. . .

انتشاریافته رمان سمبل تاریکی(جلد اول) | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. معمایی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام رمان: سمبل تاریکی(جلد اول)
نام نویسنده: آلباتروس
ژانر: تخیلی، معمایی
خلاصه:
اتفاقاتی که آیسان رو در محاصره خودشون قرار داده بودن، اون رو وادار می‌کنن تا بیشتر راجع‌به دنیایی که جز گذشت شب و روز، چیز دیگه‌ای از اون ندیده بود، تحقیق کنه. جهانی که متوجه شده بود، هیچ شباهتی به اون تصویری که در ذهن داشت، نداره. این دنیا تاریک‌تر از حد تصورش بود.
آیسان به پیشنهاد یکی از دوست‌هاش تصمیم می‌گیره در کلبه‌های جنگلی مشغول به کار بشه؛ ولی زمان زیادی نمی‌گذره که می‌فهمه توی این جنگل یک چیزی درست نیست و افرادی از کلبه‌ها به طرز عجیبی ناپدید میشن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #11
اخم‌هام توی هم رفت و با نشستنش روی تخت، دست‌هام رو مشت کردم. چرا چیزی از چند ساعت قبل به یاد نداشتم؟ دیشب و حتی دیروز داشتم چی کار می‌کردم که دست‌هام خونی بود؟ تنها راهی که به ذهنم می‌رسید، این بود که بیهوش شده باشم؛ ولی رها گفت خودم به این‌‌جا اومدم، پس چرا چیزی جز خارج شدن از آشپزخونه در خاطرم نبود؟
رها از بازو تکونم داد و گفت:
- هی!
به خودم اومدم. با صدایی گرفته لب باز کردم.
- خبری از مفقود نشد؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و صدا بیرون داد.
- اوم، اوم.
آهی کشیدم و با حواسی پرت موهام رو به عقب روندم که یک‌دفعه مچ دستم اسیر شد. رها با اخم‌هایی درهم به دستم نگاه کرد و گفت:
- دستت چی شده؟
فوری مچم رو آزاد کردم و گفتم:
- چیزی نیست.
و بلافاصله از تخت پایین شدم. باید دست‌هام رو می‌شستم. به بیرون رفتم و داخل دستشویی شدم که هیچ دری نداشت و بلکه با پتویی ورودیش رو پوشیده بودن. اون‌جا شیر آب عمومی نصب بود و میشد باهاش دست‌هام رو بشورم. دو بار مایع دستشویی زدم تا دست‌هام کاملاً تمیز شد. هر چند همون دفعه‌ی اول لکه‌ها پاک شده بودن؛ اما من زیادی حساس بودم. جوری زیر ناخن‌هام رو تمیز می‌کردم که پوست زیرشون پوسته‌پوسته شده بود و بعد از خشک کردن دست‌هام تازه متوجه سوزششون شدم. چند دفعه به صورتم آب پاشیدم تا بلکه خماری و گیجی از سرم بپره و بفهمم دیروز واسه‌ام چه‌جوری گذشته؛ ولی فایده‌ای نداشت.
از دستشویی خارج شدم و در خلاف جهت کلبه‌ها قدم برداشتم. ذهنم بد مشغول شده بود. اتفاقات رو مرور کردم. پرده‌های سفید و کوری موقتم، گم شدن یک مسافر، حافظه مختل شده‌ام. آه باید در اسرع وقت خودم رو به یک دکتر نشون می‌دادم. مطمئناً به خاطر فشار روانی که روم بود، چنین حالاتی بهم دست داده بود؛ ولی با شرایط فعلی کسی حق نداشت صحنه رو ترک کنه. با تموم همه این‌ها ذهنم دوباره به سمت اون خون‌ها پیش رفت. به طور حتم با شستنشون اصل قضیه پاک نمیشد؛ اما چه قضیه‌ای؟ چه اتفاقی برام افتاده بود؟
وقتی حواسم جمع شد، متوجه شدم حدود صد متر از منطقه دور شدم و سربازی که کمی جلوتر از من به دنبال چیزی بود، متوجه‌ام شد. اخم عمیقی نشونم داد که قبل از باز شدن لب‌هاش، عقب گرد کردم و به سمت کلبه‌ها برگشتم.
- بی‌خبر کجا رفتی؟
از حرف رها سرم رو بالا آوردم و با گیجی نگاهش کردم. کمی پریشون به نظر می‌اومد. آه! اصلاً کی پریشون نبود؟ ماه عسل واسه زوجِ تازه حروم شده بود و بقیه هم از اومدن به این‌جا پشیمون شده بودن.
- آیسان حالت خوبه؟
صداش می‌لرزید. سوال روی سوال آوردم و با سردی زمزمه کردم.
- خوبی؟
لب‌هاش رو به درون دهنش برد و بلافاصله تیله‌های طوسی‌اش میون انبوهی اشک غرق شد. اخم درهم کشیدم و در یک قدمیش ایستادم.
- رها؟
- نبود؟
از روی شونه‌ی رها به سروان حیدری نگاه کردم. رها هم بلافاصله به عقب چرخید. سربازی رو که چندی پیش دیده بودم، در جواب سروان لب زد.
- انگار آب شده رفته زیر سنگ!
داشتن در مورد چی حرف می‌زدن؟ سروان حیدری خطاب به من و رها گفت:
- لطفاً از دیدرسمون خارج نشین.
و با حرکت سر به سرباز اشاره کرد همراهش بره. وقتی سرباز از کنارم عبور کرد، نگاه مشکوکی بهم انداخت. بعد از تنها شدنمون رو به رها با بی‌قراری پرسیدم.
- قضیه چیه؟
رها با حرص گفت:
- علاوه بر خواب سنگینت، حواس پرت هم هستی. کجا بودی؟
- اَه ول کن جون آیسان، بگو چی شده؟ دیگه چه بلایی سرمون اومده؟
رها آب دهنش رو قورت داد و بعد از مکثی لب زد.
- یک گمشده دیگه!
با حیرت و صدایی بالا گفتم:
- چی؟! یکی دیگه؟! چه‌‌طوری آخه؟!
رها با احتیاط به اطرافش نگاه کرد. فقط درخت‌های سر به فلک کشیده که شاخه‌هاشون مثل رشته پراکنده بودن و حکم چتر زمین رو داشتن، شنونده حرف‌هامون بودن. با این حال رها به این خلوت راضی نشد و با کشیدن دستم من رو به دنبال خودش کشید.
داخل اتاق شدیم و رها در رو سریع چهار قفله کرد. با اعصابی ویران پرخاش کردم.
- چی شده؟
- یکی از سربازها ناپدید شده.
اضطراب و ترس در حرکاتش شناور بود. به موهای سیاه مواجش که شاید به زور تا سینه‌اش می‌رسیدن، چنگ زد و در همون حال طول اتاق رو طی ‌کرد.
- رها!
با جفت دست‌هاش صورتش رو پوشوند و ناله خفه‌ای سر داد. دیگه طاقت از کف بریدم و با برداشتن دو قدم بزرگ وحشیانه ساعدش رو چنگ زدم و اون رو تمام رخ به سمت خودم چرخوندم. با صدای بالا و لرزونی گفتم:
- حرف بزن.
- باید از این‌جا بریم.
- چی؟
با وحشت سرش رو تکون داد و خودش رو بغل گرفت.
- رها!
- این‌جا داره اتفاق‌هایی می‌افته. ما باید... باید از این‌جا بریم.
- به هیچ عنوان!
با خشم و چشم‌هایی گرد شده داد زد.
- چرا؟
- نمیشه، ما... ما... .
- ما چی آیسان؟ گوش کن. این‌جا داره یک اتفاقی می‌افته. کسی بینمون هست که داره افراد رو مثل یک طعمه بیرون می‌کشونه. می‌فهمی؟
- نه، اون‌ها خودشون از کلبه بیرون میرن.
- شاید هم ترغیب میشن.
نفسم بالا نمی‌اومد. با خوفی که لونه کرده بود به عقل و منطقم، لب زدم.
- از کجا این‌قدر مطمئنی؟
همون‌طور که تو به احساست مطمئنی، من هم به ندای درونم اعتماد دارم.
- خودت گفتی گاهی اوقات احساسات راه اشتباه رو نشون میدن.
- نه در این‌باره.
نفس‌هام مثل گوله‌ای خارج میشد و شونه‌هام رو بالا پایین می‌برد. بهش پشت کردم و گره‌ی روسری‌ام رو که طبق عادتم شل می‌بستم، کاملاً باز کردم. به خاطر جنس لیز ساتنش از شونه‌هام سر خورد و روی زمین افتاد. این هم مورد بعدی، مفقود شدن یک سرباز! با خطور فکری خشکم زد. نگاه مشکوک و اخم‌آلود اون سرباز بهم هشدار بدی رو می‌داد. نکنه به من شک کرده؟ فقط به خاطر این‌که کمی از محوطه دور شده بودم؟ نه، این منصفانه نبود. وای خدایا! باید چی کار می‌کردم؟
- آیسان روبه‌راهی؟
با دست‌های بهم چسبیده‌ام بین ابروهام تا پیشونی‌ام رو ماساژ دادم. رها مقابلم ایستاد‌. چشم‌های زیبا و ستودنیش خیس بود؛ ولی دیگه نمی‌بارید. نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت تخت رفتم. با سستی نشستم و خودم رو به انبوه سوال‌هایی که وحشیانه به آرامشم چنگ می‌زدن، تسلیم کردم. شونه‌ام نرم فشرده شد که کمی اعصابم رو آروم کرد. بی اینکه مسیر نگاهم رو عوض کنم، زمزمه کردم.
- ماساژ بده.
رها در سکوت شونه‌هام رو ماساژ داد. افکارم رفته‌رفته سامون می‌گرفت و می‌تونستم بهتر شرایط رو درک کنم.
سروان حیدری که بالاترین درجه‌دار گروهش بود، گزارش جدیدش رو مبنی بر گم شدن یکی از سربازهاش به مافوقش از طریق تماس تلفنی داد. قرار شده بود نیروی بیشتری به این‌جا اعزام بشن و از طرفی هر گونه ارتباطی رو با جهان بیرون از جنگل واسه‌مون ممنوع کرده بودن. گاهی اوقات درک نیروی امنیتی برام دشوار میشد. چرا وقتی با دوتا چشم‌هاشون شاهد حال خراب و چه بسا بیهوشی چند نفر بودن، اجازه نمی‌دادن کسی این منطقه رو ترک کنه؟ یا حتی یک تماس کوچیک داشته باشه؟ انگار برنامه داشتن شخص پشت پرده رو که همه ما رو به بازی گرفته بود در صحنه جرم رو کنن؛ ولی ما تا کی باید صبر می‌کردیم؟
چهل و هشت ساعت از زمانی که گوشی‌هامون رو ازمون گرفته بودن و ما رو سخت تحت نظر داشتن، می‌گذشت. همچنین خبری از اون سرباز هم نشده بود. لا‌به‌لای این اتفاقات تصویری دست بردار ذهن من نمیشد. دست‌های خونی!
سعی می‌کردم شب‌ها بیدار بمونم و توی این کار تا حدودی هم موفق بودم؛ البته عامل اصلی این بی‌خوابی نگرانی برای اردوان بود. حالا که خبری از من نداشت، هر طور شده خودش یا سام رو به دنبالم می‌فرستاد؛ اما بدون شک پلیس‌هایی که ورودی‌های جنگل رو زیر نظر داشتن، مانعشون می‌شدن. بالاخره تو یک نقطه‌ی زندگیم نگرانی‌های اردوان بی‌پاسخ نموند. به احتمال زیاد حال ما توی روزنامه‌ها و شبکه‌های خبر شرح میشد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی من سوژه‌ی خبرنگارها بشم.
تعدادمون از نوزده نفر کمتر نشده بود، ظاهراً کسی که ممکن بود این بازی رو با ما شروع کرده باشه، موضع خودش رو از دست داده بود و فعلاً کمین کرده بود. حال روحی بقیه اصلاً تعریفی نداشت و حتی خود پلیس‌ها هم با گم شدن اون سرباز، کمی ناآروم به نظر می‌رسیدن، چون یکی از فرضیه‌هاشون این بود گمشده‌ها آروم و بی‌صدا از جمع فاصله می‌گرفتن. مثل این بود که خودشون به میل خودشون ما رو ترک می‌کردن و مفقود شدن اون زن این احتمال رو بیشتر می‌کرد.
بوی ع×ر×ق گرفته بودم و نمی‌تونستم به حموم برم. اوه فکرش رو بکن. حموم کنی و یک‌دفعه یک سرباز اسلحه به دست بیاد بررسی‌ات کنه تا یک وقت خطا نکنی. نه، من نمی‌تونستم توی چنین جایی حموم کنم، پس ترجیحاً فقط لباس‌هام رو عوض می‌کردم.
آسمون ابری بود و دما چند درجه افت کرده بود. همه منتظر یک بارون بودیم، چرا که مه‌هایی روی دامنه‌ کوه‌ها می‌خزیدن و چندان زمان نمی‌برد که جنگل هم غرق مه میشد. برای خودم فقط دو روپوش گرم آورده بودم تا در روز مبادایی مثل الان ازشون استفاده کنم.
به همراه رها توی آشپزخونه داشتیم به حرف‌های زیبا و فاطمه زهرا گوش می‌دادیم. نرگس از وحشت دوباره تب کرده بود و حتی زیر لب پایینش تبخال بیرون زده بود. این دختر بیشتر از همه‌مون تحت فشار بود و ترس داشت اون رو از پا می‌انداخت. داخل آشپزخونه فقط من و رها با زیبا و فاطمه زهرا همچنین برفین حضور داشتیم. طی صحبت‌هاشون متوجه شده بودم زیبا صاحب دو بچه بود که یکی تازه دوران مهدش رو می‌گذروند و پسر بعدیش ده سالش میشد. نگرانی یک مادر برای بچه‌هاش بیشتر از مرگش بود و زیبا ناله داشت، اگه بمیره چه کسی از بچه‌هاش محافظت می‌کنه؟ یک وقت به دست نامادری نیفتن. شوهرش زن نگیره و ‌... . برفین هم با نگرانی گاهی اوقات توی بحث‌هاشون شریک میشد. طبق گفته‌هاش چهارشنبه‌ی همین هفته اون‌ها مراسم داشتن و قرار بود نوه‌ی عمه‌اش عروسی کنه. حالا با اخباری که به گوش همه رسیده بود، قطعاً این مراسم کنسل میشد؛ البته اگه همچنان تا پس فردا این‌جا زندانی باشیم.
فاطمه زهرا نگاهی به ساعت گردی که بیشتر توی مدارس یافت میشد، انداخت. آهی کشید و گفت:
- واسه ناهار چی کار کنیم؟ موادمون ته کشیدن.
زیبا نالید.
- مجبوریم تخم‌مرغ بهشون بدیم دیگه. برو هر چی تخم مرغه، آب‌پز یا نیمرو کن. آه من دیگه جونی واسه کار ندارم.
ضربه‌ی آرومی به کفشم خورد که نگاهم رو به رها دوختم. با اشاره چشم و ابرو علامت داد، بیرون بریم. در سکوت از پشت میز بلند شدم و خطاب به زیبا گفتم:
- اگه کمکی بود، من همین اطرافم.
زیبا با قیافه‌ای آویزون حتی سرش رو هم بالا نیاورد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
خودم رو بغل گرفته بودم و آروم به سویی راه می‌رفتم، رها لب زد.
- حالا قراره چی بشه؟
- نمی‌دونم.
- اگه نتونن اون شخص رو پیدا کنن چی؟
- شاید چنین شخصی وجود نداشته باشه.
رها سرش رو به سمتم چرخوند که هم زمان قدم زدنم اضافه کردم.
- این احتمال هم هست که اون سرباز موقع نگهبانی دادنش صدایی رو شنیده باشه یا خواسته گشتی به اطراف بزنه و گم شده باشه. همه چی احتمال داره، پس قطعاً‌ در کار نیست.
- یعنی میگی ما بی‌جهت این‌جا گرفتار شدیم؟
- گفتم که احتمالات! شاید هم فرضیه‌ی پلیس‌ها درست باشه.
رها به خودش لرزید و نالید.
- اوه! خدا نکنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #12
راه رفته رو برگشتیم. اجازه نداشتیم فراتر بریم. بعد کمی سکوت پرسیدم:
- خونواده‌ات... .
ادامه ندادم، چون سوالم به اندازه‌ای واضح بود. رها پوزخندی زد و گفت:
- نه، اون‌ها نگرانم نمیشن. لااقل الان غصه‌ی این رو ندارم که مادرم ممکنه از نبودم دق کنه یا پدرم کمرش از مرگ من بشکنه.
نگاهش کردم که با لبخند تلخی لب زد.
- شاید اون‌ها مشتاقن که نفر سوم من باشم. این‌جوری به جمعشون اضافه میشم.
- آ متاسفم، نمی‌دونستم.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- ناراحت نشدم. راستش خاطره‌ی زیادی هم ازشون به یاد ندارم. اون‌ها توی دریا غرق شدن و نیروی غریق نجات تنها تونست من رو به موقع پیدا کنه. مدت‌هاست که با خاله‌ام زندگی می‌کنم.
پوزخندی زد و ادامه داد.
- جفتمون تنهایی هم رو پر می‌کنیم. اون بچه‌ای نداره و شوهرش خیلی ساله که توی یکی از ماموریت‌هاش شهید شده.
حرفی نزدم و بیشتر خودم رو به آغوش کشیدم. نمی‌دونستم توی این هوای سرد چه لزومی بود قدم بزنیم.
- تو بگو. از خونواده‌ات. هه مدتی از دوستیمون می‌گذره؛ ولی عجیبه از خونواده‌هامون چیزی نمی‌دونیم.
کوتاه لب زدم.
- با پدرم زندگی می‌کنم.
- اوه! لابد خیلی نگرانت شده.
شاید! واکنشی نشون ندادم و اون هم سکوت کرد. چند دقیقه بعد به کلبه خودمون برگشتیم و من از سرمای زیادی که بدنم رو لیس می‌زد، زیر پتو خزیدم.
***
- آیسان، هی دختر، آیسان!
با اکراه صدا بیرون دادم.
- هوم؟
- چشم‌هات رو باز کن دیگه! اوه چه می‌خوابی.
- ول کن لطفاً، خیلی سردمه!
بیشتر پتو رو به خودم فشردم؛ اما فایده‌ی چندانی نداشت، چون سرما از درون قصد انجمادم رو داشت. انگار حالا اون خنک‌های لذت‌بخش از سرم به سمت بقیه‌ی اندام داخلی‌ام سر می‌خورد و سرتاسرم رو می‌پوشوند. دیگه لذتی از این سرما نمی‌بردم و بیشتر و بیشتر وسوسه‌ی خوابیدن من رو خمار می‌کرد.
- آیسان بیدار شو. باید یک چیزی بهت بگم.
خرخری از خشم کردم که این رفتار شوکه‌ام کرد و باعث شد تا حد ممکن چشم‌هام رو باز کنم. این دیگه چه عکس‌العملی بود؟! اتاق تاریک بود و تنها نور چراغ‌های بیرون این اجازه رو می‌داد تا بتونم سفیدی چشم‌های رها رو ببینم. تغییری به حالتم ندادم و لب زدم.
- بگو.
رها نگاهی به در بسته انداخت و بعد از مطمئن شدنش که کسی توی چهارچوب نایستاده، زمزمه کرد.
- باید از این‌جا فرار کنیم.
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم؛ ولی می‌دونستم حالت نگاهم رو نمی‌بینه.
- چیزی نمیگی؟
- شب شده. نه؟
- آره، حتی از نیمه هم گذشته.
- هوم، بی‌خوابی زده به سرت! بهتره بخوابی و ‌... .
پتو رو در حالی که تا گردن زیرش بودم، در آغوش گرفتم و گفتم:
- مزاحمم نشی. باور کن خیلی خسته‌ام.
سقلمه‌ای به من زد و گفت:
- ناهار نخوردی. شام هم همچنان خواب بودی. ممکنه قندت افتاده باشه احمق!
سرم رو به بالا به معنای نفی تکون دادم و لب زدم.
- نچ، فقط بذار بخوابم. شده پنج دقیقه. فقط بذار بخوابم.
- نه، نمی‌ذارم. تو مریض شدی. اگه نریم، ممکنه بدتر بشی. می‌فهمی چی میگم؟
با این‌که پچ‌پچ‌کنان حرف می‌زد؛ اما حرص و نگرانی رو میشد در صداش حس کرد. پوفی کشیدم و نشستم. عصبی گفتم:
- خیالت راحت شد؟ من خوبم.
- ممکنه در ادامه حالت بد بشه.
وحشت رو در نگاه و بیانش دیدم. زمزمه کردم.
- چی شده؟
- باید یک چیزی رو بهت بگم.
و بلافاصله دوباره به در چشم دوخت. احتمالاً سربازها خیال می‌کردن ما خوابیم، پس باید همین‌طور تن صدام رو کنترل می‌کردم؛ ولی خشمی که به خاطر بد خوابی‌ام و مس‌مس کردن رها من رو گرفته بود؛ وادارم کرد وحشیانه شونه‌ی رها رو چنگ بزنم و رخ به رخم کنمش. زیر لب غریدم.
- چیه؟
رها لب‌های گوشتیش رو با زبون خیس کرد و با احتیاط گفت:
- باید از این‌جا فرار کنیم.
چشم‌هام رو چرخوندم. رها اما با بی‌قراری نظرم رو دوباره جلب کرد.
- من نمی‌تونم این‌جا بمونم و از طرفی نمی‌خوام تو رو تنها بذارم.
- آه! گوش کن رها، من درکت می‌کنم و می‌فهمم چی میگی؛ ولی باور کن کاری از ما ساخته نیست. من هم می‌خوام زودتر از این جنگل نفرین شده خلاص بشم؛ اما می‌بینی که اسیر شدیم و تا ماجرا مشخص نشه، همچنان همین‌جا هستیم.
- نه، ما باید از این‌جا بریم.
بازوش رو نوازش کردم و کمی عطوفت به لحنم تزریق کردم.
- رها چیزی واسه ترسیدن نیست. ما جامون امنه. این همه سرباز مسلح دورمونن! اتفاقی واسه ما نمی‌افته.
- تو نمی‌دونی. اگه واقعاً جامون امنه، پس چرا دو نفر ناپدید شدن؟ حتی جنازه‌هاشون هم پیدا نشده.
جوابی نداشتم که بدم و رها با تاسف ادامه داد.
- خاله‌ام از شنیدن این خبر حالش بد شده. گفتن اگه خودم رو نرسونم، ممکنه بلایی سرش بیاد.
با ناباوری پرسیدم:
- سروان اجازه داد تماس بگیری؟!
پوزخندی زد و گفت:
- اون سنگ دل؟ آه نه. من... من یکی یدکی داشتم.
چشم گرد کردم و گفتم:
- چی؟ واقعاً؟
- اوهوم.
- خب؟
رها دستم رو گرفت و ملتمس گفت:
- بیا از این‌جا بریم.
دستم رو از میون دست‌هاش بیرون کشیدم و نالیدم.
- نمیشه. چرا درک نمی‌کنی چی میگم؟ چه‌‌طوری بریم؟ قدم به قدممون سرباز کاشته شده.
- اونش با من، تو بگو هستی؟
- نه، نه، نه! دیوونه شدی؟ اگه بریم تموم اتهام‌ها برای ما میشه. با رفتنمون فقط اوضاع رو سخت‌تر می‌کنیم. تو که نمی‌خوای تا آخر عمرت واسه کار نکرده فراری باشی؟
رها با درموندگی پوفی کشید و سرش رو بین دست‌هاش گرفت. به سمت زانوهاش خم شد و از آرنج به اون‌ها تکیه زد. با تاسف شونه‌اش رو فشردم که یک‌دفعه بلند شد و با خشم کلبه رو ترک کرد. در لحظه باز شدن در و بسته شدنش تونستم بیرون رو ببینم که کدر به نظر می‌رسید و همچنین سرمای زیادی به داخل هجوم آورد.
خودم رو به پشت پرت کردم و به سقف خیره شدم. می‌دونستم رها چه احساسی داره. این‌که تنها عضو خونواده‌ات رو از دست بدی، خیلی ناراحت کننده بود؛ اما ما نمی‌تونستیم از این‌جا بریم. نه حالا که مامورها دنبال یک سوژه بودن تا کار خودشون رو راحت کنن. فرار ما به حتم دفتر این موضوع رو می‌بست و گناهکار اصلی در جای دیگه‌ای شروع به کشت و کشتار می‌کرد.
پاهام رو از روی تخت آویزون کردم تا به دنبال رها برم که صدای داد مردی وحشت زده‌ام کرد. سریع بدون توجه به موهای لخت و بازم بیرون پریدم. صدا به قدری زیاد بود که حدس زدم در یک قدمی‌ام باشه؛ اما از صدای شلیک گلوله‌ها در پشت کلبه متوجه شدم اتفاقِ‌ در حال وقوع اون پشته. هنوز کاملاً کلبه رو دور نزده بودم که صدای زمختی توجه‌ام رو جلب کرد. به عقب چرخیدم. مامور درشت اندامی با هیبتی که داشت، دستور داد به داخل کلبه برگردم و در رو هم قفل کنم؛ ولی من بحث رها رو پیش کشیدم و گفتم بیرونه؛ اما اون پافشاری کرد من رو به داخل ببره. هر چه‌ قدر ممانعت کردم تا رها رو پیدا کنم، فایده‌ای نداشت و در آخر من رو به زور به داخل کلبه برد. بازوم از فشار دستش در حال له شدن بود.
لب‌هام رو می‌جوییدم و طول اتاق رو طی می‌کردم. لعنتی توی این مه نمی‌تونستم حتی یک قدم جلوتر از خودم رو ببینم. چه برسه به این‌که بخوام از پنجره متوجه اطراف باشم. دلواپسی‌ام برای رها با هر بار شلیک گلوله‌ها بیشتر میشد، یعنی مظنون رو گرفته بودن؟ چه کسی بود؟ رها تو این گیر و ویری کجا بود؟ اگه اتفاقی براش بیفته چی؟ به سرم زد دوباره بیرون برم. می‌دونستم تلاش‌هام بی‌نتیجه می‌مونه، چون چند سرباز اطراف کلبه‌ها در حال آماده باش بودن. بی‌خبری از این‌که چه کسی در تمام مدت پشت پرده ایستاده بود، داشت دیوونه‌ام می‌کرد. بیست دقیقه‌ای گذشت. هر چند لحظه یک‌بار به ساعتم نگاه می‌کردم. زمان خیلی کند و هیجان‌بار طی میشد. رهای احمق کجا بودی؟
وقتی همهمه‌ها بیشتر شد، متوجه شدم مسافرها بیرون زدن، پس من چرا باید داخل می‌موندم؟ فوراً روسری بزرگم رو بدون توجه به پشت و روش روی سرم گذاشتم و خودم رو به جمعی که داشت بزرگ‌تر میشد، رسوندم. نگاهم رو بین بقیه چرخوندم. نرگس با اون رنگ پریده و حال خرابش در آغوش انگاره بود و فاطمه زهرا و برفین هم جفت دست‌های هم رو قاپیده بودن. حتی خوجیران هم از آشپزخونه‌اش دل کنده بود و با صدای زمختش با سروان حرف می‌زد؛ اما رها... رها نبود. چیزی از حرف‌هاشون متوجه نمی‌شدم. آدم‌ها رو کنار می‌زدم و در بینشون به دنبال رها بودم. اون حتماً باید به این‌جا می‌اومد. همه حضور داشتیم، پس اون کجا بود؟
- نیست!
از صدای بلندم همه سکوت کردن. حالا توجه‌ها روی من بود. زیبا خودش رو به من رسوند و گفت:
- چی شده عزیزم؟
با نگاهی که یک جا تمرکز نمی‌کرد، لب زدم.
- رها!
- رها چی؟
جوابی به زیبا ندادم و کنارش زدم. در یک قدمی سروان ایستادم. با وحشت گفتم:
- رها نیست. اون... اون از کلبه بیرون شد.
سروان اخمی نشونم داد و رو به سربازهایی که در بینمون حضور داشتن، غرید.
- من گفتم کسی حق نداره بیرون بره.
قبل از این‌که کسی چیزی بگه، ضربه‌ای به سینه‌ی راست سروان کوبیدم تا به سمت من بچرخه و گفتم:
- اون خیلی وقت پیش بیرون رفت.
سروان برای بار دیگه سربازی رو مخاطبش قرار داد و گفت:
- اون حیوون کسی رو دنبال نمی‌کرد؟
- نه قربان، گمون نکنم.
سروان: مطمئن شو.
سرباز تندی گفت:
- اطاعت.
و بلافاصله جمع رو ترک کرد و به همراه چند نفر دیگه در پی رها گشت. متوجه نمی‌شدم از چی حرف می‌زدن و افکارم فقط به دور یک نفر می‌چرخید. افراد کم‌کم متفرق شدن و صداهاشون به زمزمه تبدیل شد. زیبا و فاطمه زهرا برای دلداری دادنم نزدیکم اومدن و قصد داشتن من رو به کلبه برسونن؛ ولی من طاقت نیاوردم و با ترک کردنشون به دنبال رها رفتم. اون دختر کم عقل کجا رفته بود؟ امیدوار بودم نقشه‌اش رو انفرادی پیش نبرده باشه و الا... . نسبت به صدا زدن‌های دخترها بی‌توجه‌ای کردم. هوا به شدتی سرد بود که نخوان بیشتر از این دنبالم بیان. نمی‌تونستم فقط به نیروی امنیتی اعتماد کنم و منتظر خبری ازشون باشم. باید خودم به دنبال رها می‌گشتم. صدای سربازها که به خاطر فاصله‌های زیادشون با فریاد به گوش می‌رسید، بهم می‌فهموند هنوز رها رو پیدا نکردن. نمی‌خواستم نفر سوم اون باشه. رها دوست من بود. تنها دوست من! نباید اتفاقی براش می‌افتاد.
ضربانم رو به راحتی حس می‌کردم. مدام سرم به این‌سو و اون‌سو حرکت می‌کرد. هیچ جا نمی‌دیدمش. نه کنار رودخونه، نه داخل کلبه خودمون و نه زیر شیروون‌ها. همه جا رو سرک می‌کشیدم؛ بلکه نشونه‌ای از اون پیدا کنم؛ اما نبود.
- آیسان؟
مکث کردم. صدای زمزمه‌ای گوش‌هام رو تیز کرد. تاریکی و مه دیدم رو کم کرده بود؛ ولی می‌تونستم تا حدودی اطرافم رو ببینم که البته جز چندین درخت و دیوار چوبی دستشویی، چیز دیگه‌ای به چشمم نخورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #13
- من این‌جام.
زمزمه کمی بلندتر به گوش ‌رسید. متوجه شدم صدای رهاست و هیجان زده‌ام کرد.
- رها؟
- تو دستشویی‌ام.
پیش خودم لب زدم.
- دستشویی؟
بلافاصله دو-سه قدم رو برداشتم و پتو رو وحشیانه کنار زدم که رها به عقب تلو خورد. از دیدنش با آسودگی صداش زدم؛ اما قبل از هر واکنش دیگه‌ای محکم در آغوش گرفتمش. اون هم من رو محکم به خودش فشرد. پس از چندی ازش فاصله گرفتم و عصبی گفتم:
- کجا بودی؟
بغض داشت. نکنه اون شخص بهش آسیب زده؟ با چشم‌هایی گرد شده پرسیدم:
- صدمه دیدی؟
تنها لب زد.
- مادرم!
- خاله‌ات؟
لب‌هاش رو محکم به هم فشرد؛ ولی این حرکت مانع از ریزش اشک‌هاش نشد. نگاهم ناخودآگاه پایین اومد و گوشی کوچیک و ساده‌ای رو در مشتش دیدم. حرف‌های چند دقیقه پیشش توی سرم به گردش در اومد. ماتم زده نگاهش کردم. نتونستم چیزی بگم و فقط به خیرگی نگاهم بسنده کردم.
- خیلی دیر شد.
آهی سینه‌ام رو خالی کرد. پلکم پرید و زمزمه کردم.
- متاسفم! نمی‌دونم چی بگم.
با یک حالت خشک اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:
- نگرفتنش، نه؟
- چی رو؟
- گرگ رو.
اخم‌هام توی هم رفت. گرگ؟ گرگ برای چی باید این‌جا می‌بود؟
- مگه گرگی این طرف‌ها بود؟
از گیجی‌ام آهی کشید و من رو به کناری هل داد. با قدم‌های بزرگی از من فاصله گرفت و دستشویی رو ترک کرد.
- رها صبر کن.
پشت سرش پا تند کردم تا شونه به شونه‌اش بشم.
- می‌خوای چی کار کنی؟
جوابی نداد. به خاطر حساسیتش به نور زرد چشم‌هاش رو ریز کرده بود و سردی ازشون ساطع میشد. دست‌هاش مشت شده بود. عجیب بود اون گوشی کوچیک زیر فشار مشتش خرد نشده. هر چند دست‌های رها به قدری ظریف بود که قوت زیادی رو در خودش جای نده.
مستقیم و خشم‌آلود به سمت کلبه‌ی سروان می‌رفت. به قدری عصبی بود که اصرارهای من رو مبنی بر حفظ آرامشش نشنوه. آرامش حالا بعیدترین احساس قابل درک بود. نگاهی به اطراف انداختم. دو سرباز وقتی رها رو با من دیدن، شک کردن که رها باشه. من فقط سرم رو به تایید تکون دادم. نفهمیدم متوجه منظورم شدن یا نه. صدای زوزه‌ی باد ابرهای نشسته رو به این سمت و اون سمت هل می‌داد. ظاهراً قرار بود مه برطرف بشه؛ ولی احتمال بارش همچنان وجود داشت.
به کلبه‌ی مورد نظر رسیدیم‌. صدای زمزمه‌هایی که شنیده میشد، مشخص می‌کرد در حال بحث این اتفاق اخیرن. رها بدون توجه به مردهای داخل با ضربه‌ای در رو باز کرد و وارد شد. سرخی چشم‌هاش طنازی نگاهش رو کم کرده بود. حالا شبیه یک ماده ببر به نظر می‌رسید تا پری‌زاد چند روز قبل! سروان که در راس میز نشسته بود، از حضور بی‌موقعمون اخم درهم کشید؛ اما سوال در نگاهش هویدا بود. رها نفسش رو خارج کرد و با برداشتن چند قدم بزرگ مقابل سروان در راس دیگه میز که صندلی‌ای قرار نداشت، ایستاد. صداش به خاطر خشمش لرزون شده بود و پلک‌هاش می‌پرید. تنها من می‌دونستم این دختر الان تو چه برهوتی گرفتار شده.
- من باید برم.
رها این رو گفت و بلافاصله قطره اشکش گونه‌اش رو خیس کرد. با تاسف به رها نگاه کردم که حرف سروان توجه‌ام رو جلب کرد.
- نمی‌تونم چنین اجازه‌ای بدم.
چنان با آرامش صحبت می‌کرد، انگار دیدن این صحنه‌ها براش تکراری شده بود. رها کنترلش رو از دست داد و با جفت دست‌هاش ضربه‌ی محکمی به میز کوبید و همون‌طور تکیه زده و خم شده به حرف اومد.
- مادرم به خاطر کوتاهی شما مرد! من از این‌جا میرم.
لحظه‌ای حیرت رو در نگاه سروان دیدم؛ ولی خیلی سریع به حالت عادی‌اش برگشت. چنان سریع که شک داشتم بهت رو در نگاهش دیده باشم. با جدیت لب زد.
- ما فقط داریم به وظیفه‌مون عمل می‌کنیم.
رها داد زد.
- وظیفه‌ی شما دق دادن مردمه؟ چه وظیفه‌شناس!
بازوی رها رو گرفتم و زمزمه کردم.
- لطفاً آروم باش.
رها با غیظ دستش رو آزاد کرد و تو صورتم فریاد کشید.
- یتیمم کردن. میگی ساکت باش؟ تا کی خفه خون بگیرم و دم نزنم؟ شاهد پپر شدن بقیه باشم؛ اما سکوت کنم، چون این‌ها پلیسن؟
پوزخند تمسخرآمیز و صداداری زد و چشم تو چشم سروان گفت:
- چه پلیس‌های بی‌عرضه‌ای!
از بین چهار مامور دیگه یکیشون با خشم بلند شد و غرید.
- خانم مواظب حرف زدنت باش؛ وگرنه مجبور میشم... .
رها حرفش رو قطع کرد و به سمت اون مرد که دو صندلی ازش فاصله داشت، مایل شد و گفت:
- وگرنه چی میشه؟ می‌خوای چه غلطی بکنی مثلاً؟ فقط بلدین تهدید کنین.
سروان اجازه‌ی هر واکنشی رو گرفت و رو به من دستور داد.
- ظاهراً مشکل حل شده، پس بهتره به کلبه‌تون برگردین.
جفتمون می‌دونستیم رها حال مساعدی نداره که متوجه رفتارش باشه، پس بی‌هیچ مخالفتی دست رها رو گرفتم و به دنبال خودم کشوندمش. ممانعت کردن‌هاش حرکت رو برام سخت می‌کرد. جیغ و گریه‌هاش باعث شد مردم بیرون بزنن و سوژه‌ی جدید رو ببین. در نگاه‌های همگی‌شون وحشت موج می‌زد. انگار نگران بودن اتفاق دیگه‌ای نیفتاده باشه.
چند قدمی که برداشتیم، رها سست شد و هم زمان قدم‌های آرومش سرش رو روی شونه‌ام گذاشت. هق‌هق‌کنان اشک می‌ریخت‌ اشتباه کرده بودم. حتی من هم نمی‌تونستم اون رو درک کنم‌. در واقع یک غم فقط متعلق به صاحبشون بود و بس! رها رو روی تخت خوابوندم و پتو رو تا سینه‌اش بالا کشیدم. به حدی لرز داشت که پتو رو چنگ بزنه و تا زیر گردنش بالا بکشه. دستی به پیشونیش کشیدم و لب زدم.
- میرم یک چیزی بیارم حالت رو بهتر کنه. لطفاً همین جا بمون.
عکس‌العملی به حرفم نشون نداد و با چشم‌های بسته می‌لرزید. آهی کشیدم و دوباره بیرون رفتم. دما افت بیشتری کرده بود و وادارم می‌کرد تا قدم‌هام رو سریع‌تر بردارم. با شتاب به داخل آشپزونه پریدم. برای اولین‌بار بود که از گرماش حس خوبی بهم دست می‌داد. زیبا با نگرانی نگاهم کرد و از پشت میز بلند شد و پرسید:
- پیدا شد؟
از در فاصله گرفتم و گفتم:
- آره؛ ولی حالش خوب نیست.
زیبا از وحشت هینی کشید و لب زد.
- اتفاقی براش افتاده؟
برفین که روی مبل نشسته بود، عوض من جواب داد.
- نترس. اون حیوون به کسی حمله نکرده.
نرگس در کنارش جای داشت و پتویی روی هر دوشون انداخته بود. با صدای ضعیفش پرسید:
- از کجا می‌دونی؟
انگاره که روی مبل دیگه‌ای نشسته بود، در بحثشون شریک شد.
- وقتی خواب بودی، حیدری گفت یک گرگ حمله کرده؛ اما نتونست طعمه‌ای شکار کنه.
نرگس دست‌هاش رو با حیرت روی دهنش گذاشت و بغض‌آلود زمزمه کرد.
- یعنی گرگ اون زن و مرد رو ... .
نتونست حرفش رو ادامه بده و با اندوه سکوت کرد. اخم کم‌رنگی کردم و گفتم:
- راستی قضیه‌ی این گرگ چیه؟ یک حیوون به این‌جا حمله کرده؟
زیبا روی صندلی نشست و نالید.
- کجایی دختر؟
انگاره در جوابم گفت:
- مثل اینکه موقع دیده‌بانی یکی از سربازها گرگی رو می‌بینه که می‌خواد وارد محوطه بشه.
مشکوک پرسیدم:
- چه‌طور حمله نکرد؟
انگاره شونه تکون داد و زیبا به حرف اومد.
- قراره فردا که هوا بهتر شد، برن این اطراف یک گشتی بزنن. ظاهراً مشکل مشخص شده؛ اما قبل ترک این‌جا باید مطئن بشن که خطری تهدید نمی‌کنه، چون گرگ‌ها اگه سوژه‌ای ببینن، گله‌ای حمله می‌کنن و حالا ما هم سوژه‌شونیم انگاری!
نرگس تو خودش جمع شد و با عجز نالید.
- نگو خواهشاً!
در اتاقک گوشه کلبه باز شد و فاطمه زهرا به جمعمون پیوست. ظاهراً متوجه موضوع شده بود که بحث رو ادامه داد.
- البته بعید می‌دونم ما فردا، پس فردا از این‌جا خلاص بشیم.
روی مبل خالی نشست و دوباره لب باز کرد.
- این هوا بارون سختی رو به همراه داره.
انگاره سر جاش جابه‌جا شد و گفت:
- شنیدم معمولاً رئیس گله واسه پیدا کردن شکار میاد. از چیزهایی که من شنیدم، اون گرگ لاغر مردنی نمی‌تونه بلایی سرمون بیاره. مهم اینه بالاخره فهمیدیم چه اتفاقی داره برامون می‌افته.
برفین با چهره‌ای خنثی لب زد.
- طفلی‌هایی که طعمه شدن.
انگاره: اون زنِ که حقش بود. می‌خواست نصف شبی نره بیرون.
فاطمه زهرا به دفاع از اون زن گفت:
- این‌قدر بی‌منطق نباش‌. شاید بی‌چاره دستشویی داشته که به سرش زده بره بیرون.
زیبا با کلافگی زمزمه کرد.
- دخترها بحث نکنین.
رو به من گفت:
- چی شد که اومدی این‌جا؟
اوه رها! تازه فهمیدم چرا این‌جام و گفتم:
- واسه رها کمی شربت خواستم ببرم. فکر کنم کمکش کنه.
فاطمه زهرا: خیلی ترسیده؟ کجا بود حالا؟
نمی‌خواستم موضوع رها رو براشون بگم پس به گفتن:
- اوهوم، خیلی ترسیده.
بسنده کردم.
***
بارون وحشی شده بود و هر قطره‌اش مثل سوزنی به صورتم بر‌خورد می‌کرد. افت هوا همچنان برقرار بود و سرمای بیش از حدی رو تحمل می‌کردم. در عوض یک روپوش، دو لباس گرم به تن کرده بودم. هر چند هشتاد درصد این سرما از درونم نشأت می‌گرفت و چندان دوایی برای من نمیشد.
چتر من همون سینی چهارگوش بود و در حالی که اون رو بالای سرم گرفته بودم، با شتاب به سمت آمبولانس می‌رفتم. نرگس به قدری حالش بد شده بود که دو ساعت پیش به سختی تونستیم تشنجش رو بخوابونیم. در آخر نیروی امنیتی مجبور شد اون رو از این جهنم خارج کنه. همین‌طور یک خانم شیرده به خاطر تحمل فشارهای این اواخر بچه‌ی هفت ماهه‌اش که از شیرش تغذیه می‌کرد، بیمارستانی شد و اون دو نفر با مرد خونواده هم به همراه نرگس داشتن سوار آمبولانس می‌شدن. یکی از پسرهای گروه خارجی حالت تهوع بهش دست داده بود؛ ولی آمبولانس دیگه‌ای جایی نداشت که بتونه اون رو هم با خودش همراه کنه. قراری که گذاشته بودن تا ما رو از این‌جا خارج کنن، به خاطر این بارون کنسل شده بود. در حدی بارون تند می‌بارید که بیشتر از بیست و چهار ساعت بارش مداوم باعث شد رودخونه به طغیان بیفته و سربازها به سختی و با جایگذاری چندین تخته سنگ بزرگ مسیر رودخونه رو کنترل کردن.
بالاخره به جمع رسیدم. دو مرد با فرم‌های مخصوصشون نرگس رو روی برانکار وارد اتاقک آمبولانس می‌کردن. قطرات بارون از کنار شقیقه‌هام سر می‌خورد و روسریم کاملاً به سرم چسبیده بود. با تاسف به انگاره‌ای نگاه کردم که از فرط گریه چشم‌هاش سرخ شده بود.
- ببخشید!
از صدای مرد جوونی به پشت سرم نگاه کردم. همون زنی که بچه‌اش مریض احوال بود، کنارش قرار داشت. می‌تونستم آسودگی رو در نگاهشون بخونم‌. بالاخره داشتن نجات پیدا می‌کردن. آهی کشیدم و راه رو براشون باز کردم تا وارد آمبولانس بشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #14
ماشین بدون هیچ آژیری از ما فاصله گرفت. نوری که از چراغ‌های جلویی‌اش مقابلش رو روشن می‌کرد، سوزن‌های زیادی رو بین زمین و هوا نشونم داد و شدت بارش رو دیدم. با دستور دو مامور متفرق شدیم. پشت سر زیبا و فاطمه زهرا وارد آشپزخونه شدم. سینی رو روی میز گذاشتم و بدون هیچ حرفی بیرون زدم. ساعت نزدیک‌های یازده بود و این یعنی پایان وقت کاری من. سریع و با قدم‌های تندی خودم رو به کلبه رسوندم. در رو محکم بستم و به سمت کمد رفتم تا لباس دیگه‌ای بیرون بیارم. با باز کردن در آه از نهادم بلند شد. فقط یک لباس دیگه برام باقی مونده بود. به ناچار همون رو برداشتم. فکر کردن به این‌که به زودی ما هم از این‌جا خلاص میشیم، کمی آرومم می‌کرد.
موهای لخت و صاف طلایی‌ام رو با حوله خشک کردم و سپس حوله رو به صورت پیچ در پیچ روی سرم نگه داشتم. لباس‌های خیسم رو از در باز کمد آویزون کردم، بعد اتمام کارهام به سمت تخت رفتم. قبل از این‌که بخوام خودم رو به تاریکی بسپرم به رها چشم دوختم. غم مرگ مادرش اون رو زیادی ساکت و خاموش کرده بود‌. بیشتر زمان رو با خوابیدن صرف می‌کرد و راه هر گونه ارتباطی رو می‌بست. شاید با رفتنش به عالم بی‌خبری حس تهی کنه. حداقل پوچ بودن بهتر از لیوان گل‌آلود بود.
آه دیگه‌ای سینه‌ام رو خالی کرد. حساب روزهایی که این‌جا می‌گذروندم از دستم در رفته بود. نمی‌دونستم الان اردوان چه احساسی داره. سعی می‌کرد خودش رو مثل هر پدری به این‌جا برسونه؟ البته که رفتار اون زیاد پدرانه نبود و بیشتر حکم یک محافظ رو برام داشت؛ ولی به هر حال من دخترش بودم.
سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو با لرزی که من رو گرفته بود، تا زیر بینیم بالا کشیدم. به پهلو سمت رها چرخیدم تا حواسم بهش باشه؛ اما زیاد زمان نبرد که تاریکی من رو هم فرا خوند.
لبخند محوی صورتم رو نامحسوس تکون داد. خودم رو می‌دیدم که روی ماسه‌های داغ لب ساحل دراز کشیدم. لباس زیادی به تن نداشتم و شبیه یک گیاه بی‌برگ بودم. گرمایی که از ماسه‌ها به کمرم ب×و×س×ه می‌زد، احساس لذت‌بخشی رو در وجودم به جریان می‌انداخت. نمی‌خواستم از اون‌جا فاصله بگیرم؛ ولی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #15
با تکون دادن تیله‌هام در پشت پلک‌های بسته‌ام به آرومی لای چشم‌هام رو باز کردم؛ اما نه در حدی که بتونم بیشتر از یک باریکه رو ببینم. از داخل اون باریکه نور سفیدی چشم‌هام رو شست، سپس تونستم تصاویر کدری رو ببینم. زمین خاکی و مرطوب بود. صدای خش‌خش درخت‌ها بهم می‌گفت نسیمی در جریانه؛ ولی خنک‌هایی رو حس نمی‌کردم. مثل این‌ بود که از پشت یک شیشه به تصاویر متحرک نگاه می‌کردم. صدای جیرجیرک‌ها و تاریکی هوا شب رو نشون می‌داد و همچنین ناله جغدهای نیمه شب فضا رو ترسناک جلوه می‌داد.
تصاویر کمی واضح‌تر شد. دورتادورم از درخت پوشیده بود و صدای شرشر آبی وادارم کرد تا به دنبال صدا چشم بچرخونم. بدون این‌که قدمی بردارم، تونستم رودخونه‌ای رو در چند متری‌ام ببینم. دو طبقه بود و فاصله کم بین طبقات آبشار کوچیکی رو به وجود آورده بود. پهنای این رودخونه بزرگ‌تر از رودخونه‌ای بود که در نزدیکی کلبه‌ها قرار داشت و فهمیدم من مکان دیگه‌ای از جنگل رو می‌بینم. جایی که تا به حال به اون‌جا نرفته بودم.
یک‌دفعه زمین حرکت کرد. کمی بعد متوجه شدم کسی در پشت باریکه داره حرکت می‌کنه که من جز صدای بلند نفس‌هاش چیز دیگه‌ای رو ازش درک نمی‌کردم. صحنه‌ها طوری برام رقم می‌خورد انگار داشتم برنامه اسلحه‌داران رو بازی می‌کردم و صفحه روی زمین متمرکز شده بود و قدم به قدم به سمتی می‌رفت. یک‌دفعه زمین نزدیک‌تر شد. داخل فرو رفتگی زیر تخته سنگی رو دیدم. چشمم که به جنازه پنهان شده خورد، حیرت کردم؛ اما باز هم نتونستم باریکه رو بیشتر کنم. در عالم بیداری کاملاً هشیار بودم؛ اما دیدن این صحنه‌ها... انگار من اون‌جا قرار داشتم. نمی‌تونستم به طور واضح اون زن رو ببینم؛ ولی وقتی تصاویر نزدیک‌تر شدن، تونستم سر اون جسد رو ببینم. شرح حالش واقعاً دشوار بود. اولین چیزی که نظرم رو به خودش جلب کرد، نیمه‌ی راست صورت گردش بود. به‌طور وحشتناکی کاملاً نابود شده بود. بالای گوش راستش پارگی داشت و زخم عمیقی از همون قسمت تا نزدیکی بینی گرد و گوشتیش که به‌نظر می‌رسید شکسته و به یک طرفی مایل شده، ادامه داشت. حدس زدم کسی قصد داشته گوشش رو بکنه؛ ولی جز این زخم کاری نتونسته انجام بده یا شاید هم وقت کافی رو برای خودش نمی‌دید، چون از دیدن بخش‌های دیگه بدن متوجه قدرت خارق‌العاده شخص نامعلوم شدم. سمت راست صورتش در اثر برخورد چنگی پوستش از بین رفته بود. موهای شرابی رنگ شده‌اش به خاطر خون‌های خشک شده سیاه به صورتش چسبیده بودن. لباس جذبی که روزی برآمدگی‌هاش رو به رخ می‌کشید، حالا جز چند تکه پارچه به چشم نمی‌اومد. از چونه تا نزدیکی سینه‌اش پاره شده بود و به راحتی می‌تونستم بگم ماهیچه‌های سفیدی از داخل به بیرون مایل شده بودن. انگار کسی به دنبال چیز بهتری زیر اون گوشت‌ها بود. سوراخ درازی روی نای تشکیل شده بود و پایین‌تر از اون جز تجمع خون‌های سیاه خشک شده، چیز دیگه‌ای به چشم نمی‌خورد.
جسد حرکت کرد و کشون‌کشون به سمت پشت باریکه رفت‌. دیگه نتونستم صورت داغونش رو ببینم؛ ولی فهمیدم اون کی بود. با این‌که به راحتی قابل تشخیص نبود؛ اما نمی‌دونم چرا ندایی در سرم گفت اون همون زن مفقود شده‌است!
جسد همچنان روی زمین کشیده میشد و این رو از صدای کشیده شدن کمرش به روی زمین و دور شدن تخته سنگ فهمیدم.
می‌تونستم از سینه به پایین رو ببینمش. شکم گوشتی‌اش حالا خالی به‌نظر می‌رسید. مثل این‌که جراحی کرده باشه و چربی‌های اضافی‌اش رو خارج کردن. دست‌های زن با بی‌روحی روی سنگ ریزه‌ها سابیده میشد. مچ دست چپش دریده و انگشت کوچیکش ناپدید شده بود.
اون شخص هر کسی که بود، خیلی زرنگ عمل می‌کرد، چرا که می‌دونست طعمه‌اش رو کجا مخفی کنه تا با گذشت زمان کمی هیچ حشره موذی یا لاشخوری در اطرافش پرسه نزنه. مسلماً اگه این زن بیشتر از چند روز در این‌جا می‌بود، پوستش شروع به تاول زدن می‌کرد و مایعات بدنش از سوراخ‌های دماغ و گوش‌هاش تراوش می‌کردن، پس اون به تازگی شکار شده بود؛ ولی به راستی فرد نامعلوم چه کسی بود؟ با اون جسد چی کار داشت و چرا کشتش؟
دوباره اون نور سفید آلودگی‌هایی که دیده بودم رو شست. حالا کلبه به نظرم می‌اومد. نفس کشداری ازم خارج شد. گیج بودم و منگ! نمی‌دونستم هوشیارم یا خواب می‌بینم؛ ولی هوای اطراف ملموس‌تر از اونی بود که بخوای در کابوس شناور باشی. سرم رو چرخوندم تا رها رو ببینم. اون هنوز هم خواب بود. تنها مثل من حالت دراز کشیدنش تغییر کرده بود و پشت به من آروم نفس می‌کشید.
با کرختی نشستم. مطمئن بودم که مریض شدم و اتفاقات این‌جا به روانم ضربه زده بود و الا من چرا باید چنین تصاویری می‌دیدم؟ نفسم رو با ناله خارج کردم و از تخت پایین شدم. مدام فکرم رو مشغول می‌کردم تا موقع رسیدن به دستشویی به اون جنازه فکر نکنم. از یادآوریش پوستم دون‌دون میشد. قطعاً با شستن دست و صورتم حالم بهتر میشد. اون فقط یک کابوس بود. من تو عالم خواب و بیداری هم رویا می‌دیدم، پس نباید به این یکی زیاد پر و بال می‌دادم.
کلاه سوییشرتم رو روی موهای باز و افشونم گذاشتم و به سمت در قدم برداشتم. به اردوان فکر کردم که اگه من رو ببینه چه واکنشی نشون میده؟ از آغوش و ب×و×س و ماچ به دور بود، چون اون مردی نبود که احساسی پیش بره. به هر رشته‌ای چنگ می‌زدم تا حواسم پرت بشه؛ اما وقتی دستم رو بالا آوردم تا دستگیره در رو بگیرم، تلاشم به راحتی بی‌ثمر شد. یکه خوردم و نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم.
زیر ناخن‌هایی که همین دیروز منظمشون کرده بودم، سیاه بود. جرئت نداشتم به کف دستم نگاه کنم. می‌دونستم با صحنه‌ی خوبی مواجه نمیشم. لب‌های به‌هم چسبیده‌ام رو از هم فاصله دادم تا بتونم نفسی بگیرم. لرزشی به وضوح دست‌هام رو تکون می‌داد. الان نه دیگه سردم بود و نه خمار خواب بودم. حالا تنها وحشت بود که آرامشم رو سلب می‌کرد.
با ترس به دست دیگه‌ام نگاه کردم. اون هم فرق چندانی نداشت. عقب چرخیدم. نمی‌خواستم رها بیدار بشه و تردید و حال خرابم رو ببینه. وقتی چشم‌های بسته‌اش رو دیدم، سریع بیرون پریدم. باز هم داشتم فرار می‌کردم. از روانی که مچاله شده بود و تصاویر و صحنه‌های غیر عادی‌ای رو به رخم می‌کشید. من دیوونه شده بودم و شکی درش وجود نداشت. باز هم وسواسیم گرفته بود و زیر ناخن‌هام از سابیده شدنشون صورتی شده بود. اشک‌هام دیدم رو تار کرده بودن و نمی‌تونستم درست آب خارج شده از لوله‌ی شیر رو ببینم. یک‌دفعه با یادآوری گلوی دریده شده زن، حالت تهوع بهم دست داد و همون‌جا داخل سینک بالا آوردم. نتونستم قدم از قدم بردارم و چند باری عق زدم. با پاک کردن دور دهنم و شستن اون کثافت‌ها سلانه‌سلانه از دستشویی خارج شدم. نیاز به یک خلوت و هوای بیشتر داشتم. بارون به نم‌نم در حد رطوبت هوا رسیده بود و خورشید در پشت ابرهای کم پشت روشنایی رو ساطع می‌کرد. مه‌ها عقب‌نشینی کرده بودن و خودشون رو به دامنه‌ی کوه‌های اطراف رسونده بودن.
با سستی کنار درخت لب رودخونه نشستم و از کمر بهش تکیه زدم. پاهام رو به سمت شکمم جمع کردم و زانوهام رو در آغوش گرفتم. چه اتفاقی داشت برام می‌افتاد؟ به راستی واقعاً دیوونه شده بودم؟ اگه نه، پس این تصاویر از کجا می‌اومدن؟ چه بلایی داشت سرم می‌اومد؟ یادم بود که ساعت یازده به اتاق برگشتم تا بخوابم. حتی لباس‌هام رو عوض کردم و کنار رها دراز کشیدم. بعد هم... بعد هم خوابیدم؛ ولی ممکن بود در طول خواب شبونه زده باشم بیرون و جونوری رو تکه‌تکه کرده باشم؟ برای چی دستم دوباره خونی شده بود؟ نیمه‌های شب چی به من می‌گذشت؟
پاهام رو بیشتر در شکمم جمع کردم و سرم رو به حصار دست‌هام گرفتم. متوجه گذر زمان نبودم و نمی‌دونستم تا کی مثل جنین در خودم جمع شده بودم. ابرها در آسمون پراکنده شده بودن و حالا خورشید با قدرت بیشتری خودنمای می‌کرد. کمرم از تابش نور گرم شده بود؛ ولی به هیچ‌عنوان حاضر نمی‌شدم سرم رو از بین زانوهام بیرون بکشم. فشاری که از دو طرف به شقیقه‌هام وارد میشد، باعث سر دردم شده بود.
صدای ماشینی بالاخره وادارم کرد تا دست از سوال‌های بی‌جواب بردارم و سرم رو بالا بگیرم. اخم‌هام توی هم رفت و با تکیه به درخت بلند شدم. وانت پلیسی که در پشتش پنج مامور لباس سیاه ایستاده بودن، متحیرم کرده بود. مامورها با چالاکی پایین پریدن. اسلحه‌های بزرگی دستشون بود و سربازهای دیگه به اون‌ها سلام نظامی می‌کردن. از دور سروان رو دیدم که خودش رو به اون‌ها رسوند. سیاه‌پوش‌ها براش احترام گذاشتن و سروان با چهره‌ای عبوس لب باز کرد. فاصله‌مون به بیست قدم هم می‌رسید؛ اما در کمال تعجب تونستم بشنوم چی دارن میگن، البته به صورت زمزمه‌وار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #16
سروان: همه‌چیز اوکی؟
ماموری که قدش از سروان هم بزرگ‌تر بود و بیشتر اندامش عضله‌ای به نظر می‌رسید، جلوتر از بقیه‌ی سیاه‌پوش‌ها ایستاده بود و در جوابش گفت:
- همه‌جا رو چک کردیم. چیز مشکوکی به چشم نخورد.
سروان سری به تایید تکون داد و دوباره پرسید.
- هلیکوپتر کی می‌رسه؟
- بیست دقیقه‌ی دیگه می‌شینه.
ظاهراً تنها من از حضور یک‌دفعگی پلیس‌های جدید شکه نشده بودم. زیبا و خوجیران هم از داخل آشپزخونه بیرون اومده بودن و حیرت و سرگشتگی در چهره‌هاشون هویدا بود. زیاد زمان نبرد در کلبه‌های دیگه هم باز بشه و مسافرها برای دیدن سوژه جدید بیرون بیان. اول خیال کردم ساعت حول و حوش هفت و هشت صبحه؛ اما وقتی به ساعتم نگاه کردم، فهمیدم نزدیک ظهره و حدسم مبنی بر این‌که اتفاق جدیدی افتاده، پررنگ‌تر شد.
از تخته سنگ‌ها پایین شدم تا بهتر متوجه موضوع بشم. همون‌طور که به اون‌ها نزدیک می‌شدم، صداهاشون رو می‌شنیدم. خوجیران جای پدر زیبا و پدربزرگ من رو داشت؛ اما با ابروهای پرپشت گره خورده‌اش سکوت رو انتخاب کرده بود. در عوض زیبا سروان رو سوال پیچ می‌کرد. سروان با این‌که سعی داشت اوضاع رو طبیعی جلوه بده؛ ولی اضطرابی در نگاهش موج می‌زد که خواه و ناخواه نگرانم می‌کرد. دیگه چه بلایی مونده بود سرمون بیاد؟
زیبا: یعنی چی همه‌چیز امنه؟ ما حقمونه بدونیم داره چه اتفاق می‌افته.
سروان: شما لطف کنید و فقط به وظیفه‌تون برسین. به بقیه بگین وسایل‌هاشون رو جمع کنن.
زیبا عصبی به حرف اومد.
- من دارم وظیفه‌ام رو انجام میدم و باید بدونم چی شده.
سروان عاصی شده صداش رو بالا برد و گفت:
- گفتم وسایلتون رو جمع کنین. هلیکوپتر تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌شینه.
بعد گفتن این حرف از میون مسافرها که زمزمه‌هاشون کمی بیشتر از حد معمول بود، گذشت. با نگاهم دنبالش کردم. سیاه‌پوش‌ها هم پشت سرش داخل کلبه‌ای که توی این چند روز اتاق بحثشون شده بود، رفتن. مردی از زیبا سوالی پرسید که زیبا کلافه لب زد.
- نمی‌دونم برادر من.
صداش رو کمی بالاتر برد و خطاب به همگی گفت:
- شنیدین که؟ آماده بشین بریم.
سپس دوباره؛ ولی به زبون دیگه‌ای لب باز کرد تا مسافرهای خارجی‌مون هم متوجه بشن.
- gather your things and lets go.
به موهام دست کشیدم. به خاطر چنگی که بهشون زدم از یک طرف صورتم آویزون شدن. خودم رو به کلبه رسوندم. رها تازه داشت به خودش کش و قوس می‌داد. این روزها حرف زیادی بینمون رد و بدل نمیشد و من تنهاش گذاشته بودم تا بتونه با خودش خلوت کنه.
- خوب شد که بیدار شدی. بلند شو. بالاخره داریم از این جهنم خلاص می‌شیم.
از شنیدن حرفم چشم‌هاش رو تنگ کرد و سوالی نگاهم کرد. هم زمان رفتن به سمت کوله‌پشتیم لب زدم.
- یک هلیکوپتر واسه‌مون فرستادن.
در عرض چند دقیقه تونستم لباس‌های کثیفم و بقیه وسایلم رو داخل کوله‌ام بچپونم. رها با گیجی حرکت می‌کرد و خیلی کند لباس‌هاش رو از داخل کمد بر می‌داشت. بعد از اتمام کارهام بهش کمک کردم.
صدای رعد آسای پره‌های هلیکوپتر ضربانم رو بالا برد. واقعاً داشتیم می‌رفتیم؟ می‌تونستم یک بار دیگه شهر رو ببینم؟ اردوان؟ سام؟
در ورودی هلیکوپتر ازدحامی به پا شده بود. انگار مرگ یورتمه‌کنان پشت سرشون حرکت می‌کرد و ممکن بود جا کم بیارن و این‌جا موندگار بشن که بدون مجال دادن به نفر بغل دستی یا حتی جلوییشون خودشون رو به داخل پرت می‌کردن.
قبل از این‌که از زمین خاکی جدا بشم و داخل هلیکوپتر برم، به پشت سرم نگاه کردم. این خاک خون دو نفر رو خورده بود؟ آیا نفرین شده بود؟ یا کسی طلسمش کرده؟ می‌دونستم اگه به شهر برم، دیگه از بقیه خبری نخواهم داشت. خیلی می‌خواستم لااقل قبل از رفتنم می‌فهمیدم پرونده‌ی مفقودها به کجا رسیده. گوهر در چه حال بود؟
از زمزمه‌ی بی‌رمق رها به خودم اومدم. آخرین نفرِ باقی‌مونده بودم. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. باید تمام این اتفاقات رو فراموش می‌کردم. این کابوس داشت تموم میشد. تموم کابوس‌ها و توهمات دنبالشون!
بدنه‌ی فلزی هلیکوپتر رو گرفتم و خودم رو بالا کشیدم. هلیکوپتر به قدری بزرگ بود که بتونه همه‌مون رو قورت بده. کنار رها جای گرفتم و سرم رو به تکیه‌گاه پشت سرم تکیه دادم. صدای رعد آسا دوباره شنیده شد. وقتی به اوج رسیدیم، رها دستم رو که روی پام قرار داشت، فشرد. نگاهم به سمتش لغزید. لبخند تلخی نثارم کرد. دست دیگه‌ام رو روی دستش گذاشتم و متقابلاً من هم کج‌خندی زدم.
داخل رو جو شلوغی گرفته بود. پسرهای جوون خارجی با صدای بلند ابراز شادی می‌کردن و اشک می‌ریختن. بین همهمه ایجاد شده کاغذی رو که از دفترچه‌ام کنده بودم. به سمت رها گرفتم و لب زدم.
- این شماره‌ی منه!
رها نگاهش رو پایین انداخت و روی تیکه کاغذ فرود اومد. دوباره چشم در چشمم شد و با گرفتن کاغذ به آرومی گفت:
- از اینکه باهات آشنا شدم، خیلی خوشحالم.
اندوه صدام رو نتونستم مخفی کنم تا باعث بغضش نشه، گفتم:
- امیدوارم بتونیم با این اتفاقات کنار بیایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #17
فصل دوم: نسیم مرگ
دستم رو با نا‌توانی بالا آوردم و روی آینه گذاشتم. زیر چشم‌های خمارم صورتی شده بود. می‌دونستم به زودی کبود میشه؛ اما این چیزی نبود که من رو آزار می‌داد. موهای ریز نقره‌ای رنگی علاوه‌ بر گونه‌های استخونی‌ام دماغ قلمی‌ام رو هم پوشونده بود؛ البته این موها ریزتر از چیزی بودن که بشه به راحتی دیدشون. باید کمی دقیق‌تر می‌شدی تا این پرزهای مزاحم رو می‌دیدی؛ ولی برای منی که روی پوستم زیادی حساس بودم، این موها عذابم می‌داد. نمی‌تونستم این چهره رو واسه خودم قبول کنم. نمی‌دونستم هورمون تستوسترون خونم به یک‌باره بالا زده بود یا دلیل دیگه‌ای داشت که صورت اصلاح شده‌ام بعد دو روز دوباره پرزهای نقره‌ای رنگ به خودش گرفته بود. دیگه رمقی نداشتم که بخوام برای یک‌بار دیگه صورتم رو سرخ کنم تا این پرزها بریزن. حس می‌کردم از درون دارم منجمد میشم و این حس مانع از حرکتم میشد. می‌دونستم جریانات پیش اومده در جنگل باعث شده بود به یک بیماری روانی دچار بشم. بیماری که با گذشت یک هفته روز به روز بدتر میشد. اوایل خیال می‌کردم این تغییرات دما به خاطر سرماخوردگیه، با این‌که بیشترین حدسم روی روان آسیب دیده‌ام بود؛ ولی وقتی جز افت دما تغییر دیگه‌ای نمی‌کردم، کمی شک کردم. حالم اردوان رو وادار کرد تا معاینه‌ام کنه. در یکی از رشته‌های پزشکی مشغول بود و بعد معاینه‌ام گفت مشکل خاصی ندارم. اون هم حدس می‌زد مشکل یک چیز دیگه‌است و چند باری من رو با سام همراه کرد تا بلکه با کمی گردش تحولی در من به وجود بیاد؛ اما اوضاعم پیچیده‌تر از اونی بود که بشه با دو بار رفتن به شهرهای اطراف بهتر بشه. دیگه حتی حرکت دادن دست‌هام هم با کندی ادا میشد. انرژی‌ نداشتم. زیادی خواب‌آلود شده بودم و بیشتر وقتم رو با خوابیدن می‌گذروندم. نمی‌تونستم چیزی بخورم و این اواخر سام از دستم عصبانی شده بود، چون باور داشت من مدام در فکر اتفاقات جنگلم و خودم مانع بهبودی‌ام میشم. در حالی که اصلاً این‌طور نبود. حالم به قدری من رو گرفتار خودش داشت که نخوام به موضوع دیگه‌ای فکر کنم.
از دستشویی با کرختی خارج شدم. لب‌هام کبود شده بودن و متوجه این بودم که بیش از قبل لاغر شدم. خودم رو به اتاق رسوندم. روی تخت دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم. باید امشب از داخل کمد یک پتو دیگه هم برمی‌داشتم. با این‌که هوا هنوز گرم بود؛ ولی اردوان رو مجبور می‌کردم تا شوفاژ اتاقم رو روشن کنه. زیاد در این سرما غلت نزدم و خوابی من رو به سیاهی کشوند.
- هیولا!
- ... .
- هیولا!
صدای سام پلک‌هام رو تکون داد. به آرومی لای چشم‌هام رو باز کردم. سام روی تخت کنارم نشسته بود. فقط می‌تونستم شلوار خونگی کرمی-سفیدش رو ببینم. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو بالا آوردم. از شکم تختش بالاتر رفتم و سینه‌ی عضله‌ایش رو که چون دکمه‌های اول لباسش باز بود، در دیدرسم قرار داشت، گذروندم. تونستم لبخند کجش رو ببینم و سپس چشم در چشم زمردهای رخشان زردش شدم. گاهی اوقات گربه صداش می‌زدم، چون در کمال تعجب چشم‌هاش در تاریکی کمی می‌درخشید.
- می‌خوایم شام بخوریم.
با بی‌حوصلگی پشت چشمی نازک کردم. با این‌که صدایی از من خارج نمیشد؛ ولی گرفته لب زدم.
- می‌دونی که نمی‌تونم.
- می‌دونی که مجبوری. از دیروز صبح جز یک لیوان شیری که همون رو هم تقدیم چاه فاضلاب کردی، معده‌ات چیزی ذخیره نکرده.
- لابد نمی‌خواد که ذخیره کنه. خواهشاً برو و تنهام بذار.
از دستم من رو بلند کرد که تمام وزنم رو آزاد کردم و تلاشی برای نشستن نکردم. وقتی نشوندم، خواستم به عقب تلو بخورم که مانع شد و گفت:
- بلند شو آیسان! باور کن مثل میت سرد و بی‌روح شدی. آدم ازت خوف می‌کنه. بلند شو، یااللّه.
نالیدم.
- سام!
پا فشاری کرد.
- بلند شو. فقط یک لقمه بخور؛ اما جون بگیر.
با زور و اجبار از اتاق خارجم کرد. سالن ساکت و خاموش بود. به این خفه صدایی عادت داشتم. من رو به آشپزخونه برد. آشپزخونه فقط با سنگ طویلی که حکم اپن و میز ناهارخوری رو داشت؛ اما از دو طرفش راه بود تا واردش بشی، از سالن جدا میشد. به خاطر وسایل داخلش زیاد جا باز نبود و یک میز چوبی روی ستونی قرار داشت. چون هیچ صندلی در کنارش نبود، ازش برای آماده کردن غذاهای سرپایی استفاده می‌کردیم.
اردوان در سکوت مشغول خوردن شامش بود و ریش نسبتاً کوتاه جو گندمی‌اش با هر بار جنبوندن لب‌هاش تکون می‌خورد. این‌جا قانونی مبنی بر صبر کردن برای جمع شدن اعضا سر میز وجود نداشت. هر کی به هر کی بود و زیاد برای با هم بودن بهانه تراشی نمی‌کردیم. همین بی‌توجه‌ای‌ها باعث شده بود رابطه‌ی من و اردوان سردتر از رابطه معمولی دختر-پدری باشه و بیشتر مواقع با بی‌خیالی از کنار هم می‌گذشتیم.
سام مقابل اردوان پشت میز که سمت سالن بود، نشست و با کشیدن دستم وادارم کرد کنارش روی صندلی جای بگیرم. می‌دونستم تلاش سام برای خوب شدنم فقط عذابم رو بیشتر می‌کرد؛ چرا که لقمه رو خورده نخورده بالا می‌آوردم. معده‌ام لج کرده بود و حتی آب رو هم پس می‌زد.
برنج به اندازه کافی سردی داشت. برای همین اردوان به سام دستور داد تا از خورشت‌ها فقط گوشتش رو برام بندازه تا بلکه بتونم ریزریز هم که شده گوشت رو بخورم. با اکراه بدون توجه به قاشق و چنگال با انگشت‌هام تکه‌ی کوچیکی از گوشت رو جدا کردم. مزه‌ی دهنم تلخ شده بود و دهنم خشک‌تر از اونی بود که بتونم لقمه رو به راحتی قورت بدم.
- بخور، هیچی نمیشه.
از زمزمه‌ی سام آهی کشیدم و چشم بسته لقمه رو داخل دهنم فرستادم. سعی کردم تا می‌تونم بجوئمش تا معده‌ام بتونه قبولش کنه. شصت بار جویدمش و راهی گلوم کردم؛ ولی به محض قورت دادنش به چند ثانیه هم نرسید، دردی رو سر معده‌ام احساس کردم و با پیش‌روی لقمه به سمت دهنم فوراً از پشت میز بیرون پریدم که صندلی‌ام محکم روی سرامیک‌ها افتاد و از برخوردشون صدای بدی سکوت رو جریحه‌دار کرد.
مشت آبی به صورتم زدم. نفس‌هام کشدار آزاد میشد، تلو خوران و با تکیه به دیوار از دستشویی فاصله گرفتم. از فشاری که بهم می‌اومد تا باقی‌مونده‌های اسید معده‌ام رو بالا بیارم، سر درد گرفته بودم. بالا آوردن با معده‌ای که هیچ چیزی داخلش نبود، سخت‌تر بود، چون اسیدش بد گلوت رو می‌سوزوند. قدمم رو آروم برداشتم. قدم بعدی رو هم جلو رفتم. داخل راهرو کسی نبود و من همچنان با تکیه به دیوار پیش می‌رفتم. از جایی که حضور داشتم، شاید باید با برداشتن هشت قدم به سمت چپ، یک پیچ رو دور می‌زدی تا وارد بخش دیگه سالن بشی و پس از اون با برداشتن چندین قدم به آشپزخونه می‌رسیدی. با این میزان فاصله من باز هم می‌تونستم بحث‌های زمزمه‌وار سام و اردوان رو بشنوم؛ اما فقط صداهاشون رو می‌شنیدم. نمی‌خواستم گوش کنم که چه چیزی دارن راجع‌ به من میگن.
همین که خواستم از راهرو خارج بشم، ناگهان نور سفیدی به چشم‌هام حمله کرد. نور مثل سری گذشته آزاری بهم نرسوند تا مجبور بشم چشم‌هام رو باریک کنم یا حتی ببندم. هر چند که این کار خارج از کنترلم بود. نور مانند یک نسیم به داخل چشم‌هام هجوم آورد و من برای لحظه‌ای هیچ چیزی جز سفیدی ندیدم. با گذشت زمان کمی شاید کوتاه‌تر از گذر ثانیه تونستم محوطه‌ای رو ببینم. تاریک و هوای سردش بارونی بود. تنه درخت‌ها عریض و طویل بودن، حتی با وجود چتر سرسبزشون زمین از فرط شدت بارون بخش‌هایی از اون که خاک‌هاش به نسبت نرم‌تر بودن، حالا گل‌آلود به نظر می‌رسیدن و امون از گذر یک شلوار سفید از اون‌جا!
اجازه‌ی حرکت دادن به تیله‌هام رو نداشتم؛ بلکه این تصاویر بودن که مقابل چشم‌هام حرکت می‌کردن و می‌تونستم اطراف رو ببینم. زیاد طول نکشید که فهمیدم مقابل جنگل ایستادم. چون در روزهای آخر، آسمون از رفتنمون دل‌آزرده شده و شروع به گریستن کرده بود. متوجه شدم تو چه ورطه‌ی زمانی‌ام. نوری از سمت راست نظرم رو جلب کرد و ماشینی خودش رو وارد صحنه کرد. ماشین، ماشین آمبولانس بود!
دوربین حرکت کرد و باز هم اون شخص نامعلوم پشت چشم‌هام قرار داشت. نمی‌تونستم ببینمش؛ ولی دوربینی که به دست داشت، داشت از پشت یک درختچه می‌گذشت، چون شاخ و برگ‌هایی مانع از دید واضحم برای دیدن آمبولانس شدن. صدای خرخر ریزی از پشت دوربین شنیدم‌. بالاخره تونستم چیز دیگه‌ای جدا از نفس‌های عمیقش رو بشنوم؛ ولی خرخرش شبیه یک غرش دهان بسته بود. نمی‌دونستم برای چی چنین صدایی از خودش بروز می‌داد. ناگهان شاخ و برگ‌های مقابلم به سمت پایین کج شدن. انگار اون شخص از روشون با جهشی پریده بود و شاخه‌های بزرگ‌تر زیر دست‌هاش خم شدن. آمبولانس نزدیک‌تر میشد. از شنیدن صدای نفس‌هایی که حالا بلندتر شده بود و با خرخر خفه‌ای همراه بود، دونستم این ماییم که با سرعت غیر قابل وصفی به اون ماشین نزدیک می‌شیم.
توان انجام هیچ کاری رو نداشتم. درست مثل تماشای یک فیلم هیجانی ترسناک دلم می‌خواست جیغ بکشم. با ورجه‌وورجه واکنش نشون بدم و یا حتی تلوزیون رو خاموش کنم تا این صحنه‌ی دلخراش برخورد به شیشه راننده و شکستنش رو نبینم. اون چشم‌های وحشت زده راننده‌ای که از دیدن فرد نامعلوم دستپاچه شده بود و کنترل فرمون از دستش خارج شد.
از داخل بغل راننده که سرش با برخورد خرده شیشه‌ها و همچنین کوبیدن سرش به فرمون خونی شده بود و جوی‌های ریزی از زیر موهای سیاهش به شقیقه‌ها و پیشونی‌اش سر می‌خوردن، بیرون شدیم. ماشین به درختی برخورد کرده بود و جلوی ماشین کمی به عقب جمع شده بود. با تکون خوردن وحشیانه‌ی در، بدنه به راحتی جدا شد و تا تونستم این اتفاق رو هضم کنم، داد و فریاد راننده و مرد کناریش جنگل رو عزادار کرد. چرا که راننده به سرعت به سمت پشت دوربین کشیده شد و تنها پایین تنه‌اش قابل دید بود. پاهاش وحشیانه به این طرف و اون طرف پرتاب میشد و از صدای خرخر بلند و فریاد راننده متوجه شدم داره یک بلایی سرش میاد. مرد دیگه قصد فرار کرد و با باز کردن در بیرون پرید؛ اما نفهمیدم اون پشت چی شد که صدای داد مرگ‌آلودش گو‌ش‌هام رو سوزوند.
تکون‌های راننده کم‌تر و کم‌تر شد تا در آخر ثابت و بی‌حرکت موند. پس از چندی پایین تنه‌اش هم به سمت پشت دوربین رفت که حدس زدم از ماشین خارج شده. صدای جیغ چند نفر از داخل اتاقک آمبولانس شنیده میشد. صدای گریه‌ی بچه‌ای هم به گوش می‌رسید. به نظر می‌اومد از دیدن چیزی وحشت کردن. یک‌دفعه تصویر آمبولانس به سمت چپ رفت و تونستم درهای بسته‌ی اتاقک رو ببینم. درها باز شدن و چشمم به افرادی خورد که از شدت حیرتم یکه‌ای خوردم و نور سفید تصاویر رو شست. از پسش سام و اردوان مقابلم قرار گرفتن.
گونه‌ی چپم می‌سوخت. حس کردم چند بار سیلی خوردم. پلکی زدم که سام عاصی شده به بازوم چنگ زد و عربده کشید.
- تو چه مرگت شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #18
نگاهم رو بی‌هیچ حرفی به سمت اردوان لغزوندم. نگران و پریشون به نظر می‌رسید. هنوز هم مات و مبهوت دیدن اون صحنه‌های وحشتناک بودم و نمی‌تونستم حرفی بزنم. یک‌دفعه تمام انرژی باقی‌مونده‌ام تبخیر شد و سیاهی چشم‌هام بالا رفت.
دور تا دورم از یخ پوشیده شده بود. نمی‌تونستم حتی یک سانت تکون بخورم. مثل این بود که من رو داخل یک قالب یخی گذاشته بودن. نفسم سرد و بی‌بخار خارج میشد. می‌تونستم دست‌هام رو ببینم که سر انگشت‌هاش از فرط سرما منجمد و کبود شده بود. کسی رو در اطرافم نمی‌دیدم. این دیگه چه مجازاتی بود؟ چه کسی من رو در این‌جا اسیر کرده بود؟ لمس و فلج شده بودم. حتی نمی‌تونستم تیله‌هام رو تکون بدم. انگار تماماً منجمد شده بودم.
چیزی وارد پوستم شد. تونستم کم‌کم هشیاریم رو به دست بیارم و خودم رو در اتاقی که سبز و سفید بود، ببینم. دیوارهای تماماً سفید، پنجره‌ای که پرده‌ی سبز پسته‌ایش به طور کامل مانع از تابش نور به داخل میشد. در سمت چپم با چند متر فاصله قرار داشت. اتاق نیمه تاریک و مثل سردخونه سرد بود. شاید نتونسته بودم زیاد لای پلک‌هام رو باز کنم که پرستار کناریم متوجه بیداریم نشده بود و همین‌طور داشت سوزن رو داخل پوست دستم وارد می‌کرد. مدام سوزن رو داخل می‌کرد و در می‌آورد. ظاهراً برای پیدا کردن رگم به مشکل خورده بود. با این وجود از فرط بی‌حسی‌ام هیچ سوزشی رو در پشت دستم حس نمی‌کردم. پرستار با اتمام کارش سرمم رو دستکاری کرد و از اتاق خارج شد. آه! لااقل حالا می‌دونستم کجام و کسی من رو اسیر نکرده؛ ولی چرا بیمارستان بودم؟ ناگهان صدای جیغ و فریادهایی باعث شد چشم‌هام تا حد ممکن گرد بشن. نرگس! با یادآوری اون صحنه‌های دلخراش تو فکر این شدم که چرا من آمبولانسی رو دیدم که نرگس و اون خونواده کوچیک رو همراه کرده بود؟ این اتفاق به راستی ربطی به من نداشت که، داشت؟ اصلاً چرا باید توی بیداریم چنین رویاهای زنده‌ای می‌دیدم؟ وحشت با حس دون‌دون شدن پوستم لمسی‌ام رو کمی از بین برد و بهتر می‌تونستم به خودم حرکت بدم؛ البته در حد تکون دادن انگشت‌هام.
صدای کشیده شدن دستگیره باعث شد به خودم بیام. در داخل راهرویی که بغل دستم بود، قرار داشت، پس نمی‌تونستم بلافاصله با باز شدنش اون شخص رو ببینم. صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم، یک، دو ... . حالا دو جفت پا داخل راهرو قدم بر می‌داشتن، پشت سر هم بودن انگار! بالاخره هیکل چهارشونه و قد بلند اردوان در دیدرسم قرار گرفت. پشت سرش سام وارد شد.
به نگاه بسته‌ی اردوان چشم دوختم. در نگاهش هیچ چیزی مشخص نبود. نگرانمه یا خسته‌است از تحمل چنین دختر ضعیفی؟ صداش به آرومی گوشم رو نوازش کرد.
- بهتری؟
جوابی ندادم. خودش با دیدن اوضاعم به جواب پی می‌برد. سام به حرف اومد.
- رنگ و روت بهتر شده ولی.
اما من چنین چیزی در خودم نمی‌دیدم.
اردوان با همون لحن سردش گفت:
- چهار روزه بیهوشی! خوشبختانه بدنت با سرم مشکلی نداشت.
نگاه گرفتم و زمزمه کردم.
- فقط معده‌ام ناسازگاره.
سام: خوب میشی هیولا.
خیره به دیوار روبه‌روم لب زدم.
- کی مرخصم؟
اردوان در عوض جوابم سوال روی سوال آورد.
- نمی‌خوای این‌جا بمونی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نه.
اردوان: بسیارخب، میرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم. سام، تو پیشش بمون.
سام لب زد.
- باشه دکتر.
با رفتن اردوان، سام کنارم روی صندلی همراه نشست و دستم رو میون دست‌های گرمش گرفت. چشم‌هام رو بستم و لب زدم.
- بیشتر فشار بده.
سام بدون هچ حرفی فشار دست‌هاش رو بیشتر کرد. گرمای دست سام زیاد نبود. شاید در حد یک دمای متعادل؛ اما برای منی که حتم می‌دادم هوای درونم به زیر صفر درجه رسیده، حکم جیب گرم تو روز برفی زمستونی رو داشت.
- آیسان؟
چشم‌هام بسته بود و خودم رو به این آرامش نسبی سپرده بودم. سام سوالش رو پرسید.
- می‌خوای از اتفاقاتی که توی جنگل برات افتاده بگی؟ شاید با گفتن حالت بهتر بشه.
به محض باز شدن چشم‌هام در باز و اردوان وارد شد. به کمک اون و سام از تخت پایین شدم. پاهام زیاد قوت نداشت که بتونه قدم از قدم برداره و اردوان با دست گذاشتن به زیر زانو و کتفم بلندم کرد. سرم رو به سینه‌ی سنگش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. سام هم زمان حرکتمون کتش رو بیرون آورد و روم انداخت. ممنونش شدم؛ ولی این قدردانی رو تنها با بغل گرفتن کت نشون دادم. در عقبی ماشین باز شد و اردوان من رو روی صندلی خوابوند. اون هم کت خاکستری مایل به آبی‌اش رو روی کت سام انداخت. با این حال همچنان سردم بود و خواب‌آلود بودم. هوا گرم و شرجی بود؛ اما اردوان بخاری ماشین رو روشن کرد. نسیم گرم به سمت پاهام می‌اومد و کمی اوضاع قابل تحمل شده بود. سمند با تکون‌های ریزش حکم گهواره‌ام رو داشت و خیلی زود تسلیم میل درونی‌ام برای خوابیدن شدم.
صدای پچ‌پچ‌هایی بیدارم کرد. سام به آرومی پرسید:
- پس چرا دکترها متوجه نشدن؟
اردوان با جدیت و فکری مشغول به برگه داخل دستش خیره بود، بی‌این‌که نگاهش رو بالا بیاره، جواب داد.
- شک کرده بودن؛ ولی... .
سام نگاه از اردوان گرفت و لب زد.
- گرفتم.
داشتن از چی حرف می‌زدن؟ به سام چشم دوختم. رنگ سفیدش حالا پریده بود؛ اما شک داشتم که به گچی پوستم شده باشه. تیله‌های زردش در نگرانی غوطه‌ور بود و موهای برنزی‌اش رو می‌خاروند. اردوان؛ اما خشک و بی‌حرکت یک دستش رو به کمر زده بود و همچنان برگه‌ی داخل دستش رو رصد می‌کرد. هر دو سرپا در نزدیکی تختم ایستاده بودن. بدون حرکت دادن به سرم اطراف رو از نظر گذروندم. داخل اتاق خودم نبودم. از دیوارهای تماماً سفید و روشنایی اتاق که به خاطر نورهای متجاوز وارد شده از دو پنجره بزرگ بود، همچنین لختی و فضای دل‌گرفته‌ی این‌جا همه‌چیز به اتاق کار اردوان اشاره می‌کرد، نه اتاق کوچیک خودم. همیشه از اتاق تنگ و شلوغم ناراضی بودم؛ ولی این‌جا...‌ ‌. اوه! غیر قابل تحمل بود. حس زنده‌ای به آدم دست می‌داد که قراره وارد سردخونه‌ی مرده‌ها بشه. با وجود شغل خوب و درآمدزای اردوان ما زندگی معمولی در یک گوشه‌ای از شهر داشتیم. اردوان بهتر می‌دید یک زندگی ساده به دور از دید داشته باشه تا با رونمایی از ثروت گمشده‌اش که هیچ‌وقت نفهمیدم کجا پنهانش می‌کنه؛ تو زبون خاص و عام بیفته. بیشتر اوقاتش رو در این اتاق می‌گذروند و زیاد به خونه یک طبقه کوچیکمون اهمیت نمی‌داد، حتی خریدها هم به عهده سام بود.
پلکی زدم و با صدای ضعیفی که بعید می‌دونستم کسی بتونه بشنوه، زمزمه کردم.
- اردوان؟
سام با هیجان به سمتم یورش آورد و بالای سرم گفت:
- آیسان!
آب دهنم رو که البته دهنم رطوبت زیادی نداشت، قورت دادم و رو به اردوان پرسیدم:
- چه بلایی سرم اومده؟ دارم می‌میرم؟
سام با نگرانی به اردوان نگاه کرد. همین واکنشش کافی بود تا ذره‌ی امیدم رو از دست بدم. اردوان با چهره‌ی متفکرش به سمتم اومد و تیله‌های طوسی‌اش روم دقیق شد.
- سام؟
- بله؟
اردوان خیره به من لب زد.
- تنهامون بذار.
سام نگاهی بینمون رد کرد و در سکوت از اتاق خارج شد. من همچنان با پرسش به اردوان خیره بودم. پس از چندی که گذشت، پوزخند تلخ و بی‌رمقی زدم و گفتم:
- پس دارم می‌میرم.
گفتن این حرف مزه‌ی زهرمار رو برام داشت. بغض کرده بودم و سرم رو به سمت دیگه چرخوندم تا اردوان درموندگیم رو نبینه.
- توضیح بده.
متعجب اخم محوی کردم و با چشم‌های اشکینم نگاهش کردم. اردوان دست‌هاش رو داخل جیب شلوارش فرو کرد‌. هنوز هم تیپ بیرونی‌اش رو داشت.
- بگو. متوجه تغییراتی در خودت شدی؟
- گفتنش چه فایده‌ای داره؟
اردوان آهی کشید و لب زد.
- می‌تونه به این مرضت کمک کنه.
با وحشتی زمزمه کردم.
- چ... چه مرضی؟!
اردوان صندلی خشک کنار میز کارش رو با یک دست به سمت خودش کشید. از سابیده شدن پایه‌های صندلی به کف اتاق که هیچ موکت و فرشی نداشت، گوش‌هام اذیت شد. قبلاً این‌قدر شنوایی‌ام دقیق نبود؛ ولی حالا حتی می‌تونستم صدای گنجشک‌های پشت پنجره‌های بسته رو هم که چندین متر از خونه فاصله داشتن، بشنوم. با نشستن اردوان به روی صندلی و نگاه منتظرش این ‌بار من سینه‌ام رو با آهی خالی کردم. اگه به یاد آوردن اون حصار جهنمی و صحنه‌های رعب‌آلود من رو از شر این مرض ناشناخته نجات می‌داد، حاضر بودم تک‌به‌تک و بدون هیچ حذفیاتی ماجرا رو بهش بگم، فقط از این کوهستان نجات پیدا کنم.
به دیوار مقابلم که دو پنجره رو نزدیک به هم گرفته بود، زل زدم. هیچ نمی‌خواستم اون تصاویر رو که مثل یک الهام کبود آرامشم رو گرفته بود، در خاطرم مرور کنم؛ اما ظاهراً چاره‌ای جز زخم زدن روی بریدگی‌های روانم نداشتم.
- شاید احمقانه به نظر برسه؛ اما اتفاقاتی برام افتاده که به سالم بودن عقلم شک کردم.
اردوان با شکیبایی به حرف‌هام گوش می‌داد. نمی‌خواستم چشم در چشمش موضوعم رو بگم. قصد نداشتم تمسخر و یا ترحم نگاهش مبنی بر روانی بودنم رو ببینم. هر چند احتمالش بود بعد از پایان این داستان غیر قابل باور، من رو روانه‌ی تیمارستان کنه. اوه! تصور خودم توی یک اتاق تاریک و سرد حس زنده به گور شدن رو بهم می‌داد.
- نمی‌خوام زیاد حرف بزنم. خودت در مورد مفقود شدن اون زن و مرد می‌دونی. چیزی که من می‌خوام بهت بگم، شاید باور نکنی؛ ولی حقیقت داره.
- می‌شنوم.
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. همین میزان حرف زدن انرژی زیادی رو از من گرفت.
- قبل از این‌که این همهمه‌ها بشن تیتر روزنامه و اخبارها، من متوجه یک‌سری چیزها شدم.
اخم کردم و با گیجی ادامه دادم.
- اوایل وقتی بیدار می‌شدم یک صفحه سفید جلوی دیدم رو می‌گرفت. زیاد هم طول نمی‌کشید و می‌تونستم دور و برم رو ببینم. خیال کردم همون یک‌‌باره و جای نگرانی نیست؛ لابد به خاطر اثرات خوابم بوده.
- ... .
- سردم میشد و بعد مدتی دوباره به حالت اولم بر می‌گشتم. به این تغییر دما هم توجه‌ای نکردم. گفتم حل میشه میره. آه! وقتی دوباره اون صفحه‌ی سفید دیدم رو گرفت، نگران شدم، چون دیگه مطمئن نبودم این مشکل فقط برای خماری خوابم باشه. این صفحه یک چند روز بعد تبدیل به نور شد.
چشم‌هام رو بستم. از این‌جا به بعدش رو شک داشتم که پیش برم. اردوان باور می‌کرد یا باید آماده‌ی یک اتاق سرد و تاریک می‌بودم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #19
- چه اتفاقی افتاد؟
لحن خشک و سردش به دور از هرگونه کنجکاوی‌ بود. آهی کشیدم و با اکراه لب زدم.
- اون صفحه‌ی سفید تبدیل به نوری شد که به داخل چشم‌هام می‌رفت. بعدش نمی‌تونستم جای دیگه‌ای رو ببینم و در عوض مثل تماشای یک سریال مکان دیگه‌ای مقابل چشم‌هام قرار می‌گرفت.
- چی می‌دیدی؟
قبل از جواب دادن ملتمس نگاهش کردم و گفتم:
- باور می‌کنی؟
- بگو.
لب‌هام رو به هم فشردم و پا فشاری کردم.
- باور می‌کنی؟
پس از مکثی زمزمه کرد.
- آره.
در چشم‌هاش به دنبال صداقتش بودم؛ ولی مثل همیشه چیزی در نگاهش مشهود نبود.
- بعد اون نور که مثل یک استقبال‌گر بود، خودم رو... خودم رو در جایی ‌دیدم که هرگز حتی گذرم هم به اون‌جا نیوفتاده بود. به گمونم وسط جنگل بود. یک جای ممنوعه! زنی که... زنی که گم شده بود. زیر تخته سنگی مخفی شده بود. تونستم ببینمش. اوه خدا چهره‌اش، بدنش، آه داغون شده بود.
سکوت کردم. حالم داشت با یادآوری اون صحنه‌ی دل‌خراش بد میشد و اسید معده‌ام نایم رو می‌سوزوند.
- دوباره هم این اتفاق برات افتاده؟
این‌دفعه کمی کنجکاوی به لحنش اضافه شده بود.
آه نرگس بی‌چاره! با اندوه لب زدم.
- آره.
- خب؟
نفس‌های عمیق می‌کشیدم. خوابم می‌اومد. مثل یک باتری حالا قرمز به نظر می‌رسیدم و باید حتماً می‌خوابیدم. با خمیازه‌ی طولانی که کشیدم، اردوان متوجه شد بیشتر از حد مجاز بهم فشار آورده. ابروهای باریکش رو به بالا فرستاد و زمزمه کرد.
- اوه درسته.
از روی صندلی بلند شد و خطاب به من گفت:
- می‌برمت داخل اتاقت، اون‌جا گرم‌تر و بهتره.
حرفی نزدم و منتظر موندم تا من رو روی دست‌هاش بلند کنه.
وسط کویر و ماسه‌های داغ برف می‌بارید. این توصیف حال من بود. عجیب بود که توی این ماه از سال سردم بود. بی‌حسی خودم رو مثل یک آدم لمس می‌فهمیدم. از دردی که دور لب‌هام رو می‌لیسید، حدس زدم کبود شدن؛ اما نه کسی آینه بهم می‌داد و نه خودم جرئت دیدنم رو داشتم. آه! لابد اون موهای نقره‌ای بیشتر شده بودن و یک آدم کور هم متوجه‌شون میشد. کم‌کم داشت از خودم چندشم میشد. این دیگه چه مرگی بود؟
از روز ترخیصم بیست و چهار ساعت می‌گذشت. اردوان شوفاژ اتاقم رو روشن کرده بود. کنار شوفاژ به بدنه‌ی گرمش تکیه زده بودم. آروم‌آروم داشت ریزه یخ‌های پوستم آب میشد؛ اما سرمای نشأت گرفته از درونم این تغییر رو خنثی می‌کرد. همچنین نشستن روی سرامیک‌ها هم کمی اوضاع رو برام سخت کرده بود. حس می‌کردم روی یک دریاچه‌ی یخ‌زده نشستم. با این‌که مطمئناً به خاطر دمای متعادل اتاق چندان هم سرد نبودن. سه تا پتو به دور خودم پیجیده بودم و پرده‌ها کنار زده و حتی توی این وقت روز که هیچ نیازی به نور اضافه نبود، چراغ‌ اتاقم رو روشن کرده بودم تا گرما به وسیله نورها هم که شده بهم تزریق بشه. گاهی اوقات به سرم می‌زد شومینه رو روشن کنم و داخلش مچاله بشم. هر چند بعید می‌دونستم شعله‌ها بسوزوننم؛ بلکه من خاموششون می‌کردم.
صدای زنگ آیفون به گوشم خورد. چه کسی اومده بود؟ تا به یاد داشتم، حتی رفت و آمد ساده‌ای هم با همسایه‌هامون نداشتیم. قوم و خویشی هم من توی این بیست و چند سال زندگی‌ام ندیده بودم، پس چه کسی قصد ملاقاتمون رو داشت؟
پاهام رو به صورت ضربدری از زانو خم کرده بودم و سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم. فکم با شدتی می‌لرزید که کنترل کردن برخورد دندون‌هام رو نداشتم. کسی گوشی آیفون رو برداشت. از صداش متوجه شدم که سامه. به نظر می‌رسید از دیدن شخص پشت صفحه جا خورده بود، شاید هم عصبی بود.
- چرا این‌جایی؟
پس از چندی دکمه در باز کن زده شد. این رو از صدای ناهنجارش فهمیدم. آیفون دیگه عمرش رو کرده بود و کلیدهاش به ناله افتاده بودن. کنجکاویم برای فهمیدن هویت کسی که خودش رو مهمون ناخونده کرده بود، جون گرفت. چرا سام از دیدن اون شخص ناراضی بود؟ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم سام با روحیه آرومی که داشت، با کسی خصومت داشته باشه.
مثل یک توله سگ که از خیسی بارون خودش رو تکون می‌داد. لرزی گرفتم و بیشتر توی خودم جمع شدم. مطمئن بودم امروز-فردا کارم تمومه. اردوان بعد اون مکالمه‌مون دیگه باهام رو در رو نشد. هه عجب خداحافظی گرمی! همه‌چیز سرد شده بود. همه‌چیز!
صداهای داخل سالن داشت کم‌کم موجب عذابم میشد‌. هیچ نمی‌خواستم بشنوم سام با کی و چرا داره بحث می‌کنه. پلک‌هام داشت بسته میشد. یعنی ممکن بود بعد این خواب هیچ بیداری‌ای نباشه؟ آه امیدوارم! یک لحظه سکوت شد، سپس صدای دو جفت پا اومد که داشتن به سمت اتاقم نزدیک می‌شدن. اوه نه! من الان اصلاً نمی‌خوام کسی رو ببینم. اجازه بدین بدون وداع بمیرم. روحم توان کشیدن این مجسمه یخی رو نداره.
دستگیره‌ی در کشیده شد. از سام درخواست کرده بودم تخت رو جلوتر از شوفاژ قرار بده تا بین دیوار و تخت باشم. این‌طوری مسلماً گرمای بیشتری ذخیره میشد. چون در، اون طرف تخت بود و من هم نشسته بودم، نتونستم بفهمم چه کسایی وارد اتاقم شدن.
- آیسان؟
صدای عصبی سام شنیده شد. ناتوان‌تر از اونی بودم که بتونم اعلام حضور کنم. اون باید می‌دونست که من غیر از این‌جا در جای دیگه‌ای یافت نمی‌شدم.
برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایی سکوت اتاق رو دوباره جریحه‌دار کرد. یک‌دفعه‌ موسیقی‌ای روانه‌ی گوش‌هام شد که با حیرت سر بلند کردم. صاحب این صدای خوش‌آواز تنها کسی می‌تونست باشه که بهترین چهره رو از آن خودش کرده بود. رها!
- خدای من! چی به سرش آوردین؟
مخاطبش من نبودم؛ ولی مسیر نگاهش سمت من بود. به سرعت خودش رو بهم رسوند و بازوهام رو گرفت.
- آیسان؟
مثل یک معتاد خمار پلک می‌زدم تا بتونم خودم رو بیدار نگه دارم. به سختی و بی‌صدا لب زدم.
- رها؟
جوابی بهم نداد و با خشم در حالی که روی پنجه‌هاش نشسته بود و بازوهام همچنان در چنگالش قرار داشت، سرش رو به سمت سام چرخوند و پرسید:
- اردوان کجاست؟
اون‌قدر گیج بودم که نخوام دقت کنم اون از کجا سام و اردوان رو می‌شناخت. آدرس خونه رو خودم بهش داده بودم؛ ولی گویا اون‌ها از قبل یک رابطه‌ای با هم داشتن. سام در جوابش پوزخندی زد و از چهارچوب فاصله گرفت. رها با رفتنش نفسش رو کلافه خارج کرد و با نگرانی چشم در چشمم شد.
- با تو چی کار کردن؟
خواستم لب باز کنم بپرسم چرا داری اون‌ها رو مقصر جلوه میدی؟ این من بودم که ضعف بدنم در قبال موج اتفاقات مقاومتی نشون نداد و با ضربه‌ی اول متلاشی شد؛ ولی فقط تونستم لب‌های به هم چسبیده‌ام رو کمی باز کنم. رها با این‌که اوضاعش از من هم بدتر بود؛ اما حالا خیلی سرحال‌تر از من به نظر می‌اومد. سرم به یک‌باره طوری سنگین شد که تو آغوش رها افتادم. رها آهی کشید و به شوفاژ تکیه‌ام داد، سپس با غیظِ در حرکاتش از اتاق خارج شد.
مادری نبود تا شب‌ها برام لالایی بگه. اردوان هم که بیشتر از یک همخونه سن بالا برام حکمی نداشت. برای این خواب ابدی‌ام خودم یک لالایی سرودم. آره بخواب، بخواب.
- لالالالایی لالالالایی، دختر کوچولو آروم خوابیده.
دیگه نتونستم این زمزمه‌ی خفه رو ادامه بدم و با از دست دادن تعادلم به جلو روی سرامیک‌ها افتادم. بالآخره داشتم می‌مردم؟ مرگ این‌طوری بود؟ چشم‌هام رو بستم تا فرد ناشناسی به اسم فرشته مرگ از پنجره نازل بشه و دست بذاره رو گلوم تا روح پژمرده‌ام رو از قالب این تن منجمد شده بیرون بکشه. منتظر بودم تا بیاد. چه‌جوری باید متوجه حضورش می‌شدم؟ بدون دیدنش می‌تونستم ببینمش؟ حتی کورها هم توان دیدنش رو داشتن، پس نیازی نبود ته مونده انرژی‌ام رو برای باز گذاشتن چشم‌هام حروم کنم. من هنوز لازم بود نفس بکشم.
صدای جیغی که بیشتر زمزمه‌وار و مثل یک ترانه بود، به گوشم خورد. اوه چه فرشته‌ی مرگ خوش صدایی! کاش چهره‌اش رو هم نشونم بده. داشت نوازشم می‌کرد. مدام دستش روبه‌روی گونه‌ام می‌کشید. شاید می‌دونست به اندازه کافی شکننده هستم که اگه بخواد گلوم رو بفشره به بلورهای ریز تبدیل میشم، شاید می‌خواست با ملایمت خلاصم کنه.
لحظه‌ای نوازشش قطع شد؛ اما دو ثانیه بعد نوازشش به روی گونه‌ام کمی جون گرفت. صدای اون ترانه دوباره شنیده شد. عجیب بود که فرشته‌ام فارسی حرف می‌زد؛ ولی چرا من منظورش رو نفهمیدم؟
- بسه. این‌قدر سیلی نزن. برو اردوان رو بگو بیاد.
مدتی گذشت تا بتونم خودم باشم. صداها در واقع صدای سام و رها بود و به خاطر سردی پوستم سیلی‌هاشون برام حکم نوازش رو داشت. فقط می‌تونستم صداها رو بشنوم. به محض ورود یک جفت کفش دیگه که از نوع قدم‌های محکم و آرومش حدس زدم اردوان به ما پیوسته، رها و سام از کنارم بلند شدن و رها با خشم فریاد زد.
- معد‌ه‌اش بسته شده. عجیبه تا حالا این رو متوجه نشدی پیرمرد!
پیرمرد؟ هاه! اردوان با داشتن پنجاه و هفت سال سن در کمال حیرت و ناباوری هنوز پوست سفیدش صاف و بدون چروک بود. مگر زمانی که اخم می‌کرد، پیشونی بزرگش خط‌خطی میشد. برای فهمیدن سنش میشد به رنگ موهای صافش اشاره کرد که جو گندمی بود؛ ولی با این حال خیلی کمتر از سنش معلوم میشد. هشدار رها توجه‌ام رو دوباره بیدار کرد.
- به‌زودی راه ریه‌هاش هم بسته میشن. خودت خوب می‌دونی الان وقتشه.
کسی حرفی نزد که رها دوباره داد کشید.
- داری به کشتنش میدی. خلقت اون این‌طوریه! قرار نیست قربانی ماهیت بقیه بشه. تو هم اجازه نداری اون رو از طبیعتش دور کنی.
- ... .
- اردوان، آیسان می‌میره.
بالاخره صدای دیگه‌ای با رها همراه شد. سام با گرفتگی لب زد.
- با این‌که متنفرم این رو بگم؛ ولی فکر کنم وقتشه Professor.
چند ثانیه‌ای گذشت. رها با بی‌قراری نالید.
- وقت زیادی نداریم.
صدای سرد و بی‌احساس اردوان شنیده شد.
- داخل زیرزمینن.
بلافاصله قدم‌هایی با سرعت از اتاق خارج شدن. سایه‌ی حضور کسی رو در کنارم حس کردم. از بوی عطر و شنیدن صداش فهمیدم رهاست که سعی داشت من رو بنشونه. سست و لمس بودم. تمامم رو به نیروی گرانش سپرده بودم و هیچ تلاشی برای مقابله باهاش نداشتم. رها به راحتی من رو نشوند و از پشت به سختی چیزی تکیه‌ام داد که دونستم شوفاژه. سرم از گردنم آویزون بود و هر آن احتمال می‌دادم دوباره مثل یک موکت پخش بشم؛ ولی این اتفاق نیفتاد. عجیب بود که هیچ گرمایی رو حس نمی‌کردم، انگار واقعاً مجسمه شده بودم.
- آیسان، آیسان. خواهش می‌کنم چشم‌هات رو باز کن. آیسان!
با خشم خطاب به اردوان غرید.
- اگه بلایی سرش بیاد، نمی‌گذرم.
اردوان با خونسردی کلامش لب زد.
- چیزیش نمیشه.
حتی توان بغض کردن هم نداشتم. اردوان دیگه چه پدری بود؟ داشتم می‌مردم. اون وقت اون... .
- آوردمش.
صدای سام بود. چی رو آورده بود؟ اصلاً چه چیزی داخل زیرزمینی مخفی بود؟ جایی که من اصلاً اجازه‌ی ورود بهش رو هم نداشتم.
صداهای ریز؛ اما با شتابی اومد. ظاهراً کسی چیزی رو داشت از دست دیگری چنگ میزد. رها با التماس گفت:
- آیسان خواهش می‌کنم دهنت رو باز کن. فقط یک لحظه.
اون از من می‌خواست دهنم رو باز کنم؟ از منی که اگه نفس کشیدن یک عمل غیر ارادی نبود تا حالا مرده بودم؟
- آیسان؟
حالا ترس و اضطرابش بیشتر شده بود. اَه لعنتی‌ها ولم کنین.
حضور کس دیگه‌ای رو هم حس کردم. سام بود.
- چشم‌هات رو باز کن. من رو ببین. آیسان!
رها غر زد.
- سعی کن دهنش رو باز کنی.
دستی با قدرت فکم رو گرفت و با دوتا از انگشت‌هاش لپ‌هام رو به داخل دهنم فشرد. این کار باعث شد لب‌هام غنچه بشن و در نهایت از هم فاصله بگیرن. زمزمه‌ی شوقمند رها رو شنیدم.
- خودشه!
نی‌ای داخل دهنم رفت؛ ولی قدرت مک زدن نداشتم. توی این وضعیت باید چه چیزی می‌نوشیدم؟ دهنم همچنان باز و زبونم به سمت گوشه دهنم افتاده بود.
سام: این‌طوری نمیشه.
رها: پس چی کار کنیم؟
هنوز حرف رها کامل نشده بود که شخصی نی رو از دهنم بیرون کشید و من رو به سرعت خوابوند. قبل از این‌که بخوام هضم کنم اون شخص اردوانه، مایعی به داخل دهنم ریخته شد و گرمای منحصر به فرد و خارق‌العاده‌اش احساساتم رو برانگیخته کرد. می‌تونستم مسیر اون مایع داغ و لذت بخش رو در بدنم احساس کنم. مثل نوشیدن یک جرعه چایی داغ بعد از خوردن چند بستنی پشت سر هم! اون مایع از نایم گذشت و به سر معده‌ام رسید. منتظر بودم تا دردم بگیره و این طعم بی‌نظیر رو بالا بیارم؛ ولی کم‌کم احساساتم بدنم رو لمس کرد. ضربانم به یک باره بالا رفت و شاید به مدت یک دقیقه تند می‌زد. رفته‌رفته تونستم بفهمم در چه حالی‌ام و موقعیتم رو درک کنم؛ ولی هنوز به قدری قدرت نداشتم که بتونم حرکتی به خودم بدم.
دیگه اون طعم رو حس نکردم. می‌خواستم التماس کنم که یک جرعه دیگه هم بدن؛ اما توانی در من نبود. موتور بدنم تازه داشت گرم میشد و واسه حرکت نیاز به انرژی بیشتری داشتم.
رها عجول دستور داد.
- برو یکی دیگه هم بیار.
صدای خشک اردوان از بالای سرم شنیده شد، کمترین فاصله رو باهام داشت.
- بیشتر گرمش کن.
سام کوتاه زمزمه کرد.
- باشه.
و باز هم صدای دویدن کسی.
نمی‌تونستم مزه‌اش رو تشخیص بدم. فقط در همین حد هشیار بودم، بدونم که اون مایع برام یک مایع حیاتی بود.
با خوردن دوباره‌ی اون نوشیدنی خوش‌مزه، تونستم پلک‌هام رو تکون بدم. خدای من! درست مثل یک مرده‌ای بودم که اجازه‌ی دوباره زندگی کردن به اون داده شده بود. به آرومی لای چشم‌هام رو باز کردم. سرما به آرومی داشت از سر انگشت‌هام خارج میشد. اون لحظه ثانیه‌به‌ثانیه تشکیل حیات رو فهمیدم؛ ولی گویا هنوز زود بود تا بگم معنی حیات و مرگ حقیقی چی بود، چرا که... .
رها با لبخندی نگران از شونه من رو بلند کرد و دوباره به شوفاژ تکیه‌ام داد؛ ولی اردوان فرصتی نداد و با بغل کردنم من رو روی تخت گذاشت. آه پدر مهربون بی‌زبونم! همین اخلاق گند رو داشت که نگرانی‌هاش رو مخفی می‌کرد. این نقابش گاهی اوقات منی رو که تمام عمر پهلوش بودم، فریب می‌داد.
رها روی تخت نشست و به سرم دست کشید؛ اما من در عوض آروم شدن، با لمسش دیوونه شدم. وقتی دست‌ گرم رها روی پیشونی‌ام به سمت موهای سرم کشیده شد، تونستم موهای دیگه‌ای رو هم حس کنم. خدای من! حاضر بودم بگم طول اون موها به یک سانت می‌رسید و چه چیزی وحشتناک‌تر از این می‌تونست باشه؟
همین حساسیتم موجب شد سریع‌تر به خودم بجنبم. دستم رو با ناباوری بالا آوردم و به روی گونه‌ام کشیدم. اوه نه! این غیر ممکنه! چرا پوست من این همه مو داره؟ جرئت نگاه کردن به خودم رو نداشتم. دستم نرم فشرده شد و از پسش صدای رها من رو به خودم آورد.
- بهتری؟
اردوان هم زمان ترک اتاق خطاب به رها لب زد.
- لازمه حرف بزنیم.
به قدری ماتم زده بودم که نخوام دلیل مکالمه‌ی خصوصیشون رو بدونم. رها رو به من آروم گفت:
- بخواب عزیزم، من این‌جام.
سپس در سکوت به دنبال اردوان اتاق رو ترک کرد. سام چشمکی بهم زد و با بستن در تنهام گذاشت. ظاهراً بسته شدن در این امکان رو داد تا دریچه‌ی افکارم باز بشه. دلیل این تغییرات چی بود؟ اردوان می‌دونست من چه مرضی دارم؟ دردی که لاعلاج نبود. رها خونواده‌ام رو از کجا می‌شناخت؟ همه این‌ها به کنار، اون مایع چی بود که من رو از مرز مرگ عقب کشوند؟ حتی عرض چند دقیقه به حالت طبیعی‌ام برگردوندم.
با فکر کردن به اون طعم زبونم رو به دور لب‌هام کشیدم. آه اون طعم... اون طعم!
هوس دوباره نوشیدنش به جونم افتاده بود. یک هوسی که زیادی جون داشت و وادارم می‌کرد تا بلند بشم و به دنبالش کل زیرزمین رو بگردم؛ ولی اون چی بود؟
- باید من رو در جریان می‌ذاشتی.
صدای اردوان بیدارم کرد. گوش‌هام ناخودآگاه تیز شد. ندایی می‌گفت بحث اصلیشون به من ختم میشه.
رها جواب داد.
- می‌دونستم مخالفت می‌کنی. تقصیر خودت بود.
باور نمی‌کردم اون صدای دلنشین الان به انجماد لحظات چندی پیشم باشه؛ ولی با این حال همچنان لقب خوش صدا رو داشت.
طاقچه‌ی پنجره بالای سرم قرار داشت‌. لبه‌اش رو گرفتم و به کمکش نشستم. دوباره موهای روی صورتم یادم اومد و از چندش قیافه‌ام توی هم رفت. سعی کردم توجه‌ام رو به حرف‌های اردوان و رها بدم؛ ولی بی‌فایده بود. نمی‌تونستم خیال اون پرزهای لعنتی رو از سرم بندازم، در حالی که لمسشون کرده بودم. هر چند اگر هم می‌خواستم خودم رو گرم حرف‌هاشون نگه دارم، چیزی عایدم نمیشد. انگار به اشتباه حدس زده بودم و بحث اون‌ها به من مربوط نمیشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #20
پاهام رو از تخت آویزون کردم و ایستادم. عجیب بود که هیچ ضعف و سستی نداشتم، انگار اون مایع حیاتی که هنوز چیستیتش برام مبهم بود، انرژی از دست رفته‌ام رو برگردونده بود. اتاق زیادی گرم شده بود، پس قبل از هر کاری درجه‌ی شوفاژ رو کم کردم.
- نباید سر خود کاری می‌کردی.
صدای اردوان کمی خشن به نظر می‌رسید؛ البته نه در حدی که تغییر زیادی به لحن خونسردش بده. رها در جوابش پوزخندی زد و گفت:
- نمی‌تونستم اجازه بدم بکشیش.
- داشتم دنبال یک راهکار دیگه می‌گشتم. چیزی که آیسان رو به اون محدود نکنه.
اخم‌هام توی هم رفت. آیسان؟ پس داشتن در مورد من حرف می‌زدن. وسط اتاق ایستاده بودم. صداهاشون از فاصله‌ی دوری می‌اومد. به گمونم اگه از اتاق خارج می‌شدم، متوجه‌ام نمی‌شدن. به سمت در قدم برداشتم. دستگیره رو آروم کشیدم و بیرون رفتم. کسی داخل راهرو حضور نداشت. الان بهتر می‌تونستم صداهاشون رو بشنوم. در عجب بودم که چه‌طور این‌قدر شنوایی‌ام خوب شده. یعنی بقیه هم در این حد می‌شنیدن؟
- ماهیتش رو نمی‌تونی عوض کنی دکتر.
برخورد رها چندان دوستانه نبود و اون‌قدری با طرز برخوردش آشنا شده بودم که بفهمم اون با اردوان رابطه‌ی خوبی نداره؛ ولی به راستی از کجا هم رو می‌شناختن؟ رها از قبل من رو می‌شناخت. یک آشناییتی که به روزهای داخل جنگل بر نمی‌گشت. رها من رو از مدت‌ها پیش می‌شناخت؛ ولی چرا چیزی بهم نگفت؟ این‌جا داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟
به‌قدری گیج شده بودم که حواسم از پرزهای روی صورتم پرت شده بود. ناخودآگاه قدم‌به‌قدم به سمت صدا می‌رفتم.
- نمی‌تونیم تیم رو غافلگیر کنیم.
پوزخند رها و از پسش جواب زیرکانه‌اش رو شنیدم.
- نگران نباش. تیم خیلی وقته از این موضوع با خبره! الان همه منتظرشن.
به خروجی راهرو رسیدم. راهرو به‌قدری بزرگ بود که بتونه اتاق من، دستشویی و اتاق مهمانی که هیچ‌وقت کسی به داخلش نرفت و سال‌ها بود درش باز نشده بود، جای بده. سوالات با بی‌رحمی خودشون رو به سرم می‌کوبیدن تا روزنه‌ای پیدا کنن و بتونن با رسوخ کردن به درونم من رو به جنون برسونن.
اردوان با یک تیم همکاری داشت؟ تیمی که از وجود من آگاه بود و حالا منتظرم بود؟ اعضاش چه کسایی بودن؟ تا به حال دیده بودمشون؟ رها هم عضوشون بود؟ سام چی؟ اصلاً چرا باید من رو بشناسن؟ مگه من کی بودم؟
- نچ نچ نچ نچ.
از صدای نچ‌نچ کردن سام یکه‌ای خوردم و نگاهش کردم. به‌قدری منگ شده بودم که اصلاً متوجه حضورش در کنارم نشده بودم.
- فال‌گوش؟
توجه‌ای به حرفش نکردم و با قدم‌های بزرگی به اتاق برگشتم. بلافاصله در رو قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه و همون‌طور تکیه به در موندم. پس از چندی به سمت زمین سر خوردم. پاهام رو به سمت شکمم جمع کردم و پیشونی‌ام رو روی زانوهام گذاشتم که موجی رو حس کردم. آخ لعنتی! باز هم اون‌ها. با درموندگی دستم رو روی لپم گذاشتم. با این پرزها باید چی کار می‌کردم؟ انگشت اشاره‌ام رو روی دماغم کشیدم. آه دماغ قلمی و استخونی‌ام زیر لایه‌ی کوچیکی از مو قرار گرفته بود. خدایا چه‌طوری از شرشون خلاص بشم؟ قطعاً اگه بخوام صورتم رو بند بندازم، اشکم در می‌اومد. با نخ نمیشد این انبوه رو از بین برد. با تیغ از شرشون خلاص بشم؟ اوه نه! چنین چیزی هم امکان نداشت. نمی‌خواستم صورتم مردونه بشه و دو روز بعد تیغ‌تیغی بشم. برم آرایشگاه؟ اون وقت از دیدنم وحشت نمی‌کردن؟ قطعاً بهم لقب زن پشمالو رو می‌دادن. نه، من این رو نمی‌خواستم.
با ناله سرم رو روی پاهام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. خدایا دلیل این دگرگونی‌ها چی بود؟ نمی‌خواستم بیرون برم و با این ظاهر زشت مقابل بقیه قرار بگیرم. هنوز هم جرئت نگاه کردن به خودم در آینه رو نداشتم؛ ولی می‌خواستم از حرف‌های اردوان و رها سر دربیارم.
تقه‌ای که به در خورد، اخم‌هام رو توی هم کشوند. نه، من قرار نبود با کسی روبه‌رو بشم. نه تا وقتی که این موهای زائد رو از بین نبردم.
- آیسان، عزیزم در رو باز کن.
جوابی به رها ندادم و به سمت میز کشودار لوازم آرایشیم رفتم. آینه‌‌ی بیضی شکل و بزرگی روش قرار داشت. تا حد امکان سعی داشتم چشمم به آینه نیفته. وسایل مورد نیازم رو برداشتم و به طرف تخت رفتم.
- می‌خوام باهات حرف بزنم. لطفاً در رو باز کن.
- می‌دونیم گیج شدی و الان برات سوال پیش اومده، پس لطفاً بذار بیایم داخل!
صدای سام بود. انگار دو نفری قصد داشتن باهام ملاقات کنن؛ ولی من تا خودم رو روبه‌راه نمی‌کردم، اجازه‌ی هیچ دیداری رو نمی‌دادم.
- آخ!
از درد ناله‌ی بلندی کردم و چشم‌هام رو محکم بستم. می‌دونستم با بند انداختن پدرم در می‌اومد؛ ولی چی کار باید می‌کردم؟ سوزش از روی سبیل‌های تازه در اومدم به سمت دماغم رفت و سپس اشک رو مهمون چشم‌هام کرد. با وجود این درد حتی یک تار هم کنده نشده بود و این من رو می‌ترسوند.
- آیسان داری چی کار می‌کنی؟
برای یک‌بار دیگه هم رها رو بی‌جواب گذاشتم. من تسلیم نمی‌شدم. هر طور شده این پوست رو صاف می‌کردم. دوباره نخ رو بالا آوردم و با کشیدن نفس عمیقی چشم‌هام رو بستم و سعی کردم سبیل‌هام رو بزنم؛ اما دوباره همون سوزش. حس می‌کردم دارم آتیش می‌گیرم؛ ولی باز هم تاری روی نخ نمی‌دیدم.
- سوختم!
ضربه‌ها به روی در محکم‌تر شد. رها با صدای بلندی من رو مخاطبش قرار داد.
- خواهش می‌کنم در رو باز کن. اون تو داری چی کار می‌کنی؟ آیسان!
با خشم داد زدم.
- تنهام بذارید.
- اول باید باهات حرف بزنم. لطفاً بلایی سر خودت نیار. می‌دونم چه احساسی داری؛ ولی همه چی که با مرگت تموم نمیشه.
اون فکر می‌کرد من دارم بلایی سر خودم میارم؟ اوه! من ترسوتر از این حرف‌ها بودم.
- چی داری میگی؟ نمی‌خوام کسی من رو با این قیافه ببینه.
اندکی سکوت شد و این‌بار صدای اخطارآمیز رها سکوت رو شکست.
- آیسان بهتره به صورتت دست نزنی.
تقه‌ای به در کوبید و گفت:
- بدتر میشه! لطفاً در رو باز کن.
با حرص نخ رو به کناری پرت کردم. حس می‌کردم این موهای چند سانتی در واقع چندین متر به درونم رسوخ کردن. نمیشد با این روش آسوده بشم. ایستادم و به سمت در رفتم‌. به گمونم رها جواب تمام سوال‌هام رو می‌دونست.
در رو نیمه‌باز کردم و پشت در گفتم:
- فقط خودت بیا رها.
رها در رو به عقب هل داد و وارد شد.
- نگران نباش. سام رفته.
برای مطمئن شدن از حرفش بیرون رو از نظر گذروندم. آهی کشیدم و از در فاصله گرفتم. روی تخت نشستم و با قوز کمرم سرم رو به پایین آویزون کردم. رها کنارم جای گرفت و لب زد.
- خوبی؟
- از خودم متنفرم!
- می‌دونم چه احساسی داری.
پوزخندی زدم و خیره به افق گفتم:
- حتی یک درصدش رو هم نمی‌تونی درک کنی.
- چرا. اگه خودم به حال خودت دچار شده باشم. چرا، می‌تونم درکت کنم.
با حیرت کمرم رو صاف کردم و نگاهش کردم. جزء‌جزء صورتش رو با دقت رصد کردم. هنوز هم شادابی‌اش رو حفظ کرده بود و صورت سفیدش همچنان بی‌نقص به نظر می‌رسید.
رها خندید و گفت:
- البته اون دوران رو گذروندم.
- چه دورانی؟ اصلاً... اصلاً صبر کن ببینم‌.
پس از درنگی پرسیدم.
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ تو از کجا پدرم رو می‌شناختی؟ چه‌جوری با هم آش... .
انگشت اشاره‌اش رو روی لب‌هام گذاشت و با آرامش صدا بیرون داد.
- هیش.
انگار می‌دونست که می‌خوام منفجر شم. ساکت شدم؛ ولی دریچه‌ی سوالاتم تازه باز شده بود. رها آهی کشید و گفت:
- باید صبر کنی. به‌زودی خودت متوجه میشی.
- چه چیزی رو؟
- به موقعش می‌فهمی. صبر داشته باش. هوم؟
اخم‌هام توی هم رفت و خواستم طغیان کنم؛ ولی نگاه آرامش‌بخش رها این اجازه رو بهم نداد.
- لااقل یک چیز رو جواب بده.
- بگو.
- اون دارو چی بود که بهم دادین؟
لبخند عریضی زد و گفت:
- به این هم می‌رسیم.
صورتم مچاله شد که رها ابروهاش رو به معنای سکوت بالا برد و بی‌اختیار صدام پشت لب‌هام خفه شد.
ازش روی گرفتم و با سردی گفتم:
- پس تنهام بذار.
کمرم رو نوازش کرد و با مهربونی لب زد.
- از من دلگیر نباش.
تکرار کردم.
- تنهام بذار.
- آیسان دنیا اون چیزی که تو فکر می‌کنی نیست. هیچ شباهتی به تصویر توی ذهنت نداره. خیلی تاریک‌تر و شاید هم ترسناک‌تر باشه.
- می‌خوای بترسونیم و از جواب دادن طفره بری؛ اما این رو بدون این اواخر اتفاقاتی برام افتاده که حتی نمی‌تونی تصورشون کنی.
- یادت رفته چی بهت گفتم؟ گفتم من هم این دوران رو گذروندم.
انگار هر چه‌قدر اون با خونسردی حرف می‌زد، من بیشتر عصبی می‌شدم. با خشم صدام رو بالا بردم.
- چه دورانی؟ دوران مرگ؟
مقابلش ایستادم و داد زدم.
- نمی‌دونم چی داره دور و برم اتفاق می‌افته. اون وقت داری من رو به صبر کردن دعوت می‌کنی؟ تا چند لحظه پیش داشتم می‌مردم و تو این رو می‌دونستی. واسه همین اومدی این‌جا! اصلاً تو من رو از خیلی وقت پیش می‌شناختی و اومدنت به اون جنگل لعنتی هم از عمد بود.
سرم رو با ناباوری حرف‌هایی که زده بودم و گویا خودم هم تازه بهشون پی‌برده بودم به بالا و پایین تکون دادم و ادامه دادم.
- تمام حرکاتت با نقشه بود. دوستیت با من، رفت و آمدت. همه‌چیز!
با گفتن این حرف بغض کردم. من رو به بازی گرفته بودن؟ رها با اخم سینه به سینه‌ام ایستاد و گفت:
- بی‌جهت نبر و ندوز. ببین اندازه‌ام هست یا نه؟ آره، از عمد اومدم جنگل تا ببینمت. تا باهام آشنا بشی، چون می‌دونستم اون پیرمرد چیزی از من بهت نمیگه. در واقع هیچی بهت نمیگه.
- چه چیزی رو باید بگه؟
اون هم متقابلاً صداش رو بالا برد و جواب داد.
- حقیقت زندگی‌ات رو!
نفس‌نفس می‌زدم. ماجرا داشت مرموز میشد. اردوان چه چیزی رو از من مخفی کرده بود؟
رها ادامه داد.
- اجازه‌ی نزدیک شدن بهت رو نداشتم. مجبور شدم که این راه رو انتخاب کنم. دورادور حواسم بهت بود. می‌دونستم کجا می‌تونم تنها و به دور از اون پیرمرد گیرت بیارم.
با درنگ لب زدم.
- تو کی هستی؟
- دوستت! کسی می‌خواد ازت محافظت کنه.
قدمی به عقب تلو خوردم. چرا همه می‌خواستن از من مراقبت کنن؟ و برای دومین‌بار از خودم پرسیدم. من کی‌ام؟!
***
به پهلو دیگه‌ام چرخیدم و دوباره به فکر فرو رفتم. دیشب حتی نتونستم یک‌بار هم پلک روی هم بذارم. زندگی‌ام داشت دگرگون میشد. چه‌طور بی‌تفاوت ازش می‌گذشتم؟ متوجه پچ‌پچ‌هایی شدم. از زمزمه هم کمتر. زمانی که متوجه شدم اردوان و بقیه دارن چیزی رو از من مخفی می‌کنن، خواه و ناخواه گوش تیز می‌کردم تا بتونم صداهاشون رو بشنوم.
- امروز صبح باید راه بیفتیم.
سام در جواب رها تاکید کرد.
- اردوان باید تصمیم بگیره.
رها: اوه؛ ولی من خیال کردم رئیس کس دیگه‌است. هه! خوب سگ اهلی شدی براش.
سام غرید.
- حرف دهنت رو بفهم رها!
صدای سرد و بی‌روح اردوان شنیده شد.
- ساعت ده راه می‌افتیم.
هه! حالا دیگه مطمئن شدم هیچ‌کس من رو نمی‌بینه. داشتن بدون اطلاع دادن به من برنامه می‌ریختن. قرار بود به کدوم جهنم دره‌ای بریم؟
عادت داشتم بعد از بیدار شدنم موهام رو به پشت سرم سر بدم؛ ولی با وضعیت حاد پوستم بهتر دیدم این عادت رو کنار بذارم. هیچ‌جوره نمی‌خواستم لمسش کنم. موهای درهم گره خورده و پریشونم روی لباس خوابم افتاده بود و چند تاری هم روی صورتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین