کمی بغض به صدای پسر افزوده شد. مشخص بود گفتن این حرفها برایش ساده نبود.
- بابا من از اینکه همیشه عذاب وجدان داشته باشم خسته شدم. من هم میخوام شاد باشم من هم میخوام احساس زنده بودن کنم، احساس قدرت، احساس کافی بودن؛ امّا از وقتی به سن بلوغ رسیدم، خیلی چیزها عوض شد دیگه اون آزادی بچگیام رو ندارم. دیگه نمیتونم با تمرکز و آرامش کتاب بخونم دیگه نمیتونم شبها بدون افکار مزاحم بخوابم.
بد اخلاق و تلخ شدم، دانشگاه خوبی قبول نشدم، درسهام افت کرده دارم از همین دانشگاه هم اخراج میشم، حتّی اونقدری اعتماد به نفس برام نمونده که به دختری که دوستش دارم نزدیک بشم.
من از آینده میترسم بابا. دیگه نمیخوام دوباره تلاش کنم چون میدونم به یک هفته نکشیده باز دوباره زوارم در میره و تسلیم میشم من هیچ قوهی ارادهای ندارم من ضعیفم.
پسر لحظهای سرش را برگرداند و نگاهی به پدر انداخت. چیزی را که میدید باور نمیکرد زبانش ناخودآگاه از حرکت ایستاد. چشمانش پر از آب شد.
بیشک شکنندهترین لحظه برای یک فرزند آنجاست که گریه پدرش را ببیند. آنجا که کوه استوار پشت سرش به لرزه در بیاید.
پدر سریع اشکهایش را پاک کرد تا پسرش متوجه آن نشود. سپس لبخندی زد و گفت:
- عیبی نداره پسرم با هم درستش میکنیم.