به نام خدایی که پلک ها را آنقدر عاشق آفرید که لحظه ای از ب×و×س×ه زدن بر هم دریغ نکنند
پارت اول:
لیوان چای رو توی دستم جا به جا کردم و پر*دهی اتاقم رو کنار زدم. اگه همینجوری پیش میرفت، تا شب اونقدری برف توی خیابون مینشست که تا زانو هام هم برسه! حتم داشتم با این بارش، کل تهران برای سومین روز متوالی تعطیل میشه. عروسِ سال، چهار روز بیوقفه بود که داشت میبارید.
با صدای زنگ خاص گوشیم که فقط مخصوص طلایه و ترمه بود، فهمیدم باز یکی از رفیقهای دیوونهم یادم افتاده. پر*ده رو دوباره کشیدم و به طرف میز آرایش که گوشیم روش بود رفتم. عکس ترمه با صورت رنگی شدهش، روی صفحهی گوشی روشن و خاموش میشد. لبخندی به خاطره قشنگ اون روز زدم و گوشی رو جواب دادم:
- جانم ترمه؟
سکوت چند ثانیهای ترمه نشان از تعجبش داشت و بعد بالاخره صدای متعجبش گوشم رو پر کرد
- مهربون شدی!
خندهم رو کنترل کردم و گفتم:
- داشتم برف رو نگاه میکردم، واسه همونه؛ اما اگه علاقه داری با فحش ازت پذیرایی کنم!
صدای خندهی ترمه در گوشی پیچید
- نه، فدات، همینجوری مهربون خوبه.
منم خندهم گرفت
- خب پس شکایت نکن!
- چشم.
خندهم تبدیل شد به یک لبخند شیرین روی لبام
- چشمت روشن. چه خبرا؟ چی شده یادی از ما کردی دخترهی بیمعرفت؟
صدای ترمه پر از حیرت بود. میتونستم چشمای گرد شده و دستی که به ک*م*رش زده بود رو تصور کنم
-ببخشید؟! چی شد؟ من بیمعرفتم؟!
خندهم رو کنترل کردم و گفتم:
-نه پس منم. اصلا تو آخرین باری که به من زنگ زدی کی بوده؟