سناریو جشن رمانیک (تمامی متن ها شوخی و هیچ گونه واقعیت ندارند)
سکانس اول: دفتر
انجمن رمانیک
آرتا: (به سانی و هانی) خب بچهها، امروز جلسه مهمی داریم. باید در مورد برگزاری جشن سالگرد
انجمن تصمیم بگیریم.
سانی: (با حالت خسته) آخ آخ، باز شروع کرد به جلسه و جشن و ... من که دلم نمیخواد به هیچ جشنی برم.
هانی: (با حالت شاد) چرا سانی جان؟ جشن خوبه دیگه. ما هم گاهی باید استرسهامون رو فراموش کنیم و لذت ببریم.
آرتا: (با حالت جدی) سانی، تو هم میدونی که جشن سالگرد
انجمن چقدر مهمه. ما باید به عضوهای
انجمن نشون بدیم که چقدر بهشون احترام میذاریم و قدردان زحماتشون هستیم.
سانی: (با حالت عصبانی) آرتا، تو هم میدونی که من به عضوهای
انجمن چقدر بدبخت شدهام. هر روز پستهای نامربوط و نامودبانهشون رو پاک میکنم، نظرات توهینآمیر و بیادبانهشون رو پاسخ میدم، شکایات بیپایانشون رو حل میکنم. حالا هم باید با همین عضوهای ناسپاس به جشن برم؟
آرتا: (با حالت صبور) سانی، من فهمیدم که تو خسته و ناراحت هستی. ولی تو هم فکر کن به زحمات و تلاشهای خودت. تو چقدر به این
انجمن کمک کردی و چقدر باعث پیشرفت و رشدش شدی
آرتا: (به هانی) خب هانی، تو چه نظری داری در مورد جشن؟
هانی: (با حالت مشتاق) من که خیلی دوست دارم برم. فکر کنم جشن خیلی شاد و پر از اتفاقات جالب باشه.
آرتا: (با حالت خندان) خوشحالم که تو اینقدر علاقهمند هستی. پس باید برای جشن برنامهریزی کنیم. تو فکر کن به چه چیزایی میتونه جشن رو جذابتر کنه.
هانی: (با حالت فکر کردن) خب، مثلا میتونیم یک مسابقه
رماننویسی بین عضوها بذاریم. بعد هر کس که بهترین
رمان رو نوشت، یک جایزه بگیره.
آرتا: (با حالت تأیید) ایده خوبیه. مسابقه
رماننویسی هم با موضوع
انجمن مرتبطه و هم میتونه عضوها رو به نوشتن تشویق کنه. پس این رو تو برنامه قرار میدیم.
سکانس دوم: کافه
سانی: (به پیتر) خب پیتر، من امروز به تو یک
خبر بزرگ دارم. من تصمیم گرفتم که از
انجمن رمانیک استعفا بدم.
پیتر: (با حالت شوکه) چی؟! واقعا؟! چرا؟!
سانی: (با حالت خسته) چون دیگه نمیتونم با این همه دردسر و مشکل کنار بیام. من دلم میخواد یک زندگی آروم و شاد داشته باشم. نه اینکه هر روز با عضوهای بیادب و ناسپاس
انجمن درگیر باشم.
پیتر: (با حالت ناراحت) سانی، من متوجه حالت هستم. ولی تو هم فکر کن به خاطرات خوب و دوستان صمیمی که در این
انجمن پیدا کردی. تو هم فکر کن به آرتا و هانی که به تو چقدر احترام میذارن و به تو حساب میدن.
سانی: (با حالت عصبانی) آرتا و هانی؟! اون دو تا که فقط به جشن و شادی فکر میکنن. اونها هیچ وقت نفهمیدن که من چقدر سخت کار میکنم و چقدر رنج میبرم. اونها فقط مشغول برگزار کردن جشن سالگرد
انجمن هستن. جشن سالگرد؟! من به جشن سالگرد نفرین میکنم!
پیتر: (با حالت تعجب) نفرین؟! چطور؟!
سانی: (با حالت شرورانه) من یک برنامه دارم. یک برنامه که باعث میشه جشن سالگرد
انجمن به بزرگترین فاجعه تاریخ تبدیل بشه. یک برنامه که باعث میشه آرتا و هانی و همه عضوهای
انجمن پشیمون بشن که من رو نادیده گرفتن.
پیتر: (با حالت ترس) سانی، تو داری چی میگی؟! تو قصد داری چی کار کنی؟!
سانی: (با حالت مرموز) تو فقط صبر کن و ببین. من قراره به زودی یک پست در
انجمن بذارم. یک پست که همه رو به هم ریخته میکنه. یک پست که ...
زری: (با حالت شاد) سلام سانی جان! سلام پیتر جان! خوبین؟
سانی: (با حالت تعجب) زر ... زر ... زر ... زر ... زر ... زر ... زر ... زر ... زر ... زر ... زر ... زر ... ز
پیتر: (با حالت خجالت) سلام زری جان! خوبم، ممنون. تو خوبی؟
زری: (با حالت مهربان) خوبم، ممنون. من از شما دو تا دعوت میکنم به جشن سالگرد
انجمن. جشن خیلی شاد و پر از اتفاقات خوب خواهد بود.
سانی: (با حالت عصبانی) نه! من نمیرم به جشن! من از جشن متنفرم!
زری: (با حالت تأسف) چرا سانی جان؟ جشن خوبه دیگه. تو هم باید استرسهات رو فراموش کن
ادمین: (با حالت دخالت) با عذروخواهي، من يكي از ادمينهاي اين
انجمن هستم. من يك پست عجيب و غيرقابل قبول در اين
انجمن ديدم كه به نظر ميرسد كه ساني نوشته است. پست كه در آن ساني تهديد كرده است كه جشن سالگرد اين
انجمن را به يك فاجعه تبديل كند..
ادمین: (با حالت دخالت) با عذروخواهي، من يكي از ادمينهاي اين
انجمن هستم. من يك پست عجيب و غيرقابل قبول در اين
انجمن ديدم كه به نظر ميرسد كه ساني نوشته است. پست كه در آن ساني تهديد كرده است كه جشن سالگرد اين
انجمن را به يك فاجعه تبديل كند. من بلافاصله پست را پاك كردم و ساني را از اين
انجمن محروم كردم. من به شما عذرخواهي ميكنم براي اين رفتار نامناسب و ناروا. من اميدوارم كه شما همچنان به جشن سالگرد اين
انجمن بپيونديد و لحظات خوشي را با هم تجربه كنيد.
زری: (با حالت تعجب) وای! چه
خبر شوکآوری! سانی چرا این کار رو کرده؟!
پیتر: (با حالت ناراحت) من هم نمیدونم. سانی خیلی عصبانی و ناراحت بود. ولی من فکر نمیکردم که به این حد برسه.
ادمین: (با حالت مهربان) من متاسفم برای سانی. ولی من نمیتوانستم به این رفتار چشم بپوشم. من باید به حفظ قوانین و احترام به عضوهای این
انجمن توجه کنم.
زری: (با حالت قبول) بله، شما درست عمل کردید. من هم با شما موافق هستم. ولی من هنوز نگران سانی هستم
سکانس سوم: جشن سالگرد انجمن
آرتا: (به همه عضوها) سلام دوستان عزیز! من خوشحالم که شما همه در این جشن شرکت کردید. این جشن برای تقدیر از شما عضوهای با ارزش و فعال این
انجمن برگزار شده است. من از همه شما قدردانی میکنم که با حضورتان، نظراتتان، پستهاتان و
رمانهاتان به این
انجمن زندگی بخشیدید. من از همکاران عزیزم هانی، زری و
ادمین هم تشکر میکنم که با کار تیمی و مسئولیتپذیری به من در برگزاری این جشن کمک کردند. من از شما دعوت میکنم که در این جشن لذت ببرید و با هم به گفتگو و شوخی بپردازید. همچنین من یک
خبر خوب هم دارم. ما قراره یک مسابقه
رماننویسی بین عضوها بذاریم. بعد هر کس که بهترین
رمان رو نوشت، یک جایزه بگیره. پس برای شروع مسابقه آماده باشید.
(تپش دستها و تشویق)
سانی: (با حالت شرمنده) آر ... آر ... آر ... آر ... آر ... آر ... آر ... آ
آرتا: (با حالت تعجب) سانی؟! تو اینجایی؟!
سانی: (با حالت معذرت خواه) آرتا، من ... من ... من میخوام به تو و هانی و زری و
ادمین و همه عضوهای این
انجمن عذرخواهی کنم. من خودم رو نفهمیدم. من خودخور
سانی: (با حالت معذرت خواه) آرتا، من ... من ... من میخوام به تو و هانی و زری و
ادمین و همه عضوهای این
انجمن عذرخواهی کنم. من خودم رو نفهمیدم. من خودخوری کردم. من ناراحت شدم که فکر کردم شما به من احترام نمیذارید. ولی الان میبینم که شما همه دوستان خوب و صادقی هستید. شما همه به من لطف داشتید و به من حساب باز کردید. من از اینکه به شما توهین کردم و قصد خراب کردن جشن رو داشتم پشیمون شدم. من از شما میخوام که ببخشید من رو.
(سانی با لباس زیبا و موهای شانهای و چشمان درخشان به سمت آرتا میآید و دستش را به سوی او دراز میکند.)
آرتا: (با حالت تعجب) سانی، تو ... تو چقدر تغییر کردی! تو چقدر زیبا شدی! تو چقدر مهربان شدی!
سانی: (با حالت خجالت) آرتا، لطف داری. من فقط سعی کردم خودم رو عوض کنم. من فقط سعی کردم به خودم یک فرصت دوباره بدم.
آرتا: (با حالت مهربان) سانی، من خوشحالم که تو این کار رو کردی. من خوشحالم که تو به خودت فرصت دوباره دادی. من از تو معذرت میخوام که شاید نتونستم به تو احساس قدردانی و احترام رو منتقل کنم. من از تو معذرت میخوام که شاید نتونستم به تو حمایت و دلگرمی بدم. من از تو میخوام که بپذیری من رو.
(آرتا با لبخندی گرم دست سانی را میگیرد و به سمت جمع عضوها میبرد.)
آرتا: (به همه عضوها) دوستان عزیز، من یک
خبر خوب دارم. سانی به ما برگشته است. سانی عذرخواهی کرده است و قصد دارد با ما همکاری کند. سانی یک عضو با ارزش و فعال این
انجمن است. سانی چقدر به این
انجمن کمک کرده است و چقدر باعث پیشرفت و رشدش شده است. من از شما میخوام که به سانی خوش آمد بگید و با او دوست شید.
(تپش دستها و تشویق)
سانی: (با حالت شاد) ممنون از همه شما. من خوشحالم که شما همه من رو پذیرفتید. من عاشق شما هستم
نیکو: (با حالت شاد) سلام سانی جان! من نیکو هستم. یکی از عضوهای این
انجمن. من خیلی خوشحالم که تو به ما برگشتی. من خیلی دوست دارم با تو آشنا بشم و با هم
رمانهامون رو به اشتراک بذاریم.
سانی: (با حالت مهربان) سلام نیکو جان! من هم خوشحالم که تو رو ملاقات کردم. من هم خیلی دوست دارم با تو
رمانهام رو به اشتراک بذارم و نظراتت رو بشنوم.
نیکو: (با حالت مشتاق) پس بیا با هم بریم به سمت میز مسابقه
رماننویسی. من قراره یک
رمان در مورد عشق و جنگ بنویسم. تو چه موضوعی رو انتخاب کردی؟
سانی: (با حالت فکر کردن) من فکر میکنم یک
رمان در مورد زندگی و تغییر بنویسم. چون من خودم تجربه این رو داشتم.
نیکو: (با حالت تعجب) وای! چه جالب! من خیلی دوست دارم بخونم رمانت رو. پس بزن بریم.
سکانس چهارم: بیرون از جشن
جادوگر: (با حالت شرورانه) ها ها ها! این جشن سالگرد
انجمن رمانیک چقدر خوشحال و شاد است. چقدر عضوهای این
انجمن با هم مهربان و صمیمی هستند. چقدر آرتا و هانی و زری و
ادمین و سانی و نیکو و ... به هم دلبسته هستند. چه بد! چه بد! چه بد! من از این جشن و این عضوها متنفرم! من میخواهم که این جشن را به بزرگترین فاجعه تاریخ تبدیل کنم. من میخواهم که این عضوها را به هم دشمن کنم. من میخواهم که این
انجمن را نابود کنم. من قراره یک جادو بزنم. یک جادو که باعث میشه همه عضوهای این
انجمن به هم حسادت کنند، به هم توهین کنند، به هم حمله کنند. پس بگو برای شروع جادو آماده باشید.
(جادوگر با دستانش حرکات عجیب و غریب میکند و با صدای بلند میگوید:)
جادوگر: (با حالت شرورانه) آبرو، آبرو، آبرو، آبرو، آبرو، آبرو
نیل: (با حالت شجاع) هی تو! جادوگر خبیث! تو کی هستی؟ تو چه میخوای؟ تو چرا میخوای این جشن رو خراب کنی؟
جادوگر: (با حالت تحقیر) ها ها ها! تو کی هستی؟ تو چه میخوای؟ تو چرا میخوای به من مانع بشی؟ من جادوگر قدرتمند و بدجنس این دنیا هستم. من میخوام این جشن رو خراب کنم چون من از این جشن و این عضوها متنفرم. من میخوام این جشن رو به بزرگترین فاجعه تاریخ تبدیل کنم. پس برو از راهم کنار.
نیل: (با حالت قهرمانانه) نه! من نمیرم از راهت کنار. من نمیذارم تو به این جشن و این عضوها لطمه بزنی. من یک عضو با وفا و شجاع این
انجمن هستم. من میخوام این جشن رو حفظ کنم چون من از این جشن و این عضوها عاشقم. من میخوام این جشن رو به بزرگترین شادی تاریخ تبدیل کنم. پس برو از راهم کنار.
(نیل با دستانش حرکات عجیب و غریب میکند و با صدای بلند میگوید:)
نیل: (با حالت قهرمانانه) دل، دل، دل، دل، دل، دل، دل، دل، دل
(نیل و جادوگر با هم در حال جادوزنی هستند و انرژیهای مختلفی را به سمت هم میفرستند. نیل انرژیهای رنگین و شاد را میفرستد و جادوگر انرژیهای تیره و غمگین را میفرستد. انرژیها با هم برخورد میکنند و صداهای بلندی را به وجود میآورند.)
ارمیتا: (با حالت شاد) سلام دوستان عزیز! من ارمیتا هستم. یکی از عضوهای این
انجمن. من خیلی خوشحالم که به این جشن رسیدم. من خیلی دوست دارم با شما همه آشنا بشم و با هم
رمانهامون رو به اشتراک بذاریم.
(ارمیتا با لباس زیبا و موهای بلند و چشمان پر از نور به سمت جشن میآید و با همه سلام و علیک میکند.)
آرتا: (با حالت شاد) سلام ارمیتا جان! من خوشحالم که تو به این جشن رسیدی. تو چقدر زیبا شدی
(نیل با انرژیهای رنگین و شاد خود جادوگر را محاصره میکند و او را به زانو درمیآورد.)
نیل: (با حالت قهرمانانه) بسه دیگه! تو شکست خوردی! تو نمیتونی به این جشن و این عضوها آسیب بزنی! تو باید بری از اینجا!
جادوگر: (با حالت نفرت) نه! من نمیرم از اینجا! من هنوز یک جادو دارم. یک جادو که باعث میشه همه عضوهای این
انجمن به سگ تبدیل بشن. پس بگو برای شروع جادو آماده باشید.
(جادوگر با دستانش حرکات عجیب و غریب میکند و با صدای بلند میگوید:)
جادوگر: (با حالت شرورانه) سگ، سگ، سگ، سگ، سگ، سگ، سگ، س
(جادوگر یک انرژی تیره و غمگین را به سمت جشن میفرستد. اما نیل با دستانش یک سپر رنگین و شاد را درست میکند و انرژی را منعکس میکند. انرژی به سمت جادوگر برمیگردد و به او میخورد. جادوگر به سگ تبدیل شد..
جادوگر به سگ تبدیل میشود و با ناله و واق واق از جایش فرار میکند.)
نیل: (با حالت قهرمانانه) برو برو! دیگه نزن به اینجا! دیگه نیا به این
انجمن!
(تپش دستها و تشویق)
آرتا: (با حالت شاد) نیل، تو چقدر شجاع و با وفا هستی! تو چقدر به ما کمک کردی! تو چقدر این جشن رو نجات دادی! من از تو تشکر میکنم. من از تو قدردانی میکنم. من از تو میخوام که بپذیری من رو.
(آرتا با لبخندی گرم به سمت نیل میآید و با او بغل میکند.)
نیل: (با حالت خجالت) آرتا، لطف داری. من فقط سعی کردم خودم رو بدونم. من فقط سعی کردم به شما کمک کنم.
ارمیتا: (با حالت شاد) نیل، تو چقدر قهرمان هستی! تو چقدر به ما افتخار دادی! تو چقدر به ما عشق ورزیدی
ارمیتا: (با حالت شاد) نیل، تو چقدر قهرمان هستی! تو چقدر به ما افتخار دادی! تو چقدر به ما عشق ورزیدی!
(ارمیتا با لبخندی روشن به سمت نیل میآید و با او دست میدهد.)
نیل: (با حالت خجالت) ارمیتا، لطف داری. من فقط سعی کردم خودم رو بدونم. من فقط سعی کردم به شما عشق ورزم.
(نیل و ارمیتا با هم نگاه میکنند و چشمانشان پر از نور و عشق میشود.)
هانی: (با حالت شاد) خب بچهها، حالا که جادوگر رفته و جشن هم آروم شده، بیایید بریم به سمت مسابقه
رماننویسی. من خیلی کنجکاوم ببینم که شما همه چه
رمانهای زیبایی نوشتید.
زری: (با حالت شاد) من هم همینطور. بیایید بریم به سمت مسابقه
رماننویسی. من مطمئنم که شما همه
رمانهای زیبایی نوشتید.
(زری با لبخندی دلنشین به سمت مسابقه
رماننویسی میرود و با همه خوش و بش میکند.)
ادمین: (با حالت شاد) من هم همینطور. بیایید بریم به سمت مسابقه
رماننویسی. من مطمئنم که شما همه
رمانهای خلاقانه نوشتید.
(
ادمین با لبخندی صمیمی به سمت مسابقه
رماننویسی میرود و با همه احترام و قدردانی میکند.)
(آرتا، نیل، ارمیتا، هانی، زری و
ادمین با هم به سمت مسابقه
رماننویسی میروند و با هم صحبت و خنده میکنند. در راه، آرتا به نگاه نیل و ارمیتا توجه میکند و با خودش میگوید:)
آرتا: (با حالت شاد) خب، شاید این جشن سالگرد
انجمن رمانیک چیز خوبی هست. شاید این جشن سالگرد
انجمن رمانیک چیزی هست که ما رو به هم نزدیکتر میکنه. شاید این جشن سالگرد
انجمن رمانیک چیزی هست که ما رو به عشق وارد میکنه.
(آرتا با لبخندی روشن به سمت دوربین مینگرد و پرده میافتد.)
پایان