. . .

در دست اقدام رمان محوطه ممنوعه| فائزه میرانی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام رمان‌:محوطه‌ممنوعه
نام نویسنده‌:فائزه میرانی
ژانر:ترسناک _ دلهره‌آور
ناظر: @ماهِ نزدیک
خلاصه رمان‌:همه چی از آن ورد شروع شد گفته بودم خواسته‌هایتان تاوان هایی دارد که دامن گیر خودتان وخانواده هایتان می‌شود معامله باشیاطین خطرناک است وشما سخت ترین مبارزه را آغاز نمودید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #11
پارت نهم:
بچه ها از روی میز چاقو برداشتند و با آن دست‌هایشان را بریدند
و خون‌هایشان را داخل فنجانی ریختند و آن را دست به دست گرداندند
راهبه که هنوز هم نمی‌دانستم چه اسمی دارد فنجان را برداشت
و محتویاتش را داخل دهان مریا خالی کرد!
بالاخره صحنه های رعب آور تموم شد و مریا بر روی تخت افتاد
به طرفش رفتم صلیب ها درست و سرجایشان بودند دیگر خبری از صلیب برعکس نمانده بود
- بابا
- جونم دخترم،‌بألاخره به هوش آمدی دلم برای صحبت هایت برای صدای نازت تنگ شده بود
لبخندی زد و بر روی تخت نشست بچه ها به سمت‌مان آمدند و بعد از اینکه مطمئن شدند حال مریا خوب است
با هم جیغ زدند و ابراز شادی و خوشحالی کردند به دور و اطراف نگاهی انداختم
خبری از راهبه نبود حتی دیگر خبری از سر بز هم نبود نه نیزه‌ای،‌نه آتشی
حالا که حالا مریا خوب شده بود بی‌خیال اتفاقات اخیر شدم
و به سوی همسرم آستا که حال مطمئنم حال و روز خوبی ندارد با خوشحالی
و به همراه بچه‌ها راه افتادم،‌زبانم از خوشحالی بند آمده بود
دوست داشتم همسرم آستا نیز این خوشحالی را تجربه کند
دخترکم را تا نزدیک در همراهی کردم و پس از آن که رسیدیم
از او خواستم به تنهایی قدم بردارد و داخل خانه شود دقایقی گذشت که با صدای جیغ آستا من نیز وارد خانه شدم
 

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #12
پارت دهم‌:
آستا در حالی که لبخند برلب داشت دستانش را دور تا دور کمر مریا انداخته بود،‌ و او را به گرمی در آغوشش می‌فشرد
و با خوشحالی در گوشش نجوا می‌کرد شعری را
بالاخره شب تمام شد
و با خاطر آسوده سر به بالین گذاشتیم صبح که شد مریا زودتر از همه بیدار شده بود!
میز را چیده بود و منتظر به من و آستا نگاه می‌انداخت، باخنده به سمتش قدم برداشتم
در آغوش گرفتمش و گرم و پدرانه بوسیدمش کی فکرش را می‌کرد
امروز مریا این گونه سالم شود چند روزی به همین منوال گذشت
امروز دوستان مریا به خانه آمده بودند همه چی آرام بود تا اینکه از طبقه بالا، صدای جیغی آمد
به طرف پله ها رفتم و خودم را رساندم به اتاقی که از آن صدا می‌آمد

از زبان لئونا
همه چیز خوب بود حتی؛ می‌توانم بگویم خوب تر از آن چه که تصور می‌کنید
به دست های زخمی‌امان خیره شدم، این زخم ها در مقابل نجات جان مریا هیچ چیز نیستند
لحظه‌ای بعد از ورودمان ابرام برای برداشتن وسیله‌ای به همراه مریا به طبقه بالا رفتند
بعد از گذشتن دقایقی، من و اندرو نیز به طبقه بالا رفتیم اما؛ با دیدن چیزی که دیدیم زبانمان قفل کرد وصدایمان در نطفه خفه شد
دست بر روی دهانمان گذاشتیم، مریا در حالی بود که بر روی قفسه سینه ابرام نشسته بود
 

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #13
پارت یازدهم‌:
خنجری بر دست داشت و سعی داشت آن را بر قلب ابرام بکوبد
به سمتش رفتم و بالاخره با کمک اندرو توانستم خنجر را از دستش بگیرم
اندرو دست ابرام را گرفت و بلندش کرد،گلوریا نیز به بالا آمده بود
و به سمت ما آمد تعجب در چشمانش موج میزد مریای که موهای قارچی‌اش بهم ریخته بود
ابرامی که از ترس نفس‌نفس می‌زد و منی که خنجر به دست رو‌به‌روی مریا ایستاده بودم
با گفتن اینجا چه خبره همه سرها به طرفش برگشت مریا این بار به اوحمله ور شد
و در کسری از ثانیه صلیبی که بر گردنش آویخته بود را دراورد
و به گلوریا حمله کرد، جالب اینحاست صلیب برعکس شده بود
با اولین ظربه صورت گلوریا پراز خون شد در چشمان مریا حلقه‌ای از شادی موج می‌زد
انگار که از این کار لذت فراوانی می‌برد، از ترس سر جایمان خشک شده بودیم
قادر به تکان خوردن و حرکت نبودیم صدای ناله های گلوریا و دست و پا زدن هایش می‌آمد
دستان مریا دور گلوی گلوریا حلقه شده بود و هر آن حلقه دستانش را کوچک تر می‌کرد
و بعد از دقایقی بالاخره تمام شد گلوریا بی جان خوابیده بود
 

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #14
پارت دوازدهم:
و مریا در حالی که خون از صورتش چکه می‌کرد از رویش بلند شد و با پشت دستش لبان خونی خود را پاک می‌کرد
و هرازگاهی لبخند میزد از او می‌ترسیدم باورم نمیشد در کسری از ثانیه بتواند جان گلوریا را بگیرد و خون او را بمکد
جان کسی که دیشب برای نجاتش به جنگل آمده بود یعنی ممکن است جان بقیه راهم بگیرد
با اومدن اتان پدر مریا نفس آسوده‌ای کشیدم و زود اتاق رو ترک کردم
ابرام و اندرو هم پشت سر من از اتاق خارج شدن جوری شوک بهمون وارد شده بود
که حتی نمی‌توانستیم گریه کنیم یا حتی بغض!
صدای جیغ آستا مادر مریا بلند شد حتما فهمیده گلوریا مرده و قاتلش کسی جز مریا نبوده
با خبر دادن به پلیس و بردن جنازه گلوریا ماهم از خانه اتان خارج شدیم
شب را هر کدام داخل خانه خودمان گذراندیم ولی گلوریا امشب در تابوت خوابیده
قطرات اشکی که از چشمانم خارج شده بود رو پاک کردم
و سعی کردم به چشمانم استراحت بدم اما؛ چگونه مگر میشد یادم برود چهره خوشحال مریا و برق چشمانش را؟
با فکر کردن به اتفاقات مغزم خسته شد و بالاخره بعد از این همه تشویش خوابم برد
از آن اتفاق سه روزی می‌گذرد با اندرو و ابرام کنار هم نشسته بودیم و مشغول صحبت هستیم
 

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #15
پارت سیزدهم‌:
ابرام: من از رویارویی با مریا ترس دارم همه می‌گویند چیزی او را تسخیر کرده است
اندرو: من هم در این باره شنیده هایی دارم که گفتنش سخت است
برای همه ما سخت بود اتفاقات چند روز گذشته با اندرو و ابرام به سمت حوضچه قدیمی راه افتادیم
آن جا پاتوق همیشگی ما 5 نفر بود
به حوضچه که رسیدیم کمی شلوار هایمان را تا زدیم و داخل آب فرو بردیم
اینجا آرامشی دارد که دنیا ندارد یک جای زیبا، دنج و رویایی!
هیچ صدایی نمی‌آمد و همین باعث شد غرق لذت شویم از آرامش آنجا

از زبان اتان:

با صدای جیغ بچه ها به بالا رفتم از صحنه روبه‌رویم حیرت زده دهانم را باز کردم
گلوریا پراز خون بود و رد دست های کسی بر گلویش به کبودی میزد
تکان نمی‌خورد و همین مرا می‌ترساند، مریا با لبخندی بالای سرش ایستاده بود و صورتش را پاک می‌کرد
و اندرو، ابرام و لئونا با صورت های ترسیده و بدنی لرزان از دور نظاره گرش بودند
قدمی به جلو رفتم و به بدن خشک شده‌ام تکانی دادم بچه ها انگار آزاد شده بودند
فوری از اتاق خارج شدند به سمت گلوریا رفتم و با دست شروع کردم به تکان دادنش
گلوریا، گلوریا صدایم را میشنوی؟!
اما هیچ نگفت و تکانی نخورد دگر مطمئن شدم جانی در بدن ندارد
- اوه پدر چرا صورتت سفید شده نترس راحتش کردم به هرحال روزی می‌مرد دیگر
 

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #16
پارت چهاردهم‌:
با این حرف مریا سرم را بالا آوردم و به چشمان تیله‌ای رنگش چشم دوختم!
ت، تو، تو کش
- آره من کشتمش من!
صدایش تغییر کرد و بلند بلند خندید ترسیدم و از اتاق خارج شدم
در را بر رویش قفل کردم که آستا به سمتم آمد بعد از گفتن حقایق به آستا جیغ بلندی کشید
و آه و ناله سر داد نمی‌دانستم چه کنم خدایا چرا این گونه روسیاه‌ام کردی
جواب پدر و مادر گلوریا را چه بدهم با شرمساری به مراسم خاکسپاری گلوریا رفتیم
مریا هنوز در خانه زندانی بود، هیلدا و آموس حتی نگاهی‌ام به من و آستا ننداختن
حقم داشتند دخترم جان دخترکشان را گرفته بود به یاد زمانی افتادم
که مریا سخت بیمار بود و من به هر دری میزدم تا او شفا یابد
پدر و مادر بچه ها دیگر نزاشتن ابرام، اندرو و لئونا به خانه‌امان بیایند
بعد از مرگ گلوریا خانه‌امان پر بود از جن گیرانی که ادعا می‌کردند مریا تسخیر شده است
کلی صلیب بر درو دیوار آویزان شده بود و در اتاق مریا با برگه‌ای مهرو موم شده بود
دیگر حتی جن گیرها هم نمی‌توانستند کمکی به مریا بکنند
مردم حتی؛ از کنار خانه‌امان نمی‌گذشتند چون می‌ترسیدند مریا تسخیرشان کند و روحشان را بگیرد
همه ترسیده بودند حتی؛ خود من
امروز برای انجام دادن کاری از خانه خارج شدم دم‌دمای ظهر بود
 

فائزه میرانی

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
نام هنری
مبتلا به اغما
شناسه کاربر
1576
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
314
پسندها
1,776
امتیازها
144

  • #17
پارت پانزدهم‌:
دیگه به خانه نزدیک شده بودم که صدای جیغ آستا باعث شد تا رسیدن به خانه شروع به دویدن کنم
به حالت دو وارد خانه شدم
پله هارا یکی در میان طی می‌کردم و آن ها را پشت سر می‌گذاشتم و سعی می‌کردم سریع تر وارد خانه ‌شوم
نه خدای من نه مریا دست نگه دار مریا
چگونه از اتاق خارج شدی چگونه، مریا دستان آستا را به تخت بسته بود
و روی تنش خط های کشیده بود با صدای بلند شروع کرد به خندیدن
قه‌قهه میزد و میگفت:
- مریا، مریا دگر اینجا نیست حالا منم پدر منم
صدایش تغییر کرده بود
چشمانش قرمز شده بود دستانش را جوری در هوا تکان میداد که انگار قصد نواختن دارد
چاقو را به سمت آستا برد و انگشتش را برید و با لذت به انگشت خونینش چشم دوخت
انگشت آستا را در مقابل چشمان متعجبم وارد دهانش کرد
و خونی را که از گوشه لبش بیرون ریخته بود را با دستش پاک کرد
و دستش را با زبانش لیسید خشکم زده بود یعنی آستا را هم خواهد کشت
اوه خدای من امکان نداره دستانم را بر روی پاهایم گذاشتم و بر روی زمین افتادم
آستا با عجز و التماس به من خیره شده بود و من کاری از دستم برنمی‌آمد
با دوباره رفتن مریا به سمت آستا تنها کاری که از دستم برمی‌آمد را انجام دادم
صلیبم را برداشتم و با قدرت هرچه تمام تر حنجره‌ام داد زدم
به نام پدر، پسر و روح القدس ای روح بزرگ برما فزونی دار و ما را از ناپاکی ها وپلیدی ها حفظ کن ای که به ما نعمت دادی ای که
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین