

از نهیب آه من‌، بیدار ماند تا سحر

آسمان‌، با صدهزاران چشم شب ییمای او

تفته چون دوزخ سریرم‌، هرشب ازگرمای تب

من چو مرد دوزخی نالیده از گرمای او

محشر کبراست گو پیکرم‌، کش تاب تب

دوزخست و فکر روشن جنهٔ المأوای او

جنت و دوزخ به یک‌جا گرد شد بی‌نفخ صور

بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او

از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد

زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او

خون شدم دل و اندر آن هر قطره از پهناوری

قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او

دل چو خونین لجه و چون کشتی بی‌بادبان

روح من سرگشته در غرقاب محنت‌زای او

کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه

باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او

خوشترست‌ از سیم‌ و زر در چشمم‌ آن‌ خاکی کزان

بردمد باکاسه زر نرگس شهلای او

دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید

نزد من مرزگل و خاک سیه سیمای او

می‌زنم روز و شبان داد غریبی در وطن

زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او

ای دربغا عرصهٔ پاک خراسان‌، کز شرف

هست ایران‌، چهر و او خال رخ زببای او

ای دریغا مرغزار طوس و آن بنیان نو

بر سرگور حکیم و شاعر دانای او

ای دریغا شهر نیشابور و آن ریوند پاک

کاذر برزین فروزان گشت از رستای او

کرده چون شاپور شاهنشاه‌، شهرش را به پای

خفته چون خیام شخصی پاک ‌در صحرای او

هست در چشمم به از این گنبد پیروزه فام

پهنهٔ بجنورد و آن پیروزه گون الگای او

ای دریغا خطهٔ کشمر که دست زرد هشت

کشته سروی ایزدی در خاک مینوسای او

وای بر من زین سفیهی وانکه بگشاید چو من

دکهٔ دانش به بازار سفیهان‌، وای او

هرکه چون طوطی سخن گوید درین ویرانه بوم

بوم بندد آشیان بر منزل و ماوای او

چون صدف دانا خمش گردد کجا در شهر خویش

کس ندارد پاس عرض لولوی لالای او

فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر

لیک خاموش مانده از دعوی‌، لب گویای او

جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چوغار

گوش گردون گشته کر از بانک استیلای او

آبدان را بین که تا خالیست بردارد خروش

چون که پرشد نشنودکس نعره و غوغای او

آری آری هرکه نادان‌تر، بلدآوازتر

وانکه فضلش بیشتر، کوتاه‌تر آوای او
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #222
فغان از این جهان و ابتلای او
که مانده‌ام عجیب در بلای او

بسان دانه خرد گشت پیکرم
ازین بزرگ سنگ آسیای او

غنا و شادیش به جای دیگران
به جای من همه غم و عنای او

به جای من چرا بدی همی کند
چو من بدی کرده‌ام به‌جای او

به گوش روزگار بر، فغان من
رسید و داد پاسخی سزای او

بگفت کاین جهان نه زان قبل بود
که ظن بد بری به راستای او

جهان چه باشد؟ این زمین و مهر و مه
سپهر وکهکشان پر ضیای او

روان به راه شغل خویش هر یکی
نجسته شغل دیگری ورای او

چمیده به اقتضای فعل خویشتن
رمیده زان کجا، نه اقتضای او

به عضو عضو این جهان چو بنگری
گماشته به خدمتی خدای او

یکی است چشم و دیگریست دید او
یکیست درد و دیگری دوای او

وجود تو هم آلتی است زین جهان
نهاده بهرکاری اوستای او

نگرکه چیست شغل راستین تو
در این جهان و عرصهٔ وغای او

کسی که شغل راستین خود کند
هماره حاصل است مدعای او

وگرنه شغل خویشتن هوا کند
به خواری و هوان کشد هوای او

زمین اگر مدار خود فرو هلد
به تنگناکشد فراخنای او

وگر قمر ز راه خویش کژ رود
فتد ز کار، خنگ بادپای او

تو هم گر از وظیفه زآستر شوی
بلای دهر بینی و جفای او

وظیفه تو چیست اندرین جهان‌؟
بکوش تا رسی به انتهای او

ترا وظیفه خدمتست و مردمی
به مردمان و، هیچ نی سوای او

چو کژدمی کنی به جای مردمی
پذیره شو به زهر جانگزای او
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #223
فغان ز جغد جنگ ومرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او

بریده باد نای او و تا ابد
گسسته وشکسته پر وپای او

ز من بریده یار آشنای من
کزو بریده باد آشنای او

چه باشد از بلای جنگ صعب‌تر
که کس امان نیابد از بلای او

شـ×ر×ا×ب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر غذای او

همی‌زند صلای‌مرک‌ونیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او

همی‌دهد ندای خوف و می‌رسد
به هر دلی مهابت ندای او

همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او

چو خیل مور، گرد پاره شکر
فتد به جان آدمی عنای او

به هر زمین که باد جنگ بر وزد
به حلق‌هاگره شود هوای او

در آن زمان که نای حرب دردمد
زمانه بی‌نوا شود ز نای او

به گوش‌ها خروش تندر اوفتد
ز بانگ توپ و غرش و هرای او

جهان شود چو آسیا و دم به دم
به خون تازه گردد آسیای او

رونده تانک‌، همچو کوه آتشین
هزار گوش کر کند صدای او

همی خزد چو اژدها و درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او

چو پر بگسترد عقاب آهنین
شکار اوست شهر و روستای او

هزار بیضه هر دمی فرو هلد
اجل دوان چو جوجه از قفای او

کلنگ سان دژ پرنده بنگری
به هندسی صفوف خوشنمای او

چو پاره پاره ابرکافکند همی
تگرگ مرگ، ابر مرگزای او

به هرکرانه دستگاهی آتشین
جحیمی آفریده در فضای او

ز دود و آتش و حریق و زلزله
ز اشک وآه و بانگ های های او

به رزمگه «‌خدای جنگ» بگذرد
چو چشم شیر، لعلگون قبای او

امل‌، جهان ز قعقع سلاح وی
اجل‌، دوان به سایهٔ لوای او

نهان بگرد، مغفر و کلاه وی
به خون کشیده موزه و ردای او

به هر زمین که بگذرد بگسترد
نهیب مرگ و درد، ویل و وای او

دو چشم‌ و کوش‌ دهرکور و کر شود
چو برشود نفیر کرنای او

جهانخوران گنجبر به جنگ بر
مسلطند و رنج و ابتلای او

بقای غول جنگ هست درد ما
فنای جنگبارگان دوای او

زغول جنگ وجنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او

الا حذر ز جنگ و جنگبارگی
که آهریمن است مقتدای او

نبینی آنکه ساختند از اتم
تمامتر سلیحی اذکیای او؟

نهیبش ار به کوه خاره بگذرد
شود دوپاره کوه از التقای او

تف سموم او به دشت و درکند
ز جانور تفیده تاگیای او

شود چو شهر لوط‌، شهره بقعتی
کز این سلاح داده شد جزای او

نماند ایچ جانور به جای بر
نه کاخ وکوخ و مردم و سرای او

به ‌ژاپن ‌اندرون ‌یکی دو بمب از آن
فتاد وگشت باژگون بنای او

تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان
گشاد و دم برون زد اژدهای او

سپس به‌دم فروکشید سر بسر
ز خلق‌و وحش‌و طیر و چارپای او

شد آدمی بسان مرغ بابزن
فرسپ خانه گشت کردنای او

بود یقین که زی خراب ره برد
کسی که شد غراب رهنمای او

به خاک مشرق از چه روزنند ره
جهانخوران غرب و اولیای او

گرفتم آنکه دیگ شد گشاده‌سر
کجاست شرم گربه و حیای او

کسی که در دلش به جز هوای زر
نیافریده بویه ای خدای او

رفاه و ایمنی طمع مدار هان
زکشوری که کشت مبتلای او

به‌خویشتن‌هوان و خواری افکند
کسی که در دل افکند هوای او

نهند منت نداده بر سرت
وگر دهند چیست ماجرای او

بنان ارزنت بساز و کن حذر
زگندم و جو و مس و طلای او

بسان کَه کِه سوی کَهرُبا رود
رود زر تو سوی کیمیای او

نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور وکبریای او

همه فریب و حیلتست و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او

غنای اوست اشگ چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او

عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او

لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او

*‌
*‌

کجاست روزگار صلح و ایمنی
شکفته مرز و باغ دلگشای او

کجاست عهد راستی و مردمی
فروغ عشق و تابش ضیای او

کجاست دور یاری و برابری
حیات جاودانی و صفای او

فنای‌ جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او

زهی کبوتر سپید آشتی
که دل برد سرود جانفزای او

رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او

*‌
*‌

بهار طبع من شگفته شد، چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او

برین چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او

بدین قصیده برگذشت شعر من
ز بن درید و از اماصحای او

شد اقتدا به اوستاد دامغان
«‌فغان از این غراب بین و وای او»
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #224
زندگی جنگست جانا بهرجنگ آماده شو
نیست هنگام تامل بی‌درنگ آماده شو

در ره ناموس ملک وملت وخویش و تبار
با نشاط شیر و با عزم پلنگ آماده شو

بهرکام دوستان و بهر طبع دشمنان
در مقام خویش‌، چون شهد و شرنگ آماده شو

همچو شیر سخت دندان یا عقاب تیز چنگ
تا مراد خویش را آری به چنگ‌، آماده شو

تارود صیت‌خوشت هرسو، چوسروآزاده باش
تا رسد آوازه‌ات هرجا، چو چنگ آماده شو

علم یکتا گوهر است وکاهلی کام نهنگ
تا برای این گوهر ازکام نهنگ آماده شو

حاصل فرهنگ جز مهر و محبت هیچ نیست
تا از این فرهنگ یابی فر و هنگ آماد شو

خشم و %%%% پالهنگ گردن آزادگیست
تا زگردن بفکنی این پالهنگ آماده شو

پاکدامن باش و ایمن‌، ورنه با سرکوب دهر
چون قمیص شوخگن بهر گدنگ آماده شو

چون جوانمردان بهٔک‌رنگی مثل شو درجهان
ورنه بهر دیدن صد ریو و رنگ آماده شو

گر به گیتی علم و دانش را نجستی رنگ رنگ
تیره بختی را به گیتی رنگ رنگ آماده شو

ای پسرکسب هنرکن تا که نام‌آور شوی
ور بماندی از هنرها بهر ننگ آماده شو

خیز و با ورزش برآر این کسوت زرد از بدن
ورنه چون شلتوک مسکین بهر دنگ آماده‌شو

گرنکردی بازوی خودرا به‌ورزش همچو سنگ
ای بلورین ساق و ساعد، بهر سنگ آماده شو

ورتن ورزنده‌ات را ورزش جان یار نیست
چون ستوران از پی افسار و تنگ آماده شو

کر تنت بی کار و جان بی‌ورز و دل بی‌عشق ماند
همچومسکینان به‌فقر و چرس وبنگ آماده‌شو

رستی ار با رهروان رفتی وگرماندی به جای
سنگلاخ عمر را با پای لنگ آماده شو

با ریاضت می‌توان ز آیینهٔ جان برد زنگ
تا رود یکسر از این آئینه زنگ آماده شو

نیست ممکن یاس کشور بی کتاب و بی‌تفنگ
بهر کشور با کتاب و با تفنگ آماده شو

دهر در هرکارکردی می‌زند زنگ خطر
پیش از آن کآید به گوشت بانک‌ زنگ آماده‌ شو

تا رسی از راستکاری با سر مقصود خویش
زیر این چرخ مقوس چون خدنگ آماده شو

ساز چوگانی ز رسم مشرق و علم فرنگ
پس برای بردن گوی از فرنگ آماده شو

این بنا آماده شد بهر تو با این ارج و سنگ
هم تو بهر این بنا با ارج و سنگ آماده شو

اینک این میدان ورزش‌، عرصهٔ علم و هنر
شیر مردا با غریو و با غرنگ آماده شو

سال تاریخ بنا را زد رقم کلک بهار
زندگی جنگست جانا بهر جنگ آماده شو
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #225
ای کوه سپیدسر، درخشان شو
مانند وزو شراره افشان شو

ای رنگ‌پریده کوه دمباوند
مریخ رخ و سهیل دندان شو

ای شیر سپید خفته در وادی
آن یال فرو فشان خندان شو

زان یال سپید، نیش‌ها بنمای
تیره گر عیش و نوش تهران شو

ای قلهٔ کوه‌، آتش‌افشان کن
وی‌ قلعه ری‌، به خاک یکسان شو

شهر ری بی‌هنر فریسهٔ تو است
ای شیر بر این فریسه غران شو

انگیزهٔ کیفرا! دماوندا!
بسم‌الله‌، بر مثال و فرمان شو

وبرانگر هفت حصن غبرا باش
بر همزن چار آخشیجان شو

ای تیغهٔ که بجوش و طغیان کن
ای خطهٔ ری بجنب و لرزان شو

ای ابر سیه بسان غربالی
بر پهنهٔ ری سرشک‌ ریزان شو

ای نار سعیر کوه از آن غربال
آویخته بر مثال باران شو

ای سیل سرشک آتشین‌، از کوه
بگرای و ز دیده سوی دامان شو

ای خاره‌، درون کورهٔ برکان‌
بگداز و ز تیغ کوه غلطان شو

زی اوج گرای و ناگهان بترک
خاکستر گرم فرق دونان شو

ای مردم روستای این وادی
ازکیفر ایزدی هراسان شو

گاو و رمه و زن و بچه برگیر
بگریز و به پهن‌دشت پنهان شو

از خانه وکشت و ذرع دل برکن
دنبال سلامت تن و جان شو

زان پیش که لرزه بر زمین افتد
خانه بگذار و زی بیابان شو

برگریز به‌ چند میل‌ آنسوتر
وآنجا به نیاز پاک یزدان شو

چون پوزش حق گذاردی آنگاه
واپس نگر و ز بیم لرزان شو

چون ابر سیاه و برق‌ها دیدی
گریان ز غم دیار وبران شو

تا کیفر حق نگیردت دامان
نیت کن و زایر خراسان شو

زی حضرت طوس گام‌ها بردار
وز رنج و غم جهان تن‌آسان شو

زی کاخ سلیل موسی جعفر
بشتاب و در آن بلند ایوان شو

فرزند نبی رضاکش ایزد گفت
ای پور به شیوهٔ نیاکان شو

تا حجت ما تمامتر گردد
از خانه به سوی مروشهجان شو

در معنی لا اله الا الله
توحیدسرای و منقبت‌خوان شو

بگذار حدیث ‌شرط و پیمانش
حصن بشری ز نار نیران شو

ور با تو خلیفه نو کند پیمان
با او به سر رضا و پیمان شو

گر دشمن گویدت که سلطان باش
از دشمن درپذیر و سلطان شو

عهدی بنویس و شو ولیعهدش
شاهنشه روم و ترک و ایران شو

وانگاه ز مرو شاه جان برگیر
همراه عدو به ‌طوس ‌و نوقان شو

چون خصم‌ ترا شرنگ‌ پیش‌ آرد
برگیر و بنوش و محمدت‌خوان شو

زان افشره و می شرنگ‌آگین
بستان و به یاد دوست مستان شو

بگرای زکاخ میر زی خانه
«‌باصلت‌»‌ به پیش خوان و نالان شو

ازسوز جگرچوشمع زربن چهر
بگداز و گهرفشان به دامان شو

فرمان بپذیر و زین حظیره تنگ
زی حضرت لامکان شتابان شو

دلباختهٔ حضور دلبر باش
جانسوختهٔ لقای جانان شو

برگوی بدان نحیف جسمانی
ای جسم به خاک تیره پنهان شو

بسرای بدان لطیف روحانی
کای مرغ به بام عرش پران شو

این بازی ما شگرف دستانیست
همباز بدین شگرف دستان شو

این درگه ما عجیب دیوانیست
همراز بدین عجیب دیوان شو

این شیوهٔ عاشقی و معشوقیست
گر عاشقی‌، آنچه گفتمت آن شو

تا جان نشوی نخواندت جانان
گر جانان می طلب کنی جان شو

*‌
*

ای شاه بهار خانه‌زاد تست
بر بنده کفیل برّ و احسان شو

شد تیره در این حظیره‌اش نامه
فرداش ضمان عفو و غفران شو

ارجوکه ز بند ری رهم وز شاه
توقیع رسد که گرم جولان شو

ای شاعر شاه اندرین حضرت
تا نوبت احتضار، مهمان شو
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #226
ایا نسیم صبا ای برید کار آگاه

ز طوس جانب ری این زمان بپیما راه

ببر پیامی از چاکران درگه قدس

به آستان ملک شهریار کار آگاه

بهین شهنشه والاتبار ملک‌ستان

خدایگان سلاطین مظفرالدین شاه

شه مبارک فال و مه همایون‌فر

خدیو چرخ برین خسرو ستاره سپاه

ز دست معدلتش پای ظلم شد در بند

ز پای تختگهش دست جور شدکوتاه

ز جود، بارش نیسان به گاه پاداشن

ز خشم‌، آتش سوزان به‌وقت پادافراه

شهنشهی که‌به‌هر صبح‌و شام‌شمس‌و قمر

به پیش درگه او بر زمین نهند جباه

شهی که روز به درگاه او غلام سپید

مهی که شام به خرگاه اوکنیز سیاه

گرفته صیت جلالش چو مهر عالمتاب

ز حد شام و حلب تا به قندهاروهراه

سموم خشمش در هر زمین که می‌بوزد

بِدل به آتش سوزان کند به خصم‌، سپاه

رباض ملکش از خرمی بود چو بهشت

درآن بهشت ز داد و دهش دمیده گیاه

خدایگانا ای آنکه اختر شرفت

فراز خیمه خورشید برزده خرگاه

خدای عز و جل ذوالجلال و الاکرام

نیافریده به گیتی شبیهت از اشباه

صبوری آنکه چهل سال بد ثناگستر

به ظل مرحمتت جان وتن بدش به رفاه

کنون نهاد ز روی رضا سرتسلیم

به آستان رضا روح من سواه فداه

به‌غیر مدح تو اندوخته ندارد هیچ

همی ز مدح تو زنده است نامش در افواه

به یادگار به‌جا مانده است از او پسری

که بحرمدح ترا می کند به ذوق شناه

امیدش آنکه ز الطاف شه شود دلشاد

که‌سوی اوست امیدش ز بعد لطف‌اله

خدایگانا امروز بر تو ارزانی است

به فر یزدان‌، اقبال و دولت دلخواه

اگر به سائل‌، دست تو بحر وکان بخشد

هنوزنبود جود توزین کرم آگاه

به یمن دولت‌، از روزگار باج بگیر

ز فر شوکت‌، از آسمان خراج بخواه

هماره تاکه بلند است ، چرخ‌باد بلند

ز دشمن تو به چرخ بلند ناله و آه

همیشه باد زدست ،توپای خصم به بند

هماره باد به پیش توپشت خصم دوتاه

همیشه بادا روی محب توچون شید

هماره بادا رنگ عدوی تو چون کاه
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #227
دوش چون برشد آن درفش سیاه
گشت پیدا طلایهٔ دی‌ماه

تیره ابری برآمد از بر کوه
که بپوشید پرده بر رخ ماه

وان قنادیل زر فرو مردند
از بر این فراشته خرگاه

بادی از مرز شهریار دمید
که به پیل دمنده بستی راه

بازگشتی ز بیم بادبزان
به کمان گیر چشم‌، تیر نگاه

سوز سرما گذشتی از روزن
راست چون نوک سوزن از دیباه

بر مثال زبان مار، به کام
بفسردی کس ار کشیدی آه

برف روشن میانهٔ شب تار
چون بهم درشده ثواب وگناه

حال‌ازینگونه بود شب همه شب
تا به هنگام بامداد پگاه

برفی افتاد پاک و روشن لیک
روز ما جمله تیره کرد وتباه

من ازاین برف قصه‌ای دارم
قصه‌ای غم‌فزای و شادی کاه

دوش چون برف بر زمین افتاد
برشد از خانه بانک واویلاه

کودکان جمله در خروش و نفیر
هریک اندر عزای کفش وکلاه

پسران در غریو و هایاهوی
دختران در خروش و واها واه

لرز لرزان ز تف برف‌، چنان
که بلرزد ز باد تند، گیاه

همه گرد آمدند در بر من
همچو عشاق گرد مهرگیاه

که زمستان رسید وبرف نشست
خیز و پیرایه ده به حجره وگاه

گرد کن توشهٔ زمستانی
از ره وام یا ز دیگر راه

من ز خجلت فکنده سر در ییش
که چه بود این بلیهٔ بیگاه

روزمن شد سیه زبرف سپید
وزکفم شد برون سپید وسیاه

همه اسباب خانه نزد جهود
به گروگان شدست خواه نخواه

وزگرانی چنان شدست ارزاق
که کند پشت خانه‌دار دوتاه

بتر از جمله کاروان زغال
دیرگاهیست نارسیده ز راه

نیست موجود حبه‌ای در شهر
گویی ازکوره اوفتاده به چاه

وز بهای کلاه وکفش مپرس
همچنان ز ارزش قمیص و قباه

آنچه را ارز بود ده‌، شد صد
وانچه را بود پنج‌، شد پنجاه

هرکه اندوخته ندارد سیم
گو بیندوز رنج باد افراه

فرصت جمع سیم و زر بنداد
کار درس وکتاب‌، اینت گناه

عمر من‌، حرفت ادب طی کرد
نگذرانیده ساعتی به رفاه

لاجرم حرفت ادب بگرفت
پس یک عمر، دامنم ناگاه

ازپی پاس فضل ونفس عزیز
نشدم معتکف به هر درگاه

بندگی را نیافتم قدری
تا ز آزادگی شدم آگاه

خدمت خلق بوده پیشهٔ من
با وفا و خلوص بی‌اکراه

کردهٔ من مرا بست دلیل
گفتهٔ من مرا بسست گواه

با چنین حال و با چنین اندوه
چکنم لا اله الا الله‌؟

چکنم‌؟ شکر، کایزد ذوالمن
شرف و عز من بداشت نگاه

پایگاهم فراترست‌، ار هست
جایگاهم فروتر از اشباه

جاه دیدم که بد به چشم خرد
چاه صد بار بهتر از آن جاه

نام من هست در زمانه بلند
چه غم ار هست بام من کوتاه

به کریمان نبرده‌ام حاجت
وز لئیمان نبوده‌ام نان‌خواه

زان کسان نیستم که در برشان
قدر نام نکو کم است ازکاه

نه از آن مردمم که نشناسند
بجز از خلق و دلق و راندن باه

کاین سفیهان شوند عرضهٔ قهر
چون کند میر عقل‌، عرض سپاه

به تله ازکمر فتند آخر
کاز کمر در تله فتد روباه

زان گروهم که دیری از پس مرگ
نامشان زنده است در افواه

وین بشرزادگان کوچک را
هم گرسنه نماند خواهد اله

*‌
*‌

بط نرگفت با بط ماده
جوجگان را بدار نیک نگاه

زانکه دربا بدست و توفنده
سوده بر هرکرانه ابر، جباه

گفت ماده که بچهٔ بط را
نیست جز ابر و بحر دایه و داه

غم طفلان مخورکه روز نخست
بچه بط کند به بحر شناه

این قصیده جواب زینبی است
«‌ای خداوند آن قبای سیاه‌»
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #228
گسترد بهار زمردین حلّه
ز اقصای بدخش تا در حله

شد باغ چو حجله و گل سوری
بنشست عروس‌وار در حجله

هنگام سحر صبا فراز آید
داماد صفت به گل زند قبله

باغ است قبالهٔ گل و در وی
از سبزه کشیده جمله در جمله

وانگه ز بنفشه زیر هر جملت
بنوشته خطی چوخط بن مقله

بر پیکر بید، فستقی جامه است
بر قامت سرو، زمردین حله

بادام‌، سپید جامه‌ای دارد
کاز برگ بر اوست سبزگون وصله

بر صف درخت ارغوان بنگر
از پرچم سرخ کله درکله

آن نرگسک لطیف سر در پیش
چون دخترکان خرد از خجله

انبوه گلان چو مؤبدان هر روز
آرند نماز، شمس را جمله

هنگام طلوع‌، روی زی مشرق
هنگام غروب‌، روی زی قبله

گلنار چو شعله‌ایست بی‌اخگر
وان لاله چو اخگریست بی‌شعله

هنگام می است و من از آن محروم
آن راکه میسر این هنیاً له

بر یاد خدیو پهلوی کز خلق
ممتاز بود چو از جبل قله

ای شاه‌، فلک به خنجر بهرام
بدخواه ترا همی کند مثله

پیکانت ز چل سپر گذر گیرد
چون کله کند خدنگت از چله

ای شاه بهار را در این محبس
درباب که گشت مادحت نفله

اندر شب عید و موسم شادی
افکند مرا فلک در این تله

هرگاه به گاه بی‌سبب یکبار
نظمیه به بنده می کند حمله

یک‌بود و دوگشت‌و تا دوگردد سه
کردند مرا دچار این ذله

بودم شب عید خفته در بستر
جستند به بسترم علی الغفله

ازکوچه درون باغ بیرونی
آهسته درآمدند چون نمله

فخرایی لنگ بود پیش‌آهنگ
با او دو سه پادو کج و چوله

اسناد و نوشته‌های من کردند
درهم برهم به گونی و شوله

وانگاه مرا گرفته و بردند
چون گرک که بره گیرد ازگله

هرچند اتاق بنده پر بد نیست
تختست و فراش و بستر و شله

چای‌است‌ و کتاب ‌و منقل ‌و سیگار
شمع و لگن و لگنچه و حوله

لیکن غم کودکان ذلیلم کرد
کس بوده چو من ذلیل بی‌زله‌؟

گویندکه هفت سال پیش ازاین
در خانهٔ تو که داشته جوله‌؟

گویم دو هزار هوچی بی‌دین
گویم دو هزار پادو فعله

از میر و وزیر و سید و مولا
مخدوم الملک و خادم المله

هر روز دوشنبه بد سرای من
چون در شب قدر، مسجد سهله

هریک پی استفادتی پویان
چون پویهٔ چارپای زی بقله

این‌توصیه‌خواست‌وان‌دگر ترفیع
وآن توشهٔ راه تاکند رحله

می گشت روا حوایج هریک
بی‌منت و مزد، قربه لله

گویندکه «‌شعله‌» و «‌بقایی‌» را
با تو چه روابطی است بالجمله

گویم که ازین دوتن نیارم یاد
گر بنشینم سه سال در چله

شد محو نشان و نامشان کم عمر
بگذشت چهار سال در عزله

مرد سفری کجا به یاد آرد
از بهمان بغل‌، یا فلان بغله

جز چند رفیق باوفا کز مهر
دارند به من مودت و خله

با دیگرکس ندارم %%%%%
ویژه که بود ز مردم سفله

بالله که ز شعله و بقایی نیست
اندک یادی درون این کله

ور بود چه بود داعی کتمان‌؟
گور پدر بقایی و شعله
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #229
منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه
پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه

عشقش سپه کشید به تاراج صبر من
آن گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه

رنجه شدم ز هجر به ارمان وصل او
غرقه شدم به بحر به امید آشناه

جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم
پشتم دوتا شد از خم آن سنبل دوتاه

این درد و این بلا به من از چشم من رسید
جشمم گناه کرد و دلم سوخت بی گناه

ای دل مرا بحل کن وی دیده خون گری
چندان که راه بازشناسی همی ز چاه

بر قد سروقدان کمترکنی نظر
بر روی خوبرویان کمترکنی نگاه

ای دل تو نیز بی گنهی نیستی از آنک
از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه

گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی
چون صدهزار زهره و چون صدهزار ماه

گر علتیت نیست چرا در زمان بری
در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه

ای دل کنون بنال در این بستگی و رنج
اینست حد آنکه ندارد ادب نگاه

چون‌بنده گشت جاهل وخودکام وبی‌ادب
او را ادب کنند به زندان پادشاه
 

S O-O M

مدیرکل بازنشسته
کاربر نقره‌ای
مدیر بازنشسته
نام هنری
تست🤨
شناسه کاربر
36
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
آخرین بازدید
موضوعات
307
نوشته‌ها
5,234
راه‌حل‌ها
74
پسندها
20,228
امتیازها
833
سن
124
محل سکونت
خونمون :|

  • #230
خورشید برکشید سر از بارهٔ بره

ای ماه برگشای سوی باغ پنجره

اسفند ماه رخت برون برد ازین دیار

هان ای پسر، سپند بسوزان به مجمره

درکشتزار سبز، گل سرخ بشکفید

ز اسپید رود تا لب رود محمره

تاجی به سر نهاد گل سرخ در چمن

شمسه ز بهرمان وز پیروزه کنگره

بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه گوی

از رود سند تا بر دریای مرمره

قمری کند حدیث به الحان دلپسند

دستان زند هزار، به اوزان نادره

خواند یکی ترانهٔ شیوای رودکی

خواند -‌بکی حماسهٔ غرای عنتره

صلصل درآید از در پند و مناصحت

سارو برآید از در طنز و تماخره‌

وز شام تا به بام‌، ز بالای شاخسار

آید به گوش‌، بانگ شباهنگ و زنجره

یک بیت را مدام مکرر همی کنند

بر بید، چرخ ریسک و بر کاج‌، قبره

بی‌لطف نیست نیز به شب‌های ماهتاب

آوای غوک ماده و نر، و آن مناظره

خوشگوی‌ناطقی‌است خلق‌جامه‌، عندلیب

پاکیزه جامه‌ایست بدآواز، کشکره

زآن رو به کار جامه نپرداخت عندلیب

کایزد عطاش کرد یکی خوب حنجره

هنگامهٔ چکاو به گوش آید از هوا

چون‌خور، نهان کند رخ ازین سبزه منظره

بیمار درد نایژه گشتست دارکوب

زآن هرزمان کند به سرشاخ‌، غرغره

آن برگ زردبین ز خزان مانده یادگار

گردنده پیش باد بمانند فرفره

نرگس درون خنبرهٔ سیم برد دست

زر برگرفت و دست بماندش به خنبره

گوبی گل شقیق‌، دبیری توانگر است

کاو را ز چارپاره عقیق است‌، محبره

لاله بریده روی خود از جهل و کودکی

تاهمچو کودکان به کف آورده‌ اُ‌ستره

تا درفتد میان گلان‌، لالهٔ سپید

چون مفتی معمم‌، در شهر انقره

خورشیدی عیان شود از ابروگه نهان

چون جنگیئی که رخ بنماید ز کنگره

رعد از فراز بام‌، تو گوبی مگر ز بند

دیوی بجسته از پی هول و مخاطره

وآن رعد دور دست چو خنیاگریست م×س×ت

که او بی‌قیاس مشت‌بکوبد به‌دمبره‌

غم لشگریست میمنه‌اش رنج و خستگی

بهر شکست میمنه‌اش هست می، سره

برخیز و می بیار، که از لشکر غمان

نه میمنه به جای بماند، نه میسره

غم کودکیست مادر او رشک و بخل و کین

می‌، کار این سه را کند از طبع یکسره

طی شد اوان کبک و بط و ماهی و تذرو

هنگام کنگر آمد و اسپر غم و تره

یاران درون دایرهٔ عیش و عشرتند

تنها منم نشسته ز بیرون دایره

بر قبر عزت و شرف خود نشسته‌ام

چون قا‌ریئی که هست نگهبان مقبره

جداست پیشهٔ من از این‌رو همی کند

این شوخ چشم گیتی‌، با من مکابره

ری شهر مسخره است‌، از آنم نمی‌خرند

زیرا که مسخره است خریدار مسخره

این قوم کودکند و نخواهند جز فریب

کودک فریب خواهد و رقاص دایره

کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند

جز در تصورات و خیالات منکره

*‌

*

دارم حکایتی سره و نغز و دلپذیر

بشناس گفتهٔ سره از گفت ناسره

خفتند در اتاغی‌ هرشب چهار طفل

اندرکنار دایگکی پاک و طاهره

زن شیر گاو دادی دایم به کودکان

وز مادرانشان بگرفتی مشاهره

آن خوابگاه پنجره‌ای داشت مشرقی

وز شیشه‌های الوان‌، پوشیده پنجره

شب‌های ماهتاب شدی ماه جلوه گر

با چند رنگ از پس آن تنگ دایره

هر کودکی بدیدی از جایگاه خویش

مه را به رنگ دیگر، ازآن خوب منظره

از آن چهار طفل یکی طفل کور بود

وز رنگ های مختلفش پاک‌، ذاگره

لیک ‌آن سه ‌طفل‌ دیگر، هریک ‌زماه‌ خوبش

تحسین کنان بدندی گرم مناظره

آن‌یک ز ماه سبز و دگر یک ز ماه زرد

دیگر ز ماه سرخ‌، بمانند مجمره

وآن طفل کور، منکران آن هر سه ماه بود

و آن هرسه منکر او در نقص باصره

یک چند برگذشت‌، که آن بحث وآن جدال

درآن وثاق بود به یک نظم وپیکره

اندر شبان مقمر، بودند هرکدام

از ماه خویش نغمه‌سرایان چو زنجره

یک‌شب نهاد شبچره‌، زن‌نزد کودکان

خود رفت وگربه آمد برقصد شبچره

ناگاه بازگشت زن وگربهٔ جسور

زد خویش را به پنجره‌، مانند قسوره

بشکست سخت‌، پنجره و شیشه‌ها بریخت

اندر قفای گربه و شد پاک منطره

آن پرده برطرف شد و حس خطا شعار

شد در بر حقیقت واحد مصادره

دیدند مه یکیست‌، وز الوان مختلف

آثار نیست‌، و آن همه بحث و محاوره

بدر سپید لامع در دیده نقش بست

وز سبز و زرد وسرخ تهی شد مفکره

بر طفل کور، خجلت خود عرضه داشتند

بنگر چگونه طفل سخن گفت نادره

گفت‌: این جمال و جلوه که بینید، ازکجا

نبود گزافه‌، همچو علامات خابره‌؟

پس کودکان به مدرسه رفتند و ماه را

دیدند تودهٔ گچ‌، پرکوه و پر دره

دیدند هست تابش نورش ز آفتاب

و آن جلوه و جمال‌، حدودیست بایره

کردند اعتراف که آن جنگ و آن جدال

بوده است بی‌حقیقت و بی‌اصل‌، یکسره

*

*‌

هان ای بهار! جنگ و جدال جهانیان

هست از ورای پردهٔ جهل و مکابره

ای اختر حقیقت‌! شو جلوه گر که هست

گیتی‌، چو شب سیاه و خلایق چوشبپره
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
141

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین