. . .

در دست اقدام فن فیکشن آریل، شیطان دریایی | نرگس محمدیان روشنفکر

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
  3. تراژدی
inshot_۲۰۲۳۱۱۱۰_۲۰۵۹۰۱۹۰۴_5ztd_3b62.jpg

نام فن فیکشن: آریل، شیطان دریایی
نویسنده: نرگس محمدیان روشنفکر
ژانر: فانتزی، تخیلی
خلاصه: آریل برای فرار از نقص خود، از معجونی استفاده کرد که شیاطین را وارد دنیای پریان دریایی می‌کرد. با این‌کار، تمام عمرش مجبور شد از عبارت "آریل، شیطان دریایی" فرار کند.
مقدمه: تمامی شاهزادگان و افراد سلطنتی در سکونتگاه پری‌های دریایی، رفتاری باوقار و سنجیده، دمی ظریف و براق، پوستی شفاف و بدون زخم و موهایی نرم و صاف داشتند، به جز آریل، کوچک‌ترین دختر پادشاه. وقتی به دنیا آمد، دمی بزرگ‌تر از بقیه داشت. با گذر زمان، آن‌ها متوجه شدند دم آریل تکان‌های شدید و تشنج‌گونه دارد. این‌ویژگی باعث خنده اعضای خانواده می‌شد. او مدام به در و دیوار برخورد می‌کرد. پوست آریل مانند خواهرانش بی‌نقص نبود، بلکه زخم‌های زیادی داشت و موهایش همیشه ژولیده بود، زیرا آن‌قدر درگیر حرکات دمش بود که وقت رسیدگی به موهای خود را نداشت. هیچ کاری از دست هیچ ک.س برنمی‌آمد، تا روزی که پری جادوگر مهربانی به نام اورسولا ظاهر شد.
 
آخرین ویرایش:

ماهِ نزدیک

رمانیکی
ناظر
نام هنری
افسونگر
شناسه کاربر
6425
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-31
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
62
پسندها
195
امتیازها
78

  • #31
آریل در فکر فرو رفته بود. با ناخن‌های بلندش، دامن سبز روشنش را چنگ زد. پدر و مادرش، همان پدر و مادر گمشده ادوارد بودند که بعد از تبدیل‌شدن به پری دریایی زندگی جدیدی برای خود ساخته بودند. آن‌ها حتی نام خود را هم تغییر داده بودند! هزار احتمال در ذهن او رژه می‌رفت؛ معقول‌ترین احتمال این بود که مانند فلوندر حافظه خود را از دست داده باشند.
از جای خود بلند شد و با قدم‌های مصمم وارد خانه شد. خانم براون مشغول دوختن زیربغل پاره لباس همسرش بود و ویلیام در اتاقش مطالعه می‌کرد. آریل از دیوار رد شد‌. ادوارد در حالی که به دیوار تکیه داده بود خوابش برده بود. آریل سرفه‌ کرد؛ ادوارد از خواب پرید.
- تو این‌جا چه کار می‌کنی؟!
آریل نامه را به او داد و منتظر واکنشش ماند. ادوارد با چشمانی شکاک، چپ‌چپ نگاهش کرد.
- می‌خواهی من را بی‌صدا زیر آب بکشی و بعد بگویی خودکشی کردم؟
هیچ احساسی در صورت آریل دیده نمی‌شد. از دیوار رد شد و رفت. ادوارد از جای خود بلند شد و به دیوار دست زد.
- چگونه از دیوار رد می‌شوی؟!
او مطمئن بود آریل یک دختر عادی نیست. در درست یا غلط بودن اعتمادکردن به او تردید داشت، اما تصمیم گرفت به‌خاطر پدر و مادرش دل به دریا بزند. با انگشتان استخوانی بلندش چند ضربه به در زد.
- اریک... این‌جایی؟
اریک نزدیک در آمد و گلویش را صاف کرد. ادوارد از او خواست در را باز کند. پس از اندکی درنگ، صدای کلید آمد و در باز شد. ادوارد پشت نامه‌ای که آریل به او داده بود چیزی نوشت و مهر زد.
- چه می‌نویسی؟
- مگر نمی‌خواستی برادرت را نجات بدهی؟
ادوارد نامه را در دست اریک گذاشت.
- پشت این‌نامه، هر چیزی که لازم بود بگویم را نوشتم. من می‌خواهم همراه آریل به اقیانوس بروم؛ اگر زنده ماندم می‌توانید با استفاده از صدف جادویی صدای من را بشنوید. اگر زنده نماندم، با توجه به محتوای نامه می‌توانید بفهمید قاتلم چه کسی بوده است.
اریک نامه را تا کرد و در جیبش گذاشت، سپس از اتاق بیرون رفت و نوشته‌ی ادوارد را جلوی صورت آریل گرفت. آریل دستش را در هوا تکان داد؛ چند لحظه بعد اریک دیگر آن‌جا نبود؛ خود را در راهرویی تاریک یافت. نوشته‌های روی دیوار نشان می‌داد این‌خانه قبلا محل زندگی اراذل و اوباش بوده است. سعی کرد خودش را کنترل کند و از دست ادوارد خشمگین نشود که برادر مجروحش را به چنین‌جای آلوده‌ای فرستاده است. در انتهای راهرو، دو در بود. اریک در سمت راست را باز کرد؛ دستشویی بود. هیچ‌کس داخل دستشویی نبود. در سمت چپ نیز به اتاقی باز می‌شد که بیشتر شبیه انباری بود تا اتاق! از عصبانیت مشتی به نقاشی مبتذل روی دیوار مقابلش زد. ناگهان دیوار چوبی شکست و از پشتش اندکی نور به راهروی تاریک تابید.
- پس در اصلی این است!
اریک چند لگد محکم زد و چوب را کامل شکست. اولین چیزی که دید، چند نفر بودند که اسلحه‌های خود را به سمت او نشانه گرفته بودند و پشت سرشان یک تخت با ملحفه سفید بود. با دقت بیشتر، متوجه تجهیزات پزشکی داخل خانه شد. در همان‌حال که سعی می‌کرد با چشمان ضعیفش آدام را از دور ببیند، سیاهی تفنگ یک مرد سیاه‌پوست را روی پیشانی خود دید. نوشته ادوارد را مقابل صورت او گرفت. آن‌ها خط و مهر ادوارد را می‌شناختند؛ بنابراین اسلحه‌ها را پایین آوردند. اریک دوان‌دوان به سمت تخت رفت. بالا و پایین‌شدن شکم آدام و صدای نفس‌کشیدنش زیر ماسک اکسیژن، آرامش عجیبی به اریک می‌داد. چند قطره اشک شوق روی دست باندپیچی‌شده آدام ریخت.
- هرطور شده به قصر برمی‌گردم و بی‌گناهی‌ات را ثابت می‌کنم، آدام... حتی اگر مجبور باشم پیاده به آن‌جا بروم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
183
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
229

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین