شاهرخ خودش رو جمع کرد.
صدایش در گوشش پیچید "شاهرخ اگر باهم باشیم میکشنمون"
- یک زمانی میخواستم؛ ولی نشد.
به ساعت که یک و سی و پنج دقیقه رو نشون میداد، نگاه کرد و گفت:
- دیگه بهتره برم بخوابم.
نسرین که هر لحظه امکان داشت به خواب بره پرسید: - چرا نشد؟
شاهرخ تمام سعیاش را کرد که سوال را بپیچاند، پس خودش را به نشنیدن زد و گفت:
- باید برای خواب به کدوم اتاق برم؟
به اتاقی که لیلا نشونش داد رفت و لباسهاش رو عوض کرد.
خمیازهای کش دار کشید و خودش رو روی تخت انداخت.
میثاق دستهاش رو روی چشمهاش گذاشته بود و گریه میکرد.
گریهای هم زمان بچگانه و پرغرور.
سارا، مغموم کنارش روی نیمکت زیر درخت خشکیدهی انگور نشسته بود و با سکوتش همدردی میکرد.
جایی که آنها نشسته بودند، پشت عمارت بود و فضایی تراژدی ساخته بود.
ناراحتی بر ترس غلبه میکرد، سارا با میثاق همدلی کرد و گفت:
- دوباره برمیگردیم به روال قبل میثاق، همون زندگیِ آروم توی عمارت.
میثاق: دیگه نمیخوام اینجا بمونم، این خونهی کوفتی انگار نفرین شده است.
بینیاش رو بالا کشید و ادامه داد.
- همهی خانواده از اینکه به هم ابراز علاقه کنند واهمه دارند. فقط دارن هم رو تحمل میکنن از همه متنفرم سارا، از همه.
سارا به آرومی؛ اما محکم گفت:
- نه، اینطور نیست اتفاقاً همه هم رو دوست دارن، همه همدیگه رو محکم، از ته-ته دل دوست دارن، برای همین ابراز علاقهی اونطوری که تو میگی براشون اهمیت چندانی نداره، چون براشون ثابت شده است که هم رو دوست دارن، اینکه زن عمو الهام به قتل رسیده به این معنی نیست که کسی هواش رو نداشته.
میثاق با حرفهای منطقی سارا آروم گرفت.
چشمهاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- همه چی تقصیر بابامه، اگه... اگه اون کاری نمیکرد که مامانم از اینجا بره، این اتفاق براش نمیافتاد.
- آروم باش، تند نرو.
سرش رو بلند کرد و مستقیماً به چشمهای سارا نگاه کرد.
سارا از این چشم در چشمی معذب شد و نگاهش رو ازش گرفت.
میثاق صدایش کرد و نگاهش رو به او برگرداند.
با نگاه عاشقانهای، آروم گفت:
- تو هم میای از اینجا بریم؟
سارا با آرامش جادویی گفت:
- هیس، بذار ساکت باشیم.
...
فردا صبح ساعت شش، شاهرخ از همه زودتر بیدار شده بود و اولین کاری که کرد تماس گرفتن با پرستو بود و خواست که دنبالش بیاد.
ساعتش رو دور مچش انداخت و با تک زنگی که پرستو به او زد، فهمید که جلوی درب است و درحالیکه بقیه خواب بودند، بیرون رفت.
سوار ماشین که شد، پرستو گفت:
- سلام، چیشده؟چرا صبح به این زودی به من زنگ زدید؟
انتظار داشت که چیز عجیبی از شاهرخ بشنود؛ اما او با لبخندی گشاد گفت:
- سلام، هیچی فقط خواستم بریم باهم صبحانه بخوریم.
پرستو هم زمان هم متعجب شد هم خندهاش گرفت.
- همین؟!
شاهرخ: مگه چیز دیگهای هم هست؟
پرستو خندهای کرد و استارت زد.
- نه والا.
کمی که از عمارت دور شدند پرستو پرسید:
- شما به نتیجهی جدیدی از قتل نرسیدین؟
- چرا رسیدم.
پرستو: خب چی؟
- قاتل زن هست.
پرستو: فقط همین؟
- نه.
پرستو: خب، پس چی؟
- مگه شما از این پرونده کنار نکشیدید؟
پرستو یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- چرا کشیدم.
- خب پس، چرا میپرسید؟
پرستو خندید.
- ببخشید.
شاهرخ چشمش به اغذیهای افتاد و گفت:
- نظرتون چیه ساندویچ بخوریم؟
پرستو: برای صبحانه؟ آخه وقتی گفتید بریم بیرون من تصورم کله پاچه بود.
- اما الان فکر میکنم ساندویچ بهتره.
پرستو دوباره نخودی خندید و گفت:
- امروز کمی عجیب شدید.
شاهرخ جذابانه ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- مثل همیشهام.
پرستو: نکنه قاتل رو پیدا کردید؟!
لبخند زد.
- نه هنوز؛ ولی به زودی.