***
لاله
صبح شده بود بیآنکه من بدانم چگونه شب را در خیابان سر کردم، از روی صندلی بلند شدم و بدنم را کش دادم، اما گویی بدنم کلاً خشک شده بود. نمیدانستم بلند شوم و کجا بروم. هدفم مشخص نبود و من در وسط زندگیام دراز کشیده بودم تا بخوابم. نه شغلی داشتم، نه درسی میخواندم و نه حتی میتوانستم با این خواب گاه و بیگاه، کار خاصی انجام دهم. خانهای نداشتم و پولی هم نداشتم. خودم بودم و خودم و فقط لباسهای تنم. قرار بود کجا بروم و اصلاً چگونه زندگی کنم؟ عجیب بود؛ اما تنها فکر ممکن همین بود که روی صندلی بنشینم و تا آخر عمرم همانجا بمانم و بمیرم. دوباره دراز کشیدم که با دیدن آرتا بالای سرم، ترسیده سریع از جا پریدم. آرتا پریشان بود و هیچگاه در این حد نابود ندیده بودمش. تهریشهایی که روی چانهاش مانده بود و چشمان قرمز که زیرشان گود افتاده بود و حتی موهای پریشان. انگار یک حالت گیجی داشت، چون گیج و منگ سمتم هجوم آورد و مرا میان آغوش درد و غم بیشتر فشار داد و گلبرگهایم را بیشتر نگران و پژمرده کرد. کارهایش عادی نبود، بیشتر شبیه یک جنون بود.
- که زن سابقم آره؟
- آرتا... .
- میخوای ازدواج کنم، هوم؟
دیگر ترجیح دادم چیزی نگویم؛ چون اصلاً گوش نمیداد. او واقعاً دچار جنون شده بود. محکم از آستین لباسم کشید و صورتش را جلوتر آورد و با فریاد گفت:
- من عاشقتم، میفهمی؟ اگه بخوابی باهات میخوابم، اگه بمیری باهات میمیرم! هر کاری میکنی من هم با خودت ببر، تنهام نذار!
حال میفهمیدم قلبم چهقدر مملو از احساس بودنش بود. دوستش داشتم؛ اما نمیخواستم به پای من تباه شود.
- نه، تو باید زندگی کنی! نباید بهخاطر من نابود بشی.
- من خیلی وقته نابود شدم. فقط فعلاً زندهام که اگه ولم کنی، میمیرم.
- اما تو باید... .
- به من نگو باید و نباید! میگم عاشقتم و انگار اصلاً معنی عشق رو نفهمیدی.
- اما من نمیخوامت، برو و زندگیت رو بکن!
سخنم بیرحمانه بود و میدانستم بدون او، من نیز میمیرم؛ اما نمیخواستم بگذارم به پایم بماند و خود را تباه کند. هیستریکوار خندید و خندید تا اینکه با صدای جدیای گفت:
- خودت خواستیها!
- چی رو؟
به سرعت سمت ماشینی که داشت میآمد دوید. او نباید خود را میکشت، نباید. با قدرت دویدم و در آخرین لحظه توانستم صدای بوق ممتد ماشین و فریاد "نه" گفتن آرتا را بشنوم. او را با دستانم سمت دیگری هل دادم و با برخورد ماشین به پهلویم، به هوا برخاستم و با شدت روی زمین کوبیده شدم، طوری که احساس کردم سرم شکافته شد. دستم را روی سر خونینم کشیدم و تار به تصویر آرتا خیره شدم. مقابلم زانو زده بود و هق هق میکرد. با صدای بلندی فریاد میکشید و آنقدر اشک میریخت که میترسیدم از شدت گریه کردن بمیرد.
دستم را بالا بردم و گونهاش را نوازش دادم.
- به بیمارها کمک کن! یک درمان قطعی براشون پیدا کن! تو روانپزشک خوبی میشی.
- لالم... لالهی من...
لاله
مظهر شهادت
و گلی خونین!
گلی که روی گلبرگهایش،
سخنان عاشقانه زیادی حک شده.
لاله،
بیا بخوابیم!
آرام بخوابیم!
دنیا جای ما نیست.
ما زیادی مظلومیم!
پایان