. . .

در دست اقدام رمان یارگیلاما(قضاوت کردن)| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
عنوان اثر: یارگیلاما
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

مقدمه:
زندگی کمی آرام‌تر قدم بردار.
من خسته‌ی این روزگارم

تو صبر کن تا شاید پا به پای تو برسم
زندگی کمی آرام و آهسته و بی‌مهابا
من هر چقدر که دویدم باز به تو نرسیدم
روزگار کمی آرام...
وقتی تمام نوجوانی و جوانی‌ات را به انتظار بنشینی باز هم چیزی تغییر نخواهد کرد.
تمام دخترها در طول زندگی، فقط به دو مرد تکیه می‌دهند یکی بابا و دیگری عشق‌شان اما او فقط به انتظار این دو مرد نشسته است تا شاید بیایند و زخم‌های تازه و کهنه‌اش را مداوا کنند!

خلاصه:
فاطمه دختر مظلوم هفده ساله، چند سالی
می‌شد که منتظر پدرش نشسته بود پدری که برای دفاع از حرم عازم سوریه شده بود و حالا بعد از چند سال در بی‌خبری از پدرش به سر می‌برد.
در مسیر زندگی‌اش فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر می‌گذارد و طی یک اتفاق یا شاید حکمت خدا با پسری آشنا می‌شود.
ساسان پسر مغرور صد البته جذاب داستان با فرهنگی خیلی متفاوت وارد زندگی او می‌شود و سبب پیدا شدن رضا که باعث می‌شود نهال عشقی که در دل فاطمه نهفته بود رفته رفته بزرگ‌تر باشد و بعد از کلی کش مکش محرم هم‌دیگر می‌شوند اما درست زمان عروسی اتفاقی پیش می‌آید که دوباره آن‌ها را برای مدت طولانی از هم دور می‌کند که فصل دوم رمان آن‌ها را به ما نشان خواهد داد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
281
پسندها
1,318
امتیازها
323

  • #81
قسمت ۸۰

مامان از آشپزخانه بیرون آمد.

- برو دخترم، شب زود بیا. من با محمد میرم وسایل‌هامون رو بیارم. شب این‌جا بمونیم تا زن عموت تنها نباشه تو هم وقتی اومدی همین‌جا بیا.

- چشم مامان. فعلا خداحافظ.

مامان با تعجب نگاهم می‌کرد. تعجب را از نگاهش خواندم اما دلیلش را نفهمیدم. خودش هم چیزی نگفت.

به سمت خروجی رفتم تا خواستم در را باز کنم در باز شد و عمو و محمد داخل آمدند.

- سلام.

- سلام دخترم.

با خنده ادامه داد.

- کجا به سلامتی؟

با شرم، سرم را پایین انداختم.

- خوب... عمو... راستش... سا...

وقتی دید خجالت می‌کشم در کمال تعجبم گفت: برو دخترم. ساسان قبلا از من اجازت رو گرفته!

مثل یک عروسک متحرک راه افتادم. اصلا از ساسان این اخلاق و رفتار را انتظار نداشتم. اصلا به شخصیتش نمی‌خورد که این قدر با احترام و به جا رفتار کند. اما ساسان این‌گونه بود ساسان کل دیدگاه مرا نسبت به تمام مردها زیر سوال برده بود!

ساسان با دیدن من از ماشین پیاده شد و عینکش را برداشت و در دستش نگه داشت و دست دیگرش را در جیبش گذاشت و لبخند ملیحی زد.

اما من هم‌چنان خجالت می‌کشیدم‌. امیدوار بودم راهی که انتخاب کردم درست باشد.

سر به زیر قدم به قدم به او نزدیک شدم.

آرام گفتم: سلام.

- به به، سلام فاطمه خانوم بالاخره بعد یه سال تونستم باهات قرار بزارم. هفت ماه قبل خواستگاری و چهار و پنج ماه هم بعد خواستگاری!

حق با او بود و حرفی برای دفاع از خودم نداشتم. حالا که فکر می‌کردم، من خیلی اذیتش کرده بودم.

ماشین را دور زد و در جلو را برایم باز کرد و منتظر ایستاد.

- خواهش می‌کنم بفرمایید.

نه تا این حد! من به اینجایش فکر نکرده بودم. اما راننده شخصی‌ام نبود که صندلی عقب بنشینم.

وقتی تردیدم را دید گفت: البته اگه راحت نیستین...

به سمتش رفتم و سوار شدم.

- ممنون.

باز هم با لبخند جوابم را داد. در را بست و خودش پشت فرمان نشست.

سویچ را چرخواند و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. بعد از چند دقیقه دنده را عوض کرد و پرسید.

- اگه مقصد خاصی مد نظرتون هست بگین من در خدمتم.

آرام جوابش را دادم

- نه برام فرقی نداره.

- اممم... پس بریم ببینیم سر از کدوم مرکز خرید در میاریم.

دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد. آهنگ عاشقانه‌ی ملایمی پخش شد. صدایش را کم کرد.

- می تونم باهاتون راحت باشم.

منظورش چی بود. تا من بخواهم فکر کنم خودش ادامه داد.

- منظورم اینه که در حرف زدن باهاتون راحت باشم. اشکالی که نداره؟

باید ذهن خوانی را هم به خصوصیاتش اضافه می‌کردم.

- نه اشکالی نداره.

سرش را بالا و پایین کرد.

- ببین من از این به بعد اسم شما رو جمع نمی‌بندم. وقتی باهات حرف می‌زنم. از تو هم خواهش می‌کنم همین کار رو کنی.

- اما من نمی‌تونم. یعنی راستش خجالت می‌کشم.

کمی جدی شد این را از تن صدایش حدس زدم.

- دیگه خجالت کشیدن بعد از این همه مدت برا من و تو معنی نداره. اگه این‌جوری پیش بریم فکر نکنم به جایی برسیم.

نمی‌دانستم چطور باید رفتار کنم. او در کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایش حق داشت.

- میشه بگین کجا داریم میریم؟ آخه راه‌مون خیلی طولانی شد.

- با اجازت دارم میرم بوتیک دوستم. مامان و سمانه هم بیشتر خرید‌هاشون رو از اون‌جا انجام میدن.

فهمید که از حرف زدن فرار کردم.

- ببخشید به زحمت افتادین.

- قرار شد جمع نبندی.

زیر چشمی نگاهش کردم.

- شرمنده، خیلی سخته.

-تمرین کنی، سختت نمیشه.

- سعی‌ام رو می‌کنم.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
281
پسندها
1,318
امتیازها
323

  • #82
قسمت ۸۱

- یه سوال بپرسم؟
- بفرمایید.
- اه نشد که.
تمام تلاشم را کردم.
- بپرس!
- آهان. الان شد. میگم تو تا الان من رو دیدی؟
با تعجب پرسیدم:
- چطور مگه؟
- آخه هیچ وقت ندیدم به من نگاه کنی. همیشه سر به زیری و هیچ گاه مستقیم نگام نکردی!
- حق با شم...
ناله وار گفت: نه!
باید یه جوری بگم بی‌خیال بشه.
با خنده جمله‌ام رو اصلاح کردم.
- حق با توست.
- خدایا شکرت. خوب پس چطوری من رو قبول کردی؟
- برام ظاهر زیاد مهم نیست اما رفتارت نظرم رو جلب کرد. تو شخصیت ثابتی نداری و هر لحظه یه جوری. آدم رو غافلگیر می‌کنی و این برام جالبه.
زیر لب هومی گفت.
- چه تحلیل قشنگی از من کردی، خوشم اومد.
با شیطنت خاصی ادامه داد.
- این وسط، یه مسئله‌ای هست.
- چی؟
- این‌که من هم تا حالا موفق نشدم ببینمت. من بر عکس تو قیافه برام خیلی مهمه!
سکوت کرد.
- نمی‌دونم چی بگم. هر کسی اولویت‌هایی داره.
داره
- من هم نخواستم چیزی بگی.
- پس چی؟
هنوز با همون لحن شوخ حرف میزد.
- هیچی فقط کافیه سرت رو بالا بگیری و یه کمی چادر رو عقب‌تر بکشی تا بتونم ببینمت!
لب به دندان گرفتم در حال که صدایم می‌لرزید گفتم:
- این رو ازمن نخوا.
- من این حق رو دارم.
باز هم حق داشت.
- روم نمیشه.
- کشیده و سرزنش وار صدایم زد.
- فاطمه!
اولین بار بود بدون پیشوند و پسوند اسمم را صدا می‌کرد و چه قشنگ کلماتش را ادا می‌کرد.
هنوز غرق در شیرینی اسمی که ازش شنیده بودم، مانده بودم.
- فاطمه، سرت رو بلند کن.
- نمی‌تونم.
ماشین را کنار جاده کشد و متوقف کرد.
- می‌خوای خواهش کنم ازت؟
صدایش گرفته شد.
- نه این چه حرفیه.
- پس سرت رو بلند کن.
دستم را بالا بردم و طوری که صورتم معلوم باشد چادرم را عقب کشیدم.
اما سرم را نمی‌توانستم بلند کنم و مستقیم نگاهش کنم.
- من رو ببخش، مجبورم کردی!
داشتم فکر می‌کردم که روی چه حسابی این حرف را زد. ولی او اجازه‌ی فکر بیشتر را به من نداد. دست گرمی زیر فکم نشست.
به وضوح لرزیدم. کمی سرم را عقب کشیدم اما صندلی مانع شد. انتظار این همه نزدیکی‌اش را نداشتم. سرم را با دستش بلند کرد و آرام به سمت خودش چرخواند. نگاهم به سمت پایین بود.
- فاطمه از من نگاهت رو نگیر که من می‌میرم.
سکوت کردم
- نمی‌خوای نگام کنی؟
باز هم سکوت کردم. اما آهنگ بد جوری به حرف‌های ساسان دامن میزد.
نگام کن، نذار ارتباط چشمامون باهم قطع بشه
بیا صدام کن، دیوونه‌ام کن با اون لحن قشنگت
نگام کن، با اون چشات یکم نگام کن
♫ ♫ ♫ ♫ ♫
دیوونه ببین آسمون امروز مثل روز آشناییمونه
عاشقونه این صدا واسه دلت میخونه
عاشقونه واسه تو میخونه
♫ ♫ ♫ ♫ ♫
یکم نگام کن، زیر لب صدام کن، نذار بشکنم اینجوری
باز دلبرونه دلم رو نریز انگار دیوونه ام، میدونه
♫ ♫ ♫ ♫ ♫
بی بهونه این صدا واسه چشات میخونه
نکنه بزنی به سیم آخر بری ترکم بکنی یه دونه
♫ ♫ ♫ ♫ ♫
عاشقم باش دل بکن از دنیا و آدمهاش
بیا یکی یدونه خودم باش، بیا یکی یدونه خودم باش
♫ ♫ ♫ ♫ ♫
یکم نگام کن، زیر لب صدام کن، نذار بشکنم اینجوری
باز دلبرونه دلم رو نریز انگار دیوونه ام، میدونه
آوان بند
- فاطمه نگام نکنی دلم می‌شکنه‌ها. یعنی من ارزش یه نگاه کردن هم ندارم!
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
281
پسندها
1,318
امتیازها
323

  • #83
قسمت۸۲
با حرفش آه بلندی کشیدم‌. نمی‌دانستم حیا را چطوری قورت بدهم. از طرفی حرفش بد جوری دلم را سوزاند. او از من خیلی سرتر بود. با این حال همیشه خودش را از من پایین‌تر می‌دید.
با سوز و دلتنگی خاصی که توی لحنش مشهود بود، گفت:
- فاطمه نگام کن!
دیگه طاقت نیاوردم و به صورتش چشم دوختم. با این کارم لبخند محوی روی صورتش نشست. چون خم شده بود با من فاصله‌ی چندانی نداشت و دستش هنوز زیر فکم بود. ساسان درست می‌گفت من تا حالا به صورتش زیاد توجه نکرده بودم! محو صورتش شده بودم و تک تکِ اجزای صورت جذابش را تو قاب چشمانم از نظر می‌گذراندم.
صورتی کشیده و پوست تقریبا گندمی داشت. چشمانش معمولی بود اما مژه‌های بلند و پر پشتش و چشمان عسلی تیره میان صورت شرقی‌اش بیشتر جذابش کرده بود. لب‌های معمولی و قلوه‌ای رنگ همراه با بینی کشیده‌اش خیلی به صورتش می‌آمد. ابروهایش مردانه و کشیده بود اما معلوم بود دست کاری کرده ولی زیاد توی چشم نبود. موهایش مشکی و پر پشت بود اما بغل موهایش را جوری اصلاح کرده بود که فقط در کله‌اش موهایش مانده بود و دو طرفش خط انداخته و بالا زده بود. باورم نمی‌شد اینقدر جذاب باشد. این بار نمی‌دانم چه حکمتی داشت که نمی‌توانستم از او چشم بگیرم و خداوند چه قشنگ آیه‌ای محض محرمیت‌مان نازل کرده بود تا احساس شرم و گناه نداشته باشم.
چشمانش روی صورتم در گردش بود و در همان حال آرام و زیر لب حرف میزد.
- وای فاطمه تو یه فرشته‌ای. یه فرشته که حتم دارم خدا تو رو برای من فرستاده. دختر تو که اینقدر خوشگلی چرا نمی‌خواستی من ببینمت؟
داشتم به حرف‌هایش گوش می‌دادم . آرام نجوا می‌کرد.
- بی خود نبود که دلم رو فقط با یه نگاه بهت باختم. چند ماه که سهله اگه لازم باشه سال‌ها به پات میشینم تا قبولم کنی. عکس بابات رو چندین بار دیدم. تو خیلی شبیه باباتی! چشمای میشی و صورت بی‌نقضت؛ انگار یه کپی از اون مرحوم هست.
مکثی کرد نفسی گرفت و ادامه داد.
- فاطمه به من اعتماد کن تا خوش بختت کنم و نزارم جای خالی هیچ مردی رو تو زندگیت احساس کنی!
با این حرفش قطره اشک لجوجی روی گونه‌ام سر خورد.
با انگشتش اشکم را گرفت و ادامه داد.
- تا نزارم دلت بشکنه و چشمات نمناک بشه. فقط کافی به من اعتماد کنی، باشه؟
مثل بچه‌ها چند بار سرم را تکان دادم. دستش را ملایم برداشت و روی چادرم سر داد. گوشه‌ای از چادرم را گرفت و اول بو کرد و سپس بوسید.
با این کارش دلم لرزید. داشتم فقط نگاهش می‌کردم. ساسان چقدر برایم ارزش قائل بود. چقدر برایم احترام می‌گذاشت! این پسر دیگر ازجنس کدام تبار بود؟
یکی دو کیلو‌متری رانندگی کرد و ماشین را متوقف کرد.
- می‌تونی پیاده بشی، رسیدیم.
خودش پیاده شد. من در آینه مشغول درست کردن چادرم شدم تا آیینه‌ی ماشین را پایین کشیدم و چشمم به خودم افتاد، تعجب کردم. صورتم تغییر کرده بود. انگار کیمیا یک آرایش محوی به صورتم نشانده بود. لبم را گاز گرفتم. کاش زمین دهن باز می‌کرد و مرا قورت می‌داد.
زیر لب گفتم: کیمیا دعا کن فقط دستم بهت نرسه. پس بگو مامان چرا اون قدر با دیدنم تعجب کرد. وای ساسان رو بگو! الان در موردم چه فکری می‌کنه؟
درست بود آرایشم زیاد نبود و اصلا معلوم نبود که آرایش داشتم اما خوب مهم این بود که من اصلا اهل آرایش نبودم. این بار چادرم را زیاد جلو کشیدم تا صورتم زیاد توی دید نباشد. شالم را که مرتب کردم ساسان در را برایم باز کرد. پیاده شدم.
- ممنون.
- خواهش می‌کنم.
به سمت پاساژ بزرگ و چند طبقه‌ی مجلل رفتیم.
ساسان به همان جدیت که شانه به شانه‌ام قدم بر می‌داشت به همان جدیت هم حرف میزد.
- ببین فاطمه هر چی برای فردا لازم داری می‌خری، دوست ندارم پیش بقیه باهات بحث کنم. اینجا تقریبا همه من رو می‌شناسند.
- آخه این‌طوری...
- گوش کن، فقط می‌خوام ازت چشم بشنوم.
- چشم هر چند راضی به زحمت نیستم.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
281
پسندها
1,318
امتیازها
323

  • #84
قسمت ۸۲


- وظیفمه پس تعارف نکن. از طرفی دوست دارم خرید کنار تو رو تجربه کنم.‌
میان بوتیک‌ها چرخ می‌زدیم. پاساژ تقریبا شلوغ بود و احساس می‌کردم همه به ما نگاه می کنند. برخی با بی‌تفاوتی می گذشتن و برخی با تعجب نگاه‌مان می‌کردند. بعضی‌ها هم مسخره می‌کردند و می خندیدند. از رفتارشان تعجب کردم تا این که جلوی ویترین یک مغازه ایستادیم تا لباس‌ها را انتخاب کنم. از پشت سرم صدای پچ پچ را شنیدم.
- اولی: نگاه کن تو رو خدا معلوم نیست جماعت چیکار می‌کنن. آخه دوست دختر اون هم این شکلی!
- دومی: مهین ساکت باش شاید خواهرشه یا همسرشه.
- اولی: نه بابا به پسره نمیاد خواهرش یا نامزدش باشه! اگه این طوری بود یا پسره شبیه دختره می‌شد یا دختره شبیه پسره!
- دومی: چی بگم والا.
انگار ساسان هم مکالمه‌ی آن‌ها رو شنید که دستش را کمی نزدیکم آورد و کنار گوشم پچ زد.
‌- اجازه هست؟
به دستش نگاه کردم. و دست‌های لرزانم را توی دستش گذاشتم. دستم را فشرد.
- وقتی من پیشت هستم فقط به من فکر کن. این جماعت عقلشون به چشمشونه!
لبخند ملیحی زدم.
- می‌دونم برام مهم نیست.
دستم را کشید.
-بیا بریم داخل.
داخل مغازه‌ رفتیم. یه مغازه‌ی بزرگ با دکوراسیون عالی و چیزی که چشم هر خریدار را خیره می‌کرد لباس‌های منحصر به فرد مغازه بود. ساسان رو به پسری که پشتش به ما بود و مشغول مرتب کردن لباس در دستش بود، کرد.
- سلام نیما
نیما با شنیدن صدایش سمت ما برگشت.
- به به، داداش ساسان خودمون. چطوری پسر؟
- خوبم. غرض از مزاحمت، لباس برا خانم لباس می‌خوام.
نیما این بار من را مخاطب قرار داد.
- سلام آبجی. خیلی خوش اومدی.
- ممنون.
- خانوم ایرانی، داداش نیما از رفیقای نزدیک بنده هستند یا بهتره بگم مثل برادرمه.
- بله به جا آوردم‌شون. چند باری اسباب زحمت شدیم.
- این چه حرفیه آبجی، وظیفه بود. کمی منتظر باشین تا لباس‌ها رو بیارم‌.
ساسان با معنی و چشم و ابرو به دوستش گفت:
- نیما فقط تو انتخاب لباس‌ها دقت کن.
نیما که گویا مفهوم نگاه ساسان را فهمید، خندید.
- چشم داداش، متوجه‌ام.
نیما رفت و من و ساسان منتظر ماندیم که با چند بسته لباس برگشت.
- بفرمایید آبجی، این لباس‌ها در خور شماست.
ساسان و نیما یکی یکی بسته‌ها را باز کردند و روی میز چیدند.
ساسان رو به من گفت: تا جایی که ممکن بود گفتم لباس‌ها رو در خور خودت بیارن. ببین باز نپسندیدی بگو بریم یه جای دیگه.
نیما و ساسان با فاصله، مشغول گپ شدند تا من معذب نشوم. لباس‌ها واقعا زیبا و درعین حال پوشیده بودند.
صدای قهقهه و خنده‌ی نیما و ساسان بلند شد. آرام حرف میزدند و بلند می خندیدند.
نگاهی به لباس‌ها کردم. لباس یاسمنی از جنس مخمل داشت و سنگ دوزی‌های محشرش بنفش بودند. آستین‌های بلندی داشت و خود لباس بلندیش خوب بود. بی اختیار دستی روی لباس کشیدم. چشمم به قیمتش افتاد. قیمتش خیلی زیاد بود امکان نداشت اجازه بدهم ساسان این‌قدر خرج کند.
- چی شد، تونستی انتخاب کنی؟
با صدای ساسان نزدیک گوشم تقریبا پریدم. برنگشتم سمتش که اگه بر می‌گشتم صورتم به صورتش می‌خورد.
با تته پته جوابش را دادم.
- چیز... میگم... من ... لباس... دا... دارم. بهتره بریم.
انگار که حرف من را نشنیده باشد با صدای بلندی نیما را صدا زد.
- نیما... نیما...
- جونم داداش.
- این لباس یاسمنی، سایز خانم رو بده.
نیما نگاهی به لباس در دستم انداخت.
- رو چشمم داداش.
ساسان کمی مکث کرد و گفت:
- راستی، لباس‌های ست همین رنگ رو هم برا من بده.
چشمانم گرد شد. یعنی ساسان می‌خواست رنگ یاسمنی بپوشد!
- چشم، فقط بگرد ببین کدوم مدل‌ها مورد پسندت هست تا ستش رو بهت بدم.
با حرف نیما ساسان سرش را تکون داد و میان رکال‌های لباس‌ها قدم برداشت.
نمی‌دونم چرا بی اختیار ازپشت نگاهش کردم. چهار شانه و قد بلند بود و تقریبا بدن پر و ورزشکاری داشت. پیراهن سرمه‌ای شلوار لی سرمه‌ای چند درجه تیره‌تر از پیراهنش، فیت تنش بود. در همان لحظه برگشت و وقتی نگاهم را غافلگیر کرد یک چشمک زد و این بار به سمت من قدم برداشت.
از خجالت آب شدم. انگار فهمید داشتم آنالیزش می‌کردم. باز هم سینه‌ی ستبرش از میان دکمه‌های نصف باز پیراهنش خود نمایی می‌کرد. من ساسان را این طوری قبولش کردم، پس نباید شکایت می‌کردم.
در کمال تعجبم سمت رکال‌های زنانه رفت. میان انبوه شال و روسری‌ها، شال یاسمنی رنگی که سر تا سرش شکوفه‌های برجسته‌ی بنفش داشت را بیرون کشید و جوراب شلواری کرم را هم برداشت و آورد و روی میز گذاشت.
نیما دوستش رو بهش گفت:
- انتخاب کردی؟
- آره تو رکال سوم، مدل مجلسیش که هست، ست همین لباس خانوم رو بده.
- رو چشمم.
- راستی نیما.
- جانم.
- بی‌زحمت از اون یکی بوتیکت کیف و کفش هم برا خانوم بیار.
نیما این بار با خنده گفت: اطاعت میشه جناب.
لباس‌ها را بسته بندی کردند و شاگرد نیما تا کنار ماشین برد. خیلی خسته شده بودیم و از طرفی شب شده بود. سوار ماشین شدیم. ساسان ماشین را روشن کرد و به راه افتاد، بعد چند دقیقه صدایم کرد.
- فاطمه، اگه موافق باشی بریم شام بخوریم بعد برسونمت خونه‌ی عموت؟
نگاهی به ساعت ماشین انداختم که هشت شب را نشان می‌داد.
- آخه دیر میشه، مامان نگرانم میشه.
لحنش شیطنت داشت.
- نگران نباش من بهشون اطلاع دادم.
تقدیرانه نگاهش کردم.
- پس بریم.
- رو چشم.
به سمت رستوران راند. نگاهی به در ورودی رستوران انداختم. خیلی خوب می‌شد از همین جا مجلل بودن رستوران را تشخیص داد. نمای رستوران آینه کاری شده بود و چراغ‌های طلایی نصب شده روی نما، چشم اندازش را چندین برابر کرده بود. ساسان دستم را گرفت و لبخندی تحویلم داد و با هم وارد رستوران شدیم. گارسون جلوی در تعظیم کوتاهی کرد.
- خیلی خوش اومدین آقای حشمتی. بفرمایید میزتون آماده است.
ساسان از قبل برنامه ریزی کرده بود. برای چندمین بار به ذهنم خطور کرد که من چقدر برایش مهم هستم! میز زیبایی آماده شده بود و دو تا شمعدانی پایه بلند رویش خود نمایی می‌کرد. چندین غذای متنوع به چشم می‌خورد. صندلی را عقب کشید و دستش را به سمتم گرفت.
- بفرمایید بانو.
تشکری کردم و نشستم و دوباره صندلی را جلو کشید. خودش هم روبه روی من نشست.
نگاهی به میز کردم.
- لازم نبود این همه به خرج بیافتین.
چشمانش را روز میز چرخاند.
- قابلتون رو نداره.
من در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و همیشه در زندگی قناعت دیده بودم.
- آخه ما فقط دو نفریم. این همه تدارک لازم نبود.
ساسان لبخند زد.
- فاطمه برا همیشه که نیست؛ فقط برا یه امشبه.
شام را در سکوت خوردم و وقتی سرم را بلند کردم ساسان دو تا دستانش را ستون صورتش کرده بود و به من نگاه می‌کرد. معذب شدم ولی خودم را نباختم. نگاهم را ازش دزدیدم و با خجالت لب زدم.
- بهتره بریم. دیگه داره دیر میشه.
کتش را از پشت صندلی چنگ زد و بلند شد.
- رو چشم.
چند تا تراول روی میز گذاشت.
ماشین را جلوی خانه‌ی عمو متوقف کرد. دستم را روی دستگیره گذاشتم تا پیاده بشوم. که حرفش باعث شد دستم روی دستگیره خشک بشود.
- فاطمه... من دوستت دارم.
به سمتش برگشتم. دوتا دستانش را روز فرمان ماشین گذاشته و به جلو چشم دوخته بود.
ادامه داد.
- من هیچ وقت و هیچ رقمه ازت دست نمی‌کشم. فاطمه درکم می‌کنی؟
نگاهم را به پایین دوختم و آرام جوابش را دادم.
- آره درک می‌کنم. چ.. چو... چون من... من هم... دوست دارم.
این بار نوبت او بود که تعجب کند. سمت من برگشت، چند ثانیه بی‌حرف نگاهم کرد بعد گوشه‌ی لب پایینش را به دندانش گرفت و چند بار سرش را بالا و پایین کرد و سرخوش خندید.
من هم با صدای خنده‌ی او خندیدم و این خوش‌ترین لحظه‌ی زندگی بود. پاکت کوچیکی را از میان پاکت‌های صندلی عقب برداشت و به سمت من گرفت.
- این یه یادگاریه، لطفا ازمن قبولش کن.
با تردید پاکت را از دستش گرفتم.
- مرسی
جعبه‌ای ازش بیرون کشیدم و درش را باز کردم. یه نیم ست نقره بود و واقعا زیبا و قشنگ بود.
- وای چه قشنگه، ممنون.
چشمانش را روز هم گذاشت و آرام گفت:
- فردا اگه خواستی جایی بری زنگ بزن خودم بیام دنبالت.
گیج پرسیدم:
- مثلا کجا؟
کمی جا خورد.
- خوب چطور بگم؟
منتظر نگاهش کردم.
ابروهایش را بالا انداخت و سرش را خاراند.
- خوب منظورم مغازه‌ای، جایی، آرایشگاهی...
چپ چپ، نگاهش کردم.
- خوب چرا اینطوری نگام می‌کنی. مگه فردا عروسی نیست؟
طلبکار جوابش را دادم.
- چرا هست اما عروس یکی دیگه است.
انگار نمی‌خواست کم بیاورد.
- از من گفتن دیگه، باز هم اگه کاری داشتی زنگ بزن.
دندان‌هایم را از حرص روز هم فشار دادم.
- باشه. نمیایی خونه؟
ابروهایش را بالا انداخت و پاکت‌ها را به دستم داد.
- فعلا شبت بخیر.
- خدا حافظ.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
281
پسندها
1,318
امتیازها
323

  • #85
قسمت ۸۳


*****
- فاطمه... فاطمه.
- هااا
- بیدار شو دختر دیرمون میشه.
خواب آلود پرسیدم:
- چرا باید دیرمون بشه؟
- باید بریم یه جایی.
- کجا؟
کیمیا این بار عصبی پتو را از رویم کنار کشید.
- اه، بلند شو دیگه.
- باشه تو برو من هم میام.
بعد از رفتم کیمیا، دست و صورتم را شستم و به سمت آشپزخانه رفتم تا صبحانه بخورم.
وارد آشپزخانه شدم همه پر نشاط و انرژی دور میز نشسته بودند.
- سلام. صبح همگی بخیر.
همه، یکی یکی جوابم را دادند.
سر میز نشستم و مشغول صبحانه خوردن شدم. که محمد زودتر از همه بلند شد.
- با اجازتون من برم الهه منتظرمه.
- برو پسرم خدا پشت و پناهت.
مامان بلند شد.
- محمد صبر کن تا برات اسپند دود کنم.
محمد با خنده سرش را به طرفین تکان داد.
مامان بساط اسپند را به راه انداخت و چند دور روی سر محمد چرخواند. کیمیا بلند شد و جلوی محمد رقصید. من هم با تعجب داشتم نگاه‌شان می کردم. خلاصه محمد که رفت عمو هم برای تدارک وسایل عروسی رفت.
- دخترا، ما دو تا جاری داریم با هم میریم آرایشگاه سر کوچه. شما دو تا هم هر کجا خواستین برین.
رو به مامان مردم.
- وا، مامان من که آرایشگاه نمیرم.
مامان ابروهایش را در هم کشید.
- این چه حرفیه عروسی که مختلط نیست میگی نمیری. الان دیگه همه میرن. تو اگه نری بقیه مسخره می کنن، بخصوص با وجود ساسان و خانوادش!
معترضانه صدایش زدم.
- مامان..
با تهدید گفت:
- همین که گفتم، حرفی هم نباشه.
ساکت شدم. همه رفتند و من و کیمیا ماندیم.
با حالت لوس صدایش زدم.
- کیمی جونم.
خیلی زود قصدم را فهمید.
- نه
خودم را به نفهمی زدم‌.
- وا چی نه!
- این که بخوای بقیه رو بپیچونی. زود آماده شو تا آژانش بیاد و بریم.
وا رفتم. هیچ کسی به حرفم گوش نمی‌کرد.
- کیمیا
جدی شد.
- گفتم که نه!
- ای بابا بزار حرف رو بزنم.
- خوب
حخجالت را کنار گذاشتم.
- میگم ساسان دیشب گفت اگه رفتم جایی بهش بگم تا خودش ببره.
کیمیا با خوشحالی گفت:
- واو چه خوب. باشه پس زنگ بزن تا اون بیاد ما هم حاضر بشیم. این‌جوری مجبور نمیشم منتظر آژانش بمونم.
با خوشحالی موبایل را برداشتم.
- باشه.
خجالت کشیدم بهش زنگ بزنم برای همین پیام دادم.
بعد چند لحظه موبایل در دستم لرزید.
ساسان جواب داده بود.
- باشه. نیم ساعت دیگه دم در باشین.
رفتم وضو گرفتم. اگر آرایشگاه می‌رفتیم نمی‌تونستم برای نماز ظهر وضو بگیرم. وسایلی که ساسان برایم خریده بود را جمع کردم. پاکتی که نمی‌دانستم داخل آن چی بود را باز کردم و روی زمین ریختم.
کلی وسیله‌ی آرایشی رپی فرش پخش شد.
- امون از دست این پسر.
میان وسیله‌ها کاغذ کوچیکی خود نمایی می‌کرد.
کاغذ را برداشتم.
(می دونم زیاد اهل آرایش نیستی اما چون دیدم آرایش بهت میاد اینا رو برات کادو گرفتم).
لبخندی زدم و آن‌ها را هم برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
کیمیا در پذیرایی منتظرم بود.
- بریم؟
چادرم را درست کردم و گفتم:
- آره فکر کنم ساسان الان باید برسه، بریم.
به کوچه رفتیم که ساسان با دیدن ما تک بوقی زد. به سمت ماشینش رفتیم. من کنارش نشستم و کیمیا صندلی عقب نشست.
بعد از سلام و احوالی پرسی که با ساسان کردیم. حرکت کرد و بعد یه ربع با خجالت و صدای آرامی گفت:
- فاطمه خانوم، جای خاصی مد نظرتون هست؟
من که این چنین جاهایی را نمی شناختم برای همین به عقب برگشتم و همان سوال را از کیمیا پرسیدم که کیمیا جواب داد.
- والا ما که جای خاصی رو نمی شناسیم.
در حالی که خنده‌اش را کنترل می‌کرد ادامه داد.
- امروز هم اولین بارمون هستش این تصمیم رو گرفتیم.
ساسان سرش را با خنده تکان داد و بعد ده دقیقه ماشین را پارک کرد. این‌جا مال همسر دوستم هست. مورد اعتماده. من هم این بغل میرم آرایشگاه رفیقم و منتظرتون می‌مونم تا با هم بریم.
رو بهش گفتم:
-این جوری که معطل ما میشین.
- گفتم که خودم هم کار دارم.
پاکت‌ها را برداشتیم و بعد از پیاده شدن با چشمان گرد به دست ساسان که پاکت بزرگی را حمل می‌کرد نگاه کردم. نتوانستم کنجکاو بودنم را پنهان کنم.
- اینا چیه دستت؟
یک نگاه به پاکت در دستش کرد و یک نگاه به من و بعد با خنده گفت:
- چیه شما برا عروسی لباس مجلسی می‌پوشین من نپوشم؟
با حرفی که زد کاملاً قانع شدم. این دیگه کی بود! معلوم بود ساسان به ظاهرش بیشتر از هر چیزی اهمیت میدهد.
کیمیا چادرش را جلوی دهنش گرفته بود و ریز ریز می‌خندید.
وقتی ساسان از ما دور شد به سمتش برگشتم و با اخم گفتم:
- تو دیگه چته؟
-‌ با خنده و بریده بریده گفت:
- خدایی شما دو تا دیگه نوبرین. نه.. نه... نه به تو که دختری و به زور آرایشگاه آوردیمت و نه به آقا ساسان که پسره و مجهزتر از ما اومده. وای خدا مردم از خنده.
خودم هم خنده‌ام گرفته بود. خوب کیمیا راست می‌گفت.
آرایشگر که انگار منتظر ما بود! خیلی با احترام ما را تحویل گرفت و بدون معطلی کارش را شروع کرد. ما هم که چیزی از این کارها سر در نمی‌آوردیم. بی‌حرف زیر دستش نشسته بودیم و خودش و شاگردش مشغول بودند.
- خوب تموم شد، می‌تونید لباس‌هاتون رو بپوشید.
به سمت وسیله‌هامون رفتیم. لباس‌هایی که ساسان برایم خریده بود را پوشیدم و در آخر شال و روسری‌ام را انداختم که صدای آرایشگر بلند شد.
- وای اینجوری که موهات خراب میشه.
چپ چپ نگاهش کردم. یعنی اون همان اول ندید ما با چه سر و شکلی به آرایشگاهش آمده بودیم که الان این حرف را میزد!
- ترجیح میدم موهام خراب بشه تا نامحرم موهام رو نبینه.
حال نوبت آرایشگر بود که با دلخوری نگاهم کند.
کیف و کفشم را از پاکت بیرون کشیدم. این‌ها دیگر محشر بودند. بنفش بودند و گل‌های سفید و سنگ‌های یاسی داشتند. ذوق زده همه را پوشیدم و نیم ستم را هم انداختم.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
281
پسندها
1,318
امتیازها
323

  • #86
قسمت ۸۴


برگشتم ببینم کیمیا چه کاری می کند که دیدم خشکش زده است. صدایش زدم.
- کیمیا... کیمی...
نه خیر، انگار نه انگار که با او هستم. اینبار بلندتر صدایش زدم.
- کیمیا...
- ها..ها...
- کجایی تو؟
- وای باورم نمیشه تو واقعا فاطمه‌ای؟
خندیدم. طفلی محو من شده بود.
- آره خودم هستم.
سرش را با دهان بازش به طرفین تکان داد.
- نه این امکان نداره.
کمی نزدیکش شدم.
- وااا. دیونه شدی؟
- فاطمه اگه خودت باشی کلی تغییر کردی.
فکر کردم بی‌جا از من تعریف می کند.
با بی خیالی به لباس‌هایش نگاه کردم. یک پیراهن مجلسی بلند از جنس گیپور به رنگ آبی آسمانی تنش بود و صورتش در شال سفید می‌درخشید.
- وای... کیمیا تو خودت که خوشگل‌تر شدی.
انگار از تعریف من خوشش آمد.
- واقعا
- آره بابا.
به سمت آرایشگر برگشتم.
- میشه آینه رو نشون بدین تا چادرم رو تنظیم کنم.
- آره چرا که نه، بفرمایید اتاق بغلی.
هر دو چادرهایمان را در دست‌مان گرفتیم و به اتاق رفتیم. جلوی یک آینه‌ی بزرگ ایستادیم. تا چشم‌مان به خودمان افتاد هر دو جیغ بنفشی کشیدیم. این واقعا من بودم؟ مگه یک آدم تا چه اندازه می‌توانست تغییر کند؟ نمی‌دانستم چه‌طوری باید با قیافه‌ی جدیدم کنار می‌آمدم. به زور دست‌هایم را بلند کردم تا چادرم را، روی سرم بیندازم.
وقتی کارمان تمام شد کیمیا رو کرد به آرایشگر و گفت:
- چقدر تقدیم کنیم؟
- قبلا حساب شده!
- چی؟ کی حساب کرده؟
- آقای حشمتی.
کیمیا این بار رو بهم گفت:
- وای این‌طوری که بد شد.
- دیگه چیکار میشه کرد. بریم تا دیرمون نشده.
از آرایشگر تشکر کردیم و بیرون رفتیم. با چشم داشتیم دنبال ساسان می گشتیم اما نبود. یک غریبه به ماشینش تکیه زده بود که حدس زدم دوستش باشد، اما برای ما دست تکان داد. اخم‌هایم را در هم کشیدم. همین کم بود که یکی مزاحم‌ ما بشود. ولی آن شخص به دست دادنش اکتفا نکرد و این بار صدایش را بلند کرد.
- ای بابا، بیایید برسونم‌تون، دیرم شد.
از حرکت ایستادیم و هیچ کدام میلی متری از جای خود تکان نخوردیم! زبانم را چرخواندم تا درس درست حسابی به او بدهم اما با حرفش دهانم را بستم.
انگار خطر را احساس کرد که لبخند شیطونی بر لب نشاند و گفت:
- فاطمه خانوم، منم ساسان،‌ بیایید دیگه.
دقیق نگاهش کردم. بلوز یاسمنی و شلوار بنفش تیره فیت تنش بود. آستین بلوزش را خیلی ماهرانه تا بازوهایش تا زده بود. انگار از اول برای پیراهن‌هایش سه دکمه‌ی اولش را ندوخته بودند. مدل یقه‌ی بلوزش، خودش مدل باز بود و غیر از زنجیرش یک دستمال گردنی نازک خوشگل هم دور گردنش خودنمایی می‌کرد.
تازه ظاهر خودم یادم افتاد، زیر لب گفتم: کیمی من هم میام پشت پیش تو بشینم!
معترضانه گفت:
- خفه شو فاطمه این جوری زشت میشه.
- اما من خجالت می‌کشم.
- دیگه چاره‌ای نیست. فاطمه میگم این ساسان دیگه نوبره. تو رو خدا لباس‌هاشرو ببین. خدا شب عروسی ساسان و پدرم رو ختم به خبر کنه.
بعد از حرفش هر دو خندیدیم، با سقلمه‌ای که کیمیا بهم زد خفه شدم. چون دیگر کنار ساسان بودیم.
- سلام
- سلام.
- بریم دیگه.
دیدم ساسان بی‌حرکت ایستاده. منتظر نگاهش کردم.
- خوب...امم... فاطمه خانم؟
- بله؟
- میگم اگه اجازه بدین تو همین آتلیه‌ی دوستم چند تا عکس بندازیم.
زیر لب با ترس نجوا کردم.
- یا خدا همینم مونده بود.
- این بار رو، ازتون خواهش می‌کنم.
نتوانستم حرفش را زمین بیاندازم و مجبورا قبول کردم. آتلیه مال همان آرایشگر و همسرش بود و همان خانم آمد تا از ما عکس بگیرد.
با فاصله از ساسان ایستاده بودم. خانم گفت:
-آقای حشمتی با خانوم چه نسبتی دارین؟ آخه انگار خیلی ازتون معذبه!
ساسان دلخور نگاهم کرد و با اخم‌های در هم جوابش را داد.
-نامزدم هستند.
آرایشگر با لحن لوس گفت:
- آهان پس محرم نیستین!
این بار نگاه تیز ساسان مرا نشانه گرفت.
- نه، اتفاقا محرم هستیم.
داشتم زیر نگاه تیز ساسان آب می‌شدم. خودم هم نمی دانم چرا این قدر اذیتش می‌کنم.
کیمیا لبش را به گوشم نزدیک کرد.
- فاطمه، نمی‌خوای کوتاه بیایی، یه عکس بندازی که نمی‌میری.
سرم را تکان دادم و لبم را به دندان گرفتم. عزمم را جذب کردم و یک قدم به سمت ساسان برداشتم که چادرم از سرم سر خورد. وقتی برگشتم دیدم چادرم دست کیمیاست. خدا را شکر کردم که مانتو و شالم بلند بودند.
نگاه‌های خیره‌ی ساسان ماند. لرزش دل خودم هم بماند. ژست‌های عکاس هم بماند.
در داخل ماشین همه سکوت کرده بودیم. ساسان آرام می‌خندید. اما چیز خنده داری نبود کمی که گذشت خنده‌‌اش بلندتر شد. انگار کیمیا هم مثل من اعصابش خورد شده بود که خجالت را کنار گذاشت.
- ساسان خان میشه بگین به چی می‌خندین تا ما هم بخندیم؟
ساسان جا خورد.
- شرمنده، آخه می‌دونید باد به خاطره افتادم. همون روزی که فاطمه خانوم رو از آرایشگاه مستقیم به خونه‌مون برده بودم.
این بار گردنش را سمت من برگرداند و آرام گفت:
- همان روزی که مال من شد!
با صورتی سرخ شده، بالاخره به خانه‌ی عمو رسیدیم. هر سه با هم بالا رفتیم. خانه‌ی عمو بزرگ بود و عروسی همین جا برگزار می‌شد. تا عصر چیزی نمانده بود. تا وارد شدیم بعد از تعریف بقیه ازما، به اتاق کیمیا رفتم تا نمازم را بخوانم. خواستم قامت ببندم، که صدای ساسان آمد.
- زن عمو اگه زحمتی نیست به من هم یه مهر بدین تا نمازم رو بخونم.
لحظه‌ی سکوت کل خانه را فرا گرفت. در همان حال به سمت خروجی اتاق رفتم. ساسان کنار ورودی آشپزخانه ایستاده بود و با زن عمو حرف میزد. عمو و محمد صد و هشتاد درجه گردنشان را به عقب برگردانده بودند و خبره او را نگاه می‌کردند. کیمیا و مریم دهانشان باز مانده بود و مادرم لبخند ملیحی بر لب داشت و زن عمو که انگار متوجه حرفش نشده بود بعد از مکث طولانی گفت:
- ساسان چیزی خواستی؟
ساسان که انتظار این عکس‌العمل را از این خانواده نداشت. یک دور نگاهش را به صورت تک‌تک اعضا دوخت. کمی حالش گرفته شد اما چیزی نگفت. این بار با صدای تحلیل رفته گفت:
اگه اشکالی نداره جا نماز می‌خواستم!
زن عمو او را سمت اتاق محمد هدایت کرد.
نمازم که تمام شد، داشتم از اتاق خارج می‌شدم که چشمم در اتاق محمد، به ساسان افتاد. آرام به سمت اتاق رفتم و به در تکیه دادم. نماز خواندن ساسان چقدر جالب و دور از انتظار بود‌. ساسان اهل نماز بود یا داشت تظاهر می‌کرد؟ ولی نه ساسان اهل تظاهر نبود. سلام نمازش را داد و خم شد مهر را بوسید و دستش را روی صورتش کشید. با روی خوش، سرش را به سمت من برگرداند. با خنده‌ی یه طرفه که به چهره داشت گفت:
- چیه؟ تو هم فکر می‌کنی بهم نمیاد اهل نماز باشم؟
همون جا کنار در نشستم و به چهار چوب در تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم.
- راستش رو بخوای، نه! تو واقعا نماز می خونی یا داری تظا...
انگار ناراحت شد.
- حدسش رو میزدم این رو بگی، نه تو بلکه کل خونوادت نیم ساعت تو بهت موندن. ببین فاطمه من همون اول هم گفتم به قیافه‌ی غلط اندازم نگاه نکن. من بنده‌ی خدام، نمازم رو می‌خونم هیچ، روزه‌‌ هم می‌گیرم.
- پس با این حساب باید قدردان خدا باشم!
لبخند شیرینی به لب نشاند و چشمانش را به ملایمی روی هم گذاشت.
- فاطمه من هر جوری باشم؛ باز هم لیاقت تو خیلی بیشتر از منه!
- این حرفا رو نگو.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
281
پسندها
1,318
امتیازها
323

  • #87
قسمت ۸۵

کار‌هایم را از سر گرفتم. تدریس می‌کردم و دانشگاه می‌رفتم. سه، چهار ماهی از عروسی محمد می‌گذشت. گاهی وقت‌ها ساسان در آموزشگاه دنبالم می‌آمد و گاهی به خانه دعوتش می‌کردیم. خیلی خوب با همدیگر راه آمده بودیم و از هم دیگر راضی بودیم. باز هم کسانی بودند که وقتی ما را می‌دیدند مسخره می‌کردند و یا به ما می‌خندیدند اما مهم خودمان بودیم که همدیگر را دوست داشتیم.
*****
چند روز می‌شد که ساسان را ندیدم برای همین دلتنگش بودم. کمتر زنگ میزد و کوتاه مکالمه می‌کرد. انگار سرش شلوغ بود من هم نمی‌خواستم زیادی مزاحم کارش باشم.
آماده شده و کتاب‌هایم را برداشتم و سوار ماشین شدم. جلوی خانه‌ی مریم توقف کردم و چند بار بوق زدم، ولی خبری از او نشد. گوشی را برداشتم، بعد چند بوق جواب داد.
-خبر مرگم. اومدم بابا چه خبرته؟
سریع گفتم:
- زود باش مریم دیرمون شده. من دو‌باره حوصله‌ی بحث با استاد رو ندارم.
- باشه قطع کن الان اومدم.
گوشی را قطع کردم و بعد ده دقیقه مریم پیدایش شد.
عصبی گفتم: چه عجب اومدی؟
-هیچی نپرس فاطمه، مامان دست از سرم بر نمی‌داشت.
انگار گلافه و بی‌حوصله بود.
- وا چرا؟
کیفش را جابه جا کرد و نفس راحتی کشید.
- چه بدونم یه خواستگاری پیدا شده که آدم درست و حسابی نیست. با این وجود مامان هی اصرار می‌کنه که حداقل بیان خواستگاری، بعد تصمیم بگیرم.
در حالی که به خیابان نگاه می‌کردم، پرسیدم:
- خوب تو از کجا می‌دونی آدم درست و حسابی نیست.
طلب کارانه به من نگاه کرد.
- می‌خوای بگم از کجا می‌شناسمش؟
بی خیال گفتم:
- خوب آره.
- بابا یکی از داشجو‌های دانشکده است؛ آقای علی یاری!
با شنیدن اسمش نمی‌دونستم تعجب کنم یا بخندم و یا حتی عصبی بشم.
مریم که سکوتم را دید گفت: حق داری خواهرم. این پسر با کل دانشگاه دوست شده و همه‌ی دخترای دانشگاه رو می‌شناسه.
باز هم نخواستم چیزی بگویم که ناراحتش کنم.
-خوب یه جوری سعی کن مامانت رو قانع کنی.
صدایش لرزید، انگار واقعا بدون چاره مانده بود.
- والا دیگه نمی‌دونم چه کاری باید انجام بدم.
به دانشگاه که رسیدم ماشین را پارک کرده و پیاده شدیم. از شانس خوبی که داشتیم با علی یاری رو‌به رو شدیم و هیچ کدام به او اعتنایی نکردیم. کلاس شروع شد استاد سخت تدریس می‌کرد و ما هم در سکوت گوش می‌دادیم. تا اینکه بعد از دو ساعت کلاس تمام شد. با مریم به حیاط رفتیم تا هم هوا تازه کنیم و هم چیزی بخوریم. مریم رفت و دو تا ساندویج گرفت و روی نیمکت زیر سایه درخت بزرگ نشستیم و مشغول خوردن شدیم. اما هیچ رقمه نمی‌توانستم حرص خوردن مریم را نادیده بگیرم.
- دارم از حرص می‌میرم‌ها، ببین تو رو خدا، علی یاری چند متر اون طرف‌تر ایستاده و چشم ازمن بر نمی‌داره. انگار اگه نا غافل بشه، گم میشم!
خنده‌ام گرفته بود. این پسر هم از آن بچه پرروها بود که هیچی از آداب و معاشرت نمی‌دانست.
دست مریم را گرفتم.
- بی‌خیال خواهری، بلند شو بریم سر کلاس الان استاد میاد.
دستم رو گرفت و بلند شد.
- باشه، بریم. فقط فاطمه من آخرش این پسره رو می‌کشم.
چشمام رو روز هم گذاشتم.
- آروم باش، مریم‌.
نفس کلافه‌ای کشید.
- هوووف... نمی‌تونم خواهری، نمی‌تونم. پسره فکر می‌کنه من از کار‌هاش خبر ندارم که به خودش اجازه داده بیاد خواستگاریم.
- همه چی درست میشه، نگران نباش.
سر کلاس رفتیم. این بار استاد با برگه‌های در دستش وارد شد و از ما امتحان گرفت. یک ساعت طول کشید تا به هفت سوال جواب بنویسم. امتحان را که تمام کردم برگه را تحویل داده و از کلاس خارج شدم و پشت سر من هم مریم بیرون آمد.
- وای فاطمه، خیلی خسته‌ام. تو رو خدا من رو ببر خونه‌تون تا کمی استراحت کنم.
با خنده گفتم: داری از مامانت فرار می‌کنی؟
وا رفته جوابم را داد.
- راستش آره. برم خونه باز هم همون موضوع و بحث‌مون پیش میاد. بابا هم که رو حرف مامان حرفی نمیزنه. من هم که هر چی بگم قبول نمی‌کنه.
- عجب! باشه بیا بریم.
جلوی در خروجی دانشگاه بودیم که یکی از پشت مریم را صدا کرد.
- خانوم صالحی؟
مریم کلافه برگشت.
-ها، دوباره چیه؟
از میان دندان‌های قفل شده‌اش با حرص غرید.
- ببین چی میگم دختر. نمی‌تونی من رو رد کنی.
من هم به سمت‌شان برگشتم تا ببینم کی به خودش اجازه داده اینطوری حرف بزنه. باز هم یاری بود. طوری به صورت مریم زل زده بود که انگار از او طلبی دارد. ولی مریم هم از صبح داشت حرص می‌خورد و از طرفی دختری نبود که با این باد‌ها بلرزد. با چند قدم بلند خودش را به یاری رساند. با کف دستش محکم روی سینه‌اش کوبید. چون یاری انتظارش را نداشت چند قدم عقب‌تر رفت و با حیرت به مریم نگاه کرد. مریم صدایش بلندتر از همیشه بود.
- هه، مگه تو کی هستی؟
یاری چند قدم بهش نزدیک شد
- من هر کی باشم هزار برابر از تو سر ترم.
مریم دستش را در هوا تکان داد.
- آقای یاری برو. برو بیشتر از این مزاحم نباش.
یاری چند قدم عقب رفته را برگشت و انگشتش را جلوی مریم تکان داد.
- مریم، من راحتت نمیزارم. تو باید مال من بشی.
همین کافی بود تا مریم عصبی‌تر شود و داد بزند.
- اسم من رو تو دهن کثیفت نیار، برو گم شو.
صدای سیلی توجه‌ام رو جلب کرد. سرم را بلند کردم، دیدم صورت مریم سرخ شده و دستش را روی صورتش گذاشته و چشمان پاکش اشک آلود است.
خیابان شلوغ بود. اما کسی توجه نمی‌کرد‌
با تعجب و عصبی گفتم: تو چیکار کردی؟
بی‌ادبانه جوابم را داد.
- برو بابا. به تو یکی ربطی نداره!
همین موقع صدای پر ابهت مردانه‌ی در گوشم پیچید.
- به خانوم ربط نداره به من که ربط داره!
پسره تخت سینه‌ی ساسان کوبید و چون ساسان انتظارش را نداشت دو سه قدم عقب‌تر رفت. وقتی ایستاد از چشمانش آتش می‌بارید. ابرو‌هایش را درهم کرد‌.
شاید دیوانگی بود ولی من عاشق همین چهره‌اش بودم. همین رفتارش که خونش از غیرت می‌جوشید. درست مثل اولین شب دیدارمون که جلوی دوستانش این‌گونه قد علم کرده بود. فریاد زد.
- فاطمه دست دوستت رو بگیر و برو تو ماشین!
نزدیکش شدم
- ولی، ساسان...
این بار غرید
- چی گفتم من فاطمه؟... زود!
مریم که هم‌چنان خشکش زده بود و گویا درکی از محیط نداشت، دستش را گرفتم و به سمت ماشین رفتم. مریم را سوار کردم و به دستش آب دادم. خودم کنار ماشین ایستادم.
ساسان و یاری سر هم داد می‌زدند و چند نفر هم تماشا می‌کردند. نفهمیدم چی شد، ساسان مشتش را تو صورت یاری فرود آورد و بعد به جان هم افتادند. با دیدن این صحنه دستم را جلوی دهانم گرفتم. هر دو رقیب‌های خوبی برای هم بودند و چیزی از هم‌دیگر کم نداشتند. یکی ساسان میزد و یکی یاری! اینجا ماندم بی‌فایده بود. سمت آن‌ها دویدم و چند نفر را که سعی داشتند آن‌ها را جدا کنند، کنار زدم. یاری روی زمین افتاده بود وساسان مشت ولگد پی در پی به او میزد. آستین کتش را گرفتم و کشیدم.
-ساسان ولش کن.
ولی ساسان انگار نمی‌شنید. گریه‌ام گرفته بود. این بار محکم‌تر کشیدم.
- ساسان... ساسان جون من... جون فاطمه ولش کن. گشتیش، ساسان.
این بار انگار به خودش آمد. دست نگه داشت و به صورتم نگاه کرد. بعد چند ثانیه یقه‌ی علی را رها کرد و بلند شد. برایش خط و نشان کشید.
- ببین پسر جون. من اگه مثل تو بودم فرشته‌ای مثل این نصیبم نمی‌شد. دیگه دور و بر خانوما نبینمت که وای به حالت اگه ببینمت! ببین سعی کن اول لیاقت رو داشته باشی و بعد برا به دست آوردنش تلاش کن.
یاری بی‌جان زمین افتاده بود. ساسان دستم را گرفت و به سمت ماشین رفتیم. تازه صورتش را دیدم. کنار لبش خونی شده بود و لب‌هایش هم پاره و خاکی بودند. دستمال هفت رنگ خودم که همیشه در کیفم بود را در آوردم و به او دادم. با تعجب نگاهم کرد.
- گوشه‌ی لبت خونی شده.
سرش را به معنی فهمیدن تکان داد و لبش را پاک کرد. به سمت مریم برگشتم مثل مجسمه به نقطه‌ی نا‌معلومی چشم دوخته و حرکتی نمی‌کرد. چند بار صدایش زدم.
- مریم... مریمی... خواهری!
بالاخره بعد از چند دقیقه سرش را به معنی چیه تکان داد.
متاثر پرسیدم:
- خوبی عزیزم؟
سرش را به سمت شیشه‌ی ماشین برگرداند و در حالی که قطره اشک از چشمش جاری می‌شد، لبش را به دندان گرفت سرش را به معنی آره تکان داد.
ساسان آرام لب زد
- راحتش بزار.
من هم دیگر چیزی نگفتم. بعد از یک ساعت گشت و گذار در خیابان ساسان برای ما آبمیوه خرید و وقتی مریم کمی خورد حالش بهتر شد. او را به خانه‌ی خودمان بردم تا کمی آرام شود. رو به ساسان کردم.
- تو هم میومدی خونه دیگه.
چشمانش را آرام روز هم گذاشت و تبسمی کرد.
- نه مزاحم نمیشم الان خانم صالحی از هر چیزی بیشتر به آرامش نیاز داره. پیش دوستت باشی بهتره.
لبخندش را با خنده جواب دادم.
- باشه. بابت همه چی ممنون.
ماشین را روشن کرد.
- خواهش می‌کنم بانو. به مادر سلام برسون.
- چشم، فعلا خداحافظ.
از کمدم لباس برداشتم و به سمت مریم گرفتم.
- بیا خواهری برو یه دوش بگیر تا آروم‌تر بشی.
چشمانش را روی هم گذاشت و لبخند بی‌جانی زد. به سمت حمام رفت.
گوشی را برداشتم و به خانه‌ی مریم زنگ زدم.
-سلام خاله، خوبین؟
- سلام دخترم، ممنون تو خوبی.
- من هم خوبم خاله، زنگ زدم اطلاع بدم که مریم پیش منه یه دو روز می‌مونه.
با نگرانی‌پرسید.
- اتفاقی افتاده؟
- نه خاله نگران نباشید فقط... چطور بگم...
- چیزی شده!
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
281
پسندها
1,318
امتیازها
323

  • #88
قسمت ۸۶

- خاله موضوع سر خواستگار مریمه.
- پس بگو مریم خانم قهر کرده ازمون.
- نه خاله قهر چیه. اون پسر اون طوری که شما می‌شناسید نیست خاله. امروز دم دانشگاه مزاحم‌مون شد و به مریم سیلی زد.
کمی نگران شد.
- وای خدا مرگم بده، مریم خوبه؟
- خوبه، خدا رو شکر آقای حشمتی پیش‌مون بودن.
- پس خیالم راحت شد. دیگه چی می‌تونم بگم دخترم. فقط مریم رو به تو سپردم. انگار من اشتباه می‌کردم.
- خیال‌تون راحت. فعلا خداحافظ شما.
- به امید دیدار.
مریم از حمام بیرون اومد و جلوی آیینه نشست.
سشوار را برداشتم و بدون حرف موهای بلند و روشنش را خشک کردم. شانه را برداشتم تا موهایش را شانه بزنم.
از تو آیینه چشمم به صورت مات زده و غمگینش افتاد. شانه را آرام روی موهایش کشیدم و سعی کردم به همان آرامی با او حرف بزنم.
- مریم چیزی نشده که این قدر ناراحتی. یه چیزی بود تموم شد رفت.
مریم لبخند غمگینی زد
- هه... تموم شد؟ از نظر تو چه آسون تموم شد!
- منظورت چیه.
آهی کشید و با غم در صدایش گفت: اگه ساسان تو گوش تو میزد باز هم این حرف رو میزدی!
بدون هیچ فکری جوابش را دادم.
- آخه ساسان و علی یاری چه ربطی به هم...!
انگار که در ذهنم جرقه‌ای زده باشد، دستم روی موهایش ثابت ماند و ناباورانه لب زدم.
- نه... نه... این نمی‌تونه واقعیت داشته باشه!
همین حرفم کافی بود تا مریم دستش را جلوی دهانش ببرد و با صدای بلند زار بزند.
دستش را گرفتم و بلندش کرده و بغلش کردم. الان می‌توانستم خواهرم را درک کنم. مریم چه زجری را داشت تحمل می‌کرد. وقتی که آرام شد رفت و روی تخت نشست. از اتاق بیرون رفتم و برای خودم و مریم شام آماده کردم و داخل سینی گذاشتم. مامان پیش زن عمو رفته بود. سینی را به اتاق بردم و روی تخت گذاشتم. مریم به سینی نگاه کرد و با صدای تحلیل رفته گفت: اسباب زحمت شدم.
- این چه حرفیه دیوونه، مگه آدم با خواهرش این حرف‌ها رو داره.
این بار لبخند کم جانی زد و مشغول غذا خوردن شدیم. غذا که تمام شد سینی را به آشپز خانه گذاشتم و وقتی رفتم به اتاق، مریم روی تخت دراز کشیده بود و به تخت تکیه زده بود با دیدنم گفت: تو هم بیا اینجا بخواب تختت بزرگه.
رفتم کنارش دراز کشیدم. دقایقی بعد از سکوت، مریم با لحنی که دل آدم را کباب می‌کرد، لب به سخن باز کرد.
- می‌دونی فاطمه، از اولین روزی که دیدمش عاشقش شدم. کاش نمی‌شدم فاطمه... اگه عاشقش نمی‌شدم چندین و چند بار دلم رو نمی‌شکست. وقتی دیدم با دخترای دیگه می‌گرده دلم شکست. به چشمام باور نداشتم. هی می‌گفتم من شکاکم. اما نشد. بخت باهام یار نشد. برا همین چند ماه پیش سعی کردم فراموشش کنم که موفق نشدم. ولی ازش کینه داشتم دیگه متنفر بودم. عشق و نفرت در کنار هم آدم رو تا مرز جنون می‌بره. من رو هم دیونه کرد. تا این که جریان خواستگاری پیش اومد. گویا تو قسمتم بود از کسی که دوسش دارم سیلی بخورم!
قطره‌های اشکش دیوانه‌ام می‌کرد. چقدر مریم سختی کشیده بود و من خبر نداشتم.
- الهی قربونت برم خواهری، تو چی کشیدی؟ چرا تا حالا بهم چیزی نگفتی؟
آرام نحوا کرد
- دیدم خودت درگیری نخواستم به فکر من هم باشی.
- تو چه مهربونی، بگیر بخواب همه چی درست میشه. بسپارش به خدا.
******
امروز خیلی خسته بودم. هم تدریس کردم و هم امتحان گرفتم. حالم هیچ تعریفی نداشت و خستگی به من غلبه کرده بود. فقط اتاقم را می‌خواستم و یک خواب بی‌دغدغه که خستگی به در کنم. کلید را روی در چرخاندم و وارد شدم. صدای عمو می‌آمد همراه با صدای کیمیا و مامان که داشتند حرف می‌زدند.
- سلام به همگی.
- سلام دخترم.
عمو جور خاصی نگاهم می‌کرد
- سلام دخترِ عمو.
- عمو خوبی.
- خوبم.
کیمیا ناراحت بنظر می‌رسید
- سلام کیمیا چرا ساکتی؟
-هیچی فقط خسته ام.
- آی گفتی منم یه خواب راحت می خوام.
عمو رو به من گفت: فاطمه برو لباس‌هات رو عوض کن و بیا تا باهات حرف بزنم. بعد برو استراحت کن.
لحن سرد عمو جانم را لرزاند. یعنی عمو چیکار با من داشت. چی شده بود که عمو این قدر به هم ریخته به نظر می‌آمد. بعد از تعویض لباس‌هایم و شستن دست و صورتم، با استرس و بی‌حوصلگی تمام پیش بقیه رفتم و کنار کیمیا نشستم.
عمو حالش خوب نبود و این وضعیت حال من را بدتر می‌کرد. دستانش را به هم می‌سایید و نفس‌های عمیقی می‌کشید وقتی خسته شد به من چشم دوخت.
- فاطمه جان بلند شو بریم تو آلاچیق صحبت کنیم.
این بار شکم به یقین تبدیل شد که قطعا چیزی شده.
-عمو چیزی شده؟
از جایش بر‌خواست. سعی می‌کرد آرام باشد ولی موفق نبود.
- نه دخترم. بیا بریم تا برات توضیح بدم!
در آلاچیق نشستیم و عمو این پا و آن پا کرد و در آخر گوشی‌اش را در آورد و کمی با گوشی‌اش ور رفت و بعد با دستان لرزان به سمت من گرفت.
- بیا دخترم این‌ها رو ببین.
یک چشمم به دستان لرزانش بود و یک چشم دیگرم به گوشی در دستش!
- وا عمو، من چی رو باید ببینم؟
عمو باز هم سرد شد. مثل روز های قبل از ازدواجم!
- این فیلم‌ها و عکس‌ها رو، یکی یکی ببین.
با اکراه گوشی رو از دستش گرفتم. چشمم به عکس یک دختر بسیار زیبا و خوشگل و در عین حال هم سن و سال خودم افتاد. ظاهرش تقریبا تعریفی نداشت، بیشتر شبیه خارجی‌ها بود. تعجب کردم که این عکس تو گوشی عمو چیکار می‌کنه! دستم را روی صفحه‌ی گوشی لرزاندم و عکس بعدی نمایان شد. دومین عکس، همان دختر و ساسان بود.
کم کم نگاهم رنگ غم همراه با تعجب به خود گرفت. سومی، یک فیلم بود. با دستان لرزانم فیلم را پلی کردم. انگار دلم می‌دانست چه چیزی به انتظارم نشسته است.
ساسان با یک دستش دست دختر را محکم گرفته بود و تقریبا اون را پشت سرش قایم کرده بود و با دست دیگرش داشت هم زمان با سه نفر دعوا می‌کرد. پیراهن آستین حلقه‌ای در تنش پاره شده بود و از دماغش خون می‌آمد، اما باز هم بی‌خیال آن دختر و پسرها نمی‌شد!
چشمانم دیگر از این گردتر نمی‌شد. ساسان چیکار داشت می‌کرد. این کی بود که بخاطرش حاضر بود از جانش بگذرد؟ کی بود که برایش، عزیز‌تر از من که نه حتی انگار عزیزتر از جانش بود!
عکس‌ها را تند تند پشت سر هم نگاه می‌کردم تا جواب سوالم را پیدا کنم ولی هر چقدر که می‌گشتم بیشتر در عمق فاجعه غرق می‌شدم! چند تا عکس با همان دختر و ساسان بود. یا کنار هم‌دیگر و یا دست هم را گرفته بودند. آخرین فیلم را هم پلی کردم.
یه شهر بازی بود. ساسان و دختر و سمانه هر سه تا بودند و داشتند بستنی می خوردند که یک دفعه نمی‌دونم چی شد که ساسان با خنده دختر را دنبال کرد و... تا همین جا بس بود، موبایل از دستم افتاد. هر چقدر سعی کردم پیش عمو خود دار باشم نشد، قطره‌های اشک از یک دیگر سبقت می‌گرفتند و در آخر شکستم. جلوی عموی دلسوزم شکستم. هق زدم و گریه کردم.
به بخت سیاهم، به ساده دل بودنم. به این که چطور اجازه دادم ساسان تا قلبم نفوذ کند و مرا بازی بدهد. از خودم بدم می‌آمد. نه تنها از خودم، از تمام مرد‌های اطرافم متنفّر شدم. پس بگو چرا ساسان این قدر با دلم راه می‌آمد. بگو چرا چند روز بود از او بی‌خبر بودم ؟ نگو سرش جای دیگری گرم بود. من را باش که از دلتنگی او، کم مانده بود مجنون بشوم.
عمو از من کلافه تر بود. وقتی دید سکوت کردم با آرامش ذاتی خود گفت:
- نمی‌تونستم همین جوری تو رو دست ساسان بسپرم. تو تنها یادگار برادرم هستی. برا همین چند روز پیش ساسان که اومد پیشم گفت می‌خواد عقدتون جاری بشه! ازش چند روز وقت خواستم تا بیشتر در موردش تحقیق کنیم.
با حرف عمو، با تعجب به او چشم دوختم. پس چرا ساسان در مورد عقد به من چیزی نگفته بود!
- برا همین محمد رو چند روز فرستادم دنبالش تا تعقیبش کنه. دیروز دیدم محمد خیلی داغون اومد خونه و این‌ها رو به من نشون داد. من قضیه رو کم و بیش به مامانت اینا گفتم. الان هم اگه قبول کنی می‌خوام.. می‌خوام...
چرا عمو در گفتن حرفش تردید داشت؟ مگر چی می‌خواست بگه؟
-عمو... می‌خوای چی؟
کمی سمت جلو خم سد و به چشمان کم سوی من چشم دوخت.
- ببین دخترم از من دلت نشکنه اما بهترین راه اینه که صیغه‌تون رو فسخ کنم.
با تعجب اسمش رو صدا زدم.
-عمو...!
- فاطمه، این‌جوری بهتره.
باور‌م نمی‌شدم. من به این‌جای قصه‌ فکر نکرده بودم. آخر قصه من فقط مال من و ساسان بود نه هر کدام تنهایی! چیکار باید می‌کردم. چه باید می‌گفتم. عمو می‌خواست چه‌کاری کند. ای خدا کمکم کن.
- نظرت چیه دخترم؟
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
281
پسندها
1,318
امتیازها
323

  • #89
قسمت۸۷

- نه عمو... من رو ببخشین اما فعلا نه!
- ولی...
عمو خواهش می‌کنم یه مدت بهم فرصت بدین.
- باشه هر چی تو بخوای.
در واقع من می‌خواستم با چشمان خودم ببینم و باور کنم. حالا می‌فهمیدم مامان چرا به من می‌گفت هنوز عاشق نیستی؛ چرا مریم می‌گفتم به چشم‌های خودش شک داشت. الان من هم به چشم‌های خودم شک داشتم. چیزی که چشم‌هایم دید را باور نمی‌کنم.
دو هفته از آن روز می‌گذرد. ساسان هر بار که تماس می‌گیرد به یک بهانه‌ای تماس را قطع می‌کنم. این دو روز پیش انگار حس کرده بود که مدام از من می‌پرسید چه شده و چرا دارم این‌قدر از او دوری می‌کنم. من سکوت کردم و هیچی نگفتم. در این مدت حوصله‌ی هیچ‌ چیزی را نداشتم و امروز به زور، مریم و کیمیا من را به کتاب‌خانه آوردند. بی‌هدف میان انبوه کتاب‌ها قدم می‌زدم و فکر می کنم. و از فکر کردن زیاد دیوانه می‌شوم! برای این‌که مریم و کیمیا دست از سرم بردارند همین جوری دستم را بالا بردم و از میان انبوه کتاب‌ها، کتابی را بیرون کشیدم و در دستم به سمت‌ دخترها رفتم. کتاب‌ها را که تصویه کردیم از کتاب‌خانه بیرون آمدیم که ای کاش فلج می‌شدم و همان‌جا می‌ماندم، یا کور می‌شدم و چیزی نمی‌دیدم.
از کتاب‌خانه که خارج شدیم در حالی که به سمت ماشین می‌رفتیم صدای آشنایی توجه من را جلب کرد. دنبال منبع صدا می‌گشتم که چشمم به آن طرف خیابان افتاد. ساسان با همان دختر، کنار هم بستنی می‌خوردند و گاهی با صدای بلند می‌خندیدند. بدنم خشک شده بود. توان هیچ حرکتی را نداشتم فقط داشتم به صحنه‌ی رو به رویم که پایان نقطه‌ی خوشبختی من و ساسان بود نگاه می‌کردم.
حرف‌ها وصحنه‌ها جلوی چشمانم قطار شدند.
(من خودم رو بهت ثابت می‌کنم)
زیر لب زمزمه می‌کردم
- اینطوری می‌خواستی ثابت کنی.
(اهل دوستی با دخترا نیستم)
- این رو هم دیدم
(بر خلاف ظاهرم درونم پاکه)
- خیلی پاک بودی...
(من دوستت دارم فاطمه)
- تو خیلی ساده بودن من رو دوست داشتی
دروغ پشت دروغ
کیمیا دستم را گرفت.
- بیا بریم دختر عمو.
- ولی کیمیا...
- بیا عزیزم، بیا بریم.
دوباره نگاهشان کردم. الحق که این‌جور دختری لایق ساسان بود. نه منی که یکی خودم هستم و یکی چادر سیاهم.
بی‌حرف در ماشین نشستم و مریم پشت فرمان نشست. نفهمیدم چطوری و چه موقع به خانه رسیدیم. به سمت اتاق رفتم و روی تخت نشستم. تصویر دختر از ذهنم پاک نمی‌شد. نتوانستم جلوی چشمان گریانم را بگیرم. وقتی دیدم اولین اشک از چشمم جاری شد با دلی شکسته زا زدم و به خدا گلایه کردم؛ از بابایی که هیچ وقت ندیدمش، از زندگی که به زور سر پا ایستادم و آخر سر از عشق نافرجامم.
دو روز با تمام سختی‌ها و گریه‌ها و شب بیداری‌ها گذشت. گویا باید حرف چند هفته پیش عمو عملی می‌شد. موبایلم را برداشتم و بعد شماره گیری منتظر ماندم. بعد از چند بوق جواب داد.
- بله؟
- سلام عمو جون خوبی؟
- سلام دخترم، من خوبم تو خوبی؟
- بد نیستم عمو.
- خوب، خدا رو شکر.
- عمو؟
- جون عمو
-می‌خواستم یه چیزی بهت بگم در مورد ساسان...
- والا چی بگم دخترم. کیمیا مختصر یه چیزایی به من گفت.
- پس کیمیا کار من رو راحت کرده.
- ببین دخترم تلفنی نمیشه. یه ساعت دیگه میام اونجا تا حرف بزنیم.
- ممنونم عمو.
یک ساعت بعد عمو خونه‌ی ما بود و با مامان حرف زد. بعد با هم به آلاچیق رفتیم، وقتی مطمئن شد که تصمیم را گرفتم به پدر ساسان زنگ زد و بعد از چند ثانیه صدای آقای حشمتی در گوشی پیچید.
- بله، بفرمایید؟
- سلام آقای حشمتی.
عمو به پدر ساسان زنگ زده بود و داشت صحبت می‌کرد و من در دلم خدا خدا می‌کردم که قضیه به جدایی ختم نشود. آقای حشمتی یک جوری ما را قانع کند و اصلا بگوید ما اشتباه می‌کنیم. من و ساسان هم‌دیگر را دوست داشتیم. ما دو‌تا بدون هم نمی‌توانستیم زندگی کنیم. با وجود تفاوت هایمان از زمین تا آسمان، عاشق هم‌دیگر بودیم. پس آن همه علاقه چه می‌شد.
- ببخشید مزاحم‌تون شدم.
صدای پدر ساسان خیلی ضعیف به گوشم می‌رسید.
- خواهش می‌کنم بفرمایید.
- آقای حشمتی می‌خواستم اگه اجازه بدین صیغه‌ی این دو جوون رو فسخ کنم؟
- اتفاقی افتاده آقا منصور؟
- نه فقط ازدواج این دو به صلاح نیست.
- والا چی بگم. کاش صرف نظر کنین.
- امکانش نیست.
- کاش بزارین به عهده‌ی خود بچه‌ها.
عمو زیر چشمی نگاهم کرد.
- فاطمه با این تصمیم موافقه.
- اما فکر نکنم ساسان موافق باشه. من نمی‌تونم این رو به ساسان بگم! پس بی‌زحمت خودتون بگین.
- باشه. الان تماس می‌گیرم. فعلا خداحافظ.
ملتمسانه عمو را نگاه کردم.
عمو زیر لب لا الله الا الله گفت.
- دختر جان این جوری نگام نکن. بزار کارم رو تموم کنم.
فکر کنم داشت شماره‌ی ساسان را می‌گرفت که با خجالت گفتم:
- عمو اگه میشه بزارید رو اسپیکر.
عمو سرش را به طرفین تکان داد و روی اسپیکر گذاشت. صدای ساسان پیچید.
- جانم عمو؟
ته دلم داشتم با ساسان حرف میزد. ساسان کاش گوشی را جواب نمی‌دادی.
عمو انگار دلش خیلی از ساسان پر بود که اخم‌هایش را در هم کشید و خیلی خشک و عصبی گفت:
- ببین ساسان خان، فقط یه کلمه میگم و تموم.
با حرف عمو من خشکم زد چه برسد به ساسان.
- عمو چیزی شده؟
نپرس ساسان، نپرس که من از پرسیدنش پشیمونم.
- پسر زنگ زدم بگم که دارم صیغه‌تون رو پس می‌خونم.
صدای شاد ساسان تو گوشی پیچید.
- وای عمو جان مرسی جبران می‌کنم.
هم عمو و هم من جا خوردیم که ساسان ادامه داد.
- ممنون که قبول کردین عقد کنیم.
ساسان، نیستی ببینی که ما دیگه برا هم نیستیم چه برسد به عقد‌
عمو عصبی‌تر از قبل تقریبا با صدای بلندی گفت:
- چه عقدی بچه جان. مگه گذاشتی کار به عقد بکشه.
- عمو، مگه صیغه رو فسخ نمی‌کنید تا عقد کنیم!
با این حرفش باز هم اشک‌هایم سرازیر شد. دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدایم را نشنود. اما انگار دیر شده بود.
- عمو تو رو به مقدسات قسم، بگو چی شده. این فاطمه است که داره گریه می‌کنه؟
بعد بلند‌تر که انگار داشت داد میزد.
- فاطمه... عمرم... چی شده؟ مگه نمی‌دونی اشکات عمر ساسان رو می گیره، ها؟
با حرفش این بار بی‌مهابا و با صدای بلند گریه کردم. چرا کاری می‌کرد که باور کنم اتفاقی نیفتاده؟
- فاطمه... چی شده فاطمه؟...صبر کن الان میام صبر کن.
عمو هم‌چنان کلافه بود و مدام دستش رو روی محاسنش می‌کشید و زیر لب ذکر می‌گفت.
نمی‌دانم چقدر گذشت که ساسان در حیاط فریاد زد.
- فاطمه... فاطمه... کجایی؟
عمو از جایش برخواست و به سمتش رفت.
-چه خبرته جوون؟ بیا اینجا ببینم.
ساسان را تا حالا این‌طوری ندیده بودم. از خشم سرخ شده بود با لحن تندی رو به عمو گفت:
- آقای ایرانی، خودتون زنگ زدین میگین صیغه‌تون رو پس می‌خونم. این فاطمه است که داره اشک می‌ریزه! بعد به من میگین چه خبرمه؟
عمو سرش را پایین انداخت. ساسان آمد و جلوی پایم زانو زد.
- فاطمه سرت رو بلند کن.
اما من از او شکسته بودم. من ساسان خودم رو می‌خواستم، نه ساسانی که خیانت کار شده بود. من ساسان بی‌ریا و راستگو را می‌خواستم، نه این آدم دو رویی که الان روبه رویم بود. تمام قوتم را جمع کردم تا از خودم دورش کنم.
-ساسان برو، فقط برو.
شکه شد.
- فاطمه معلوم هست چی میگی. آخه من بی تو کجا برم؟
- برو ساسان، نمی‌خوام صدات رو بشنوم!
از جایش بر‌خاست. عصبی‌تر از قبل بود.
- فاطمه منم...
دستش را محکم به سینه‌اش کوبید.
عاشق سینه چاکت. ببین منو، من همون ساسانم.
بلند شدم با گریه گفتم:
- نه تو همون ساسان نیستی بی‌معرفت. تو اونی نیستی که عاشقم بود. نیستی، نیستی، نیستی.
مامان و کیمیا هم بیرون آمده بودند و پا به پای من و ساسان اشک می‌ریختند.
ساسان مردانه اشک می‌ریخت و به عمو التماس می‌کرد که این کار ر ا نکند. نشستم سر جایم و خشک گفتم.
- بخون عمو!
ساسان با تعجب لب زد.
- فاطمه... حداقل یه دلیل بیار که بدونم این کارات برا چیه؟
- دلیلش رو خودت می‌دونی.
- اما من...
این بار عمو تشرّ زد.
- ببین ساسان می‌شینی صیغه که تموم شد میری و فراموش می کنی که خانواده‌ی ایرانی وجود داره. فراموش می کنی فاطمه‌ای بود. میری و پشت سرت رو نگاه نمی کنی!
ساسان کنار عمو نشست و کیمیا هم کنار من جا گرفت.
آلاچیق با وجود خورشید تابان وسط آسمان، خیلی سرد بود! جوری که تنم می‌لرزید.
ساسان مدام دستش را مثل شانه، بین موهای آشفته‌اش می کشید. گاهی هم به ته ریش‌هایش می‌کشید.
- حاضرین؟
- فاطمه من بهت گفته بودم که دست از سرت بر نمی‌دارم. حالا هر تصمیمی می‌خوای بگیری، بگیر.
پوز خندی زدم. دست از سرم بر نمی‌دارد اما هم زمان، با از ما بهترها میگردد.
پوز خندم را دید و با تعجب و خیره نگاهم کرد.
عمو بسم الله گفت.
ساسان نگذاشت که ادامه بدهد.
- آقای ایرانی کمی صبر کنین.
- برا چی؟
- صبر کنین تا بگم.
عمو سکوت کرد. ساسان گوشی را به دستش گرفت. بعد از ور رفتن با گوشی، آن را، روی گوشش گذاشت.
- سلام نیما ببین چی میگم.
...
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
7
نوشته‌ها
281
پسندها
1,318
امتیازها
323

  • #90
قسمت۸۸

- صد تا سکه برام بیار به آدرسی که می‌فرستم.
تماس را قطع کرد.
سرد‌تر از قبل گفتم:
- من چیزی نمی‌خوام.
خشک جوابم را داد.
- ولی این وظیفه‌ی منه.
- آقای حشمتی!
-؛فاطمه خواهش می کنم. من این جوری راحت ترم. بعدا خودتون هر کاری خواستین باهاش انجام بدین.
امیر سکه‌ها را آورد و ساسان سمت من گرفت.
- اینا حقّ توست. حق مهر و محبتی که تو این مدت ازت دیدم!
- ولی من نمی‌خوام.
- باشه نخوا.
جلوی پایم گذاشت و سر پا ایستاد.
عمو چند جمله‌ی عربی را بدون وقفه خواند و این طوری بود که همه چیز تمام شد.
من در همان آلاچیق جان دادم و ساسان پیر شد و با کمر خمیده آخرین نگاهش را به من انداخت.
- یادته بهت چی گفتم؟
سرم را پایین انداختم.
- بهت همون اول گفتم که اگه باز هم من رو بی‌خیال بشی، بی خیالت نمیشم. اما اگه ازت نا‌امید شدم با یکی بدتر از خودم ازدواج می‌کنم!
هق هقم بلند‌تر شد.
انگشتش را چند بار جلوی من تکان داد.
- ببین فاطمه، هنوز از تو نا‌امید نشدم. هنوز نشدم!
صدای قدم‌هایش که روی پارکت زمین می‌کشید را می‌شنیدم. انگار با قدم‌هایش قلبم را سلاخی می کرد.
ایرادی نداشت که برای آخرین بار نگاهش کنم، داشت؟
سرم را بالا گرفتم. اشک‌های مزاحم اجازه نمی‌دادند عشقم را، عشق اول و آخرم را، برای آخرین بار ببینم. با آستینم اشک‌هایم را پاک کردم. ساسان شانه‌هایش خمیده بود! قدم هایش روی زمین کشیده می‌شد. دو‌تا دستانش را پشت گردنش قلّاب کرده بود و به سمت خروجی می‌رفت. باز هم چشمانم اشکی شد. انگار همان مردی نبود که با اقتدار و شانه‌های صاف قدم‌های مطمئنی بر می‌داشت.
من چه کردم با ساسان؟ ساسان با من چه کرد؟ به همین راحتی، ساسان رفت و تمام عشق‌مان تباه شد.
آه که دلم چه سوزشی دارد. دلم می سوزد برای خودم... براب ما.... برای عشق نافرجام مان. دلم برای آرزو‌هایی که با هم داشتیم می‌سوزد.
من ماندم و خاطرات شیرین، من ماندم تصویری از اولین مرد زندگیم. من ماندم و تنهایی.
او رفت بی من، با باری از غم.
رفتنی میرود، حتی اگر تو بخواهی مانع آن باشی. ساسان هم رفت ولی من مانع او نشدم، خودم خواستم که برود. از این به بعد باید با نبودنش کنار می‌آمدم.
یک هفته بعد از آن ماجرا، مثل روز‌های گذشته‌ام، تنها در خانه نشسته و به صفحه‌ی خاموش تلوزیون چشم دوخته بودم و به روزهایی که با ساسان داشتم فکر می کردم. گاهی نم نشسته زیر چشمانم را می‌گرفتم. صدای در آمد. بی‌حوصله بلند شدم و آیفون را برداشتم.
-بله؟
- منزل ایرانی؟
صدا مرد غریبه بود.
- بله بفرمایید.
- خانوم فاطمه ایرانی بسته دارن؛ میشه بگین بیان امضا کنن.
- بله، خودمم، الان میام.
چادرم را روی سرم کردم و کنجکاو بیرون رفتم. پستچی بسته‌ای به دستم داد و کاغذ را امضا کردم و به داخل خانه برگشتم. سمت اتاقم رفتم و روی تخت نشستم و با کنجکاوی تمام، بسته‌ی نسبتا بزرگی را باز کردم. اما هر بار که تکه‌ای از او دیده می‌شد، اشک بیشتری در چشمانم جمع می‌شد. یک عکس شاسی بود، مال من و ساسان که روز عروسی محمد انداخته بودیم. یک عکسی که چشم هر بیننده‌ای رو خیره می‌کرد. هر لحظه آتش نهفته‌ی دلم شعله ورتر می‌شد و تنم را به آتش می‌کشید. و هر لحظه که حس دوست داشت ساسان در دلم بیدار می‌شد، کلمه‌ی بزرگ خیانت او را زمین میزد.
پاکت بیست در سی را که روی عکس چسبانده بودند، با اکراه جدا کردم و بازش کردم. عکس‌های دیگری از من و ساسان بود که اون روز انداخته بودیم.
-آخه من الان دیگه این عکس‌ها رو برای چه می‌خوام. الان که دیگه نه ساسانی بود و نه عشقی. جای همه رو نفرت و خیانت گرفته!
عکس‌ها را روی تخت رها کردم و عصبی از تخت جدا شدم که یک چیزی از بغلم روی پایم افتاد، کمی نگاهش کردم و خم شدم و برداشتم. وقتی خوب نگاهش کردم دیدم یک نامه است. ولی نمی دانم چرا دلم نمی‌خواست تای نامه را باز کنم. تا الان به خودم امید می‌دادم که عکس‌ها را امیر همان دوست ساسان برایم فرستاده. با دست و دل لرزانم نامه را باز کردم و شروع کردم به خواندن.
( سلام کبوتر دلبر من، امیدوارم خوب باشی، فکر نمی‌کردم به همین زودی دلتنگت خواهم شد. تو یک اتفاق خوب بودی که از وسط زندگی من گذر کردی و رفتی. ولی رد پای خوبی‌های تو در زندگیم مانده است. در این مدت هر چه فکر می‌کنم که چرا این کار را با من کردی باز هم به نتیجه‌ای نمی‌رسم. گاهی هم با خود می‌گویم شاید دیدی مناسب تو نیستم نخواستی بیشتر از این در زندگیت بمانم، بگذریم.
عکس‌ها را وقتی نیما برایم آورد دیگر بازشان نکردم؛ چون می دانم چه عقایدی داری و دلت نمی‌خواهد چشم نامحرم به عکست بیافتد. من هم برای تو فرستادم تا هر کاری خواستی بکنی. امیدوارم خوشبخت بشی و لایق بهترین‌ها)
هق میزدم و ناله می‌کردم. حس می‌کردم اشک‌ها هم آرامم نمی‌کند. خیز برداشتم و آینه و هر چی روی کنسول عسلی‌ها بود روی زمین ریختم و هم زمان داد میزدم.
-خدا لعنتت کنه، خدا ازت نگذره! چرا این کار رو با من کردی؟ چرا باعث شدی دل ببازم و دلم بشکنه. تو چیکار با من کردی ساسان؟ چرا من رو به این روز انداختی؟ حالا من چیکار کنم؟ با نبودت چه کنم؟ دردم رو به کی بگم؟ دِ جواب بده نامرد، جواب بده!
وسط اتاق زانو زدم و دستم را جلوی چشمانم گرفتم و گریه کردم.
ولی ای کاش گریه و ناله دردی را دوا می‌کرد. ای کاش روز‌های گذشته را بر می‌گرداند و یا خاکش می‌کرد، ولی همه‌ی کاش ای کاش‌ها حسرتی بود که روی دلم سنگینی می‌کردند.
منتظر فصل دوم رمان با موضوع یارگیلاما۲ باشید
نویسنده لبخند زمستان۱۴۰۳/۵/۱۰
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 3)

بالا پایین