دلنوشته: ملکه ای از جنس یخ
دلنویس: زهرا بابا زاده
ژانر:عاشقانه
ملکه ای از جنس یخ:
صبح دل انگیزی را آغاز کردم صدای نفس درختان،صدای پای بـر×ه×ن×ه ی آب،صدای هوهوی بی هیاهوی باد و گریه ی قطره کوچولوی باران را با موسیقی دلم هم ریتم کردم.
نسیم خانم وارد اتاقم شد و با سلام گرمی بر روی مو های درهم خفته ام مرا شادمان کرد.
نسیم خانم در گوش هایم آرام سرود دختر کوچولو من همان نسیم سوزآور گرم زمستانم که بوی بهار را برای تو می آورم.
آهسته موهایت را نوازش می کنم تا بوی بهار را به گردشان بپاشانم.
و من این بار دستم را روی شانه نسیم گذاشتم و او را نوازش کردم و قدم قدم به سمت برفها روانه شدم.
پاهای ناتوانم در برابر سوزش باد یخ زده بود باد شال گردنم را تکان میداد و با قه قهه به من نگاه کرد،سلامی به کل شهر با صدای بلندم کرد و گویا همه با نگاه مهربانشان جواب سلامم را میدادند.
مثل:درختان خشک شده،آب یخ زده و برف بلوری!
دستانم را درون برف فرو بردم و برف کوچولو به من خیره شد و گفت:《دختر کوچولو از دیدنت خوشبختم》
و من گفتم:《می شود ما دوستان خوبی برای هم باشیم؟!》
قطره کوچولوی باران روی صورتم نشست و زار زار گریه می کرد و می گفت:《دخترکوچولو دلم برای روزهایی که بی دغدغه روی زمین می نشستم و کسی پاهایش را روی من نمیگذاشت که له شوم تنگ شده!》
و همان قطره همراه اشکهایم از گونه هام سرازیر شد او را در دست گرفتم و بو کردم گفتم:《من عاشقانه عاشق تو هستم چه خوب است دوست داشتن مانند رفتن زیر باران بدون چتر باشد》
امشب شب قشنگیست چهره ی آسمان غمناک است و صورت زیبای ماه در آب دلبری می کند و ستارگان چشمک می زنند.
و من خیره به آب شدم،قورباغه کوچولو از آب بیرون آمد و سلام کرد سنگی را که در دست داشتم به دریاچه انداختم چه صدای قشنگی داشت.شلپ!
دستانم را پشت سرم گریه کردم و دراز کشیدم هوا سرد بود اما معنایی نداشت.
صفحه ی آسمان پر از ستاره سغف تنهایی هایم بود،از دور ماه را بوسیدم و با ابرها درد و دل کردم.
حس آرام بخشی بود اما ندای درونم به من می گفت حس نا آرام اما دلنشین!
صدای جیرجیرک ها مرا به خود جلب می کرد و آواز قشنگی داشت پلک های خسته ام به زور باز مانده بود و نفهمیدم چطور خوابم بود صبح زود با صدای کوله ای از برف که به زمین نشست ببدار شدم و از سایبان ببرون آمدم.
ماه راهی خانه اش شد و جایگاهش را به خورشید داد خورشید با سوزنه های گرمش مرا قلقلک می داد.
آبی به دست و صورتم زدم و راهی جنگل شدم.
سنجاب ها مرا ستقبال می کردند و من به رسم احترام خم شدم و سلامی گرم از بوی باران دادم و هیزم ها را جمع کردم و در این هوای زمستانی که رو به پایان بود چای داغی نوشیدم چه خوب است که درختان با من هم راه بودند
و من دختر یخی عاشق این لحظات شیرین هستم.
دلنویس: زهرا بابا زاده
ژانر:عاشقانه
ملکه ای از جنس یخ:
صبح دل انگیزی را آغاز کردم صدای نفس درختان،صدای پای بـر×ه×ن×ه ی آب،صدای هوهوی بی هیاهوی باد و گریه ی قطره کوچولوی باران را با موسیقی دلم هم ریتم کردم.
نسیم خانم وارد اتاقم شد و با سلام گرمی بر روی مو های درهم خفته ام مرا شادمان کرد.
نسیم خانم در گوش هایم آرام سرود دختر کوچولو من همان نسیم سوزآور گرم زمستانم که بوی بهار را برای تو می آورم.
آهسته موهایت را نوازش می کنم تا بوی بهار را به گردشان بپاشانم.
و من این بار دستم را روی شانه نسیم گذاشتم و او را نوازش کردم و قدم قدم به سمت برفها روانه شدم.
پاهای ناتوانم در برابر سوزش باد یخ زده بود باد شال گردنم را تکان میداد و با قه قهه به من نگاه کرد،سلامی به کل شهر با صدای بلندم کرد و گویا همه با نگاه مهربانشان جواب سلامم را میدادند.
مثل:درختان خشک شده،آب یخ زده و برف بلوری!
دستانم را درون برف فرو بردم و برف کوچولو به من خیره شد و گفت:《دختر کوچولو از دیدنت خوشبختم》
و من گفتم:《می شود ما دوستان خوبی برای هم باشیم؟!》
قطره کوچولوی باران روی صورتم نشست و زار زار گریه می کرد و می گفت:《دخترکوچولو دلم برای روزهایی که بی دغدغه روی زمین می نشستم و کسی پاهایش را روی من نمیگذاشت که له شوم تنگ شده!》
و همان قطره همراه اشکهایم از گونه هام سرازیر شد او را در دست گرفتم و بو کردم گفتم:《من عاشقانه عاشق تو هستم چه خوب است دوست داشتن مانند رفتن زیر باران بدون چتر باشد》
امشب شب قشنگیست چهره ی آسمان غمناک است و صورت زیبای ماه در آب دلبری می کند و ستارگان چشمک می زنند.
و من خیره به آب شدم،قورباغه کوچولو از آب بیرون آمد و سلام کرد سنگی را که در دست داشتم به دریاچه انداختم چه صدای قشنگی داشت.شلپ!
دستانم را پشت سرم گریه کردم و دراز کشیدم هوا سرد بود اما معنایی نداشت.
صفحه ی آسمان پر از ستاره سغف تنهایی هایم بود،از دور ماه را بوسیدم و با ابرها درد و دل کردم.
حس آرام بخشی بود اما ندای درونم به من می گفت حس نا آرام اما دلنشین!
صدای جیرجیرک ها مرا به خود جلب می کرد و آواز قشنگی داشت پلک های خسته ام به زور باز مانده بود و نفهمیدم چطور خوابم بود صبح زود با صدای کوله ای از برف که به زمین نشست ببدار شدم و از سایبان ببرون آمدم.
ماه راهی خانه اش شد و جایگاهش را به خورشید داد خورشید با سوزنه های گرمش مرا قلقلک می داد.
آبی به دست و صورتم زدم و راهی جنگل شدم.
سنجاب ها مرا ستقبال می کردند و من به رسم احترام خم شدم و سلامی گرم از بوی باران دادم و هیزم ها را جمع کردم و در این هوای زمستانی که رو به پایان بود چای داغی نوشیدم چه خوب است که درختان با من هم راه بودند
و من دختر یخی عاشق این لحظات شیرین هستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: