پارت دوم
《زمان حال》《ژاکلین》
آرام در خانهی مشترکم با ساردین را باز کردم.
امیدوارم متوجه نشده باشد، میدانستم اگر یک دقیقه دیرتر به خانه برگردم چهقدر عصبانی میشود!
با باز کردن در، چشمانم به جنگل نگاهش افتاد. آه خدایا! در صف تقسیم شانس آیا من دستشویی بودم که مرا ندیدی و به من شانس عطا نکردی؟
خواستم دلیل دیر آمدنم را بگویم که به وضوح پاره شدن پردهی گوشهایم را حس کردم!
- چرا انقدر دیر اومدی خونه؟
- قدم میزدم، سر راه توی پارک نشستم تا یکم خستگیم رفع بشه؛ بعد دوباره به راهم ادامه بدم!
- هزار بار گفتم وقتی از دانشگاه برمیگردی با ماشین برگرد که انقدر دیر نکنی و من جون به لب نشم! خودت میدونی که چهقدر از دیر اومدنت به خونه عصبی میشم!
- ساردین، من هجده سالمه، دیگه بچه که نیستم! خودم میتونم از خودم مواظبت کنم.
صورتم سوخت؛ تعجب کردم از کاری که ساردین انجام داد!
لبخندی آرام به صورت سرخ شده از عصبانیت و تعجب چشمانش زدم! آرام به سمت در برگشتم و بیرون رفتم.
تند تند پلههای ساختمان را پایین رفتم و از در بیرون زدم.
نمیدانستم کجا میروم یا چه کاری میخواهم انجام دهم، فقط میرفتم! برایم سخت بود. ساردین، کسی که در یتیم خانه مانند ژانیت برادر عزیزم، مراقبم بود، کسی که در موفقیتهایم شریکم بود، کسی غمها و اشکهایم را در آغوش خود جای داده است؛ حال اینگونه به من سیلی زده!
راستش من خیلی زیاد لوس هستم. دست خودم نیست، زود دلم میشکند! شاید به خاطر این ده سال است، نمیدانم!
باران نامهربانانه شلاق دانههای آب را به صورتم میزد!
شاید باران هم مانند قلب من دلش گرفته بود!
به مردی که پشت به من ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد نگاه کردم.
آیا او هم مانند من بود؟!
به دخترهای تقریبا چهارده سالهایی نگاه کردم که بیخیال زیر باران قدم میزدند و بلند بلند حرف میزدند و میخندیدند.
آیا آنها هم مانند من غصهایی در دلشان بود؟
به آسمان نگاه کردم و لبخندی زدم!
شاید پدرم و مادرم مرا میدیدند! آنها نباید میفهمیدند که در دل دخترکشان چه چیزی هست! باید فکر میکردند و باور میکردند که من خوش حالم؛ اما...
اما نمیدانم چرا، چرا آنها هم از غصهی من خبر دارند!
نمیدانم چرا نمیتوانستم برای لحظهایی، حتی یک ثانیه به هیچچیز، هیچچیز حتی خانوادهام فکر نکنم!
غم، مرا در آغوش خود جای داده است و حالا حالاها هم نمیخواهد که من را رها کند.