. . .

متروکه داستان شبی که قاتل شد| آرمیتا حسینی

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
داستان شبی که قاتل شد
به قلم سرخ
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: جنایی، عاشقانه، فانتزی
خلاصه داستان: جنازه‌ای که مدلین می‌بیند، او را وارد ماجرای مرموزی می‌کند... ماجرایی که در آن ورقی امضاء می‌شود که قاتل خوب جان مشتری‌هاست...مشتریانی که خودشان داوطلب شده‌اند تا به دلایلی لذت گذرا را چشیده و پس از آن مرگ را بنوشد... اکنون مدلین وارد همین بازی شده


مقدمه:
زندگی‌ای که هر صبح در لیوان سیاه مملو از زغال، نوشیدنی برایت می‌آورد
خورشید کدر بالای سرت را منجد می‌کند و نفس‌هایت را محکم می‌فشارد ... ارزش دویدن و جنگیدن ندارد. تو همانی هستی که در زندگی، هم‌قدن با مرگ
زمین را دور می‌زنی و زیر دست و پای مشکلات، مخلوطی از آسفالت زمین می‌شوی
درست در همین نقطه هرکس دنبال مدادی است تا نقطه پایانی را بگذارد اما پایان داریم با پایان... پایان همراه با رسیدن به یک لذت؟ یا پایان خالی... بدرقه‌ای خشک و محو شدن در گوشه تاریک زمین؟
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
دلشوره‌ای که سال‌ها بود طعم‌اش را نچشیده بودم هوس کرده بود در حوالی قلبم پرسه بزند. مانند بادی وحشی خود را به ستون خانه می‌کوبید و پنجره را به دندان می‌کشید. هردو دستم توسط مامورها گرفته شده و آنها داشتند مرا به زور به جایی می‌کشیدند که مطمئن بودم جای خوبی نیست. اما کشیدن لازم نبود! من با آنها می‌رفتم. نه راهی برای فرار بود و نه کاری برای انجام. پس حتی اگر زحمت کشیدن مرا به خرج نمی‌دادند و دست کثیفشان را در پوست بازویم فرو نمی‌بردند، باز هم‌گام با آنها به دهن بوگندوی دردسر، پا می‌گذاشتم. راستش را بگویم، بیشتر از این سربازها و دلشوره، از چشم‌های چندش‌آوری که تماشایم می‌کردند و با صدای تو دماغی نظری کج و معیوب ارائه می‌دادند، اعصابم خط خطی می‌شد. انگار ناخنی برداشته باشی و روی دیوار بکشی... بکشی... بکشی. همه تماشایم می‌کردند، از اتاق‌های شیشه‌ای سرشان را بیرون کشیده به وضع من زل زده بودند. اما حداقل من جسارت داشتم چیزی بگویم و خودم را به بدبختی بکشانم، آنها چه؟ آنها که تصور می‌کردند اوضاع من بدتر از اوضاعشان است، چه؟ به در بند بودن عادت داشتند و فکر می‌کردند این تنها من هستم که دو دست بازویم را گرفته. هرکدام سخنی بگویند یکی از همین دست‌ها بازویشان را محکم می‌کشد.
- در رو باز کنین.
صدای او بود! داشت پشت سرم می‌آمد. پس قضیه جدی‌تر از این حرف‌ها هست. انگار داشتند مرا به همان اتاق می‌بردند اما برای چه؟ گریس که ما را دید، سریع دختر را که تازه داشت از دستگاه پایین می‌آمد، کنار کشید و به نشانه احترام سرش را اندکی خم کرد. آن همه قدرت و اقتدار و خفاش بازی، همه به اینجا ختم می‌شد! خفاش گردن‌شکسته بدترکیب. از رژ سیاهش که می‌جوید، چشم برداشتم و به دستگاهی که مرا سمت‌اش هل می‌دادند، خیره شدم. کاش می‌شد از آن دختر بپرسم که قضیه دستگاه چیست اما قبل از اینکه کاری از دستم بر بیاید مرا سمت تخت هل دادند.
- تنها راه رام کردن رسیدن به نقطه ضعفه طرفه.
- چطور می‌خوای مامور شجاع تربیت کنی وقتی خودت سعی داری ضعف و ترسی توی اونا پیدا کنی ؟
- باید از من بترسن! اما نه بقیه. نکته مهم اینه خانم کوچولو. راهش بنداز گریس.
- چشم رئیس
***
- دخترم...
باد تندی دهان باز کرد و سر از تنش کند، صدایش میان آسمان و زمین سقوط کرد و روی سرم فرود آمد. دست محکمی به سرم کشیدم و روی زمین افتادم. تا چشم باز کردم خانه را دیدم. اتاق خودم بود... من این مکان را به خوبی به یاد داشتم. خرسی که گوش‌هایش پاره شده بود و خودم آنها را دوخته بودم... رنگ قهوه‌ای دیوارها، پرده نازک و سردی شیشه‌ای که رو به باغچه باز می‌شد. می‌توانستم به خوبی حتی سرمای شیشه را احساس کنم. از اتاق نیمه تاریک خارج شده و به پذیرایی وارد شدم. عجیب بود که فریادها را نشنیده بودم. این فریادها سال‌ها بود با ناخن آلوده به لجن، روی پوست نرم دخترک آرزوهایم، خراش می‌انداختند و چشم امیدوارش را از جا کنده زیر پا له می‌کردند. مادرم با لب و دندان خونی، روی زمین افتاده بود و خود را سمت تلفن می‌کشید تا با پلیس تماس بگیرد. قسم می‌خورم گوش‌هایم یکدیگر را به آغوش کشیدند تا از شدت درد صدایی که شنیده بودند، طاقت بیاورند. پای پدرم روی تن مادر محکم نشسته بود و انگار می‌خواست مانند میخی تن‌اش را به زمین بکوبد. با تمام خشمی که از خود سراغ داشتم سمت‌اش رفتم و مشت‌هایم را یکی پس از دیگری روی صورت‌اش کوبیدم.
- دختر از خود راضی من پدرتم.
خشمگین سمت آشپزخانه‌ای که یک قدم با پذیرایی فاصله داشت، دویدم و اولین چاقویی که به دستم رسید را سمتش پرتاب کردم که به صورت‌اش خورد. اصلاً فریادش برایم اهمیتی نداشت. خونم جوش آمده بود. چاقو را بیرون کشیدم و دوباره در تن‌اش فرو بردم.
- حقته... بمیر... بمیر... بمیر!
بادی تند... مثل زوزه گرگی وحشتناک، مرا به داخل اتاق و روی تخت پرت کرد. همه چیز سریع اتفاق افتاد آنقدر سریع که اطراف را تار دیدم و خودم را روی تخت درحالی‌که باد سردی از پنجره به داخل می‌وزید، پیدا کردم. بلند شدم و با ماساژ دادن گردنم، نگاهی دوباره به اتاق انداختم. چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ قضیه چیست؟ این چیزها می‌تواند واقعی باشد؟ بلند شدم و سمت پذیرایی رفتم. همان صحنه تکراری... مادرم خود را سمت تلفن می‌کشد، پایی محکم در کمرش فرو می‌رود. این‌بار میز را برداشتم و روی سرش انداختم که به گمانم سریع مرد. خواستم دست مادرم را بگیرم و از آن خانه ویران شده بیرون بزنم که باز زوزه باد. باز من و تخت! دوباره بلند شدم. لگدمال شدن مادرم! اگر کاری نمی‌کردم چه می‌شد؟ با تمام وجود... درد کشیدن و کتک خوردن مادر عزیزتر از جانم را می‌دیدم اما حوصله تکرار ماجرا را نداشتم. منتظر می‌ماندم تا ببینم چه می‌شود.
این ممکن بود؟ چطور امکان داشت؟ جهان به انتهای خود رسیده؟ چرا یک اتفاق بارها و بارها تکرار می‌شود؟ چرا هیچ اتفاقی رخ نمی‌دهد؟ لگد زدن ادامه دارد... مثل تصاویر متحرک که تنها یک حرکت تکراری را بارها انجام می‌دهند... مثل گیف‌های جالبی که در فضای مجازی استفاده می‌شود... اما اکنون جالب نبود. وحشت‌زده سمت در دویدم و از خانه خارج شدم اما دوباره باد مرا به اتاق رساند. روی تخت فلزی که هنوز صدایش مثل قبل بلند بود، ایستادم و پنجره را باز کردم. پایم را روی لبه فلزی پنجره گذاشته و پریدم. هرچند می‌دانستم روی سنگ فرش سخت حیاط می‌افتم اما به امتحانش می‌ارزید.
حتی پایم به زمین نرسید. باد دوباره مرا روی تخت کشاند.
- نه نه نه! خواهش می‌کنم نه... التماس می‌کنم
- درش بیار.
چشمانم را که باز کردم، توانستم دوباره گریس را ببینم. با نگرانی تماشایم می‌کرد و به شکل عجیبی گونه‌هایم خیس بود. داشتم اشک می‌ریختم؟ برخلاف قدرت اولیه، با تنی لرزان از روی تخت بلند شدم و به دلیل ضعف شدید، پاهایم سست شد و روی زمین افتادم.
- خیلی چیزها هست که نمی‌دونی خانم کوچولو! مراقب باش. ببرینش به اتاق
جمعه 20 آبان
ساعت 19:27
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
نمی‌دانستم در کدام ساعت از روز یا ظهر هستیم... آنقدر خسته شده بودم که تمام وجودم به تخت چسبیده بود و سخنان آن پسر وراج بود که در ذهنم فریاد می‌کشید... من هیچ چیز نمی‌دانم! واقعاً همین‌طور بود. بدون آنکه بدانم مقابل پایم چه نوع تله‌ای کاشته‌اند و چه خطرهایی برایم دندان تیز کرده، بی باک جلو می‌رفتم گویی که ترس را زیر قدم‌هایم به صدا در می‌آورم. اما من هم از چیزهایی می‌ترسیدم... از گذشته. ابلهانه بود که از یک ماجرای تمام شده وحشت داشتم. زندگی من اکنون درحالت روتین و به شکل کاملاً عادی داشت طی می‌شد . مشکل خاصی وجود نداشت، حداقل من مشکلی نمی‌دیدم. اینجور چیزها و دیدن یک جنازه و ماجراهای پیش آمده و حتی ایستادن گلوله روی پیشانی که مشکل به حساب نمی‌آمد. بازی‌های رنگ و رو رفته زندگی جای وحشت دارد؟ وحشت جایی است که مهم‌ترین چیزهای زندگی‌ات را در همان موقعیت، می‌بازی و خالی و بی احساس، روی زمین بی رحمی که دست‌اش را در تنت می‌کوبد، سقوط می‌کنی. من از دست دادنی‌ها را از دست داده بودم و آن سیلی‌ای که باید گونه‌ام را می‌شکافت، با موفقیت همه وجودم را شکافت. یک ضربه او زد و دو ضربه خودم حواله زندگی‌ام کردم. پس نباید بترسم... یک تن مانده که از دست دادن‌اش بی شک نه تنها وحشتناک نیست بلکه می‌تواند روز جشن من باشد... روز تولد باشکوهم!
- خیلی ترسیدی مگه نه؟
لحن سوالی‌ای نداشت گویا مطمئن بود که با تمام وجود ترسیده‌ام. علت این همه سکوت و زل زدن به دیوار، اثر ترس نبود بلکه دنبال دلیل ترسیدنم بودم. من سال‌ها پیش آنها را از دست داده‌ام... غیر منطقی است بترسم چیزی را از من بگیرند که دیگر ندارمشان. چطور تا آن حد ترسیدم؟ آن همه حقارت راچطور به تنم مالیدم؟
مشتی که برای کوبیده شدن به سرم را بالا آورده بودم، گریس گرفت و روی تختم نشست.
- هی چته؟ آروم باش. اولش همه اینطوری بودیم.
- چطوری؟ چطور این شکلی میشه؟
- نترس‌ترین آدما هم یک ترس ریزی تو ذهنشون هست که بهش بی توجه شدن. این دستگاه به ذهنت نفوذ می‌کنه و می‌تونه هرکاری انجام بده. حاصل سال‌ها تلاش و کارکرد دانشمندای سازمانه. می‌دونی من فکر می‌کنم همه چیز از این دستگاه‌ها شروع شد.
نفسم را کلافه بیرون فرستادم و بالشتی که در آغوش گذاشته بودم را روی زمین پرت کردم. داشتم از مجهولات مزخرفی که وقتم را هدر می‌دادند، متنفر می‌شدم. واقعاً من کسی هستم که به این ماجراها و دستگاه مزخرف اهمیت بدهم؟ از چیزی که دیگر ندارم وحشت کنم؟ بیش از حد پوچ بود... حداقل اگر در برابر موضوع بسیار مهم آشفته می‌شدم این چنین احساس حقارت ، اعتماد به نفسم را به زمین نمی‌کوبید.
گریس که با دیدن اوضاع و رفتار نامتعادل من متعجب شده بود، دست‌اش را روی بازویم گذاشت تا آرام‌تر شوم.
- واسم مهم نیست. دلیلی نداشت بترسم... عجیبه که ترسیدم. گریس؟
- بله؟
- به شما حقوق میدن درسته؟ وقتی زندونی اینا باشین چطور ازش استفاده می‌کنین؟
- هرکس مراحل مقدماتی رو می‌گذرونه و واقعاً به این کار و اینجایی که هست علاقه نشون میده. ما آدمایی هستیم که هیچ‌کدوم زندگی خوبی نداشتیم و اینجا مارو نجات داد. کاملاً آزادیم... سازمان حتی بهمون خونه داده ... مرخصی و هرچیزی که فکرش رو بکنی.
سرم را آهسته تکان دادم و قبل از اینکه بخواهم سوال دیگری بپرسم، سکوت کردم. شاید پاسخ این سوال را خودم می‌دانستم. چطور می‌فهمیدند واقعاً وفادار هستیم؟ خب این دستگاهی که وارد ذهنمان می‌شد هرکاری را راحت می‌کرد. هر دروغی بگوییم با ورود به ذهنمان متوجه می‌شوند اما... می‌توانیم به ذهنمان دروغ بگویم؟ توهم ایجاد کنیم و رویای غیرواقعی بسازیم تا دستگاه آن را ببیند؟ کسی موفق به کنترل ذهن خود شده؟
- من میرم تا استراحت کنی.
- اهوم
با خروجش، سرم را روی بالشت گذاشتم و چشمانم را به گوشه و کنار سقف دوختم. دوربین‌های ریز چشمک‌زن کاملا ً قابل ملاحظه بودند. یعنی آن موش کثیف داشت دیوانه‌بازی‌های مرا تماشا می‌کرد و از دیدن جنون و ترسم با تمام وجود لذت می‌برد. بالاخره داشت به هدف اصلی خود یعنی رام کردن من، نزدیک می‌شد. می‌توانستم مقاومتی از خود نشان دهم یا باید یکی از سگ‌های زیر دست‌اش می‌شدم؟ کنترل ذهن... باید مطالبی درباره آن وجود داشته باشد. در کتابخانه، یا هرجایی که ممکن است. اما هیچ‌کس نباید بفهمد دنبال چه چیزی هستم... هیچ‌کس!
جمعه 4 آذر
ساعت 19:28
25 نوامبر
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین