فصل ۱
_حس عجیبی داشتم همراه با ترس شدید واقعا هم وحشتناک بود،قرار ملاقات سرنوشت سازی داشتم. هنوز ندیده بودمش ولی باورم شده بود اون واقعی. وخودم هم نمیدونم چرا منی که برای همه چیز دلیل و مدرک میخواستم حالا باورم شده بود که جادوگرها وجود دارند. شاید به خاطر درموندگیم بود،شاید چون تنهاراه جلوی من بود به خودم گفته بودم چیزی نیست اگر نشد اینم بزار کنار بقیه شون چیزی کم نمیشه ازت که باید امتحانش کنی،خب اگر مشکلت حل نشد بر می گردی مگه نه.جایی برای پشیمونی نبودچون داشتم نزدیک میشدم
سه تا پیچ رو رد میکردم می رسیدم.سرعتم و بیشتر کردم یه نگاه به آدرسی که بهم داده بود انداختم. بهم تأکید کرده بود به موقع برسم زمان خیلی براش مهم بود.
لعنتی،ماشین مضخرف،بازیت گرفته؟؟ الان باید خراب شی.اونم وسط پیچ آخر. خدای من.خیلی وقت ندارم،اشکال نداره .
پیاده شدم وشروع کردم به دویدن،همین جوری هم دیرم شده بود.هرچی نزدیک تر میشدم حس میکردم باد سرد می وزه.لابلای زوزه بادصداهای نامفهومی رو می شنیدم.ترسناک بود.
احساس میکردم تنها نیستم پشت بوته ها کسی هست .صدای زوزه گرگ ها که با خنده وگریه آمیخته شده بود و اون سرما که تو چله تابستون بی سابقه بود.حس میکردی زمستون اومده.هرچی نزدیک تر میشدم باد شدید تر می وزید،انگار میخواست مانع ورد من بشه،یه لحظه تصمیم گرفتم فرار کنم همه چی رو ول کنم و برم اما.....(ذهن من پرواز کن سوی خیال/آن طرف ها هم نرو بامن بیا.آن طرف ها گرگ ها خوابیده اند/از برایت تا صبح رقصیده اند.آن طرف هاهم نرو طرار هست/از برای کارش هم، ابزار هست)
پارت دوم.
اما همه چیز پشت سرم محو شده بود،هیچ اثری نبود نه از صدای زوزه و نه از باد،وقتی رومو برگردوندم یه خونه رو دیدم،در و دیوارش آدم و یاد خونه های جن زده می انداخت دقت که کردم این خونه خودش بود .
تو ذهنم از خودم خندم گرفته بود،میخواستم فرار کنم؟اونم من؟دیوانه!احمق.
جادوگر:
کم کم داشت صبرم سرمی اومد،پس این دختر ،کی میخواست بیاد؟بهش گفته بودم من بیشتر از همه از بدقولی بدم میاد. اما خب چه میشه کرد؟!!این همه صبر ارزشش رو داره، آخه این مشتری خیلی برام عزیزه باهمه فرق داره.
می تونستم نزدیک شدنش رو احساس کنم اما فهمیدم پشیمون شده، دختره بی همه چیز،فکر کرده حق پیشمون شدن رو داره!اون از الان متعلق به منه.
هی تو!خدمتکار اماده باش تا از مهمون خوب پذیرایی کنی.
تا به خودم اومدم .خودمو جلوی ساختمون دیدم،انگشت اشارمو سمت زنگ در بردم و بالاخره زنگ زدم.صدایی بلند شد
_ سلام،خوش اومدی ٫مشتری عزیز. در باز دستگیره رو به بکش و بیا داخل. دستگیره رو کشیدم و سریع به داخل رفتم،عجب خونه واقعا فوق العاده بود.خیلی با نمای بیرونش فرق داشت اما به هیچ وجه نمیشد حاله منفی خونه رو انکار کرد.
یه سالن خیلی بزرگ با پنجره هایی که پرده های قرمز مخملی داشت،مبل های خونه هم مشکی بود ،سقف خونه به سبک ایتالیایی ساخته شده بود.تا جادوگر بیاد با چشمام همه جا خونه نه ببخشید عمارت رو یه نگاه انداختم،زمانی که وارد شدم داخل راهرو سمت راست یه دربود اما به خاطر اینکه نمیخواستم باعث عصبانیتش بشم از رفتن به اون سمت امتناع کردم و شروع کردم به نگاه کردم به بقیه قسمت ها ولی نمیشد حسابی کنجکاو شده بودم حالا میفهمم چرا توی فیلما همین طوری ان رفتم سمتش ،نمیدونستم چی داخلش بود که باعث این همه کشش در من شده بود؟اما تا برسم صدای کسی رو شنیدم.