. . .

در دست اقدام فن فیکشن آریل، شیطان دریایی | نرگس محمدیان روشنفکر

تالار فن فیکشن
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
  3. تراژدی
inshot_۲۰۲۳۱۱۱۰_۲۰۵۹۰۱۹۰۴_5ztd_3b62.jpg

نام فن فیکشن: آریل، شیطان دریایی
نویسنده: نرگس محمدیان روشنفکر
ژانر: فانتزی، تخیلی
خلاصه: آریل برای فرار از نقص خود، از معجونی استفاده کرد که شیاطین را وارد دنیای پریان دریایی می‌کرد. با این‌کار، تمام عمرش مجبور شد از عبارت "آریل، شیطان دریایی" فرار کند.
مقدمه: تمامی شاهزادگان و افراد سلطنتی در سکونتگاه پری‌های دریایی، رفتاری باوقار و سنجیده، دمی ظریف و براق، پوستی شفاف و بدون زخم و موهایی نرم و صاف داشتند، به جز آریل، کوچک‌ترین دختر پادشاه. وقتی به دنیا آمد، دمی بزرگ‌تر از بقیه داشت. با گذر زمان، آن‌ها متوجه شدند دم آریل تکان‌های شدید و تشنج‌گونه دارد. این‌ویژگی باعث خنده اعضای خانواده می‌شد. او مدام به در و دیوار برخورد می‌کرد. پوست آریل مانند خواهرانش بی‌نقص نبود، بلکه زخم‌های زیادی داشت و موهایش همیشه ژولیده بود، زیرا آن‌قدر درگیر حرکات دمش بود که وقت رسیدگی به موهای خود را نداشت. هیچ کاری از دست هیچ ک.س برنمی‌آمد، تا روزی که پری جادوگر مهربانی به نام اورسولا ظاهر شد.
 
آخرین ویرایش:

ماهِ نزدیک

رمانیکی
ناظر
نام هنری
افسونگر
شناسه کاربر
6425
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-31
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
62
پسندها
195
امتیازها
78

  • #11
رنگ آرامش‌بخش اقیانوس، برای فلوندر تیره و تار شده بود. اولین‌بار که پنهانی وارد قصر شد، به حال تمام ساکنانش غبطه می‌خورد؛ اما حالا تجملات قصر را فقط در کابوس می‌توانست ببیند.
- الان آریل چه می‌کند؟ برای خودش کار سختی نیست به یک قسمت ناشناخته اقیانوس فرار کند. کشتی جای امن‌تری بود؛ چرا مرا به کشتی نبرد؟ نکند اورسولا کاری کرده نتواند فرار کند؟!
هزاران سوال بی‌جوابِ ناشی از نگرانی، مغزش را احاطه کرده بودند. از این‌لحاظ، شبیه آریل بود. لحظه‌ای که سربازان و نگهبانان با نیزه احاطه‌اش کرده بودند، سوال‌های بی‌شماری درباره خودش داشت که نمی‌دانست باید از چه کسی بپرسد.
- آیا من شیطان هستم؟ من اصلا نمی‌دانم از کارهایم پشیمان هستم یا نه... به هر حال، مطمئنم دیگران نمی‌توانستند مرا آن‌طور که بودم تحمل کنند. هر وقت دمم محکم به کسی که دستم را گرفته بود برخورد می‌کرد، از درد لبش را گاز می‌گرفت و با نفرت نگاهم می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت. الان که پدر لقب شیطان دریایی را به من داد، چه احساسی دارند؟ می‌خواهند مرا از بین ببرند؟ احساس می‌کنم این‌جا به جز آریستا هیچ‌کس را نمی‌شناسم. آریستا هم از من خوشش نمی‌آمد، اما با من صادق بود.
- هر چه زودتر شیطان را از بین ببرید و به شرارت موجودات دریایی پایان دهید، سرورم!
- بله سرورم، لطفا به او رحم نکنید!
- سرورم، هر وقت دستور بدهید او را می‌کشیم.
آن‌لحظه آریل در دوراهی سختی قرار داشت. شیطان‌شدن برای محافظت از خود، یا قربانی‌شدن برای محافظت از دیگران؟ تصمیم‌گرفتن کار به شدت دشواری بود، به همین دلیل، همه چیز را به تصمیم پدرش واگذار کرد. لب‌های پادشاه با قاطعیت گشوده شدند.
- شیطان دریایی را بکشید!
همه با نهایت سرعت حمله کردند، اما این‌ثانیه‌ها برای آریل به آهستگی می‌گذشتند. دوست داشت فلوندر کنارش باشد. جمله‌های نخست آن‌ماهی سفید کوچک، در مغزش می‌چرخید. دستش را بالای سرش به مانند رقص می‌چرخاند. به هیچ چیز اهمیت نمی‌داد، اما از نظر دیگران ظاهری رقت‌انگیز و قلبی تیره داشت. همه به این فکر می‌کردند به کدام عضوش با تمام قدرت ضربه بزنند. ناگهان گرداب شدیدی دور آریل پدید آمد. پری‌ها و موجوداتی که قصد حمله داشتند، در گردابی که او دور خودش ایجاد کرده بود گرفتار شدند. لبخندی شیطانی روی لبانش بود. با توانایی انتقال‌دادنش، آب را طوری چرخانده بود که این‌گرداب ترسناک ایجاد شود. شدت گرداب آن‌قدر زیاد بود که سقف اتاق آریل فروریخت. فریادهایی که پریان از روی نفرت سرمی‌دادند، حالا به التماس و وحشت تبدیل شده بود؛ از شیطان دریایی می‌خواستند به آن‌ها رحم کند. آریل آوار را به جایی ناشناخته انتقال داد و به پدر و مادرش که نگران نگاهش می‌کردند، لبخند زد.
- من شیطان هستم؟
کسی چیزی نمی‌گفت. آریستا با صدایی ترسان و جیغ‌مانند گفت:《بله! 》بعد از این‌حرفش، به جز صدای حرکت آب که آهسته‌تر شده بود، هیچ صدایی نمی‌آمد.
- چرا ساکت شدید؟ می‌ترسید؟ اگر باور دارید من یک شیطان هستم، مشکلی نیست. من مانند یک شیطان با شما رفتار می‌کنم.
 

ماهِ نزدیک

رمانیکی
ناظر
نام هنری
افسونگر
شناسه کاربر
6425
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-31
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
62
پسندها
195
امتیازها
78

  • #12
صورت بنفش و فربه اورسولا پر از افتخار بود. چانه بزرگش را با غرور و سرور خاصی بالا گرفته بود و با نگاهی تحقیرآمیز به آریل نگاه می‌کرد.
- سرورم، اگر الان نمی‌توانید او را بکشید، می‌توانید چشمانش را کور کنید. چگونه می‌تواند چیزی که نمی‌بیند را با توانایی‌اش انتقال دهد؟
شاه از آریل خواست پری‌های دریایی را از گرداب نجات دهد. آریل خندید.
- من را احمق فرض کردی پدر؟! اگر اورسولا بخواهد معجون یا سم به من بدهد، این گرداب از من محافظت می‌کند.
پادشاه از اورسولا خواست قصر را ترک کند. گرداب کمی آرام شد. شاه زنجیر جادویی را برداشت.
- اگر اسیر شوی، بهتر از این است که بمیری یا کور شوی.
آریل سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- من هم همین نظر را دارم.
پری‌هایی که اسیر گرداب شده بودند در کسری از ثانیه ناپدید شدند. گرداب هم‌چنان دور آریل می‌چرخید. پادشاه فریاد کشید.
- با افرادم چه کردی؟
- نگران نباش؛ برای من اصلا کار سختی نیست یک میله یا نیزه از ناکجاآباد به قلب‌شان بزنم.
- لعنتی!
- فکر می‌کنی این‌کار را کردم؟ پس خودت برو و ببین.
آریل تمام کتاب‌ها و معجون‌هایی را که در کشتی پنهان کرده بود پدیدار کرد و شنلش را پوشید.
- با این‌شنل چهره شیطانی‌ات بیشتر آشکار می‌شود!
پدر و مادر و همه خواهرانش، به جز آریستا ناگهان خود را در فضای تاریک یک کشتی غرق شده، بین اسیران دیگر یافتند. آوار‌های اتاق آریل، از کشتی زندانی بدون راه فرار ساخته بود. آریل صدف جادویی‌اش را به جایی از اقیانوس که فلوندر بود انتقال داد.
- دوست داری شریک شیطان باشی؟
- البته.
آریل، فلوندر و خودش را به بیرون کشتی برد. فلوندر از زنده‌بودن آریل خوشحال بود و می‌خندید. خوشحالی فلوندر به آریل نیز سرایت کرد! صدای قهقهه‌هایش، همهمه داخل کشتی را به سکوت وادار کرد.
- لعنت به تو آریل!
- از ما دور شو شیطان! با ما چه کار داری؟
آریل با صبر و آرامش خاصی به حرف‌هایشان گوش می‌کرد.
- ولی خود اورسولا گفت اگر دوست نداری کسی را بکشی، می‌توانی اسیرش کنی. یادت نیست پدر؟
- امیدوارم روزی که می‌میری زود‌تر برسد!
- زیاد تکان نخورید و سعی نکنید فرار کنید؛ ممکن است در اثر فروریختن آوار روی سرتان بمیرید.
آریل حرف آخرش را زد و دیگر به پاسخ‌ها اعتنا نکرد. به همراه فلوندر به قصر بازگشت. به محض ورودش، آریستا جیغ زد. آریل خندید. آریستا قبل از این‌ماجرا، وارد اتاق آریل می‌شد و سپس با جیغ‌های خنده‌دارش، از ضربه‌های دمش جاخالی می‌داد. این یک بازی سرگرم‌کننده برای دو خواهر بود. جیغ آریستا بلندتر شده بود، اما هنوز هم او همان‌آریستا بود.
- چرا من را اسیر نکردی؟
- چون تو شبیه آن‌ها نیستی.
- از کجا می‌دانی؟ من هم از تو می‌ترسم.
آریل دست او را گرفت و گردابی بزرگ‌تر دور محلی که در آن خودش و فلوندر و آریستا قرار گرفته بودند ایجاد کرد. هر چه گرداب بیشتر در و دیوار قصر را ویران می‌کرد، آریل بالاتر می‌رفت. همه موجودات دریایی آمده بودند ببینند چه بلایی سر پادشاه و ملکه آمده، اما شجاعت وارد قصر شدن را نداشتند. حالا از تمام نقاط دریا، همه چیز قابل مشاهده بود.
آریل در بالاترین نقطه اقیانوس، صدایش را به گوش همه رساند و تاج ملکه را روی سر آریستا گذاشت.
- شاه و ملکه قبلی را دیگر نمی‌بینید؛ به ملکه جدید ادای احترام کنید.
 

ماهِ نزدیک

رمانیکی
ناظر
نام هنری
افسونگر
شناسه کاربر
6425
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-31
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
62
پسندها
195
امتیازها
78

  • #13
موجودات دریایی تعظیم کردند اما نه از روی احترام؛ خفقان تنها کلمه‌ای بود که حال آنان را وصف می‌کرد. آریستا اشک‌هایش را از آریل پنهان می‌کرد، اما در صورت رنگ‌پریده‌اش به وضوح ورم بینی و سرخی چشمانش دیده می‌شد. آریل صدف جادویی‌اش را به آریستا داد.
- می‌توانی صدایت را به گوش پدر و مادر برسانی.
آریستا با دستانی لرزان، صدف را گرفت و شروع به صحبت کرد.
- مادر... پدر... صدای من را می‌شنوید؟ اگر من ملکه شوم، من را می‌بخشید؟ اگر من به او نمی‌گفتم قرار است اسیرش کنیم، الان شما آزاد بودید. همه چیز تقصیر من است... لعنت به من و احساساتم!
آریل نفس عمیقی کشید. صدف را داخل کشتی برد و برگرداند؛ سپس آن را کنار گوش آریستا گذاشت. صدای مادرش بین هیاهوی صدای جمعیت پریان اسیر به گوشش می‌رسید.
- آریستا... ملکه شو و جلوی خشونت آریل را بگیر. این تنها خواسته من و پدرت از توست.
صدا کم‌کم محو شد. آریستا صورت غمگینش را زیر موهای بلند طلایی‌اش پنهان کرد. آریل بین جمعیت دنبال اورسولا می‌گشت اما او را نمی‌توانست ببیند.
- آر... آریل... چرا من را ملکه کردی؟ چرا خودت ملکه نشدی؟
- حوصله رسیدگی به امور پریان زبان‌نفهم را نداشتم.
پاسخ بدون درنگ و لحن بی‌حوصله آریل، کاملا با تصورات آریستا از جواب او فرق داشت. آریستا فکر می‌کرد آریل او را یک مهره شطرنج باارزش می‌داند، یک گروگان برای روزی که پدر و یارانش به قصد انتقام بازمی‌گردند.
دو خواهر به آوار قصر خیره شده بود‌ند.
- اوه، دوست داری قصر را از نو بسازیم؟
- فکر می‌کنی کار ساده‌ای است؟
- فقط یک نفر می‌خواهم که مرا راهنمایی کند.
یک پری دریایی پیر توسط ملکه فراخوانده شد.
- سلام سرورم. شغل من ساخت خانه پری‌های دریایی است.
آریل در فکر فرو رفته بود. ناگهان با چشمانی که از شوق برق می‌زدند، به پیرمرد نگاه کرد.
- به من ساختن خانه را یاد بده!
پیرمرد از شدت این‌همه اشتیاق خنده‌اش گرفته بود. تابه‌حال هیچ شاگردی چنین‌اشتیاقی برای یاد گرفتن شغل او نشان نداده بود. باورش نمی‌شد موجودی که روبه‌رویش ایستاده یک شیطان باشد. آریل چندین جلبک از سراسر دریا برداشت و به کشتی فرستاد، تا اسیران از گرسنگی نمیرند. فلوندر از بین موهای آریستا بیرون آمد و به آریل لبخند زد. آریستا جیغ زد.
- تو تمام این‌مدت بین موهای من بودی؟!
- موهای زیبا و نرم و خوش‌حالتی داری. تا به حال چندین بار بین موهای شانه‌نشده آریل گم شدم!
آریستا باوقار لبخندی زد و گفت "ممنون". آریل عصبانی شد و فلوندر را به موهای خودش انتقال داد، زیر شنل.
- بچه‌ماهی بد!
فلوندر عصبانی شد. صدایش از زیر شنل کمی گنگ به گوش می‌رسید، اما فریاد او خیلی بلند بود.
- بچه ماهی؟ من پنج سال از تو بزرگ‌تر هستم!
- اما خیلی کوچکی.
آریستا خیلی آرام و کوتاه خندید. آریل احساس بهتری داشت.
 

ماهِ نزدیک

رمانیکی
ناظر
نام هنری
افسونگر
شناسه کاربر
6425
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-31
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
62
پسندها
195
امتیازها
78

  • #14
آموزش‌های پری دریایی پیر بعد از یک هفته تمام شد. در این یک هفته، آن‌ها در اتاق اورسولا زندگی می‌کردند.
- بانو آریل، حالا که ساخت خانه را یاد گرفتید می‌خواهید چه کار کنید؟ بیشتر کارکنان قصر اسیر شده‌اند. بدون افراد، ساختن یک قصر خیلی طول می‌کشد.
آریل بی‌توجه نقاشی می‌کشید. پیرمرد با کلافگی نگاهش می‌کرد. نه به آن‌شوقِ وقت آموزش، نه به این‌بی‌حوصلگی وقت عمل! آریل دست او را گرفت و بالای اقیانوس رفت. نقاشی‌اش را به پیرمرد نشان داد؛ طرحی از یک قصر خوفناک بود‌.
- قسمت هیجان‌انگیز کار این‌جاست، استاد. خوب نگاه کن.
مصالح با قدرت او، به سرعت حرکت کردند و در چند ثانیه، طرحی که آریل کشیده بود به واقعیت پیوست. پیرمرد هم شگفت‌زده شده بود و هم می‌ترسید؛ تصمیم گرفت محل را ترک کند. آریل دستش را محکم‌تر گرفت.
- دستمزدت را ندادم.
- من خانه‌ای نساختم که دستمزد بگیرم.
- اما تو باعث شدی من بتوانم خانه بسازم. اگر دوست داشتی، می‌توانی به همراه خانواده‌ات در قصر زندگی کنی.
پیرمرد با لب‌هایی که می‌لرزیدند، تشکر کرد و رفت. آریل تمام معجون‌ها و کتاب‌های اورسولا را به اتاقی در قصر برد. ملکه آریستا، در اتاق اورسولا که چند ثانیه پیش خالی شده بود، سخت مشغول رسیدگی به اوضاع مردم بود و وقت صحبت‌کردن با آریل را نداشت. آریل بدون هیچ صحبتی، او و پری‌هایی که اطرافش بودند را به قصر انتقال داد. فضای تیره داخل قصر، در دل همه ترس و اندوه خاصی ایجاد می‌کرد. چرا دیوار قصر را این‌قدر ساده و سیاه ساخته بود؟ چون می‌خواست شکل دیوارهای قصر، با واقعیتِ زندگی در آن تضاد نداشته باشند.
آریل کتابی از بین طلسم‌ها برداشت. عادت کرده بود قبل از درست‌کردن معجون، کتاب را با دقت بخواند تا اشتباهی که قبلا کرد تکرار نشود. روی کتاب، کلمه "جاودانگی" نوشته بود. آریل متوجه کلمه نشد و کتاب را به کتابخانه برگرداند، کاری که ای کاش چند سال بعد هم انجام می‌داد.
 

ماهِ نزدیک

رمانیکی
ناظر
نام هنری
افسونگر
شناسه کاربر
6425
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-31
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
62
پسندها
195
امتیازها
78

  • #15
روزها و شب‌ها مانند موج‌ها می‌گذشتند. صحبت‌کردن و شناکردن آریستا بسیار شبیه مادرش، ملکه آتنا شده بود. آتنا از نظر ظاهری، به آریل بیشتر شباهت داشت اما رفتار آریل اصلا شبیه او نبود؛ البته این‌که هیچ‌کس آریل را نمی‌شناخت تشخیص شباهت‌ها را دشوار می‌کرد. عجیب نیست اگر بگوییم آریل خودش هم خودش را نمی‌شناخت. بین کتاب‌های طلسم، دنبال راهی برای مقابله با شیاطین دریا بود، اما هیچ راهی نبود. سرانجامِ خواندن بیشتر کتاب‌ها، معجون‌هایی برای بی‌نقص‌شدن پری‌های دریایی به هر قیمتی بودند. واژه "شیطان دریایی" در مغزش می‌پیچید، اما شنلش را روی صورتش می‌کشید و باز هم وانمود می‌کرد مشکلی با این‌لقب ندارد. بزرگ‌ترین دغدغه‌اش، ناپدیدشدن اورسولا بود؛ می‌خواست بفهمد حالا که اورسولا با او مقابله نمی‌کند و پنهان شده است، حرکت بعدی‌اش چیست؟ چه معجون‌ها و کتاب‌هایی را از دیگران مخفی کرده است؟
به طور مخفیانه پری‌های دریایی را تماشا می‌کرد و با صدف جادویی خود، به صدای آن‌ها گوش می‌کرد.
- رنگ دمت چقدر خاص و زیباست!
- دوست دارم باز هم از آن‌معجون استفاده کنم. یک بار تغییر رنگ دم، برای پری تنوع‌طلبی مثل من کسل‌کننده است.
گفتگوها خسته‌کننده‌تر از چیزی بودند که به نظر می‌رسید. هیچ‌کدام از پری‌ها آن‌قدر که فکر می‌کردند زیبا نشده بودند. بین موج‌ها و حباب‌هایی که جمعیت با شناکردن ایجاد می‌کردند، ناگهان آریل متوجه بوی یک معجون شد که بسیار رقیق بود. برخی از معجون‌ها که مربوط به زیبایی و درمان بودند، با نظارت آریل به فروش می‌رسیدند. معجون‌ها در ظرف‌هایی دربسته و به طور آماده فروخته می‌شدند و کسی کتاب طلسمی در اختیار نداشت. وقتی تمام کتاب‌ها و معجون‌ها را آریل در اختیار داشت، چه کسی در حال ساخت معجونی جدید بود؟ آریل بو را دنبال کرد. هر چه پیش می‌رفت، احساس می‌کرد معجون غلیظ‌تر می‌شود. باید عجله می‌کرد؛ تا قبل از این‌که تمام معجون داخل یک ظرف دربسته بریزد و دیگر ذراتش در آب پخش نباشند وقت داشت دنبال منبع بو بگردد. سرعتش را بیشتر کرد. با استفاده از قدرتش، تمام اطراف را در کمتر از بیست ثانیه گشت. وقتی به یک خانه رسید، بوی معجون به حداکثر مقدارش رسیده بود.
- پیدایت کردم!
آریل با سرعت وارد خانه شد. یک پری دریایی با موهای سفید، پوست بنفش و چانه‌ای بزرگ طوری نگاهش می‌کرد که گویا منتظرش بود. صندوقچه‌ای طلایی و بزرگ گوشه اتاق بود و یک ظرف معجون روی میز بود. آریل بی‌توجه به لبخند مرموز اورسولا، تلاش کرد چیزهایی که در آن‌صندوق بودند را به سمت خودش بکشاند. ظاهر صندوق گویای این بود که چیز ارزشمندی در آن قرار دارد. در نهایت شگفتی، متوجه شد نمی‌تواند این‌کار را انجام بدهد. اورسولا پشت سر او بود. سرش را به موهای پریشان آریل نزدیک کرد و زمزمه کرد.
- کاری نکن زودتر از موعد، این‌صندوق خانه ابدی تو شود.
 

ماهِ نزدیک

رمانیکی
ناظر
نام هنری
افسونگر
شناسه کاربر
6425
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-31
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
62
پسندها
195
امتیازها
78

  • #16
آریل خشمگین با شیشه معجون روی میز به سر اورسولا ضربه زد. شیشه شکست و معجون آبی تیره در آب پخش شد.
- خانه ابدی؟ بهتر است قبل از فکرکردن به زندانی‌کردن من، فکر پناهی برای خودت باشی!
رنگ آبی تیره کم کم محو شد. اورسولا سرش را با دست بزرگش فشار می‌داد و با لب‌های بزرگ و تیره و دندان‌های صافش می‌خندید.
- قبل از کشتن من، نگاهی به زیر دم خودت بینداز.
آریل پایین را نگاه کرد. فلوندر روی زمین افتاده بود و مثل ماهی‌ای که توسط انسان‌ها صید می‌شود و در ساحل می‌افتد، بالا و پایین می‌پرید. آریل فریاد زد و فلوندر را در دستانش گرفت.
- چه کار کردی؟!
اورسولا لبخند مرموزی زد.
- چیزی نیست... فقط شریک جرمت با آبشش‌هایش خداحافظی کرده است. اگر الان از جان من بگذری، شاید بتوانی در زمان اندکی که از زندگی‌اش مانده، کاری برایش بکنی.
آریل از شدت عصبانیت تمام دریا را به رنگ خون می‌دید. حرکت شدید فلوندر دستانش را قلقلک می‌داد. یاد موقعی افتاد که دمش را نمی‌توانست کنترل کند. نگرانی تمام بدنش را فرا گرفته بود. در عرض چند ثانیه به قصر رسید و به سمت قفسه معجون‌ها رفت. معجون جاودانگی، معجون تبدیل دم به پا، معجون درمان سوزش پولک، معجون درمان سرفه، معجون تغییر رنگ پوست و صدها معجون به‌درد‌نخور دیگر... . آریل با صدایی مانند جیغ، ملکه را صدا زد. ملکه آریستا با عجله آمد.
- چه شده است؟
کتاب‌های طلسم را به گوشه‌ای پرتاب کرد؛ جسم در حال جان‌دادن فلوندر را روی زمین گذاشت و مانند یک فرد عاجز، با التماس شروع کرد به گریه‌کردن.
- آریستا... مغزم کار نمی‌کند! نمی‌فهمم برای نجاتش باید چه کار کنم! خواهش می‌کنم کاری بکن!
آریستا دستش را به شانه آریل زد و سعی کرد او را آرام کند؛ سپس با هم مشغول گشتن شدند. کمتر از یک دقیقه بعد، آریستا با دستان لرزان یک کتاب و یک معجون به آریل داد.
- می‌دانم سخت است، اما تنها راه نجات او همین است.
آریل اشک‌هایش را با دست پاک کرد و جلد کتاب را خواند:《 تبدیل ماهی به انسان》
- انسان؟!
- وقتی راهی برای درمانش وجود ندارد، مجبوریم او را به موجودی تبدیل کنیم که آبشش ندارد.
- بهای خوردن این‌معجون چیست؟
- از دست‌دادن حافظه.
بهترین دوست آریل باید تمام خاطرات‌شان را فراموش می‌کرد و وارد دنیایی ناشناخته می‌شد؛ این یعنی پایان یک دوستی. با تردید و اکراه معجون را روی کتاب طلسم ریخت. سیاهی همه جا را فراگرفت. این‌سیاهی، با احوال او کاملا هماهنگی داشت‌. آریل چشمانش را بست؛ دلش نمی‌خواست تاریکی به پایان برسد. احتیاج داشت مدتی بخوابد. وقتی بوی معجون محو شد، آریل چشمانش را باز کرد و شنلش را تن فلوندر کرد که داشت به آرامی تبدیل به انسان می‌شد. آریستا گوشش را روی سینه فلوندر گذاشت و لبخند زد.
- زنده است.
- پس چرا بی‌هوش شده؟
- حالش خوب می‌شود.
انسانی که جلوی چشمان آریل بود، پسری جوان با پوست سفید و موهای آبی و زرد بود. آریستا باورش نمی‌شد این همان‌ماهی کوچکی باشد که بین موهایش پنهان می‌شد.
- باید عجله کنیم.
آریل با چشمانی نگران، به آریستا که فلوندر را در آغوش گرفته بود و به سمت بالا شنا می‌کرد خیره شده بود.
- آریل! من را به ساحل برسان. خیلی دور است!
آریل دوست داشت فلوندر را بیشتر ببیند، اما آریستا و بهترین دوستش را به ساحل انتقال داد.
نور خورشید پوست سفید آریستا را می‌سوزاند و چشمان آبی‌اش را آزار می‌داد. فلوندر را روی شن‌ها گذاشت.
- چرا در لحظه خداحافظی حس می‌کنم... ‌
سکوتِ دنیای بیرون آب از او می‌پرسید: " چه چیزی احساس می‌کنی؟" صورت آریستا سرخ شده بود. نفسش تمام شده بود؛ زیر آب رفت و در حالی که از ساحل دور می‌شد، با گونه‌هایی سرخ گفت: " چرا در لحظه خداحافظی حس کردم تمام این‌مدت شخصیت تو را دوست داشته‌ام، فلوندر؟ آرزو می‌کنم باز هم یکدیگر را ببینیم."
یک قطره اشک با آب مخلوط شد.
 

ماهِ نزدیک

رمانیکی
ناظر
نام هنری
افسونگر
شناسه کاربر
6425
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-31
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
62
پسندها
195
امتیازها
78

  • #17
فضای قصر ساکت بود؛ انگار نه انگار چند دقیقه قبل فریاد آریل در تمام اتاق‌ها شنیده می‌شد. مقابل آینه نشسته بود و با چشمانی پر از کینه با خودش آهسته حرف می‌زد. آریستا خودش را غرق در کار کرده بود اما هرازگاهی بالا را نگاه می‌کرد. به کجا خیره شده بود؟ دنیای جدیدِ بالای آب؟ سرش را با تاسف تکان داد و تلاش کرد تمرکز کند. فشار روحی زیادی احساس می‌کرد. به آشپز دستور داده بود هر وعده برای اسیران داخل کشتی نیز غذاهای سلطنتی آماده کند. این‌کار خیالش را راحت‌تر می‌کرد اما هنوز هم دلتنگ بود، دلتنگ خواهرانی که تمام روز را در کنار هم با خنده سپری می‌کردند و پدر و مادری که مدام به صدای بلند و گوش‌خراش خنده آن‌ها انتقاد می‌کردند. از خانواده بزرگش، فقط خواهر منفورش مانده بود.
آریل جلبک‌ها را با تمام قدرت در ناخن‌هایش می‌فشرد. در افکارش تصویر داخل آینه با او صحبت می‌کرد: " می‌خواهی واقعا شیطان شوی؟"
- برایم فرقی نمی‌کند اورسولا تا الان جان چند نفر را نجات داده است... او را می‌کشم! هر کس بخواهد جلوی من را بگیرد و از او دفاع کند کشته می‌شود.
آریل موهایش را شانه کرد، زیرا دیگر فلوندری نبود که بین پیچ و تاب موهایش پنهان شود. با موهای صاف، چهره جدی‌تری داشت.
- به نظرت کسی تا الان نجاتش داده است؟
- نمی‌دانم.
لحن آریستا موقع گفتن " نمی‌دانم" کاملا بی‌تفاوت بود، اما او می‌دانست فلوندر زنده است، زیرا مخفیانه بالای آب می‌رفت. در یک نیم‌نگاه، متوجه شده بود پیرمردی ماهی‌گیر به شانه‌های فلوندر می‌زند و سعی می‌کند با خبر کردن بقیه او را نجات دهد؛ پس از آن دیگر فلوندر را در نزدیکی ساحل ندیده بود.
- به نظرت ما باید برای همیشه فلوندر را فراموش کنیم؟
آریستا پیشانی‌اش را با انگشتان ظریفش فشار داد.
- اوه... معذرت میخواهم که زیاد سوال می‌پرسم. هر چه باشد، فلوندر دوست من است نه تو.
آریستا لبخند تلخی زد. آریل به سمت اتاق معجون‌ها و کتاب‌ها رفت. صدای زمزمه اورسولا در گوشش می‌پیچید:" کاری نکن زودتر از موعد، این‌صندوق خانه ابدی تو شود." آریل مشتش را فشرد. بین عنوان کتاب‌ها، کلمه" جاودانگی" به چشمش خورد. کتاب طلسم را برداشت و شروع کرد به خواندن آن:" پری‌های دریایی و انسان‌ها در نحوه تنفس و پایین‌تنه با هم تفاوت دارند، اما این بزرگترین تفاوت نیست. بزرگ‌ترین تفاوت این است که انسان‌ها بعد از مرگ جاودانه می‌شوند، یعنی احساس نابودی نمی‌کنند، اما پری‌های دریایی تبدیل به کف و حباب روی موج‌ها می‌شوند و پس از آن‌ دیگر برای همیشه چیزی احساس نمی‌کنند. نمی‌توانیم بگوییم جسد انسان‌ها برای همیشه سالم می‌ماند؛ در واقع وجود چیزی به اسم روح باعث می‌شود آن‌ها به جاودانگی برسند. برای داشتن روح، باید در جایی که فقط خودت و یک انسان هستی، معجون جاودانگی را روی کتاب بریزی و به خورد آن‌انسان بدهی. انسان پس از خوردن این‌معجون خواهد مرد. این‌معجون عوارضی برای یک پری دریایی ندارد."
 

ماهِ نزدیک

رمانیکی
ناظر
نام هنری
افسونگر
شناسه کاربر
6425
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-31
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
62
پسندها
195
امتیازها
78

  • #18
با لبخندی جنون‌آمیز و چشمانی درشت، کتاب و معجون جاودانگی را می‌نگریست. خاطره‌ای از مقابل چشمانش گذشت. آن‌زمان که خردسال بود، یک بار از پدر پرسید:" سوختن یعنی چه؟" برای پدر سخت بود برای دختری که حتی یک بار هم دنیای بالای آب سرد اقیانوس را ندیده است، آتش را توضیح بدهد. پدر سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت؛ آریل گمان کرد پدر دوست ندارد با او صحبت کند و دیگر سوالی نپرسید.
آتش از اعماق وجودش زبانه می‌کشید، آتش حسادت به موجوداتی که بدون هیچ زحمتی از نعمت روح برخوردار بودند و حتی پس از بزرگ‌ترین شکست، تا ابد جاودانه بودند. در چشمانش طرحی از قتل یک انسان در اتاقش نقش بسته بود. او اکنون چهارده ساله بود و هنوز نمی‌توانست به دنیای خشکی برود، زیرا آبشش‌های پری‌های دریایی که زیر پانزده سال سن داشتند، در خشکی آسیب می‌دید؛ اما در سنین بالاتر می‌توانستند برای چندین ثانیه تنفس خود را کنترل کنند.
آریل با دستانی مشت کرده در دو طرف پهلو، به سمت بالا شنا کرد. شب شده بود و جسم چوبی بزرگی بالای آب شناور بود. به همان‌کشتی متروکه شباهت داشت؛ آریل فهمید داخلش پر از انسان است.
- اوه... آیا می‌خواهم کشتی‌ دیگری پر از جسد آلوده در اعماق اقیانوس به جا بگذارم؟ بیشتر از یک نفر لازم ندارم؛ از طرفی تا انسان‌های داخل کشتی را نبینم نمی‌توانم با قدرتم به آب انتقال‌شان بدهم... از زیر آب کمین می‌کنم تا یک نفر را ببینم. امیدوارم آن‌یک نفر فلوندر نباشد!
داخل کشتی مراسم مجللی به مناسبت تولد یک شاهزاده برپا بود، در حالی که شاهزاده اریک از جشن‌هایی با شادی‌های دروغین و سر و صدای جمعیت متنفر بود. در فرصتی که همه با لذت مشغول خوردن شام شده بودند، شاهزاده اریک مشغول تماشای امواج وحشی دریا شد. بین موج‌ها یک صورت خشمگین با موهای سرخ دید.
- کسی زیر آب است؟
اریک چشمانش را مالید و روی زمین نشست.
- حتما توهم زده‌ام! مگر امکان دارد یک نفر زیر آب باشد و خفه نشود؟ چهره‌‌ای که دیدم اصلا شبیه انسانی که دارد غرق می‌شود نبود.
اریک از جایش بلند شد و دوباره امواج را نگاه کرد. چهره هنوز سر جای خودش بود.
- دچار بیماری اسکیزوفرنی شده‌ام؟!
دستی از زیر آب بیرون آمد و به شاهزاده اریک اشاره کرد. شاهزاده فریاد زد:
- هی! کمک می‌خواهی؟ دستور بدهم نجاتت بدهند؟ اما چگونه؟! شناگر ماهری بین ما نیست... .
دست به زیر آب اشاره کرد. در چشم به هم زدنی، اریک خود را مقابل صورت ترسناک یک پری دریایی دید، صدها متر زیر آب!
 

ماهِ نزدیک

رمانیکی
ناظر
نام هنری
افسونگر
شناسه کاربر
6425
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-31
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
62
پسندها
195
امتیازها
78

  • #19
- پ... پر... پری دریایی وجود دارد؟!
صحبت‌کردن با آریل، آخرین استفاده‌های بی‌ثمر اریک از هوای باقی‌مانده در ریه‌هایش بود. دست و پایش را تکان می‌داد تا کسی به کمکش بیاید، اما هیچ‌انسانی آن‌جا نبود.
- من پری دریایی نیستم، شیطان دریایی هستم.
چشمان نیمه‌باز اریک می‌توانستند بفهمند آریل ترسیده است، اما خشم آشکارش، جلوی ترس او دیوار محکمی تشکیل داده بود. آریل محکم دست او را گرفته بود.
- این‌کار تو آغاز جنگ انسان و موجودات دریایی است... .
- شما انسان‌ها حریف من نمی‌شوید.
اریک ناگهان تفنگش را از جیبش درآورد و به دم آریل شلیک کرد. آب شدت گلوله را گرفته بود، اما باز هم به دلیل فاصله کم، دم آریل زخمی شد.
- زخمی شدم؟ چگونه؟!
اریک دیگر توان پاسخ‌دادن نداشت. تفنگش مخصوص شلیک در آب نبود، ولی می‌توانست به قلب آریل شلیک کند و او را بکشد. در واقع اریک از عمد به دم آریل شلیک کرد تا به پری‌های دریایی پیشرفته‌بودن اسلحه بشر را هشدار دهد؛ زیرا او فکر می‌کرد همه پری‌های دریایی قصد صدمه‌زدن به انسان‌ها را دارند و زخمی‌شدن یکی از پری‌های دریایی می‌تواند هشدار خوبی برای بقیه باشد؛ از طرفی امیدوار بود آریل از حمله‌اش پشیمان شود و او را به خشکی برساند. دنیای سرمه‌ای تیره زیر اقیانوس، کم‌کم تاریک‌تر شد. اریک دیگر چیزی احساس نمی‌کرد. همانند موجودی بی‌جان در آب شناور بود.
آریل در یک دوراهی سخت بود‌. دمش درد می‌کرد؛ مثل همان‌موقع که دمش خیلی محکم به اجسام سخت برخورد می‌کرد. اریک هنوز زنده بود اما وقت کم بود؛ باید او را به ساحل می‌رساند یا به قصر می‌برد. کدام راه را باید انتخاب می‌کرد؟ بالا یا پایین؟ اندیشه‌های او آن‌قدر با شدت در سرش می‌چرخیدند که گویا با صدای بلند شنیده می‌شدند: " از ظاهرش پیداست که در قصر زندگی می‌کند. شاهزاده است؟ کشته‌شدن شاهزاده به دست یک پری دریایی در روز تولدش، خبری است که به گوش تمام انسان‌ها می‌رسد، اما کشته‌شدن یک مرد فقیر چه؟ او را به ساحل می‌برم و یک نفر را پیدا می‌کنم که برای کسی مهم نباشد چه بلایی سرش می‌آید."
آریل به سرعت بالای آب رفت و اریک را به موج‌های نزدیک ساحل سپرد.
- نمی‌توانم مستقیم به ساحل بروم؛ مطمئنم این‌طور به خشکی می‌رسد.
امیدوار بود اریک وقتی بیدار می‌شود برایش دردسر درست نکند‌. در رویای پیدا کردن یک انسان تنها و بیچاره به قصر برگشت.
- قرار است یک نفر مثل خودم پیدا کنم؟ جالب است... در آن‌صورت روح و جسمم شبیه هم می‌شوند.
صدف جادویی‌اش را در جیب شاهزاده گذاشته بود تا مکالمه او و بقیه انسان‌ها را بشنود؛ این تنها راه ارتباطی آریل با دنیای بیرون از آب بود. آن‌شب تا صبح به جز صدای موج، صدایی نشنید. امواج در ساحل صدای متفاوتی داشتند. وقتی پرتوهای نور خورشید رنگ آبی تیره اقیانوس را روشن کردند، آریل با صدای دختری از خواب پرید و پوزخند زد.
- پس بالاخره یک نفر پیدا شد که او را نجات بدهد!
 

ماهِ نزدیک

رمانیکی
ناظر
نام هنری
افسونگر
شناسه کاربر
6425
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-31
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
62
پسندها
195
امتیازها
78

  • #20
نوری طلایی با تاریکیِ پشت چشمان بسته اریک مخلوط شده بود. آهسته چشمانش را باز کرد و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت تا به نور خورشید عادت کند. اریک سرفه‌های شدیدی کرد و از دهانش مقداری آب روی شن‌ها ریخت.
- من... زنده‌ام؟
دختری که موهای قهوه‌ای روشن خود را بافته بود و چشمانی عسلی و گونه‌هایی سرخ داشت، دستش را به سمت او دراز کرد.
- می‌توانید از جای خود بلند شوید؟
اریک دست او را گرفت و بلند شد.
- شما من را نجات دادید؟
- امواج شما را به ساحل آورده بودند؛ من فقط با کمک برادرم شما را مداوا کردم.
اریک متوجه حضور جوانی سفیدپوست با موهای آبی و زرد شد. از آن‌دو نفر تشکر کرد و در حالی که حفظ تعادل برایش سخت بود قدم برداشت. موجی به سمتش آمد. اریک به آبی که ساق پاهایش را از آغوش گرفت خیره شد. می‌ترسید مثل دیشب ناگهان اسیر اقیانوس شود. آب وحشت عجیبی به او تحمیل می‌کرد. ضربان قلبش غیرعادی بود. دختر با نگرانی به سمتش آمد.
- به ظاهرتان نمی‌آید از اهالی این‌روستا باشید. جایی برای رفتن دارید؟ مراقب عفونت ریه‌هایتان باشید.
پسری که موهای زرد و آبی داشت، دست اریک را گرفت.
- اگر جایی برای ماندن ندارید، می‌توانید در خانه ما استراحت کنید. کاملیا پزشک است؛ من هم قبلا در دریا غرق شده بودم و با کمک او نجات یافتم.
اریک با چشمانی پر از ترس به او نگاه کرد.
- آن‌پری دریایی تو را هم به اعماق دریا کشانده بود؟
پسر با تعجب نگاه کرد. کاملیا خندید.
- پری دریایی؟! احتمالا دارید هذیان می‌گویید. بهتر است زودتر استراحت کنید و دارو بخورید. خانه ما فاصله چندانی با دریا ندارد. ویلیام به شما کمک می‌کند تعادل‌تان را حفظ کنید.
ویلیام دست اریک را دور گردن خود انداخت. اریک دوست داشت با او حرف بزند تا از وحشتش کاسته شود.
- تو چگونه غرق شدی؟
- نمی‌دانم.
- مگر می‌شود ندانی؟!
- حافظه‌‌ام را از دست داده‌ام. فقط می‌دانم وقتی بیدار شدم، نه کسی را می‌شناختم و نه کسی مرا می‌شناخت. ویلیام اسمی است که کاملیا به من داد.
اریک احساس می‌کرد دارد خواب می‌بیند. سعی کرد خاطراتش را مرور کند: " شب قبل کجا بودم؟ داخل کشتی... هدیه تولد بیست و دو سالگی من، سفر به کشور دوست و همسایه بود که طبیعت زیبایی داشت. خاطرات قبل از آن را هم خوب یادم می‌آید؛ اما چیزی که زیر آب دیدم چه بود؟ توهم؟ اگر توهم بود، پس چرا داشت مرا غرق می‌کرد؟"
- این‌پزشک با تو چه نسبتی دارد، ویلیام؟
- کاملیا خواهرخوانده من است.
تک‌تک اجزای چهره ظریف و استخوانی و برق چشمان کاملیا نشان می‌دادند انسان مهربانی است؛ برعکس ظاهر آن‌پری دریایی! کاملیا یک پیراهن ساده صورتی پوشیده بود، با یقه و سرآستینی که گلدوزی‌های سفید داشت. یک گل‌سر صورتیِ دست‌ساز گوشه چتری‌هایش زده بود و لبخندی که لثه‌هایش را نمایان می‌کرد، سادگی و صمیمیت ملموسی به چهره‌اش داده بود.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
10
بازدیدها
183
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
228

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین