هفتاد
با صدای منصور، مریم چایی را داخل استکان ها ریخت و سینی را به دست فاطمهی رنگ پریده داد. دستانش به وضوح می لرزید. استرس خواستگاری از یک طرف و استرس مخالفت خانواده از طرف دیگر، مهم تر از آنها به چشم آمدن ساسان میان مردان آن جمع؛ انگار که از یک تبار دیگر یا بهتر است بگوییم از یک مملکت دیگر آمده بود. تفاوتش با دیگران زیادی توی چشم بود و این اصلاً برای فاطمه با آن شرایط خوب نبود. همهی این مسائل دست به دست هم داده بودند تا استرس و لرزش بدنش چند برابر بشود
کیمیا که از همهی آنها عاقل تر و بزرگ تر بود. متوجه حال دختر عمویش شد و با چند قدم کوتاه کنار او ایستاد.
-آروم باش عزیزم. چیزی نیست که. خدا هر چی بخواد همون میشه.
ملتسمانه به چشمان مطمئنش نگاه کرد.
- من می ترسم کیمیا.
مژه هایش را با آرامش خاصی روی هم گذاشت و لبخند مهربانی زد.
- این یه امر طبیعیه، ازدواج تو زندگی نوعی ریسکه.
این بار به بخار فنجانهای داخل سینی چشم دوخت.
- برام دعا کنین.
مریم دستش را روی شانهاش گذاشت.
- برو خواهری، منتظرشون نزار.
چادرش را مرتب کرد با یک نفس عمیق از آشپزخانه خارج شد. با قدم های لرزانش نزدیک جمع شد. سینی را به طرف آقای حشمتی برد و بعد از آن به ترتیب به عمویش و مادر ساسان و مادرش تعارف کرد. بعد از تعارف به ناهید؛ سمت سمانه و پسرعمویش رفت در آخر به ساسان رسید.
استرس نفسش را بریده بود. بی اختیار سمت عمویش برگشت. منصور در حالی که داشت به لباسهای ساسان نگاه میکرد ابروهاش رو در هم کشیده بود! رد نگاه عمویش را دنبال کرد. حدسش درست بود منصور به شلوار کوتاه ساسان چشم دوخته بود. نمیدانست چه کار کند ساسان شلوار لی آبی روشن تنگی بر تن داشت به طوری که حتی به سختی می توانست حرکت کند. گوشهی لبش را به دندان گرفت اما انگار ساسان متوجه نگاه منصور نبود که زیر لب گفت: نکن الان خون میاد ولش کن دیگه.
با این حرف ساسان دست و پایش را گم کرد. نفهمید چی شد که دستش در لحظه چپ شد و تمام محتویات فنجانهای که توی سینی بود، روی ساسان خالی شد. ساسان تند بر خواست و داد زد.
- آی سوختم, مامان به دادم برس!
خانوم حشمتی با خنده و بریده بریده گفت: ای پسر خیره سر این یه رسمه، زبون به دهن بگیر.
فاطمه کلافه شده بود. زیر لب زمزمه کرد.
_هوووف چه رسمی آخه.
مثلاً میخواست کارش را توجیه کند. برای همین کمی صدایش را بلند کرد تا مخاطبش بشنود.
- نه خانوم حشمتی زمونه این بازی ها گذشته من فق... فقط...کم...کمی حواسم پرت شد. معذرت میخوام.
- این چه حرفیه دخترم، پسرم حقش بود.
عمو ریز ریز می خندید. گویا دلش از این اتفاق کمی خنک شده بود.
ساسان چپ چپ نگاهش میکرد و خواهرش سمانه هم با تک خنده صحنه را تماشا می کرد.
محمد پسر آرام و سر به زیر هم خندهاش گرفته بود. رو به ساسان گفت: ساسان خان، برم برات لباس بیارم تا عوض کنی؟
ساسان با چشمان گرد شده سر تا پای محمد را بر انداز کرد مکثی کرد، وا رفته جوابش را داد.
- نه جانم. اینجوری راحتتر هستم.
محمد عضو بسیج بود و همه ی لباس هایش رسمی بود. ریشهای مرتبی به صورتش جا خوش کرده بودند. موهای مشکی و پر پشتش را ساده و متین شانه کرده و خودش هم همیشه سر به زیر بود. بر عکس ساسان کمتر حرف میزد و کمتر میخندید.
جو که کمی آروم شد دوباره پروین خانوم؛ مادر ساسان به حرف آمد.
- آقا منصور اگه اشکالی نداره این دو تا جوون برن کمی با هم حرف بزنند، تا ببینیم به کجا میرسند.
با شنیدن این حرفها رنگ فاطمه پرید دست و پایش را گم کرد. هر چند او دیگر محرم ساسان بود اما ساسان به خودش اجازه نداده بود که با او رو در رو هم کلام بشود. ساسان مقام او را آن قدر با ارزش نگه داشته بود که فاطمه به او افتخار میکرد اما حالا چه کاری باید میکرد. او حتی آن روز که مجبور به عقد شده بود از پشت در با این دختر حرف زده بود. شاید اصلاً لازم بود این دو جوان برخی حرفها را رو در رو به همدیگر بزنند!
منصور با تمام مخالفتهایش به زور با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد.
ساسان آرام از جایش برخواست و کتش را مرتب کرد. فاطمه لبخند گوشه ی لبش را به هیچ وجه نمیتوانست نا دیده بگیرد. با پای لرزان با چشم غره ی مریم و ناهید از جای برخواست. ساسان چند قدم که از جمع دور شد آرام پرسید: کجا باید بریم؟
انگار که فاطمه منتظر همین حرف بود سریع جوابش را داد.
- لطفاً بریم حیاط!
سرش را تکان داد و آرام به سمت حیاط قدم برداشت.
از پشت سرش او را بر انداز میکرد. فاطمه عاشق این پسر قد بلند و چهار شانه و فوق العاده جذاب بود. او میخواست طعم این عشق شیرین را بچشد اما افسوس که تا عاشقی نکرده محرم این پسر شد. در دلش گفت:( کاش خانوادهام بهم این اجازه رو میدادند تا عاشقی بکنم.) آهی کشید وبا تعلل پشت سرش راه افتاد از خانه که بیرون آمد او را داخل آلاچیق دید که نشسته و پای راستش را روی پای دیگرش انداخته است و به درختان و باغچه ی کوچک نگاه می کند.
لاچیق کوچک نه متری که سمت راست حیاط تعبیه شده بود و سقفش شیب دار بود با چوب ساخته شده و دیواره های کوچکش هم تا نصفه با چوب ساخته شده بود. داخش از سه سمت سکو برا نشستن بود و وسطش یه میز چوبی قرار داشت. نقطه ی مثبتش این بود که از آنجا به صورت کامل به باغ کوچک دید داشت.
از دور باز هم او را تماشا میکرد نمیدانست که چرا نمیتواند از او چشم بردارد. خود به خود لبخند محوی بر لبش نشست.
در دلش آشوبی به پا بود. قلبش مثل پسر بچه های هجده ساله به قفسهی سینهاش میکوبید. دلیلش را خوب میدانست او در مقابل این دختر کم میآورد. گنگ بود تکلیفش با خودش روشن نبود او عاشقانه این دختر را که حتی درست حسابی ندیده بود را میخواست اما فاطمه چی؟ از احساسات او خبر نداشت گاهی به این فکر میکرد که اگه فاطمه او را میخواست این قدر بین خودش و او فاصله نمیانداخت. لحظهای از این افکارش لرزید و سرش را به طرفین تکان داد تا خیالهای واهی را از ذهنش دور کند.
چادرش رو روی سرش مرتب کرد و به آلاچیق رفت.
ساسان که صدای قدم های کسی را شنید سرش را بالا گرفت و با دیدن فاطمه که داخل آلاچیق شد. لبش به بالا متمایل شد که جذابیت صورتش را چند برابر کرد. مردانه و با وقار به پای عشقش ایستاد.
فاطمه هنگ کرد و خجالت زده در مقابل این تواضع و ادبش لب باز کرد.
- چرا زحمت می کشین بفرماید بشینید.
سعی کرد در دور ترین نقطه ازش بشیند که این از چشم ساسان دور نماند این را از اخم کم رنگی که بر پیشانیاش نشسته بود میشد فهمید. ولی فاطمه از طرفی میخواست زیاد تو چشمش نباشد تا بتواند راحتتر حرفهایش را بزند.
فاطمه که نشست. ساسان آرام و بی صدا، سر جایش نشست و دستی به یقهی باز پیراهنش کشید و به زمین چشم دوخت.
و دختر مقابلش برای چندمین بار به مادرش احسنت گفت که توانسته فرزندی به این با شعوری تربیت کند. ساسان به خوبی واقف بود که اگر مستقیم به او نگاه می کرد عمرا فاطمه ً میتوانست حرفهایش را بزند!
چند لحظهای سکوت سنگینی بینشان حکم فرما شده بود. ساسان همچنان به دستها و کفشهایش نگاه میکرد و فاطمه با گوشهی رو سریاش بازی میکرد.
در دل هر دو حرفها نهفته بود. جملههای برای گفته شدن و شنیده شدن بود آخر که باید یکی سر نخ حرف را به دست میگرفت.
ساسان که سر جایش تکان مختصری خورد و سرش را بالا گرفت. فاطمه فهمید که جسارت او در حرف زدن ازش بیشتر است. صدایش را صاف کرد و فاطمه صدای پر ابهت اما آرامش بخش او را شنید.
- خانم ایرانی اصلاً باورم نمیشه که بعد از چند ماه دوندگی پشت سرتون، حالا اینجا، اون هم به منظور ازدواج بشینم و بخوام باهاتون از آینده صحبت کنم.
کمی شیطون شد. ابرو هایش را بالا برد و زیر چشمی فاطمه را پایید. لبخد محوی زد و ادامه داد.
- اون هم به این صور با این نسبت محرمیت! چهطور بگم انگار برام یه رویاست. یه رویای غیر قابل باور مثل یه آرزوی دست نیافتنی.
فاطنه که منظور او را گرفته بود از خجالت لپهایش سرخ شد. با خجالت لب باز کرد.
- من هم باور نمیشه که اینجوری بخوام ازدواج کنم.
صدای خندهی ساسان بلند شد. امشب چهقدر بیپروا شده بود.
- میدونم. حتماً با این طرز بزرگ شدنتون در این چنین خانوادهی سخت گیری، همیشه در انتظار پسری مذهبی بودین نه منی که با این سر و شکل هستم و مقابلتون نشستم.
فاطمه به هیچ وجه نمیخواست ساسان در این مورد احساس شرمندگی کند. لبخند محوی به صورتش نشست.
- دقیقاً، ولی در کمال تعجبم همچنین خواستگار هام رو هم رد می کردم و حتی اجازه نمیدادم به شب خواستگاری بکشه! خودم هم نمیدونستم معیار و خواستهام برا ازدواج چی بود.
- الان چی؟
ساسان خوب بلد بود مو را از ماست بیرون بکشد.
گیج گفت: هااا
ساسان کمی به جلو خم شد و بازوی چپش را روی زانوی چپش تکیه داد و با کنجکاوی دوباره حرفش را تکرار کرد.
- میگم الان چی؟ الان پی بریدن معیارتون برا ازدواج چیه؟
فاطمه کمی جابه جا شد. مکثی کرد. سرش را که بالا گرفت. ساسان که متوجه او شد خودش را با ساعت در دستش مشغول نشان داد. با این کارش فاطمه از انتخابش غرق در غرور شد. بدون اینکه متوجه گذر زمان باشند. هر کدام در افکار خود غرق بودند.
ساسان همچنان سر به زیر و فاطمه که افسار نگاهش را بریده بود و مستقیم به او نگاه می کرد وقتی ساسان مکثش را دید سرش را بالا آورد که باعث شد این بار فاطمه سرش را پایین بیندازد در حالی که با انگشتهای دستش بازی می کرد به سوال او جواب داد.
- خوب الان... نمیدونم! سر درگمم، نمیدونم چی درسته و چی اشتباهه. از طرفی مامان و عمو مقابلم قرار گرفتند و این سر نوشتی که هیچ دخیلی نداشتم. ولی فکر کنم حدودی معیار هام رو پیدا کردم!
ساسان از حرفهایش معذب شد. چشمانش را غم گرفت. با صدای گرفتهای زمزمه کرد.
- شرمنده که من باعث این حالتون شدم. نباید شما رو مجبور به فرار و بعد هم اون صیغه و ... میکردم. خودم باید راه چارهای پیدا میکردم.
فاطمه دست و پایش را گم کرد.
- خواهش میکنم این حرفها رو نزنید شما هر کاری که کردین بخاطر من بود. من زندگیم رو، اینجا بودنم رو مدیون شما هستم.
ساسان با رضایتمندی نگاهاش کرد.
فقط میشه معیارهاتون رو به من هم بگین؟
- اجازه بدین در آخر حرفامون بگم.
سرش را تکان داد و دوباره لب باز کرد. این بار جدیتر و پر تحکمتر!
- باشه، خوب من پزشکی میخونم و قصد دارم تو این زمینه تخصص بگیرم و پیشرفت کنم. تا این سنم دوستان زیادی داشتم اما نه دوست دختر! مامانم گزینههای زیادی برا ازدواجم داشت اما من هم نمیدونستم که چی میخوام. برا همین به همهی انتخابهای مامان بهونه می آوردم. اما وقتی شما رو برا اولین بار دیدم حسم بهم گفت که شما همونی هستین که من برا شریک زندگیم میخوام. اون شب هر کی جای شما بود خیلی زود خودش رو میباخت. اما شما نباختین و محکم ایستادین. وقتی شما در مقابل گستاخی اون افراد... نمیگم دوستام چون دیگه دوستی بینمون نیست. سکوت کردین و هیچی نگفتین فهمیدم که تربیت خونوادگی شما با خیلیهای دیگه فرق داره. جدا از ظاهر و پوشش شما متین بودنتون برام منحصر به فرد بود. قضیه به همون دیدار ختم نشد!
نفسی گرفت. فاطمه منتظر بود او حرف بزند تا ببیند چند مرد حلاجّ است. معیارش برای انتخاب او با آن همه فاصله چیست؟
- فکر میکردم دیدار مون یه دیدار ساده است اما بعدش دیدم نه موضوع فراتر از این داستان هاست. هروقت بیکار بودم یا هر وقت قدم میزدم سرم رو که میچرخوندم میدیدم سر کوچهتون هستم. خودم هم نفهمیدم چی شده که تو یک نگاه دلم رو باختم. تا اینکه چند بار مخفیانه کار هاتون رو زیر نظر داشتم و از مدیر آموزشگاه و حتی دوستانتون در موردتون پرسیدم و همه از نجابت و خانوم بودنتون گفتند. دیگه تصمیم رو گرفتم و موضوع رو به مامان گفتم. مامان خیلی مشتاق بود ببینه کی دل پسرش رو برده. برا همین بعد از کلی اصرار، یه روز با مامان اومدم دم دانشگاه و تو ماشین نشستیم و مامان بالاخره تو رو دید.