. . .

متروکه فن فیکشن هری پاتر و طلسم بازگشت | حکیمه

تالار فن فیکشن
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. فانتزی
نام کتاب: هری پاتر و طلسم بازگشت
نویسنده:حکیمه
ژانر :فانتزی
خلاصه: بعد از مرگ دامبلدور هری به پریوت درایو برگشته و منتظر رسیدم دوستانش هست اما مرگخوارها حمله میکنند. ولدمورت از کشتن هری صرف نظر کرده چون می خواد با کمک او به گذشته برگشته و تغییراتی رو ایجاد کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ فن فیکشن خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ فن فیکشن

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام فن فیکشن، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن فن فیکشن، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان فن فیکشن

شمل برای فن فیکشن خود طبق قوانین زیر، می‌‌توانید درخواست تگ بدهید
درخواست تگ برای فن فیکشن

با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

hakimehs

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1836
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-28
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
2
پسندها
7
امتیازها
33

  • #2
فصل اول
بازگشت
پارت اول
وقتی هری چشمانش را باز کرد سردرد وحشتناکی به سراغش آمد. برای لحظه ای گیج ومنگ بود. زمان و مکان را به کل از یاد برده بود. چشمهایش می سوخت و هر آن فکر می کرد که بالا خواهد آورد. به سختی نشست و با چشمان نیمه باز به اطرافش نگاه کرد. با اینکه منظره اتاقش در پریوت درایو را نمی دید اما فضا برایش کاملا آشنا بود. انگار سالهای زیادی را د ر این اتاق سپری کرده بود. به نظرمی رسید مغزش از کار افتاده است چون هیچ چیز را درک نمی کرد. با احساس تهوع به زور از تخت بلند شد و ناخوداگاه به سمت درب کوچک گوشه اتاق رفت. نمی دانست چرا از دیدن حمام و دستشویی تعجب نکرد. وقتی کمی بالاآورد احساس کرد حالش بهتر شده است. پیراهنش را که ازعرق خیس شده بود درآورد و به سبد انداخت. به طرف کمد لباس رفت و تی شرت سبز رنگی بیرون آورد و پوشید.خودش هم از کارش تعجب کرده بود. واقعا گیج شده بود.

ناگهان در باز شد. هری به سمت دربرگشت و با دیدن اسنیپ و ولدمورت نفسش در سینه اش حبس شد. برای یک لحظه همه چیز از حرکت ایستاد اما بر حسب عادت تعظیم کرد.تعظیمی که انگار سالها بود به انجام آن عادت داشت.

چشمان سرخ ولدمورت درخشید:بلاخره به هوش اومدی!

هری همان طور ایستاده بود و نگاه می کرد.درک اتفاقات برایش سخت بود.خلا بزرگی در ذهنش ایجاد شده بود و هری نمی توانست افکارش را متمرکز کند.

ولدمورت هری را از نظر گذراند با هیجان عجیبی که در صدایش بود پرسید:

-انگار هری هنوز نمی دونه چی شده. این طور فکر نمی کنی سوروس؟

اسنیپ نگاهی به هری انداخت و به سوال اربابش جواب داد:این طور به نظر میاد سرورم.

هری همان طور ایستاده بود. ذهنش کار نمی کرد. نمی دانست چه اتفاقی برایش افتاده است. حتی قدرت حرف زدن هم نداشت. فقط بی حرکت به دو نفری که در زندگیش از آنها نفرت داشت نگاه میکرد.

اسنیپ در را بست و برای اربابش صندلی شاهانه ای ظاهر کرد. ولدمورت در حالی که هنوز چشمش روی هری بود نشست.

اسنیپ به طرف هری آمد و او را روی تخت نشاند و گفت:بهتره بشینی پسر.

ولدمورت بعد از مکثی گفت:آخرین خاطره ای که به یاد داری چیه؟

هری سکوت کرد. سعی کرد به یاد بیاورد اما مغزش خالی بود.

اسنیپ که کنار ولدمورت ایستاده بود هشدار داد:ارباب رو منتظر نذار!

هری به آرامی گفت:هیچی یادم نمیاد.

هری از شنیدن صدای خودش تعجب کرد.لحنش آرام و مودبانه بود.

ولدمورت با دقت به او نگاه کرد و گفت:چی فکر می کنی سوروس؟

اسنیپ لحظه ای فکر کرد و پاسخ داد:شاید به خاطر این که به هوش اومدنش یه هفته تمام طول کشیده سرورم.

هری از هیچ چیز سردرنمی آورد. اما ناگهان سرش تیر کشید. آخی گفت و سرش را میان دستانش گرفت.از درد به سختی نفس می کشید.

...................................................................................................

پرایوت درایو یک هفته قبل

هری آماده شده بود تا خانه خاله اش را ترک کند. چمدانش رابسته بود و جلوی در خروجی گذاشته بود. خانواده دارسلی برای مسافرت خانه را ترک کرده بودند و هری از این بابت خئشحال بود. یک بار به خانه ای که در آن خاطرات چندان خوبی نداشت نگاه کرد. اقرار می کرد که دلش برای آنجا تنگ نخواهد شد.

صدای پاقی که از بیرون آمد باعث شد هری از جایش بپرد. وقتی به ساعتش نگاه کرد متوجه شد که هنوز یک ساعت به قرارشان مانده است. با انفجار در گردوغبار به هوا بلند شد و از موج انفجار هری روی زمین افتاد. از میان دود فردی سیاه پوش داخل آمد و هری به سختی توانست چهره اسنیپ را تشخیص دهد. موجی از نفرت وجود هری را فراگرفت و در یک حرکت از جایش بلند شد و طلسمی را فرستاد. هری منتظر نماند و خودش را داخل پذیرایی پرت کرد.

اسنیپ با همان پوزخند همیشگی گفت:نمیتونی فرار کنی پاتر. ارباب منتظر توست.

چندین صدای آپارات از بیرون و صداهای بعد از آن نشان میداد که درگیری شروع شده است. هری جایی برای پنهان شدن نداشت. تنها راهش مبارزه کردن بود.

اسنیپ مقابل هری ایستاد و طلسمی فرستاد. هری با دفع آن، طلسمی به طرف استاد سابقش فرستاد اما خیلی راحت طلسمش در میانه راه ناپدید ش.

پوزخندی روی لبان مرگخوار نقس بست و با تمسخر گفت:واقعا به چیه تو امید دارن؟

هری به لوپین که پشت سر اسنیپ ایستاده بود نگاه کرد و برای لحظه ای نفس راحتی کشید. اسنیپ که متوجه حضور کسی در پشت سرش شده بود برگشت و طلسمی را فرستاد. لوپین طلسم را دفع کرد و گفت:با اومدنت به اینجا اشتباه وحشتناکی مرتکب شدی؟

اسنیپ با چهره خونسردش گفت:خواهیم داد.

لوپین و اسنیپ شروع به مبارزه کردند. هری هم به کمک لوپین رفت و شروع به مبارزه کرد. میخواست انتقام بگیرد و با آمدن لوپین شانس این را داشت تا زودتر از چیزی که فکرش را می کرد به خواسته اش برسد. اسنیپ واقعا مهارت خاصی در مبارزه داشت و بدون هیچ خستگی همزمان با هر دو نفر آنها مبارزه می کرد. هری می توانست پوزخند او را ببیند.

ناگهان مالفوی و بلاتریکس وارد خانه شدند و هری با دیدن آنها غافلگیر شد. حالا مبارزه آنها دو به سه بود و همه چیز داشت علیه آنها پیش می رفت. هری همزمان که طلسم بلاتریکس را برگرداند خلی سریع طلسمی را به سمت مالفوی فرستاد اما طلسمش به راحتی توسط مرگ خوار دفع شد. هری از جلوی طلسم اسنیپ کار رفت و سعی کرد تا به سمت مالفوی طلسمی بفرستند اما پایش به میز گیر کرد و روی زمین افتاد. وقتی سرشرا بلند کرد دید که لوپین با برخورد طلسم بلاتریکس از پنجره به بیرون پرتاپ شد و هری با خشم از جایش بلند شد و طلسمی را به طرف اسنیپ فرستاد.اسنیپ با اشاره دست مالفوی و بلاتریکس را که میخواستند دخالت کنند عقب نگهداشت.

هر طلسمی که میفرستاد توسط مرگ خوار برگردانده میشد و هری نمیتوانست با احساس نامیدی و ناتوانی اش مبارزه کند. او شانسی نداشت!

با برخورد طلسم به سینه اش روی زمین افتاد. اسنیپ کنار هری آمد. چوبدستی اش را از روی زمین برداشت و در ردایش گذاشت.ناگهان از دمای هوا کاسته شد و زخم هری تیر کشید.

اسنیپ با صدایی که تعجب در آن مشخص بود گفت:ارباب!

ولدمورت با شنل سیاه و چهره مار مانندش داخل خانه شد و با چشمان قرمزش روی هری که روی زمین افتاده بود خیره ماند.او به آرامی به هری نزدیک شد و از اینکه او ناتوان و بدون چوبدستی بود لذت می برد.

-ارباب من داشتم پسره رو خدمتتون می اوردم.

ولدمورت درحالی که هنوز نگاهش روی هری بود گفت: خودم باید از انجام کار مطمئن می شدم. نمیخوام مشکلی پیش بیاد. باید همه چیز طبق برنامه پیش بره.

ولدمورت خم شد و بازوی هری را گرفت و غیب شدند. وقتی هری چشمانش را باز کرد روی زمین بود. به اطرافش نگاه کرد و خودش را در کلبه ای قدیمی دید. سرش را برگرداند، ولدمورت درست رو به رویش بود.ولدمورت با چشمان سرخش به او نگاه کرد که باعث شد زخم پیشانی هری تیر بکشد. چند ثانیه بعد اسنیپ هم در کلبه ظاهر شد.

-کارت عالی بود سوروس.

-من فقط اطاعت امر کردم ارباب من.

هری از جایش بلند. تک و تنها و بدن چوپ دستی مقابل ولدمورت ایستاده بود و هیچ شانسی نداشت. اما با شجاعت گریفندوری اش گفت:کار رو تموم کن ولدمورت.

ولدمورت مقابل هری ایستاد وبا لبخندی مصنوعی گفت:اما من برنامه جالبی دارم.

هری با تعجب به او نگاه کرد. از این حرف ولدمورت احساس خطر می کرد.

-من میخوام گذشته رو تغییر بدم.

ولدمورت با دیدن قیافیه سردرگم هری ادامه داد: یعنی میخوام کاری کنم که نسخه جوان ترم تو رو نکشه. اگه بتونم این کار رو بکنم دیگه لازم نیست سیزده سال سرگردان باشم و قدرتم رو از دست بدم.

ولدمورت با انگشتش موهای هری را از روی زخمش کنار زدو با اینکار سوزش زخمش چندین برابر شد.

-و تو هم دیگه پسری که زنده ماند نمی شی.

تمام وجود هری را ترس فرا گرفت و درحالی که از درد چشمانش می سوخت گفت:انجام این کار غیرممکنه.

ولدمورت نگاهش را از زخم هری برداشت و به چشمان متعجب او نگاه کرد.

-یادت رفته من قوی ترین جادوگر قرن هستم.البته یکم سخت خواهد بود اما اگه خوب پیش بره سرنوشت کاملا متفاوتی در انتظارت خواهد بود.

هری نفس عمیقی کشید تا بتواند ترسش را کنترل کند.

ولدمورت با لحن مهربانانه ولی مصنوعی ادامه داد:نمیخوای پدر و مادرت زنده بمونن؟ اگه برگردیم دیگه لازم نیست اونها بمیرن.

برای چند ثانیه قلب هری از حرکت ایستاد و زمزمه کرذ:پدر و مادرم؟

-بله هری. اونها میتونن زنده بمونن.

ولدنورت میخواست با برانگیختن احساساتش او را ترغیب به اطاعت کند ولی هری می دانست که نباید اجازه این کار رو به او بدهد. با این کار فکر شیطانی ولدمورت ممکن بود همه چیز دگرگون شود.

هری با اطمینان گفت:نه....بهتره من رو بکشی.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
176
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین