این مشاجره برایش درناک بود. نتوانست تحمل کند. دفترش را بست و داخل کیفش گذاشت هنذفریاش را از جیبش بیرون کشیده و به موبایلش وصل کرد. تمام آهنگهایش پر سر و صدا و انگیزشی بودند اغلب در سبک راک یا رپ؛ امّا بر خلاف اکثر اوقات حوصلهی سر و صدای موسیقی را نداشت مغزش کفاف نمیداد. پس با نیمچه هوشیاری باقی ماندهای که در بدن داشت آهنگ را قطع کرد و هنذفری را از گوشش در آورد.
وقتی که دید منظرهی شهری که رنگ برف بر تن کرده بود برایش جذابتر از خواب نیست رویش را از پنجره برگرداند؛ چشمانش را بست و چند دقیقهای به خواب فرو رفت.
***
با رسیدن به ایستگاه آخر و شور و غوغای مسافران برای پیاده شدن از خواب پراند. وسایلش را جمع کرد، کاپشن بر تن کرده و کولهاش را به دوشش انداخت و به سمت در خروجی قطار راهی شد.
سرمای شدید هوا او را وادار کرد تا زیپ کاپشنش را تا بالاترین نقطه بکشد و به دستانش جرئت بیرون آمدن از جیبهایش را نمیدهد. سرمای هوا به او اجازه نمیداد که به راحتی در فکر فرو رود و همین موضوع آزارش میداد. دلش میخواست سریعتر به خانه برسد و بخوابد.
در خانه مادر ، خواهر و برادرش با گرمی از حضور او استقبال کردند. یک ماهی شده بود که پسر در خوابگاه مانده و به خانه نیامده بود. طبیعتاً دلتنگ شده بودند. پدر هنوز به خانه بر نگشته بود او هر روز تا دیر وقت کار میکرد. پسر از گرمای محبت مادرش که از بعد کنکور و قبولیاش در دانشگاه رابطهشان با هم بهتر شده بود، انرژی گرفت. بعد از یک مراسم استقبال گرم و کمی صحبت و رفع دلتنگی پسر به اتاق رفت و پشت میزش نشست.