5. چرا در
داستان من عملاً اتفاقی رخ نمیدهد؟
یک. چون راوی دانای کل، به شخصیتها اجازه عمل و عکسالعمل نمیدهد.
تصور کنید
گوینده خبر، طی دو دقیقه ماجرای برخورد ماشین و موتوری را روی تصاویر بیصدای تصادف شرح میدهد.
حال همین
گوینده را در نظر بگیرید که پس از اعلام
خبر کوتاه تصادف، سکوت میکند تا صحبتهای موتورسوار و راننده، پلیس، و افراد حاضر در صحنه حادثه پخش شود.
به نظر شما در کدام یک از این دو حالت، صحنه تصادف عملاً در ذهن مخاطب جان میگیرد؟
در حالت دوم صدای رانندهها و دیگر افراد، و لحن و آهنگ گفتار ایشان را میشنویم. با واژگان مخصوصشان آشنا میشویم. در نتیجه، صحنه
داستان به صورت زنده، از زاویه دید افراد درگیر در ماجرا در ذهنمان نقش خواهد بست.
بنابراین، در روایت
داستان، حتی از زاویه دید دانای کل، هر از چند گاهی روایت را به دست شخصیتها بسپارید. اجازه بدهید
صدا و لحن آنها، و واژگان مخصوصشان شنیده شود. در این صورت، خواننده صحنه
داستان را با شفافیت و تاثیر بیشتری لمس خواهد کرد.
دو. چون بر ارائه مستقیم درونمایه
داستان اصرار دارید.
درونمایه یا ایده
ناظر روح
داستان است. آموختیم درونمایه به صورت جملهای در قالب علت و نتیجه بیان میشود.
اما همچنان که روح در قالب جسم جاگیر است، درونمایه نیز باید در تار و پود حوادث
داستان پنهان باشد. همچنین، باید از برخورد شخصیتها نمایان شود. ارائه عریان آن، موجب خواهد شد تا در سطح شعار باقی بماند.
این درونمایه را در نظر بگیرید: «زندگی کوتاه است؛ پس باید قدر هم را بدانیم.»
برای ارائه این درونمایه، باید شخصیت و ماجرایی بسازیم. آنگاه شخصیت را در دل حوادث بفرستیم تا با دشواریها زورآزمایی کند.
در این وضع، خواننده با تجربه فراز و فرودها، درونمایه
داستان را - ترجیحاً خودش، آن هم به صورت غیرمستقیم - برداشت و دریافت میکند.
اگر به جای ساخت شخصیت و پرداخت ماجرا، راه به راه از زبان راوی یا شخصیتها، مستقیم اعلام کنیم: «زندگی کوتاه است؛ پس باید قدر هم را بدانیم.» پس دیگر به تعریف
داستان، و روایت کنش و واکنش میان شخصیتها چه نیاز است؟
سه. به جای نمایش، توضیح میدهید.
اگر دو نکته قبل را عملی کنید، تا اندازهای قابل قبول، چرخ
داستانتان خواهد چرخید و آن را به سالم به مقصد هدایت خواهید کرد. آموزه سوم را - اگر نوقلم هستید - فعلاً ندیده و نشنیده بگیرید. وقتی حرفهای شدید، بازگردید و آن را به کار ببندید:
یکی از مهمترین توصیههای
داستاننویسی، توجه به اصل «نگو؛ نشان بده» است. فرض کنید در
مقام داستاننویس میخواهید به خستگی شخصیت
داستانتان، مثلاً با نام مهدی، اشاره کنید.
روش اول استفاده از دانای کل است: «مهدی خسته بود.»
روش دوم آن است که این جمله را از زبان مهدی یا یکی دیگر از شخصیتها نقل کنید: مهدی گفت: «من خسته هستم.» یا این که علی گفت: «مهدی خسته بود.»
روش سوم استفاده از کنایه است. یعنی از زبان دانای کل یا مهدی و یا یکی از شخصیتها بگویید: «انگار مهدی کوه کنده بود.»
در این روش هم مثل روش اول و دوم، حادثهای خاص در
داستان رخ نمیدهد؛ اما مزیت آن، در تصویرسازی و ایجاد تنوع در کلام است.
روش چهارم نمایش خستگی مهدی است:
نرگس، همسر مهدی، قوری را از روی سماور برداشت و گفت: غروب که زنگ زدم، دیدم هوش و حواست پی مشتریهاست. حرفم ناتموم موند.
استکان را تا کمر، از چای پر کرد و آن را توی نعلبکی گذاشت. ادامه داد: دیدم بهتره شب که میآی بهت بگم.
چای را توی سینی گذاشت. سینی را برداشت و سمت هال رفت. گفت: تا این چای رو میخوری من...
مهدی را دید که روی مبل ولو شده و خُرخُرش به هوا رفته است.
در این مثال، خواننده حتماً خستگی مهدی را خودش «برداشت» خواهد کرد؛ بدون آن که این کلمه را از زبان راوی یا هیچ یک از شخصیتها شنیده باشد. این رفتار نمایشی، در مقایسه با توصیف و توضیح مستقیم، هنرمندانهتر و اثرگذارتر است.