. . .

انتشاریافته داستان کوتاه ژاکلین گم شده | کایا کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.

ozii_jaklingomsode5_romanik.ir_soom.jpg

نام داستان: ژاکلین گم شده


نام نویسنده: کایا

ژانر: تراژدی، عاشقانه

خلاصه:

چه بی‌انصافانه گرفت خانواده ام را...

آبی!

چه رنگ آرامش بخشی!

رنگی زیبا و دوست داشتنی!

نمی‌دانم چرا و چگونه؛ اما آبیِ آرامش بخش آن شب بدجور دلگیر بود! طوفانی بود؛ اما چرا؟ چرا باید آنگونه و آن شب این اتفاق می‌افتاد؟

شب تولدش بود؛

تولد دخترک دوست داشتنی‌ام...

نگاهش آرامش بخش بود، درست مثل آبیِ دریا!

اما نمی‌دانم چرا دخترک آرام من هم آن شب عجیب طوفانی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #2



پارت اول

《ژانیت》
در خیابان‌های سرد و دلگیر اما زیبای پاریس، در پی گشتن گم شده‌ام بودم.
ژاکلین عزیزم! تنها باز مانده‌ای از خانواده در دریای خروشان گم شد!
چه‌قدر دستانم بی‌تاب گرفتن دستانش بود! چه‌قدر چشمانم انتظار دیدن آبی نگاهش را داشت!
- آقا؟
با صدای دختر هجده ساله‌ایی نگاه میخکوب شده‌ام را از زمین گرفتم و به چشمان آبی‌اش نگاه کردم.
- بفرمایید!

- ببخشید، خیلی وقته که اینجا ایستادید و نگاهتون به زمین هست؛ گفتم شاید مشکلی پیش اومده!

لبخندی زدم، سرم را به سمت پایین متمایل کردم و به ادامه‌ی راهم پرداختم.
چه‌قدر چشمان آبی‌اش مرا یاد دخترک هشت ساله‌ام می‌انداخت چه‌قدر نگاهش شبیه به او بود، ژاکلین خواهرکم کی می‌شود دوباره نگاه زیبایت را ببینم؟ کی می‌شود دستانت را بگیرم؟ خدایا! چه‌قدر دلم برای آبی نگاهش تنگ شده بود! چه‌قدر دلم برای آن روزهای گرم و دلنشینی که باهم بازی می‌کردیم تنگ شده است!
یعنی باز هم می‌توانم نگاهش را ببینم؟ می‌توانم آرام او را در آغوشم بگیرم و بوی عطر تنش را به مشامم بکشم؟!
ژاکلین خواهرکم، منتظرم باش! روزی تو را خواهم یافت. دوباره مثل سال‌های قبل دست در دست هم در خیابان‌های سرد پاریس قدم می‌زنیم.


《ساردین》

از دست این دختر لجباز و یک دنده عصبی بودم؛ خودش می‌دانست که چه‌قدر دوستش دارم و لحظه‌ایی دوری‌اش مرا نگران و حتی عصبانی می‌کند!
ده سال! چه‌قدرآن زمان زود گذشت...

《ده سال پیش》

- ساردین!

نگاهم را از بچه‌ها گرفتم و به دختری به نظر هشت ساله که گریان مرا نگاه می‌کرد نگاه کردم.

- تو کی هستی؟

- ساردین من عضو جدید این یتیم خونه‌ام. از خاله دیان پرسیدم گفت تو بهترین بچه‌ی اینجایی، ساردین من تنهام! می‌شه کمکم کنی؟!

چه‌قدر لحن بغض‌دار و ملتمسانه‌اش مرا یاد وقتی که با التماس از پدرم می‌خواستم مرا پیش خود نگه دارد می‌انداخت!
عجیب بود؛ مهر این دخترک بعد جور در همین اولین دیدار به دلم نشسته بود!
چشمانش چه‌قدر زیبا بود! آبیِ به رنگ دریای نگاهش متفاوت بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #3



پارت دوم

《زمان حال》《ژاکلین》

آرام در خانه‌ی مشترکم با ساردین را باز کردم.
امیدوارم متوجه نشده باشد، می‌دانستم اگر یک دقیقه دیرتر به خانه برگردم چه‌قدر عصبانی می‌شود!
با باز کردن در، چشمانم به جنگل نگاهش افتاد. آه خدایا! در صف تقسیم شانس آیا من دستشویی بودم که مرا ندیدی و به من شانس عطا نکردی؟

خواستم دلیل دیر آمدنم را بگویم که به وضوح پاره شدن پرده‌ی گوش‌هایم را حس کردم!

- چرا ان‌قدر دیر اومدی خونه؟

- قدم می‌زدم، سر راه توی پارک نشستم تا یکم خستگیم رفع بشه؛ بعد دوباره به راهم ادامه بدم!

- هزار بار گفتم وقتی از دانشگاه برمی‌گردی با ماشین برگرد که ان‌قدر دیر نکنی و من جون به لب نشم! خودت می‌دونی که چه‌قدر از دیر اومدنت به خونه عصبی می‌شم!
- ساردین، من هجده سالمه، دیگه بچه که نیستم! خودم می‌تونم از خودم مواظبت کنم.

صورتم سوخت؛ تعجب کردم از کاری که ساردین انجام داد!
لبخندی آرام به صورت سرخ شده از عصبانیت و تعجب چشمانش زدم! آرام به سمت در برگشتم و بیرون رفتم.
تند تند پله‌های ساختمان را پایین رفتم و از در بیرون زدم.
نمی‌دانستم کجا می‌روم یا چه کاری می‌خواهم انجام دهم، فقط می‌رفتم! برایم سخت بود. ساردین، کسی که در یتیم خانه مانند ژانیت برادر عزیزم، مراقبم بود، کسی که در موفقیت‌هایم شریکم بود، کسی غم‌ها و اشک‌هایم را در آغوش خود جای داده است؛ حال این‌گونه به من سیلی زده!
راستش من خیلی زیاد لوس هستم. دست خودم نیست، زود دلم می‌شکند! شاید به خاطر این ده سال است، نمی‌دانم!
باران نامهربانانه شلاق دانه‌های آب را به صورتم می‌زد!
شاید باران هم مانند قلب من دلش گرفته بود!

به مردی که پشت به من ایستاده بود و به آسمان نگاه می‌کرد نگاه کردم.
آیا او هم مانند من بود؟!
به دخترهای تقریبا چهارده ساله‌ایی نگاه کردم که بیخیال زیر باران قدم می‌زدند و بلند بلند حرف می‌زدند و می‌خندیدند.
آیا آن‌ها هم مانند من غصه‌ایی در دلشان بود؟

به آسمان نگاه کردم و لبخندی زدم!
شاید پدرم و مادرم مرا می‌دیدند! آن‌ها نباید می‌فهمیدند که در دل دخترکشان چه چیزی هست! باید فکر می‌کردند و باور می‌کردند که من خوش حالم؛ اما...
اما نمی‌دانم چرا، چرا آن‌ها هم از غصه‌ی من خبر دارند!
نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم برای لحظه‌ایی، حتی یک ثانیه به هیچ‌چیز، هیچ‌چیز حتی خانواده‌ام فکر نکنم!
غم، مرا در آغوش خود جای داده است و حالا حالاها هم نمی‌خواهد که من را رها کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #4


پارت سوم


به آسمان نگاه کردم و لبخندی زدم!
شاید پدرم و مادرم مرا می‌دیدند! آن‌ها نباید می‌فهمیدند که در دل دخترکشان چه چیزی هست! باید فکر می‌کردند و باور می‌کردند که من خوش حالم؛ اما...
اما نمی‌دانم چرا، چرا آن‌ها هم از غصه‌ی من خبر دارند!
نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم برای لحظه‌ایی، حتی یک ثانیه به هیچ‌چیز، هیچ‌چیز حتی خانواده‌ام فکر نکنم!
غم، مرا در آغوش خود جای داده است و حالا حالاها هم نمی‌خواهد که من را رها کند.


آرام آرام قدم زدم، نمی‌دانم کجا می‌روم فقط می‌رفتم.
وقتی به خودم آمدم که آسمان تاریک شده و باران نم نمک می‌بارید. هوا خیلی سرد بود، به دور و اطرافم نگاه کردم. آه خدای من! حال چگونه به خانه بازگردم؟
با قدم‌های کوچکم آرام به سمت پارکی که در آن طرف خیابان قرار داشت رفتم. با صدای بوق ماشینی آرام سرم را به سمتش برگرداندم و لبخندی زدم! شاید سرنوشت من این‌گونه می‌خواهد غم و اندوه مرا پایان دهد؛ اما...

《ژانیت》

نمی‌دانم چرا، چرا امروز بعد از دیدن آن دخترک ان‌قدر بی‌قرار شده‌ام! یک دلهره‌ی عجیبی داشتم، حس الانم درست مثل ده سال پیش بود! حسی که قبل از رفتن مادر و پدرم به آن سفر لعنتی داشتم!

انگار که دوباره اتفاق بدی در راه است؛ اما...
بی‌خیال، مگر کسی هم برای من مانده که بخواهم نگرانش شوم؟
لرزشی در جیب پالتوی چرمم حس کردم، آرام گوشی را از جیبم در آوردم و به ندای زیبای جان دهی آریان گوش کردم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #5


پارت چهارم​


- کجایی تو پسر؟ پاشو بیا همه منتظر تو هستیم‌ها!

- نمیام!

- چی؟ چرا؟ همه منتظر توییم، پاشو بیا دیگه!

- نه متاسفم، حال چندان خوشی ندارم!

- ژانیت! باز یاد ژاکلین افتادی؟

- آره، آریان؟

- جانم!

- بهت احتیاج دارم!

- الان میام برادر کوچیکه‌ی من!

آریان، دوست و برادر این چند سال تنهایی من، کسی که مانند برادری بزرگ‌تر همیشه همراه من و با من بود.

《ساردین》

حسابی نگران شدم، نمی‌دانم چرا آن‌کار را انجام دادم.
در خیابان‌های پاریس با غم و اندوه به دنبال دخترکم بودم!
نگرانش بودم، نباید آن‌کار را انجام می‌دادم...
خدای من! چه کاری می‌توانم انجام دهم تا دخترک من باز مثل سابق مرا قبول کند؟
می‌دانستم که ژانیت بسیار دل نازک است و با کلمه‌ای کوچک دلش می‌شکند؛ دگر چه برسد به این‌که به او هم سیلی بزنم!

تمام شهر را به دنبال دخترکم بودم؛ اما هیچ اثری از اون نبود!
کنار خیابان پارک کردم و به آسمان تاریک نگاه کردم، ناگهان بدون اینکه دست خودم باشد فریاد کشیدم و اسم دخترکم را صدا زدم:
- ژاکلین!
با اشک‌هایی که بی‌مهابا بر روی گونه‌هایم می‌چکید با زانو به روی زمین افتادم. گریه کردم، بدون دونستن گذر زمان گریه کردم و فریاد کشیدم و نام دخترکم را صدا زدم؛ اما...
اما انگار که آب شده باشد رفته باشد زیر زمین!
هیچ اثری از اون نبود! دوباره سوار بر ماشینم، کوچه به کوچه‌ی خیابان‌های نامرد پاریس را گشتم.
نبود! دخترک من، ژاکلین عزیز من نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #6


پارت پنجم​


《آریان 》


با ناباوری به دخترک غرق در خون نگاه کردم!
سریع بغلش کردم و توی ماشینم گذاشتم، سعی در تمرکز کردن داشتم و به دنبال اولین بیمارستان نزدیک می‌گشتم.

***
- حالت خوبه؟!

لبخند دل‌نشینی زد و گفت:
- ممنونم!

لبخند ملیحی زدم و از روی صندلی کنار تختش بلند شدم.
از دیشب تا حالا بالای سر این دخترک بودم. ژانیت، دوست عزیزم چند بار زنگ زده بود؛ اما...
اما انگار جاذبه‌ی آن صورت مهتابی آن دختر مرا وادار می‌کرد که چشم از او بر ندارم و ساعت‌ها به اون نگاه کنم!

گوشیم زنگ خورد؛ باز هم ژانیت!

- جانم!

- معلومه کجایی تو؟

- ببخش!

- می‌دونی چه‌قدر زنگ زدم و پیام دادم؟ کجاییی؟

- دو سه ساعت دیگه میام خونه بهت می‌گم.
و بعد گوشی رو قطع کردم و دوباره به صورت دخترک زل زدم.

- چیزی نیاز نداری برات بگیرم؟

- نه ممنونم، تا الان هم به خاطر این یک هفته حسابی شرمنده‌ی شما هستم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #7


پارت ششم​

لبخندی زدم، آرام بازوی ضعیف و کوچکش را گرفتم و بلندش کردم، خدا را شکر پاهایاش سالم بود و می‌توانست راه برود.
فقط دست راستش شکسته بود و البته سرش!
هنوز تعجب می‌کنم این دخترک با آن تصادف چگونه زنده است؟

***
- خونه‌ات کجاست؟

دخترکی که هنوز هم نامش را نپرسیده‌ام اشک در چشمان آبی رنگش حلقه زد و گفت:
- من خونه‌ایی ندارم!

!تعجب کردم، به آن نمی‌آمد که دختری فقیر و بی‌کس و کار باشد.

- یعنی چی؟

- با برادرم دعوام شد، از خونه زدم بیرون و دیگه نمی‌خوام به اونجا برگردم.

چیزی نگفتم! نباید دلیلش را می‌پرسیدم؛ این یک نوع بی‌احترامی بود
بعد از چند دقیقه گفتم:
- اسمت چیه؟

- ژاکلین!

- چند سالته؟

- هیجده!

تعجب کردم! نامش همانند نام خواهر ژانیت بود و سنش هم مانند او؛
اما گفت که با برادرش دعوایش شده؛ پس یعنی پیش برادرش هست و زندگی می‌کند!

حتما اشتباه می‌کنم این ژاکلین گم شده‌ی من و ژانیت نیست!
گم شده‌ی من! از همان کودکی هم شیفته‌اش بودم، دوستش داشتم و دارم.
سال‌هاست که به دنبال او هستم.
آه خدای من! کی می‌شود ژاکلین گم شده‌ام را پیدا کنم؟!


- کجا می‌ریم؟!

- خونه‌ی من، تا وقتی تصمیم به برگشتن نگرفتی باید خونه‌ی من زندگی کنی!

- مرسی؛ اما من نمی‌تونم مزاحم تو بشم!

نیم نگاهی به او انداختم، لبخندی زدم و گفتم:
- مزاحم نیستی!

فقط گفت:

- ممنونم!

نمی‌دانم چرا این دختر ان‌قدر غمگین بود، آرام بود، برعکس همسن‌هایش خیلی آرام به نظر می‌رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #8


پارت هفتم​


《 ژانیت 》

از دست این پسره‌ی دیوانه حسابی عصبی بودم.
یک هفته‌ی تمام به خانه نیامده بود، تلفنش را هم به زور جواب می‌داد.

هنوز نفهمیدم چرا یک هفته است که نیامده است!
به تلفن همراهم نگاه کردم، ساعت نزدیک به دو بعد از ظهر بود.
در ذهنم‌ جرقه‌ایی خورد!
خانه‌ی آریان!
چرا تاکنون به ذهنم نیامده بود؟
سویچ ماشینم را برداشتم و حرکت کردم.

***

جلوی درب بزرگ خانه‌ی آریان نگه داشتم.
پیاده شدم و به سمت خانم رفتم زنگ که زدم صدای نازک دخترکی به گوشم خورد:

- بله؟

تعجب کردم، آریان نه همسری داشت و نه نامزدی! اهل دوستی با دخترها هم نبود؛ پس صدای این دختر؟

- آریان؟

تا گفتم آریان سریع گفت:

- شما دوست آریان هستید؟ ببخشید بفرمایید!

با چشمان گرد شده وارد خانه شدم و به آریان که روی کاناپه چرم قهوه‌ایی نشسته بود و قهوه می‌نوشید نگاه کردم.
به دخترکی که کنار در پذیرایی ایستاده بود نگاه کردم، چه‌قدر چهره‌اش برایم آشنا بود، او را کجا دیده بودم؟
آه یادم آمد! همان روزی که به دنبال دخترکم بودم این دختر را دیدم؛ اما او اینجا چه می‌کرد؟

- ژانیت!

به سمت آریان برگشتم، آرام با قدم‌های بلند به سمتش رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم.

- ژاکلین تو هم بیا بشین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #9


پارت هشتم​


ژاکلین؟!
او... او... ژاکلین من بود؟!
با چشمانی که تعجب ازش می‌بارید به دختر که آرام رو به روی ما نشست، نگاه کردم.

- تو هم مثل من تعجب کردی؟ گمشده‌ی تو نیست ژانیت مطمئنم.

به آریان نگاه کردم.

- اما...

- من هم اولش خیلی تعجب کردم؛ اما نه، این اون گمشده‌ی ما نیست!

شاید راست می‌‎گفت! آریان هیچ‌وقت به من دروغ نگفته است، بعدا دلیلش را می‌پرسم.

- این یک هفته کجا بودی؟

***

با شنیدن ماجرا آرام با لبخند به دخترک نگاه کردم.

- امیدوارم اینجا راحت باشی!

- ممنونم ولی... بهتره من برم!

- نه بمون اگر با بودن من و آریان راحت نیستی ما می‌ریم خونه‌ی من، تو اینجا بمون و استراحت کن.

《ژاکلین》

با دیدن آن پسر تعجب کردم!
نامش هم همانند نام برادر من بود... اما چگونه؟
چگونه که نام آریان هم همانند نام بهترین دوست بچگیِ من و ژانیت بود؟
واقعا خودشان هستند؟!
آه خدای من! باید از این قضیه سر در بیارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #10


پارت نهم​


تنها، در خانه‌ی بزرگ و شیک آریان روی کاناپه نشسته بودم و در فکر ژانیت و آریان بودم.

نمی‌دانم چرا؛ اما مطمئنم که آن‌ها همان برادر و دوست بچگی من هستند!

من باید سر در بیارم.

به اتاق در بسته رفتم، می‌دانستم کارم اشتباه است؛ اما... فضولی است دیگر، نمی‌شود کاریش کرد.

وای خدای من! در این اتاق هیچ‌چیزی نبود. روی تخت نرم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم.

به شانه‌ی چپم برگشتم و به عکس کنار آباژور خیره شدم!
چطور ممکن است؟ این... این... این‌که من و آریان هستیم.
عکس ده سال پیشمان روز تولدم!
حال مطمئن هستم! مطمئن هستم که ژانیت برادرم و آریان دوست چند سال پیشم است.
اما...
چرا آن‌ها من را به خاطر نیاوردند؟
چرا من را یاد نداشتند؟
یعنی...
یعنی واقعا از من آن‌قدر متنفر بودن که حتی مرا چهره‌ام را به یاد نیاوردن؟!
لبخندی زدم، قطعه این‌گونه نیست؛ مطمئن هستم که این‌گونه نیست!

***


به آریان که با لبخند نایلون وسایلی را که خریده بود را روی اپن آشپزخانه می‌گذاشت نگاه کردم. چه‌قدر دلم برای اون تنگ شده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین